من و داوود مدت زمان کوتاهی در کنار هم زندگی کردیم و حاصل زندگی مشترکمان، پسرم حسین است که در زمان شهادت همسرم یک سالونیم داشت. یک هفته قبل از شهادتش خیلی از وقت خودش را به حسین اختصاص داد و زمان زیادی را برای تفریح و بازی با او سپری کرد. این رفتارش من را متعجب کرده بود
به گزارش شهدای ایران؛ مریم طاهری، همسر شهید داوود جعفرپور با افتخار خودش را همشهری شهید همت
معرفی میکند. همسرش داوود از جوانهای نسل بعد از جنگ بود که جا پای
شهدایی، چون همت و خرازی گذاشت و در راه تأمین امنیت به شهادت رسید. همسر
شهید میگوید: در دوره نامزدی درپایان همه نامههای عاشقانه مینوشت «شهید
داوود جعفرپور» این شاید اولینهای آشنایی من با مفهوم شهادت بود. هرچند
شهادت داوود را شوخی میپنداشتم، اما امروز به عنوان همسر شهید با شما
همکلام میشوم. گفتوگوی ما با همسر شهید داوود جعفرپور را که در ۴ شهریور
ماه ۸۲ حین تعقیب و گریز اشرار به شهادت رسید پیشرو دارید.
کارشناس تصادفات
داوود متولد ۳۰ شهریور سال ۵۲ در روستای نهر خلج استان اصفهان بود. در یک خانواده مذهبی و پایبند به اصول و اعتقادات به دنیا آمد و هشت خواهر داشت. چون فرزند ارشد خانواده بود بعداز فوت پدرش مسئولیت خانه و خانواده به دوش او افتاد. داوود بعد از اخذ دیپلم، چند ماهی در دانشکده تربیت معلم درس خواند، اما به دلیل علاقهای که به دانشگاه افسری و نظامی داشت، از این دانشگاه انصراف داد و وارد دانشگاه افسری شد. داوود آنقدر به کارش علاقه داشت که برخی اوقات به جای همکارانش هم شیفت میایستاد. خیلی صادقانه خدمت میکرد. هم درس میخواند و هم کار میکرد و در نهایت کارشناس تصادفات بخش نیروانتظامی و پلیس راه شد.
عروس ۱۶ ساله
من و داوود با هم نسبت فامیلی دوری داشتیم. ایشان من را در یکی از مراسمهای مشترک فامیلی دید و با توجه به اینکه برادرم هم نظامی بود، آشنایی ما بیشتر شد. کمی بعد ایشان با خانواده به خواستگاری من آمد. من ۱۶ سال داشتم و ۹ سال از داوود کوچکتر بودم. آن زمان داوود در پلیس راه خدمت میکرد. خلاصه سال ۷۸ با مهریه ۱۸ سکه با هم عقد کردیم و ایشان به خاطر مشغله کاریاش هر دو ماه یک بار به دیدن من میآمد. انتهای نامههایی که برایم مینوشت را با این عبارت امضا میکرد «شهید داوود جعفرپور». سال ۷۹ مراسم ازدواجمان را برگزار کردیم. صمیمیت خاصی بین خانوادههایمان برقرار بود. پدرم قبل از اینکه فوت کند خیلی کسالت داشت. داوود بسیار در آن شرایط کمک حال پدرم بود و علاقه خاصی به خانوادهام داشت.
متعهد و مقید
من و داوود مدت زمان کوتاهی در کنار هم زندگی کردیم و حاصل زندگی مشترکمان، پسرم حسین است که در زمان شهادت همسرم یک سالونیم داشت. داوود علاقه زیادی به من و پسرم داشت. یک هفته قبل از شهادتش خیلی از وقت خودش را به حسین اختصاص داد و زمان زیادی را برای تفریح و بازی با او سپری کرد. این رفتارش من را متعجب کرده بود. چون با شرایط کاری که داوود داشت و دائم در مأموریت بود ما خیلی کم همدیگر را میدیدیم. بسیار در کارش متعهد و مقید به قوانین بود.
شوخی با شهادت
یک بار بدون مقدمه از من سؤال کرد اگر من شهید شدم چهکار میکنی؟ با تعجب پاسخ دادم چرا از این حرفها میزنی؟ قبول دارم که شهادت عاقبت خوبی است، ولی شما از این صحبتها نکن. داوود که عکسالعمل من را دید گفت خانم شوخی کردم.
