بعد از اینکه متوجه شدند نیروهای خودی هستند، تیراندازی قطع شد. در مسیر، گلولههای توپ که منفجر میشدند، همه عراقیها را روی زمین دراز میکرد، و آنها از اینکه ما دو اسیر ایرانی خونسرد بودیم، تعجب میکردند.
شهدای ایران: حوالی ساعت 6 عصر بود که رسیدیم به باختران. بعد از گشتن توی شهر، رفتیم شهرک آناهیتا که آمادگاه لشکر 27 حضرت رسول بود. شب را کنار برادران گردان کمیل به صبح رساندیم. نقطه بعدی شهرک شهید مفتح بود - دفتر قرارگاه رمضان.
ساعت 8 صبح 17/12/66 توی دفتر قرارگاه منتظر برادر مقدم - فرمانده تیپ 75 ظفر- نشسته بودیم. با آمدن برادر مقدم، دقایقی بعد، به همراه ریوندی، ایروانی، قربانی و کاشیزاده - که با هم به باختران آمده بودیم- در اتاق طرح و عملیات روی نقشه خیمه زدیم و حاج مقدم محورهای عملیات، محورهای نفوذی و ماموریت ما را در این عملیات تشرح کرد. قرار شد قربانی و ایروانی، از راهکار مریوان - دزلی وارد منطقه دشمن شده و به سمت شهر خرمال بروند و از آنجا اهداف جنوب شهر حلبچه را زیر آتش قرار داده و منهدم کنند.
من و کاظم کاشیزاده هم باید از راهکار سیمان - چنار و ارتفاعات بالامبو به سمت حلبچه میرفتیم و اهداف شمال حلبچه را منهدم میکردیم. تیم سوم که شامل شاملو و حاج میثم میشد، همراه برادران قرارگاه رمضان از دامنه ارتفاع گزیله وارد منطقه شده و به همراهی نیروهای برادر افشار (مسئول گردان 130 میلیمتری امام صادق) - باید توپخانه دشمن را که در دهکده دالامار مستقر بود، تسخیر میکردند و لوله همان توپها را به سمت عقبه دشمن گردانده و آنجا را هدف میگرفتند.
همه یکی یک دست لباس کردی، کلاه و شال گرفتیم. ایروانی و قربانی همراه برادر ریوندی به سمت مریوان حرکت کردند. من و کاظم هم رفتیم مسجدالنبی که در طاق بستان شهر باختران بود. آنجا حاج میثم و شاملو را دیدیم. در همان مسجد دو به دو صیغه برادری خواندیم و روز پنجشنبه بیستم اسفند بعد از سازماندهی همراه بچههای آتشبار، با اتوبوس به سمت پاوه حرکت کردیم.
هوا تاریک شده بود که به پاوه رسیده و در مسجد حضرت اباعبدالله مستقر شدیم. بعد از نماز و شام، برادر مقدم (فرمانده تیپ 75 ظفر) در مورد نحوه کار قرارگاه رمضان، منطقه عملیات، اهداف عملیات و محورهای نفوذ صحبت کرد و گفت: «باید انتقام موشکهایی که دشمن تو شهرها و خونههای مردم مظلوم و بیدفاع ما میزنه از دشمن بگریم و قلب امام رو شاد کنیم.»
شعله انتقامی که در دل تک تک بچهها روشن بود زبانه کشید. تجهیزات و تدارکات را بین نیروها تقسیم کردند و ساعت 12 شب، شاملو، حاج میثم و بچههای آتشبار، همراه تعدادی از برادران قراگاه رمضان عازم منطقه عملیات شدند.
ما صبح روز بیست و دوم راه افتادیم، یعنی وقتی که برادر بیات یکی از نیروهای اطلاعات - عملیات تیپ 75 ظفر ما را ساعت چهار از خواب بیدار کرد و گفت: «بلند شید برویم!»
ساعتی بعد با استیشن به سمت منطقه عملیات میراندیم. 7 صبح بود که رسیدیم به دهکده سینما (قریهای در دامنه ارتفاعات سر سروان). راهمان را به سمت رودخانه آوسیروان - که قسمتی از مرز ایران و عراق محسوب میشود - کج و از روی پل نفررو که بچههای جهاد زده بودند رد شدیم. ارتفاعات بالامبو را که بالا کشیدیم، پا در خاک عراق داشتیم. در دهکده متروکه چنار مستقر شدیم. بعد از ادای نماز و ناهار، برادر بیات همراه چند نفر دیگر جلوتر حرکت کردند. قرار شد من و کاظم با بقیه بچهها ساعت 5 بعدازظهر راه بیافتیم.
حوالی اذان مغرب بود که رسیدیم به روستای متروکه مردین. تعدادی از برادران قرارگاه رمضان، تیپ 75 ظفر و گروهی از پیشمرگهای کرد عراقی که با ایران همکاری میکردند آنجا بودند. مسئول آنها برادری بود به نام کمال. بعد از خواندن نماز به راه افتادیم و پس از پشت سر گذاشتن بالامبو و ارتفاع ُمگر رسیدیم به روستای باموک که در چند کیلومتری شهر حلبچه قرار داشت.
بعد از توقف کوتاهی به سمت شهر حلبچه سرازیر شدیم. دوازده نیمه شب تو شهر حلبچه بودیم. هشت ساعتی میشد که بدون استراحت، همراه آن همه تجهیزات ارتفاعات را بالا و پائین میرفتیم. وارد شهر که شدیم، بعد از مدتی پیادهروی، رسیدیم به مسجد جامع حلبچه که در کنار یک کارخانه صنعتی قرار داشت. بچهها به چند تیم تقسیم شده و درون شهر نفوذ کردند، تا همزمان با شروع عملیات هدفهای نظامی، پایگاههای ارتش و پمپ بنزین شهر را منهدم کنند.
ساعت یک نیمه شب بود که درگیری شهری ما همراه عملیات شروع شد. تبادل آتش در ارتفاعات بالامبو کاملا مشخص بود. نیم ساعت بعد، همه تیمها برگشتند به مسجد. همه هدفها مورد تهاجم قرار گرفته بود. فقط یک نفر از بچههای ما از ناحیه پا، تیر خورده بود که با کمک مردم شهر حلبچه به خیر گذشت. ساعت 2 نیم شب بود که به دستور کمال همه به خط شده و از شهر زدیم بیرون.
