همسر شهید خدا کرم درباره فضائل اخلاقی و رفتاری این شهید گفت: ایشان وقتی میدید دخترها دارند بازی دخترانه یا به قول قدیمیها خاله بازی میکنند چادر سرش میکرد و در نقش مادر با آنها همراه میشد.
شهدای ایران؛ آبانماه سال 1376 بود که با شهادت فرمانده
ناحیهی نیروی انتظامی استان سیستان و بلوچستان شهید جواد حاج خداکرم،
دورهای تازه در زندگی همسر و فرزندان این شهید به وجود آمد، همسر شهید خود
را برای زندگی بدون حاج جواد آماده میکرد تا با الگو گرفتن از صبر و
استقامت حضرت زینب (س) ادامه مسیر را طی کند، هنوز خاطرات بازیهای کودکانه
پدر در ذهن فرزندان خودنمایی میکرد که باید با پیکر پاک ایشان از سیستان و
بلوچستان به تهران باز میگشتند و برای همیشه با اقتداء به فرزندان
مولایشان امام حسین(ع) ادامه مسیر را با خاطرات پدر طی میکردند.
همسر و دختر شهید خداکرم به مناسبت بیستودومین سالگرد شهادت خاطراتی را از رفتارهای شهید با خانواده و همچنین روشهای تربیتی ایشان را که برای فرزندان استفاده میکردند به زیبایی بیان کردند.
همسر شهید در ابتدا از رفتارهای بسیار دلنشین شهید خداکرم با پدر و مادرش میگوید: پای مادرش را میبوسید و وقتی از چیزی ناراحت میشد از خانه بیرون میرفت تا حرفی نزند که پدر و مادرش ناراحت شوند، همیشه با آرامش با پدر و مادرش حرف میزد و صدای خود را هنگام صحبت با آنها بالا نمیبرد.
همسر و دختر شهید خداکرم به مناسبت بیستودومین سالگرد شهادت خاطراتی را از رفتارهای شهید با خانواده و همچنین روشهای تربیتی ایشان را که برای فرزندان استفاده میکردند به زیبایی بیان کردند.
همسر شهید در ابتدا از رفتارهای بسیار دلنشین شهید خداکرم با پدر و مادرش میگوید: پای مادرش را میبوسید و وقتی از چیزی ناراحت میشد از خانه بیرون میرفت تا حرفی نزند که پدر و مادرش ناراحت شوند، همیشه با آرامش با پدر و مادرش حرف میزد و صدای خود را هنگام صحبت با آنها بالا نمیبرد.
شهید خداکرم وقتی شب به منزل باز میگشت، همسر و پدر فرمانده نبود، همهی کارهای مربوط به شغلش را در پشت در خانه میگذاشت و بعد وارد منزل میشد.
همسرم همیشه با بچهها بچه میشد، وقتی میدید دخترها دارند بازی دخترانه یا به قول قدیمیها خالهبازی میکنند چادر سرش میکرد و در نقش مادر با آنها همراه میشد.
با بچهها طوری رفتار میکرد که آنها مشتاق بودند هر چه زودتر پدرشان به خانه بیاید، و بعضی وقتها که دیر میکرد بچهها به پدرشان زنگ میزدند و میگفتند: کجایید؟ چرا تا الان نیامدید؟ قبل از رسیدنش به منزل به بچهها زنگ میزد و میگفت: بابا چه چیزی میخواهید تا برایتان بخرم.
معمولاً بچهها شام نمیخوردند تا پدرشان بیاید، وقتی حاجی از سرکار میآمد همراه با بچهها سفره را پهن میکردند و غذا میخوردیم.
جمعهها دست بچهها را میگرفت و همه باهم به نماز جمعه میرفتند، وقتی میآمدند با بچهها در خانه فوتبال و والیبال بازی میکرد.