یتیم نواز
داوود به لحاظ اخلاقی خیلی خوب بود. با همه گرفتاریها و مسئولیتهایی که در راهنمایی و رانندگی بر عهده داشت، بسیار خوش برخورد بود. وقتی به خانه میآمد خستگیاش را برای من نمیآورد. به من در امور خانه و خانواده کمک میکرد.
حساسیت زیادی روی بچههای یتیم داشت و به آنها کمک میکرد. خوب به یاد دارم زمانی ما خودرو شخصی نداشتیم و داوود خودروی دوستش را هر از گاهی قرض میگرفت. بعد از اتمام کار با اینکه زمان زیادی هم از ماشین استفاده نکرده بودیم، اما داوود داخل داشبورد ماشین پول میگذاشت و میگفت همکارم این پول را از من قبول نمیکند میگذارم داخل داشبورد تا بدون تعارف و رودربایستی بردارد. شهید هر زمانی فرصتی دست میداد قرآن تلاوت میکرد. صوت قرآنش بهقدری زیبا بود که گوش میدادم و لذت میبردم.
مجاهد ۱۳ ساله
زمان جنگ داوود ۱۳ سال بیشتر نداشت. میگفت وقتی اخبار عملیاتهای جنگ را میشنید، غبطه میخورد و با خودش میگفتای کاش من هم میتوانستم در جنگ شرکت کنم. ارادت زیادی به رهبری داشت و دوست داشت سهمی در جهاد داشته باشد. یکی از حسرتهای داوود در روزهای بعد از جنگ همین بود که نتوانسته بود در جبهه شرکت کند.
بعدها دوستانش به من گفتند شهادت داوود نتیجه اخلاص و حس وظیفهشناسیاش بود که نصیبش شد. شهادتی که امروز من به عنوان همسر شهید به آن افتخار میکنم.
نوارهای سخنرانی آقا
داوود علاقه خاصی به حضرت آقا داشت. زمانی که وسایل ارتباطی و فضای مجازی مثل حالا نبود، داوود سخنرانیها و صحبتهای رهبری را با نوار ضبطصوت گوش میکرد و میگفت من از تُن صدای رهبر خیلی خوشم میآید. هم گوش میکرد و هم به بیانات رهبری با جان و دل عمل میکرد.
سال ۱۳۸۰ رهبر معظم انقلاب به اصفهان شرفیاب شدند. در مراسم نظامی مشترکی که با نیروهای مسلح در استان اصفهان در حضور فرمانده کل قوا برگزار شده بود، رهبری از یگانهای حاضر در میدان سان دیدن کردند و جانبازان حاضر در مراسم را مورد تفقد قرار دادند. داوود به خاطر آمادهسازی برای استقبال از رهبری یک هفته به منزل نیامده و درگیر مراسم بود.
زمان سان دیدن رهبری، داوود یکباره فریاد تکبیر سر میدهد و این ناهماهنگی باعث میشود از طرف فرمانده تذکر دریافت کند. وقتی علت این کار را از او پرسیدم گفت تا حضرت آقا وارد شد و چشمم به جمال ایشان افتاد و چهرهاش را دیدم نتوانستم خودم را کنترل کنم و جذب صورت و سیرت زیبای رهبری شدم و فریاد تکبیر سر دادم.
۴ شهریور ماه ۸۲
چهارم شهریور ماه ۱۳۸۲ چند روز مانده به سالروز تولد، داوود به آرزویش رسید و شهید شد. یک بار در مجلسی نشسته بودم میان خانمها بحثی در باره شهادت شد. میگفتند مگر الان هم شهید داریم؟ در حال حاضر که جنگی نیست. من گفتم نباید حتماً جنگ باشد. الان کشور ما بیشتر در معرض خطر قرار دارد تا زمان جنگ. نیروهای انتظامی برای برقراری امنیت تلاش میکنند و برخی در این مسیر به شهادت میرسند. زمان جنگ شما با یک جبهه و چند دشمن در مبارزه بودید و امروز هجمهها علیه نظام و کشورمان از همه مهمتر امنیت داخلی بیشتر شده است.
سهشنبه شهادت
نحوه شهادت به این ترتیب بود که روز سهشنبهای داوود افسر نگهبان بود. به یک ماشین دستور ایست میدهد که ماشین متواری میشود. خود شهید به تعقیبش میرود و بعد از متوقف کردن خودرو با راننده صحبت میکند. راننده از داوود میخواهد به او اجازه بدهد تا برود، اما او مانع میشود و در همان لحظه راننده به داوود شلیک میکند. همسرم با اینکه سه تیر خورده بود با آن سه نفر که داخل ماشین بودند درگیر میشود و به آنها شلیک میکند که یکی از آنها کشته میشود و دو نفر دیگر متواری میشوند.