بین راه من و کاظم رفتیم پیش کمال و گفتیم: «قرار بود ما حوالی شهر بمونیم و کار هدایت آتش توپخانه رو انجام بدیم.» که کمال گفت:«برنامه عوض شده و وضعیت برای موندن مناسب نیست.»
حوالی ساعت 6 صبح روز بیست و سوم رسیدیم به روستای متروکه خَل همه که در 4 کیلومتری شهر خرمال قرار داشت. نقشه را باز کرده و محل استقرارمان را روی آن پیدا کردیم. خواستیم برویم روی یک تپه و درخواست گلوله کنیم که برادر بیات گفت: «منطقه آلودهس، پاشین ساعت یازده با هم میریم روی یکی از تپهها برای کار.»
در این بین هلیکوپترها و هواپیماهای پیسی 7 دشمن - که از قدرت مانور خوبی برخوردارند در آسمان منطقه گشت میزدند و بعضا اقدام به بمباران یا پرتاب راکت میکردند. چند بار هم تا بالای سرمان آمدند که به خواست خدا ما را ندیدند و رفتند.
ساعت یازده، کاظم همراه سه نفر از برادران کرد و یکی از بچههای اطلاعات جهت اجرای آتش روی اهداف موردنظر، رفتند روی یکی از تپهها. اما بعد از مدتی برگشتند. کاظم گفت: «فعلا نمیشه کار کرد. بعدازظهر با هم میریم.»
بعدازظهر من و کاظم همراه سه نفر از پیشمرگهای کرد رفتیم روی تپهای به نام تپه کوره که در 2 هزار متری دهکده «خل همه» قرار داشت. پرواز هلیکوپترها روی منطقه زیاد بود و همین باعث محدودیت کاری ما میشد. به هرحال از روی تپه کوره، پادگان زمقی خوارو و جاده منتهی به حلبچه را زیر آتش گرفتیم و به خواست خدا تلفات قابل توجهی بر دشمن وارد شد.
هوا داشت تاریک میشد که به سمت محل استقرارمان - دهکده «خل همه »- به راه افتادیم. هوا کاملا تاریک شده بود که رسیدیم. در مدتی که ما نبودیم، بچههای قرارگاه رفته بودند گشت و چند عراقی را اسیر گرفته بودند. بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء برادر کمال گفت: «آماده حرکت باشین که بریم به سمت شهر خرمال.»
تا ساعت یک نیمه شب یک بند راه رفتیم. در این مدت دو رودخانه نسبتا پرآب را پشت سر گذاشتیم. استراحت که دادند، از شدت خستگی راه، سرمای هوا، تشنگی و گرسنگی خوابم برد. وقتی چشمایم را باز کردم، ستون حرکت کرده بود و من تک و تنها مانده بودم. خواب به چشمهایم حملهور شد. چند بار بیدار شدم، اما خستگی حدی نداشت. دوباره خوابم برد. آخرین بار که بیدار شدم، هوا رو به روشنی بود. رفتم زیر درختی که در نزدیکیم قرار داشت. نماز صبح را آنجا خواندم. چهل کیلومتر پیادهروی با تجهیزات و بیسیم، و بدون غذای درست و حسابی و استراحت، شاید توجیه خوبی برای این خواب سنگین باشد.
وسایلی که همراه داشتم بیسیم، اسلحه و قطبنما بود. هوا که روشن شد با استفاده از قطبنما سمت شرق را گرفته، به راه افتادم. بعد از مدتی پیادهروی به یک میدان مین برخوردم. پشت میدان مین چند سنگر به چشم میخورد، ولی کسی دیده نمیشد. با خواندن آیةالکرسی و جعلنا...، پا به میدان مین گذاشتم و سالم از روی پل نامرئی دعا رد شدم. از کنار سنگرهایی رد شدم که خالی بودند. کسی در آن حوالی به چشم نمیخورد. آهسته به مسیر خودم ادامه میدادم که از پشت سر به سمتم تیراندازی شد.
برگشتم. چهار نفر در فاصله 800 متری دنبالم میآمدند و به عربی هم چیزهایی میگفتند. دو پا داشتم، دو تا قرض کرده،دویدم. همچنان به سویم تیراندازی میشد. برای این که بارم سبک شود، بیسیم را گذاشتم زمین و چند تیر حوالهاش کردم تا ناکار شود. در حالی که به سمت عراقیها تیراندازی میکردم فاصله خودم با آنها را بیشتر کردم، تا جایی که از دید آنها گم شدم.
گرسنگی امانم را بریده بود. بعد از خوردن مقداری از علفهای تازه عراق، دوباره به حرکتم ادامه دادم. یک سری ارتفاعات پوشیده از برف بود که فکر میکردم بلندیهای اورامانات است. بعد از مدتی پیادهروری رسیدم به چند درخت که ناگهان دوباره به سویم تیراندازی شد. از کجا؟ معلوم نبود. خود را در میان درختان پنهان کردم. نشستم.
از ظهر گذشته بود. دست به دامن نماز شدم. نشسته آن را خوانده و دست دعا را به سویش بلند کردم... خدایا کمک کن!... دقایقی بعد هوا کاملا مه شد، به طوری که نیروهای دشمن دیگر مرا نمیدیدند... خدایا شکرت... وقت را غنیمت شمردم و دوباره به سمت ارتفاعات پوشیده از برقی که در شرق قرار داشت به راه افتادم.
حوالی ظهر درحال بالا رفتن از دامنه کوه بودم. پاهایم تا زیر زانو داخل برف میشدند. از شدت گرسنگی مانده بودم که چه کنم! تا غروب برف خوردم و راه رفتم. ساعت حوالی 5 بعدازظهر بود. حالا ارتفاع برق تا کمرم میرسید. خیلی مشکل میتوانستم راه بروم. بعد از مدتی پیادهروی،ناگهان متوجه شدم از سمت راستم صدایی میآید. دقت که کردم متوجه شدم یک نفر در حال خواندن آواز کردی است. احتمال دادم از کردهای مخالف رژیم عراق باشد. چند بار صدایش کردم. متوجه شد. کمک که خواستم به زبان کردی جوابم را داد. اما دقایقی بعد با بلندگو به عربی گفتند: «تعال... تعال...»
