یه حُسن بزرگ که خانواده م داشتند این بود که توی همه ی مهمونی ها و رفت و آمد فامیل و آشنا ، سفره ی مردونه و زنونه جدا بود و من از بچگی یاد میگرفتم که نامحرم، نامحرمه!! حالا چه پسر دایی باشه چه پسر همسایه چه یه پسر غریبه و اگر قراره جلوی نامحرم چادر سرمون کنیم شامل تمام مردهای نامحرم میشه. اما خیلی ها فقط بیرون از خونه چادر سر میکردن و توی جمع فامیل دیگه راحت بودن و می گفتن فامیل که اونجوری نامحرم نیست که!!
من چادری بودم اما در این بودن هیچ پایه ی فکری استدلالی نداشتم، دلیل نداشتم.گذشت تا سال سوم دبیرستان (علوم انسانی)هفته ی اول مهر ماه قرار بود یه معلم جدید برای درس های فلسفه و منطق ما بیاد سر کلاسمن و دوستم فاطمه کنار هم ، روی یه نیمکت می نشستیم و اون روز داشتیم از کلاسای تابستونی مون میگفتیم که یکدفعه یه آقایی در کلاس رو باز کرد بله. معلم جدید ما بودمن هم که انتظار اینکه معلممان مرد باشد رو نداشتم یکهو سریع چادرم و برداشتم و دویدم ته کلاس ( این رفتار رو بارها در مادرم دیده بودم که اگه نامحرمی بی خبر می آمد سریع چادرش رو بر میداشت)
رفتم نیمکت آخر که خالی بود نشستم و چادرم رو سر کردم اتفاقا چون هول شده بودم برعکس سرم بود و کش چادر بر عکس ، بی قواره روی سرم مونده بود فاطمه اومد پیشم نشست و گفت :"چرا چادر سرت کردی، اذیت می شی. سر کلاس که نمیشه چادر سر کرد"!!من هی میگفتم : نامحرم نامحرم خب زنگ اول منطق بود تموم شد زنگ تفریح شروع شد حالا بچه ها هر کدوم یه چیزی می پروندن و من برام اصلا مهم نبود که چی میگن... رفتم سر جام نشستم... فاطمه چادری بود اما چون توی کلاس جو چادر سر کردن نبود ، یه جوری تردید داشت ولی دوست داشت چادر بذاره. آخرش رفت و او هم چادر گذاشت
حالا نیمکت سوم دو تا دختر چادری نشسته بودن زنگ بعد فلسفه داشتیم باز هم با همان معلم که اسمشون آقای "باوفا" بود و اومدن سر کلاس آدم خوبی بودن؛ یه مرد چهل ساله ی مذهبی آقای باوفا ، شروع کردن اسم هایی که بچه ها زنگ قبل نوشته بودن رو خوندن به اسم من رسیدن بلند شدم و گفتم حاضر اسم و معدل سال قبل و مدرسه ی سال قبلم رو پرسیدن جو کلاس خیلی برام سنگین بود بچه ها یه جوری رفتار میکردن از نگاه کش اومده ی آقای با وفا ترسیدم ( منظورم اینه که با تعجب به من نگاه کردن که چادر سرم هست منم ترسیدم و فک کردم منظورش از این نگاه مثله بچه های کلاس تحقیر کردنه و الان اونم یه ضد مذهبیه....ضد چادره.... اما بعد ها فهمیدم خیلی هم مرد خوبی هستن و جانباز بودن و اهل جبهه )
به هر
حال چون خیلی پررو بودم یا بهتر بگم اعتماد به نفسم بالا بود به روی مبارکم
نیاوردم ولی با خودم عهد کردم که بهترین باشم در کلاس هم اخلاقی ، هم
درسی یادمه اونقدر درس منطق و فلسفه رو خوب بلد بودم گاهی آقای باوفا اسمم
رو می گفت که مثلا اون روز من به بچه ها درس بدم.غالب بچه های کلاس درس
منطق رو می رفتن کلاس خصوصی اما من درس م از همه بهتر بود.یه
بار چند هفته مریض شدم و نرفتم مدرسه اما پوست خودم رو کندم و نذاشتم چیزی
از درسا عقب بیفتم (گرچه توی مریضی خیلی اذیت شدم) و خلاصه بعد از رفتن
دوباره به سر کلاس باز هم درس م از همه ی بچه ها بهتر بود.
