گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ اسارت یادآور سختیها و مرارتهای بسیاری در دوران دفاع مقدس است که بعضی از رزمندگان توانستند با زیرکی خود را از دست نیروهای بعثی آزادسازند. مطلب زیر یکی از این روایتها را بازگو می کند.
شب هنگام، گرسنه و نگران دور هم جمع شده بودیم. اندرمانی پیش من آمد و گفت: «نباید خودمون رو گول بزنیم. با این اوصاف نمیشه به فردا امیدوار شد. مرگ یه بار، شیون هم یه بار چون از مرز خیلی دور نیستیم، هنوز میشه از اینجا خارج شیم. اگه ما رو به نقطه دوری ببری، دیگه باید خواب ایرانرو ببینیم.
چند نفریم که تصمیم گرفتیم از اینجا فرار کنیم؛ چون دیگه صبرمو تموم شده. دوست داریم با توجه به شناختی که از منطقه داری، ما رو همراهی کنی. راستش رو بخوای، بیشتر دوستان روحیه خوبی ندارن با ما راهی بشن.»
آنان سه نفر از تکاوران زبده بودند و دوست داشتند با آنان همراه شوم. خیلی با هم صحبت کردیم. از هر چیزی سؤال میکردم، جواب قانعکنندهای میدادند. آنان از گوشه سوله که پیش ساخته بود، محلی را با سختی باز کرده بودند که در صورت بلند کردن آن قسمت، میشد در شب به بیرون راه یافت و از آنجا دور شد؛ بنابراین در جوابشان گفتم:
- من مجروحم. شاید نتونم شما رو همراهی کنم.
- زحمت هنوز خطرساز نشده؛ از طرفی، منطقه مملو از نیروهای مختلف عراقی و منافقینه و نظارت خوبی نیست و ما میتونیم از این فرصت استفاده کنیم تا ببینیم تو بیرون چی پیش میاد.
چون خسته بودم و بیرون را خوب بررسی نکرده بودم، تصمیم گرفتم کار را به فردا موکول کنیم تا من هم اوضاع را بررسی کنم. در روی سنگ فرش سوله دراز کشیدم و خسته و مجروح با افکار پریشان به خواب رفتم.
صبح با تیراندازی و درگیری مجدد از خواب بیدار شدم. عراقیها با اسرای سوله مجاور درگیر شده بودند. هوای سولهها بسیار بد بود نمیتوانستیم نفس بکشیم. اسرا با فریادهای گوشخراش به درها حملهور شدند و از بیرون هم عراقیها تیراندازی میکردند تا درها شکسته نشود که در نهایت با فشار چند صدنفری، درهای بزرگ از جا کنده شدند و همه بیرون رفتیم.
عراقیها نظارت خوبی بر اوضاع نداشتند و از ما میترسیدند. وقتی بیرون آمدیم، به سیمهای خاردار اطراف نگاه کردیم. اطراف اردوگاه نخلستان و علفزار بود که در صورت خروج از اردوگاه، نگهبانان نمیتوانستند ما را ببینند. دوستان حساب همه چیز را کرده بودند کافی بود یک حرکت شجاعانه انجام دهیم تا از آن مکان جهنمی دور شویم؛ با این اوصاف، من هم قبول کردم تا همان شب از اردوگاه فرار کنیم.
آن روز موفق شده بودم مقداری آب بخورم. جای زخمم چرک کرده بود که ناراحتی و فشار روحی این مکان، مانع از احساس درد می شد. بازو و سینهام به طور کامل خونی بود. عراقیها به مجروحین توجه نداشتند و تعداد زیادی مجروح در گوشهای افتاده بودند؛ حتی یک نفر هم در اثر خونریزی شدید، شهید شده بود که اسرا با کارتن روی او را پوشانده بودند.