همین که فهمیدم عراقی هستند پشت تخته سنگی پناه گرفتم. نه توان و رمق فرار را داشتم و نه موقعیت آن را. دستور کار بسییم، نقشه و مدارک شناسایی را پاره پاره کردم و در زیر برف پنهان کردم. اگر میفهمیدند دیدهبان هستم...
به مرور فاصلهام با آنها کمتر میشد. مرتب میگفتند: «الامام خمینی، الجمهوریالاسلامی، یا محمد، یا علی و یا حسین.» عقیدهام عوض شد. احتمال دادم که از کردهای طرفدار ایران باشند. اما وقتی کاملا نزدیکم آمدند، دیدم لباس عراقی دارند. به من که رسیدند، اول اسلحه و خشابهایم را گرفتند. بعد مرا بردند پیش فرمانده پایگاهشان، چون مترجم نداشتند، نتوانستند اطلاعاتی از من به دست بیاورند.
ساعتی بعد مرا همراه چند نگهبان به مقر دیگری فرستادند که بعدا فهمیدم مقر تیپ بوده است. شام آن شب مرغ بود. برای جلب اعتمادم یک شام نسبتا مناسبی برایم آوردند. بعد از خوردن شام، بازجویی شروع شد. ابتدا از اسم و محل کارم پرسیدند. گفتم: «جواد محمدی... مشمول هستم و در تهران، پادگان ولیعصر خدمت میکنم. رانندهام.»
گفتند: «پس اینجا با لباس کردی چکار میکنی؟»
گفتم: «یکی از دوستانم در دزلی - مریوان خدمت میکند. آمدم او را ببینم. میگفتند: باید با لباس کردی بری توی منطقه. من هم توی شهر باختران یک دست لباس کردی خریدم و شب آمدم اینجا و گم شدم. بعد از مدتی پیادهروی هم به پایگاه شما برخوردم.»
گفتند: «اسلحه را از کجا آوردی؟»
گفتم: «بچههای تسلیحات اسلحه دادند و گفتند: وقتی برگشتی اسلحه را پس بده.»
گفتند: «کی از تهران آمدی؟»
گفتم: «چهار روز پیش.»
گفتند: «این موشکها که میزنیم توی شهر کجا میخوره؟»
گفتم: «توی خیابون، بیمارستان، زایشگاه، مدرسه و امثال اینها.»
گفتند: «توی سپاه یا مراکز نظامی تا حالا نخورده؟»
گفتم: «نه، نخورده»
گفتند: «توی راه که میآمدی قرارگاهی، توپخانه، مقری ندیدی؟»
گفتم: «من تهران خدمت میکنم. از این چیزها هم سر در نمیآورم. اگه سر در میآوردم که گیر شما نمیافتادم.»
گفتند: «چطوری تا اینجا آمدی؟»
گفتم: «با اتوبوس از تهران آمدم باختران. بعد هم آمدم پاوه. با مینیبوس هم آمدم مریوان. با ماشین ما رو آوردند اینجاها پیاده کردن و گفتند: به هر کی بگی میخوام برم دزلی راه رو نشون میده که من هم گم شدم و حالا هم اینجا هستم.»
توی اتاق یک عکس بزرگ صدام بود. بازجو عکس صدام را به من نشان میداد و به امام توهین میکردند. من هم هرچه میگفتند: دنبال اسم صدام میچسباندم و تحویلشان میدادم. وقتی جوابهای سربالا و پاسخ توهینهایی که به امام کرده بودند را شنیدند، رو به من گفتند: «تو سرباز نیستی. تو بسیجی یا سپاهی هستی. سرباز اینطور صحبت نمیکنه!» و بعد به زبان عربی بین خودشان میگفتند: که این بسیجی است. انگشتر و تسبیح و جانماز دارد.
تا ساعت 30/10 شب بازجویی همچنان ادامه داشت. نماز نخوانده بودم. هرچه که گفتم: «میخوام نماز بخونم!» نگذاشتند. تا اینکه دیدند زیاد اصرار میکنم، گفتند: «نمازت رو بخون، اما زود. میخواهیم بریم قرارگاه لشکر.»
نماز را که خواندم همراه دو محافظ راه افتادیم. بعد از مدتی بالا و پائین رفتن در پستیو بلندیهای کوهستان، رسیدیم به یک مقر. آنجا سوار ایفا شدیم. بعد از مدتی پشت ایفا خوابم برد. وقتی رسیدیم قرارگاه، بیدارم کردند و یک راست بردنم سنگر فرماندهی. دوباره بازجویی شروع شد:اسمت چیه... عضویتت چیه... اسلحه از کجا آوردی... اینجا چکار میکنی... و ...
همان جوابهای قبلی را دادم. در دفتر فرماندهی لشکر کردی بود که به زبان فارسی کاملا تسلط داشت. به همین دلیل کار من مشکلتر میشد. او به فرمانده لشکر گفت: «این پسره عربی بلده اما جواب نمیده!»
فرمانده که آدم لاغر و خشنی بود جلو آمد و یک سیلی محکم حواله صورتم کرد و به عربی گفت: «چرا عربی حرف نمیزنی؟»
پشت سر هم به زبان عربی سؤال میکرد و وقتی با سکوت من مواجه میشد با سیلی صورتم را سرخ میکرد. دوباره متوسل به مترجم میشد: «کجا میخوای بری؟»
گفتم: «میخوام برم دزلی پیش دوستم.»
گفت: «ما میبریمت کربلا. مگه شماها عاشق کربلا نیستید.»
من هم که خودم را به سادهلوحی زده بودم گفتم: «نه اول بریم دزلی بعد بریم کربلا!»
تا ساعت 30/1 نیمه شب بازجویی ادامه داشت. هرچه سؤال میکردند به نتیجه نمیرسیدند. تا اینکه فرمانده لشکر به آن کرد مترجم گفت:«این طوری جواب نمیده. باید اینو حبس کنی و کتک بزنی تا به حرف بیاد.»
ساعت دو بعد از نیمه شب بود که دست و پایم را بستند و انداختند توی یک اتاق سرد؛بدون پتو یا زیرانداز.