یه جورایی فک میکردم اگه نمرم کم بشه آبروی چادر مشکی م رو میبرم حتی نمیذاشتم نمره ی فاطمه هم کم شه کم
کم توی کلاس حرف و حدیثا سر حجاب زیاد شد و من محل مراجعه شدم واسه پاسخ
دادن به شبهه ی بچه ها و مجبورم بودم برم دنباله کتاب های مختلف تا واسه ی
اصل دین داری و به تبع چادر گذاشتن دلیل بیارم و همین باعث شد روز به روز نگاه من و فاطمه به دین وسعت پیدا کنه.گاهی
بعد از تعطیلی مدرسه ، تا غروب سر کلاس با بچه ها می نشستیم و با هم حرف
میزدیم و کتاب می خوندیم؛ از تفسیر قرآن و آیه ی سوره ی نور تا معنی
"جلباب" در سوره ی احزاب . اما مهمترین چیزی که دل بچه ها رو برد کتاب
داستان زندگی حضرت زهرا سلام الله علیها بود
یادمه اولین حرفها از
حضرت زهرا رو از کتاب اصول کافی با بچه ها می خوندیم. خونه ی ما ، پر بود
از کتاب های مامان و بابام . اصول کافی یه کتاب چهار جلدی بود که مامانم
سال آخر دبیرستان ش با پول تو جیبی ش خریده بود..بعد ها معلم معارف هم وارد بجث های ما شد - ایشون طلبه و حوزوی بودن- یه
حرفی زدن که انبار باروت کلاس رو منفجر کرد: " پوشش حضرت زهرا سلام الله
علیها چادر بود و الان امام زمان علیه السلام خوشحال میشن اگه دختر خانمی
لباس مادرشون رو بپوشن"
این حرف واقعا من رو هم آتیش زد هنوز که
هنوزه همین آتیش تو دلمه. یادمه گاهی سر کلاس آقای باوفا اشکم در می اومد و
چادرم رو می بوسیدم و به چادرم می گفتم دوستت دارم. کاملا عقل و احساسم
درگیر با چادرم شد و تمام اون دوران عشق به امام زمان قلب من رو گرفته
بود.تا پایان اون سال تحصیلی بچه های زیادی سر کلاس چادری شده بودن،بعضی ها
هم دیگه تصمیم گرفتن، حداقل دوست پسر نگیرن اون حرف زدن های کلاسی بچه ها
با هم سر دین باعث شد تا غالب بچه ها نماز خون بشن چیزی که دل بچه ها رو
منقلب کرد شناخت و محبت به امام زمان بود
یادمه جشن نیمه ی شعبان اون سال رو کلاس ما چرخوند کلاس خاص و عجیبی شده بودیم بچه ها واقعا به هم محبت پیدا کرده بودن آخر سال که شد سر جدا شدن از هم گریه می کردیم و مثل فیلم "ضیافت" شماره ی تلفن های هم رو گرفتیم تا 5 سال بعد بهم زنگ بزنیم و یه جا جمع بشیم خیلی ها دانشگاه قبول شدن من و فاطمه رفتیم جامعةالزهرای قم و طلبه شدیم .برای من همه چیز از مهر ماه سوم دبیرستانم شروع شد
از کلاس فلسفه از اینکه تو این کلاس یاد گرفتم استدلالی بحث کنم، از اینکه چادر سر کردنم سر کلاس باعث کنجکاوی بچه ها شد از اینکه این کلاس باعث شد محل مراجعه ی سوال بچه ها بشم و خودم هم مطالعه مو بالا ببرم و عاشق چادرم بشم آخرش هم پابند فلسفه شدم و حالا هم دارم ارشد فلسفه (حکمت صدرایی) می خونم الان حدود 12 سال از اون دوران میگذره و هنوز که هنوزه من و فاطمه با هم دوستیم
و الحمدلله سعی کردیم توی ارتباط هامون مباحث دینی مطرح کنیماین روحیه ی کنکاش رو مدیون چادرم هستم این دوستی مون رو اون محبت بچه های دبیرستان که اولش ازم متنفر بودن ولی بعدها ، عاشقانه هم رو دوست داشتیم رفتن به طلبگی رو مدیون چادرم هستم چون استدلالهایی که برای چادرم می آوردم و مطالعاتم برای این مساله من رو متوجه یه چیز جدید در زندگیم کرد و اون زیبایی و لزوم نگاه عمیق داشتن به دین بود خیلی از محبت ها و احترام ها رو از چادرم دارم
اینقدر برام برکت داشته که نمیشه شمردشون خود چادر یه
جوری معلمت میشه هر کاری رو در جمع نمیکنی هر حرفی نمیزنی هر جایی نمیری و
با هر کسی نشست و برخاست نداری و با هرکسی ازدواج نمیکنی یه بار استاد
پناهیان می گفتن که خانم ها خیلی توفیق دارن چون می تونن همشون لباس حضرت
زهرا رو بپوشن اما مردها فقط اگه طلبه بشن می تونن لباس پیغمبر رو بپوشن من
عااااااااااااااشق این توفیقم
بعدها همسر چندتا از دوستانم بورس آمریکا شدن و چند سال رفتن اونجا زندگی کردن و هیچ کدومشون چادرشون رو بر نداشتن با
همون چادر سیاه ناز ایرونی ، توی خیابون های آریزونا قدم میزدن ، و به همه
با زبون بی زبونی میگفتن که نگاه امام زمان برای ما از نگاه همه ی عالم
مهمتره....