بعد از تحقیقات مشخص میشود آنها از اشرار بودند و قصد جابهجایی مواد را داشتند. یک نفر را هم که قصد سر به نیست کردنش را داشتند در صندوق عقب خودرویشان مخفی کرده بودند. بعد از درگیری خود شهید جعفرپور با مرکز تماس میگیرد و اعلام میکند تیرخورده است. ایشان را به نائین منتقل و ۳۰ واحد خون به او تزریق میکنند، ولی به علت شدت خونریزی با اینکه او را به بیمارستان الزهرا (س) اصفهان منتقل میکنند، به شهادت میرسد.
گریههای بیامان
آن روز من خانه بودم، پنجشنبه عروسی پسر خواهرش بود که همان روز (سهشنبه که شهید شد) قرار بود بیاید تا با هم برویم. صبح با صدای باد و طوفان از خواب بیدار شدم. ابتدا گمان کردم شهید به خانه آمده و پنجره را باز گذاشته است. خانه پر از گرد و خاک شده بود. خانه حال غریبی داشت و پسرم از خواب بیدار شد و گریه میکرد و میگفت من گلابی میخواهم. من خیلی تعجب کرده بودم که چرا این موقع صبح اینقدر گریه میکند. مدام گریه میکرد و میگفت مامان من گلابی میخواهم. خواستم بروم برایش گلابی بخرم وقتی آمدم پایین دیدم دو ماشین نیروی انتظامی دو طرف در منزل ایستادهاند. یکی از همکاران همسرم آمد و گفت خانم جعفرپور جایی تشریف میبرید؟ من خیلی تعجب کردم که اینها چرا اینجا ایستادهاند؟ همکارانش مرتب با هم صحبت میکردند ولی من متوجه چیزی نشدم و به خانه برگشتم.
در منزل بودم که همکاران داوود تماس گرفتند و گفتند آقای جعفرپور به مأموریت رفتند و نمیتوانند به منزل بیایند. خیلی ناراحت شدم و پرسیدم چرا ما قرار بود جایی برویم؟! گفتند الان نمیتوانند بیایند، شما آماده شوید ما دنبال شما میآییم. ناراحت شدم و با خودم گفتم داوود که میداند من سخت بانامحرم ارتباط میگیرم و با همکارانش زیاد صحبت نمیکنم، چرا آنها را فرستاده است؟!
برای همین بلافاصله به پلیس راه زنگ زدم. سربازی گوشی را برداشت. گفتم ببخشید آقای جعفرپور هستند؟ میخواهم با ایشان صحبت کنم. گفتند نه خانم آقای جعفرپور تصادف کرده و پایشان شکسته است. گوشی را گذاشتم و به همکاران همسرم گله کردم که چرا به من نگفتید ایشان تصادف کرده است؟ در نهایت مجبور شدم سوار خودروی همکاران داوود شوم و بروم. میان راه با هم پچ پچ میکردند و همه اینها من را نگران کرده بود. من را به منزل خواهرم رساندند و با همسر خواهرم صحبت کردند و رفتند.
در میان صحبتهایشان نام بیمارستان الزهرا را بارها شنیدم. بدون اینکه کسی متوجه شود با بیمارستان تماس گرفتم. پرسیدم یک آقای نظامی که مجروح شده است را به بیمارستان آوردهاند خبری از وضعیت ایشان دارید؟ صدای پشت گوشی گفت ایشان را که صبح آورده بودند خانم شهید شدند.
با گریههای خانواده به خود آمدم، اما باور این قضیه برایم مشکل بود. به خانه پدرم رفتم. جمعیت در رفت و آمد بودند. در حیاط خانه نشستم و حسین را در آغوش گرفته و گریه کردم. باورم نمیشد تا اینکه چهره ایشان را که تربت کربلا به پیشانیاش بسته بودند دیدم. آنجا باورم شد که داوود به شهادت رسیده است.
سخن پایانی
امروز اگر داوود زنده بود درجه سرهنگ تمامیاش را گرفته بود. بعضی اوقات میگویم کاش بود و از وجود پسرش لذت میبرد، اما میگویم جان معنوی و الهی شهید اصلاً با آنچه در این دنیا وجود دارد قابل قیاس نیست. حتماً او به داشتن فرزندی، چون حسین افتخار میکند. همسرم را بعد از برگزاری مراسم تشییع و تدفینی باشکوه به روستای نهر خلج بردیم و در جوار مزار شهید مدافع امنیت شهرام رضایی که خواهرزاده شهید داوود جعفرپور است به خاک سپردیم.
منبع:جوان