صبح روز بیست و پنجم اسفند بود که با ضربههای پوتین بیدار شدم؛نه از خواب،؛بلکه از چرت. توی آن سرما بدون چراغ یا پتو، آن هم با دستهای بسته، فقط چرت میزدم. دستهایم را باز کردند و آوردنم توی محوطه. مقداری حلوا ارده و چند تکه نان برایم آوردند؛ در حالی که چهار نفر مسلح مراقبم بودند. بعد از خوردن صبحانه دوباره دستهایم را بستند و بردند توی همان اتاق پر چرت دیشب.
دقایقی نگذشته بود که کسی با همان مترجم وارد اتاق شد و تا ساعت ده صبح سؤالهای دیشب را تکرار کرد. جوابهای من هم همان جوابهای دیشب بود. بعد از مدتی هر دو رفتند و تنها ماندم؛ تا ساعت 12. در این هنگام دیدم جنب و جوش عجیبی توی عراقیها افتاده و همه هراسان این طرف و آن طرف میروند. پیش خودم فکر کردم: حتما بچهها تا این حوالی پیشروی کردن و اینها میخوان فرار کنن. احتمالا یک تیر خلاصی هم این وسط نصیب من میشه.
در همین فکرها بودم که در اتاق باز شد و آخرین نفری که از من بازجویی کرده بود آمد تو. بعد از تفتیش جیبهایم چشمش به انگشترم افتاد. دست انداخت تا انگشتر را از انگشتم بیرون بکشد. دستهایم از شدت سرما باد کرده بود و انگشتر را کیپ چسبانده بود به خودش. هر قدر داد زدم، توجه نکرد. بعد از مدتی کلنجار رفتن ناامید شد و رفت بیرون.
ساعت حوالی یک بعدازظهر بود که در باز شد و دو نفر مسلح وارد شدند. بلندم کردند و آوردند بیرون. سوار ایفا شدم. بعد از سوار شدن چند نفر دیگر، ماشین راه افتاد. چشمهایم را با دستمالی بسته بودند. ایفا هرچند وقت یک بار میایستاد و خیلی کند حرکت میکرد.
حوالی غروب بود که متوجه شدم کنار دستیام، آه و ناله میکند. با میلههای پشت ایفا پارچهای که روی چشمم بود کنار زدم. دیدم یک اسیر نوجوان ایرانی است که از ناحیه دست زخمی شده. مرتب درخواست آب میکرد، ولی عراقیها توجه نمیکردند.
دیگر هوا تاریک شده بود. نماز مغرب و عشا را با دستهای بسته، پشت ماشین خواندم. مدتی بعد، از شدت خستگی، گرسنگی و تشنگی خوابم برد. سرما بیداد میکرد. هرچند گاه بیدار میشدم و دوباره خواب چشمانم را در میربود. هوا که گرگ و میش شد، نماز صبح را خواندم؛ پشت ماشین. وقتی هوا روشن شد، دیدم ستونی از جیپ و تویوتا و ایفا پشت ماشین ما، در حرکت هستند.
تا ساعت 12 شب بیست و شش اسفند توی منطقه سرگردان بودیم. تا اینکه رفتیم توی یک مقر و همه پیاده شدیم. به ستون راه افتادیم؛ و این بار پا برهنه. زیر پایم پر بود از خار و سنگ و گل و سیم خاردار. به سختی قدم برمیداشتم.
نزدیک صبح بود که برخوردیم به خط نیروهای عراقی. نیروهای عراقی مستقر در خط، با دیدن ما شروع کردند به تیراندازی. بعد از اینکه متوجه شدند نیروهای خودی هستند، تیراندازی قطع شد. ستون دوباره به راه افتاد. در مسیر، گلولههای توپ که در 800-700 متری ما منفجر میشدند، همه عراقیها را روی زمین دراز میکرد، و از اینکه ما دو اسیر ایرانی خونسرد بودیم، تعجب میکردند.
بعد از پشت سر گذاشتن چند تپه کوچک به یک دشت مسطح رسیدیم. شهر حلبچه در سمت چپم قرار داشت، و شهر دوجیله و پادگان زمقی خوار و در سمت راست. در مسیر به یک جیپ عراقی برخوردیم که گلوله همه سرنشینان آن را به هم دوخته بود. آن طرفتر چند سنگر به هم ریخته بود که جنازههای عراقی در کنارش به چشم میخوردند. وضعیت منطقه نشان میداد که اینجا درگیری شدیدی رخ داده است. روبرویمان تپهای بود. ستون برای عبور از آن، به سویش در حرکت بود. به روی تپه که رسیدیم، ناگهان همه عراقیها پا به فرار گذاشتند، حتی محافظهای من روی تپه که رسیدم دیدم چند نفر مسلح که بادگیر به تن داشتند به سمت ما میآیند.
این منطقه خیلی وقت بود که آزاد شده بود و عراقیهای بختبرگشته خبر نداشتند که در محاصره نیروهای سپاه اسلام هستند. نفسی به راحتی شروع یک زندگی دوباره کشیدم. اما... وقتی ایرانیها، به ما رسیدند، تازه اول دردسر من بود، چرا که لباس کردی به تن داشتم و هیچ مدرکی که نشان دهد دیدهبان نفوذی هستم همراهم نبود.
رفتم جلو. سلام کردم با خوشحالی ماجرایم را تعریف کردم، اما به حرفم توجهی نکردند. دستهایم را بستند و گفتند: «دروغ میگی! تو منافق هستی که فارسی بلدی. لباس کردی هم که پوشیدی!»
عجب مصیبتی! همراه اسرای عراقی راه افتادیم. دست اسرا باز بود، اما دست مرا بسته بودند. بعد از مدتی پیادهروی رسیدیم به خاکریزی که پشت آن یک آتشبار از توپهای 130 میلیمتری مستقر بود. آتشبار متعلق به لشکر امام حسین بود و مسئول آن برادری به نام مرتضی جمشیدیان. توقف کوتاهی در مقر آتشبار داشتیم. در این فرصت ماجرای خودم را برای برادر جمشیدیان تعریف کردم:دیدهبان نفوذی هستم و ...
جمشیدیان گفت: «شما رو تا مقر لشکر همراه اسرای عراقی میبرن و آنجا وضعیت شما مشخص میشه.»
رسیدیم مقر لشکر. آنجا مرا بردند پیش برادر زاهدی. پس از تماس گرفتن با قرارگاه تاکتیکی تیپ 63 و اطمینان از اینکه دیدهبان تیپ 63 خاتمالانبیاء(ص) هستم، دستهایم را باز کردند.