با کودکان دوست بود، نه فقط با فرزندان خودمان بلکه با فرزندان رفقایش هم که در جنگ به شهادت رسیده بودند. در دوران جنگ اگر پدر خانوادهای شهید میشد، بچههایش را به منزلمان میآورد، خدا شاهد است جواد بچهها را در پشتش سوار میکرد و به آنها سواری میداد و با بچهها مشغول بازی میشد و خیلی زیبا یتیمنوازی میکرد.
حاجی بزرگ فامیل بود، اگر کسی به اختلاف میخورد ایشان را برای ریشسفیدی میبردند، نمیگذاشت کدورتی به درازا بکشد و سریع برای حل مشکل اقدام میکرد.
وقتی متوجه میشد بعضی از فامیل باهم اختلاف دارند به من میگفت: شب شام درست کنید مهمان داریم، بعد از اینکه مهمانها شام را میل میکردند آنها را با هم آشتی میداد.
بازگو کردن خاطرات شهید خداکرم اشک چشمان همسرش را جاری میکند و ادامه گفتوگو را زینب حاج خداکرم فرزند شهید ادامه میدهد:
وقتی بابا به شهادت رسید من 16 پاییز را درک کرده بودم، پدر من خیلی کم در منزلمان حضور داشتند، اما در همان زمان کم، سعی میکردند بهترین خاطرهها را در ذهن ما ثبت کنند.
سال 1367 که من 7 ساله بودم، بابا برای نماز جلو میایستاد، بلند و آهسته نمازش را میخواند تا ما نماز خواندن را با ایشان یاد بگیریم.
تربیت ایشان کاملاً عملی بود و اگر مطلبی را زبانی به ما تذکر میدادند کاملاً لحنشان نرم بود، هیچوقت نمیگفت بابا نمازت را اول وقت بخوان، بلکه وقتی اذان میگفتند سریع خودش وضو میگرفت، سجادهها را پهن میکرد و پیشنماز میشد، بلند میگفت: دخترها، پسرها عجله کنید، و بلند بلند نمازش را میخواند. اگر به ما میگفت دروغ نگویید، و یا اگر کسی به شما بدی کرد در حقش خوبی کنید، خودش مطلقاً دروغ نمیگفت و به همه خوبی میکرد و اصلاً برخلاف صحبتهایش عمل نمیکرد.
در مهمانیهای دورهای موقع نماز ایشان پیشنماز میایستادند و جمع تقریباً 50 نفرهای وضو میگرفتند و به جماعت نماز میخواندیم.
چون خیلی مهمان دعوت میکرد ما با فامیلها خیلی دور هم جمع میشدیم، بابا جواد در حیاط تاب بسته بود، بچههای فامیل را به صف میکرد و آنها را تاب میداد و با آنها بازی میکرد.
زمانی که پدرم زنده بود به همهی فامیل خوش میگذشت، آنها میگفتند: شهید خداکرم ما را دور هم جمع میکرد، بعد از شهادت ایشان دیگر ما مثل آن زمان دور هم جمع نشدیم و دورههای مهمانیمان قطع شد.
زندگی با ایشان زندگی با آرامش و لذت بخشی بود و وقتی به شهادت رسید به معنای واقعی کلمه ما و بچههای فامیل معنای یتیمی را درک کردیم.
بچههای عمو ابراهیم وقتی پدرشان به شهادت رسید سنشان زیاد نبود، وقتی پدر ما به شهادت رسید میگفتند: عمو جواد هیچ وقت نگذاشت ما یتیم شویم، ما الان فهمیدیم معنای یتیمی چیست؛ محبتهای پدر به فامیل آن زمانی نمایان شد که همه سر مزار پدرم میگفتند: بابا، بابا.کسانی که آنجا بودند با تعجب میگفتند: مگر شهید خداکرم چند تا فرزند داشته است.
نبود پدر برای ما خیلی سخت بود و اوایل شهادت ایشان به ما خیلی سخت گذشت، مخصوصاً برای ما دخترها که به شدت به بابا علاقه داشتیم.
منبع:تسنیم