با گرفتن یک دست لباس، یک اسلحه و ماشینی که در اختیارم گذاشتند، شامگاه 27 اسفند ماه در عقب یگان خودم، مشغول تعریف این ماجراها بودم.
راوی:جواد محمدی
ساعت 8 صبح 17/12/66 توی دفتر قرارگاه منتظر برادر مقدم - فرمانده تیپ 75 ظفر- نشسته بودیم. با آمدن برادر مقدم، دقایقی بعد، به همراه ریوندی، ایروانی، قربانی و کاشیزاده - که با هم به باختران آمده بودیم- در اتاق طرح و عملیات روی نقشه خیمه زدیم و حاج مقدم محورهای عملیات، محورهای نفوذی و ماموریت ما را در این عملیات تشرح کرد. قرار شد قربانی و ایروانی، از راهکار مریوان - دزلی وارد منطقه دشمن شده و به سمت شهر خرمال بروند و از آنجا اهداف جنوب شهر حلبچه را زیر آتش قرار داده و منهدم کنند.
من و کاظم کاشیزاده هم باید از راهکار سیمان - چنار و ارتفاعات بالامبو به سمت حلبچه میرفتیم و اهداف شمال حلبچه را منهدم میکردیم. تیم سوم که شامل شاملو و حاج میثم میشد، همراه برادران قرارگاه رمضان از دامنه ارتفاع گزیله وارد منطقه شده و به همراهی نیروهای برادر افشار (مسئول گردان 130 میلیمتری امام صادق) - باید توپخانه دشمن را که در دهکده دالامار مستقر بود، تسخیر میکردند و لوله همان توپها را به سمت عقبه دشمن گردانده و آنجا را هدف میگرفتند.
همه یکی یک دست لباس کردی، کلاه و شال گرفتیم. ایروانی و قربانی همراه برادر ریوندی به سمت مریوان حرکت کردند. من و کاظم هم رفتیم مسجدالنبی که در طاق بستان شهر باختران بود. آنجا حاج میثم و شاملو را دیدیم. در همان مسجد دو به دو صیغه برادری خواندیم و روز پنجشنبه بیستم اسفند بعد از سازماندهی همراه بچههای آتشبار، با اتوبوس به سمت پاوه حرکت کردیم.
هوا تاریک شده بود که به پاوه رسیده و در مسجد حضرت اباعبدالله مستقر شدیم. بعد از نماز و شام، برادر مقدم (فرمانده تیپ 75 ظفر) در مورد نحوه کار قرارگاه رمضان، منطقه عملیات، اهداف عملیات و محورهای نفوذ صحبت کرد و گفت: «باید انتقام موشکهایی که دشمن تو شهرها و خونههای مردم مظلوم و بیدفاع ما میزنه از دشمن بگریم و قلب امام رو شاد کنیم.»
شعله انتقامی که در دل تک تک بچهها روشن بود زبانه کشید. تجهیزات و تدارکات را بین نیروها تقسیم کردند و ساعت 12 شب، شاملو، حاج میثم و بچههای آتشبار، همراه تعدادی از برادران قراگاه رمضان عازم منطقه عملیات شدند.
ما صبح روز بیست و دوم راه افتادیم، یعنی وقتی که برادر بیات یکی از نیروهای اطلاعات - عملیات تیپ 75 ظفر ما را ساعت چهار از خواب بیدار کرد و گفت: «بلند شید برویم!»
ساعتی بعد با استیشن به سمت منطقه عملیات میراندیم. 7 صبح بود که رسیدیم به دهکده سینما (قریهای در دامنه ارتفاعات سر سروان). راهمان را به سمت رودخانه آوسیروان - که قسمتی از مرز ایران و عراق محسوب میشود - کج و از روی پل نفررو که بچههای جهاد زده بودند رد شدیم. ارتفاعات بالامبو را که بالا کشیدیم، پا در خاک عراق داشتیم. در دهکده متروکه چنار مستقر شدیم. بعد از ادای نماز و ناهار، برادر بیات همراه چند نفر دیگر جلوتر حرکت کردند. قرار شد من و کاظم با بقیه بچهها ساعت 5 بعدازظهر راه بیافتیم.
حوالی اذان مغرب بود که رسیدیم به روستای متروکه مردین. تعدادی از برادران قرارگاه رمضان، تیپ 75 ظفر و گروهی از پیشمرگهای کرد عراقی که با ایران همکاری میکردند آنجا بودند. مسئول آنها برادری بود به نام کمال. بعد از خواندن نماز به راه افتادیم و پس از پشت سر گذاشتن بالامبو و ارتفاع ُمگر رسیدیم به روستای باموک که در چند کیلومتری شهر حلبچه قرار داشت.
بعد از توقف کوتاهی به سمت شهر حلبچه سرازیر شدیم. دوازده نیمه شب تو شهر حلبچه بودیم. هشت ساعتی میشد که بدون استراحت، همراه آن همه تجهیزات ارتفاعات را بالا و پائین میرفتیم. وارد شهر که شدیم، بعد از مدتی پیادهروی، رسیدیم به مسجد جامع حلبچه که در کنار یک کارخانه صنعتی قرار داشت. بچهها به چند تیم تقسیم شده و درون شهر نفوذ کردند، تا همزمان با شروع عملیات هدفهای نظامی، پایگاههای ارتش و پمپ بنزین شهر را منهدم کنند.
ساعت یک نیمه شب بود که درگیری شهری ما همراه عملیات شروع شد. تبادل آتش در ارتفاعات بالامبو کاملا مشخص بود. نیم ساعت بعد، همه تیمها برگشتند به مسجد. همه هدفها مورد تهاجم قرار گرفته بود. فقط یک نفر از بچههای ما از ناحیه پا، تیر خورده بود که با کمک مردم شهر حلبچه به خیر گذشت. ساعت 2 نیم شب بود که به دستور کمال همه به خط شده و از شهر زدیم بیرون.
بین راه من و کاظم رفتیم پیش کمال و گفتیم: «قرار بود ما حوالی شهر بمونیم و کار هدایت آتش توپخانه رو انجام بدیم.» که کمال گفت:«برنامه عوض شده و وضعیت برای موندن مناسب نیست.»
حوالی ساعت 6 صبح روز بیست و سوم رسیدیم به روستای متروکه خَل همه که در 4 کیلومتری شهر خرمال قرار داشت. نقشه را باز کرده و محل استقرارمان را روی آن پیدا کردیم. خواستیم برویم روی یک تپه و درخواست گلوله کنیم که برادر بیات گفت: «منطقه آلودهس، پاشین ساعت یازده با هم میریم روی یکی از تپهها برای کار.»
در این بین هلیکوپترها و هواپیماهای پیسی 7 دشمن - که از قدرت مانور خوبی برخوردارند در آسمان منطقه گشت میزدند و بعضا اقدام به بمباران یا پرتاب راکت میکردند. چند بار هم تا بالای سرمان آمدند که به خواست خدا ما را ندیدند و رفتند.
ساعت یازده، کاظم همراه سه نفر از برادران کرد و یکی از بچههای اطلاعات جهت اجرای آتش روی اهداف موردنظر، رفتند روی یکی از تپهها. اما بعد از مدتی برگشتند. کاظم گفت: «فعلا نمیشه کار کرد. بعدازظهر با هم میریم.»
بعدازظهر من و کاظم همراه سه نفر از پیشمرگهای کرد رفتیم روی تپهای به نام تپه کوره که در 2 هزار متری دهکده «خل همه» قرار داشت. پرواز هلیکوپترها روی منطقه زیاد بود و همین باعث محدودیت کاری ما میشد. به هرحال از روی تپه کوره، پادگان زمقی خوارو و جاده منتهی به حلبچه را زیر آتش گرفتیم و به خواست خدا تلفات قابل توجهی بر دشمن وارد شد.
هوا داشت تاریک میشد که به سمت محل استقرارمان - دهکده «خل همه »- به راه افتادیم. هوا کاملا تاریک شده بود که رسیدیم. در مدتی که ما نبودیم، بچههای قرارگاه رفته بودند گشت و چند عراقی را اسیر گرفته بودند. بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء برادر کمال گفت: «آماده حرکت باشین که بریم به سمت شهر خرمال.»
تا ساعت یک نیمه شب یک بند راه رفتیم. در این مدت دو رودخانه نسبتا پرآب را پشت سر گذاشتیم. استراحت که دادند، از شدت خستگی راه، سرمای هوا، تشنگی و گرسنگی خوابم برد. وقتی چشمایم را باز کردم، ستون حرکت کرده بود و من تک و تنها مانده بودم. خواب به چشمهایم حملهور شد. چند بار بیدار شدم، اما خستگی حدی نداشت. دوباره خوابم برد. آخرین بار که بیدار شدم، هوا رو به روشنی بود. رفتم زیر درختی که در نزدیکیم قرار داشت. نماز صبح را آنجا خواندم. چهل کیلومتر پیادهروی با تجهیزات و بیسیم، و بدون غذای درست و حسابی و استراحت، شاید توجیه خوبی برای این خواب سنگین باشد.
وسایلی که همراه داشتم بیسیم، اسلحه و قطبنما بود. هوا که روشن شد با استفاده از قطبنما سمت شرق را گرفته، به راه افتادم. بعد از مدتی پیادهروی به یک میدان مین برخوردم. پشت میدان مین چند سنگر به چشم میخورد، ولی کسی دیده نمیشد. با خواندن آیةالکرسی و جعلنا...، پا به میدان مین گذاشتم و سالم از روی پل نامرئی دعا رد شدم. از کنار سنگرهایی رد شدم که خالی بودند. کسی در آن حوالی به چشم نمیخورد. آهسته به مسیر خودم ادامه میدادم که از پشت سر به سمتم تیراندازی شد.
برگشتم. چهار نفر در فاصله 800 متری دنبالم میآمدند و به عربی هم چیزهایی میگفتند. دو پا داشتم، دو تا قرض کرده،دویدم. همچنان به سویم تیراندازی میشد. برای این که بارم سبک شود، بیسیم را گذاشتم زمین و چند تیر حوالهاش کردم تا ناکار شود. در حالی که به سمت عراقیها تیراندازی میکردم فاصله خودم با آنها را بیشتر کردم، تا جایی که از دید آنها گم شدم.
گرسنگی امانم را بریده بود. بعد از خوردن مقداری از علفهای تازه عراق، دوباره به حرکتم ادامه دادم. یک سری ارتفاعات پوشیده از برف بود که فکر میکردم بلندیهای اورامانات است. بعد از مدتی پیادهروری رسیدم به چند درخت که ناگهان دوباره به سویم تیراندازی شد. از کجا؟ معلوم نبود. خود را در میان درختان پنهان کردم. نشستم.
از ظهر گذشته بود. دست به دامن نماز شدم. نشسته آن را خوانده و دست دعا را به سویش بلند کردم... خدایا کمک کن!... دقایقی بعد هوا کاملا مه شد، به طوری که نیروهای دشمن دیگر مرا نمیدیدند... خدایا شکرت... وقت را غنیمت شمردم و دوباره به سمت ارتفاعات پوشیده از برقی که در شرق قرار داشت به راه افتادم.
حوالی ظهر درحال بالا رفتن از دامنه کوه بودم. پاهایم تا زیر زانو داخل برف میشدند. از شدت گرسنگی مانده بودم که چه کنم! تا غروب برف خوردم و راه رفتم. ساعت حوالی 5 بعدازظهر بود. حالا ارتفاع برق تا کمرم میرسید. خیلی مشکل میتوانستم راه بروم. بعد از مدتی پیادهروی،ناگهان متوجه شدم از سمت راستم صدایی میآید. دقت که کردم متوجه شدم یک نفر در حال خواندن آواز کردی است. احتمال دادم از کردهای مخالف رژیم عراق باشد. چند بار صدایش کردم. متوجه شد. کمک که خواستم به زبان کردی جوابم را داد. اما دقایقی بعد با بلندگو به عربی گفتند: «تعال... تعال...»
همین که فهمیدم عراقی هستند پشت تخته سنگی پناه گرفتم. نه توان و رمق فرار را داشتم و نه موقعیت آن را. دستور کار بسییم، نقشه و مدارک شناسایی را پاره پاره کردم و در زیر برف پنهان کردم. اگر میفهمیدند دیدهبان هستم...
به مرور فاصلهام با آنها کمتر میشد. مرتب میگفتند: «الامام خمینی، الجمهوریالاسلامی، یا محمد، یا علی و یا حسین.» عقیدهام عوض شد. احتمال دادم که از کردهای طرفدار ایران باشند. اما وقتی کاملا نزدیکم آمدند، دیدم لباس عراقی دارند. به من که رسیدند، اول اسلحه و خشابهایم را گرفتند. بعد مرا بردند پیش فرمانده پایگاهشان، چون مترجم نداشتند، نتوانستند اطلاعاتی از من به دست بیاورند.
ساعتی بعد مرا همراه چند نگهبان به مقر دیگری فرستادند که بعدا فهمیدم مقر تیپ بوده است. شام آن شب مرغ بود. برای جلب اعتمادم یک شام نسبتا مناسبی برایم آوردند. بعد از خوردن شام، بازجویی شروع شد. ابتدا از اسم و محل کارم پرسیدند. گفتم: «جواد محمدی... مشمول هستم و در تهران، پادگان ولیعصر خدمت میکنم. رانندهام.»
گفتند: «پس اینجا با لباس کردی چکار میکنی؟»
گفتم: «یکی از دوستانم در دزلی - مریوان خدمت میکند. آمدم او را ببینم. میگفتند: باید با لباس کردی بری توی منطقه. من هم توی شهر باختران یک دست لباس کردی خریدم و شب آمدم اینجا و گم شدم. بعد از مدتی پیادهروی هم به پایگاه شما برخوردم.»
گفتند: «اسلحه را از کجا آوردی؟»
گفتم: «بچههای تسلیحات اسلحه دادند و گفتند: وقتی برگشتی اسلحه را پس بده.»
گفتند: «کی از تهران آمدی؟»
گفتم: «چهار روز پیش.»
گفتند: «این موشکها که میزنیم توی شهر کجا میخوره؟»
گفتم: «توی خیابون، بیمارستان، زایشگاه، مدرسه و امثال اینها.»
گفتند: «توی سپاه یا مراکز نظامی تا حالا نخورده؟»
گفتم: «نه، نخورده»
گفتند: «توی راه که میآمدی قرارگاهی، توپخانه، مقری ندیدی؟»
گفتم: «من تهران خدمت میکنم. از این چیزها هم سر در نمیآورم. اگه سر در میآوردم که گیر شما نمیافتادم.»
گفتند: «چطوری تا اینجا آمدی؟»
گفتم: «با اتوبوس از تهران آمدم باختران. بعد هم آمدم پاوه. با مینیبوس هم آمدم مریوان. با ماشین ما رو آوردند اینجاها پیاده کردن و گفتند: به هر کی بگی میخوام برم دزلی راه رو نشون میده که من هم گم شدم و حالا هم اینجا هستم.»
توی اتاق یک عکس بزرگ صدام بود. بازجو عکس صدام را به من نشان میداد و به امام توهین میکردند. من هم هرچه میگفتند: دنبال اسم صدام میچسباندم و تحویلشان میدادم. وقتی جوابهای سربالا و پاسخ توهینهایی که به امام کرده بودند را شنیدند، رو به من گفتند: «تو سرباز نیستی. تو بسیجی یا سپاهی هستی. سرباز اینطور صحبت نمیکنه!» و بعد به زبان عربی بین خودشان میگفتند: که این بسیجی است. انگشتر و تسبیح و جانماز دارد.
تا ساعت 30/10 شب بازجویی همچنان ادامه داشت. نماز نخوانده بودم. هرچه که گفتم: «میخوام نماز بخونم!» نگذاشتند. تا اینکه دیدند زیاد اصرار میکنم، گفتند: «نمازت رو بخون، اما زود. میخواهیم بریم قرارگاه لشکر.»
نماز را که خواندم همراه دو محافظ راه افتادیم. بعد از مدتی بالا و پائین رفتن در پستیو بلندیهای کوهستان، رسیدیم به یک مقر. آنجا سوار ایفا شدیم. بعد از مدتی پشت ایفا خوابم برد. وقتی رسیدیم قرارگاه، بیدارم کردند و یک راست بردنم سنگر فرماندهی. دوباره بازجویی شروع شد:اسمت چیه... عضویتت چیه... اسلحه از کجا آوردی... اینجا چکار میکنی... و ...
همان جوابهای قبلی را دادم. در دفتر فرماندهی لشکر کردی بود که به زبان فارسی کاملا تسلط داشت. به همین دلیل کار من مشکلتر میشد. او به فرمانده لشکر گفت: «این پسره عربی بلده اما جواب نمیده!»
فرمانده که آدم لاغر و خشنی بود جلو آمد و یک سیلی محکم حواله صورتم کرد و به عربی گفت: «چرا عربی حرف نمیزنی؟»
پشت سر هم به زبان عربی سؤال میکرد و وقتی با سکوت من مواجه میشد با سیلی صورتم را سرخ میکرد. دوباره متوسل به مترجم میشد: «کجا میخوای بری؟»
گفتم: «میخوام برم دزلی پیش دوستم.»
گفت: «ما میبریمت کربلا. مگه شماها عاشق کربلا نیستید.»
من هم که خودم را به سادهلوحی زده بودم گفتم: «نه اول بریم دزلی بعد بریم کربلا!»
تا ساعت 30/1 نیمه شب بازجویی ادامه داشت. هرچه سؤال میکردند به نتیجه نمیرسیدند. تا اینکه فرمانده لشکر به آن کرد مترجم گفت:«این طوری جواب نمیده. باید اینو حبس کنی و کتک بزنی تا به حرف بیاد.»
ساعت دو بعد از نیمه شب بود که دست و پایم را بستند و انداختند توی یک اتاق سرد؛بدون پتو یا زیرانداز.
صبح روز بیست و پنجم اسفند بود که با ضربههای پوتین بیدار شدم؛نه از خواب،؛بلکه از چرت. توی آن سرما بدون چراغ یا پتو، آن هم با دستهای بسته، فقط چرت میزدم. دستهایم را باز کردند و آوردنم توی محوطه. مقداری حلوا ارده و چند تکه نان برایم آوردند؛ در حالی که چهار نفر مسلح مراقبم بودند. بعد از خوردن صبحانه دوباره دستهایم را بستند و بردند توی همان اتاق پر چرت دیشب.
دقایقی نگذشته بود که کسی با همان مترجم وارد اتاق شد و تا ساعت ده صبح سؤالهای دیشب را تکرار کرد. جوابهای من هم همان جوابهای دیشب بود. بعد از مدتی هر دو رفتند و تنها ماندم؛ تا ساعت 12. در این هنگام دیدم جنب و جوش عجیبی توی عراقیها افتاده و همه هراسان این طرف و آن طرف میروند. پیش خودم فکر کردم: حتما بچهها تا این حوالی پیشروی کردن و اینها میخوان فرار کنن. احتمالا یک تیر خلاصی هم این وسط نصیب من میشه.
در همین فکرها بودم که در اتاق باز شد و آخرین نفری که از من بازجویی کرده بود آمد تو. بعد از تفتیش جیبهایم چشمش به انگشترم افتاد. دست انداخت تا انگشتر را از انگشتم بیرون بکشد. دستهایم از شدت سرما باد کرده بود و انگشتر را کیپ چسبانده بود به خودش. هر قدر داد زدم، توجه نکرد. بعد از مدتی کلنجار رفتن ناامید شد و رفت بیرون.
ساعت حوالی یک بعدازظهر بود که در باز شد و دو نفر مسلح وارد شدند. بلندم کردند و آوردند بیرون. سوار ایفا شدم. بعد از سوار شدن چند نفر دیگر، ماشین راه افتاد. چشمهایم را با دستمالی بسته بودند. ایفا هرچند وقت یک بار میایستاد و خیلی کند حرکت میکرد.
حوالی غروب بود که متوجه شدم کنار دستیام، آه و ناله میکند. با میلههای پشت ایفا پارچهای که روی چشمم بود کنار زدم. دیدم یک اسیر نوجوان ایرانی است که از ناحیه دست زخمی شده. مرتب درخواست آب میکرد، ولی عراقیها توجه نمیکردند.
دیگر هوا تاریک شده بود. نماز مغرب و عشا را با دستهای بسته، پشت ماشین خواندم. مدتی بعد، از شدت خستگی، گرسنگی و تشنگی خوابم برد. سرما بیداد میکرد. هرچند گاه بیدار میشدم و دوباره خواب چشمانم را در میربود. هوا که گرگ و میش شد، نماز صبح را خواندم؛ پشت ماشین. وقتی هوا روشن شد، دیدم ستونی از جیپ و تویوتا و ایفا پشت ماشین ما، در حرکت هستند.
تا ساعت 12 شب بیست و شش اسفند توی منطقه سرگردان بودیم. تا اینکه رفتیم توی یک مقر و همه پیاده شدیم. به ستون راه افتادیم؛ و این بار پا برهنه. زیر پایم پر بود از خار و سنگ و گل و سیم خاردار. به سختی قدم برمیداشتم.
نزدیک صبح بود که برخوردیم به خط نیروهای عراقی. نیروهای عراقی مستقر در خط، با دیدن ما شروع کردند به تیراندازی. بعد از اینکه متوجه شدند نیروهای خودی هستند، تیراندازی قطع شد. ستون دوباره به راه افتاد. در مسیر، گلولههای توپ که در 800-700 متری ما منفجر میشدند، همه عراقیها را روی زمین دراز میکرد، و از اینکه ما دو اسیر ایرانی خونسرد بودیم، تعجب میکردند.
بعد از پشت سر گذاشتن چند تپه کوچک به یک دشت مسطح رسیدیم. شهر حلبچه در سمت چپم قرار داشت، و شهر دوجیله و پادگان زمقی خوار و در سمت راست. در مسیر به یک جیپ عراقی برخوردیم که گلوله همه سرنشینان آن را به هم دوخته بود. آن طرفتر چند سنگر به هم ریخته بود که جنازههای عراقی در کنارش به چشم میخوردند. وضعیت منطقه نشان میداد که اینجا درگیری شدیدی رخ داده است. روبرویمان تپهای بود. ستون برای عبور از آن، به سویش در حرکت بود. به روی تپه که رسیدیم، ناگهان همه عراقیها پا به فرار گذاشتند، حتی محافظهای من روی تپه که رسیدم دیدم چند نفر مسلح که بادگیر به تن داشتند به سمت ما میآیند.
این منطقه خیلی وقت بود که آزاد شده بود و عراقیهای بختبرگشته خبر نداشتند که در محاصره نیروهای سپاه اسلام هستند. نفسی به راحتی شروع یک زندگی دوباره کشیدم. اما... وقتی ایرانیها، به ما رسیدند، تازه اول دردسر من بود، چرا که لباس کردی به تن داشتم و هیچ مدرکی که نشان دهد دیدهبان نفوذی هستم همراهم نبود.
رفتم جلو. سلام کردم با خوشحالی ماجرایم را تعریف کردم، اما به حرفم توجهی نکردند. دستهایم را بستند و گفتند: «دروغ میگی! تو منافق هستی که فارسی بلدی. لباس کردی هم که پوشیدی!»
عجب مصیبتی! همراه اسرای عراقی راه افتادیم. دست اسرا باز بود، اما دست مرا بسته بودند. بعد از مدتی پیادهروی رسیدیم به خاکریزی که پشت آن یک آتشبار از توپهای 130 میلیمتری مستقر بود. آتشبار متعلق به لشکر امام حسین بود و مسئول آن برادری به نام مرتضی جمشیدیان. توقف کوتاهی در مقر آتشبار داشتیم. در این فرصت ماجرای خودم را برای برادر جمشیدیان تعریف کردم:دیدهبان نفوذی هستم و ...
جمشیدیان گفت: «شما رو تا مقر لشکر همراه اسرای عراقی میبرن و آنجا وضعیت شما مشخص میشه.»
رسیدیم مقر لشکر. آنجا مرا بردند پیش برادر زاهدی. پس از تماس گرفتن با قرارگاه تاکتیکی تیپ 63 و اطمینان از اینکه دیدهبان تیپ 63 خاتمالانبیاء(ص) هستم، دستهایم را باز کردند.
با گرفتن یک دست لباس، یک اسلحه و ماشینی که در اختیارم گذاشتند، شامگاه 27 اسفند ماه در عقب یگان خودم، مشغول تعریف این ماجراها بودم.
راوی:جواد محمدی