مقداری گچ از دیوار جدا کردم و پس از اینکه آن را به صورت پودر در آوردم، روی چرکها و محل خونریزی ریختم. آن شب نمیتوانستم بخوابم. در این فکر بودم که آیا موفق خواهیم شد؟ آیا با این زخمها میتوانم با بقیه همراه شوم؟ و بسیاری مسائل دیگر.
پاسی از نیمه شب گذشته بود که همدیگر را بیدار کردیم و با سختی فراوان و بدون اینکه کسی متوجه خروج ما شود، به گوشه سوله رفتیم و از سوراخ سوله خارج شدیم. تعدادی از اسرا فکر میکردند برای رفع حاجت خارج میشویم و به همین دلیل کنجکاوی خاصی نمیکردند. نگهبان در آن موقع از شب، خوابآلود بود. اطراف سیم خاردار مملو از جعبه، قوطی و اجسام دیگر بود و ما به نوبت از پشت آنها خود را به سیم خاردار رساندیم. لحظات سختی بود و احساس خطر میکردیم؛ چون اسلحه نداشتیم تا از خود دفاع کنیم. از طرفی نمیدانستیم که بین سیم خاردارها مینگذاری شده است یا خیر.
البته لازم به ذکر است که نیروهای عراق در این محل بسیار کم بود و بیشتر نیروها به داخل ایران ستونکشی کرده بودند. هر از گاهی به وسیله نورافکن یکی از نفربرها، اطراف سولهها و محوطه روشن میشد. یکی از دوستان با از خود گذشتگی داوطلبانه خواست ابتدا او از سیم خاردار پادگان خارج شود تا اگر مینگذاری نشده بود، ما هم از آن نقطه خارج شویم. شانس با ما یار بود و مینی در آنجا وجود نداشت. با کمترین سروصدا از سیم خاردار عبور کردیم. درحین عبور، به دلیل جراحت و کندی در جابهجا شدن، لباسم گیر کرد و چون زخمی بودم، نمیتوانستم رها شوم. اندرمانی خیلی سریع سیم خاردار را کنار زد و توانستم خارج شوم. تا آنجا که رمق داشتیم، به صورت سینهخیز از اردوگاه دور شدیم.
خیلی خوشحال بودیم که از آن جهنم خارج میشویم. درد را احساس نمیکردم. کمی دورتر از جا بلند شدیم و با آخرین سرعت دور شدیم. هرگوشه این شهر کوچک، تأسیسات نظامی بود و خانهها و سنگرها از هم تشخیص داده نمیشدند و همهجا آشفته بود. از دور، آسمان ایران با منور روشن بود که حکایت از عملیات نظامی داشت. با حسرتی وصفناپذیر به ایران نگاه میکردم و آرزو کردم بتوانم دوباره به وطنم برگردم. سعی ما این بود به هر نحوی که شده، خود را به داخل مرز ایران برسانیم و اگر هم کشته شدیم، در خاک کشورمان باشیم.
این موضوع بسیار بهتر از این بود که به دست عراقیها ذره ذره کشته شویم. از اینکه نگهبانان متوجه فرار ما نشده بودند، تا حدودی خیالمان راحت بود و میدانستیم فرصت پیدا خواهیم کرد از آنجا دور شویم؛ فقط مشکل ما چگونگی خروج از مرز بود.تنها یک گلوگاه وجود داشت که باید از آنجا عبور میکردیم؛ چون غیر از این نقطه، همه جا میادین مین بود و امکان خروج از مرز وجود نداشت. در این فکر بودیم که چگونه میتوانیم از دژبانی عراقیها در دروازه شهر سومار عبور کنیم. یکی از دوستان پیشنهاد کرد که از سمت راست دژبانی و از میان سیمهای خاردار رد شویم؛ ولی بقیه ترجیح دادند از داخل شهر عبور کنیم؛ زیرا منافقین هم در شهر رفت و آمد دارند و امکان متوجه شدن عراقیها بسیار ضعیف بود.
مقداری خرما از زمین جمع کردیم و از رودی که آنجا جاری بود، آب نوشیدیم؛ سپس در گوشهای نشستیم و نقشهای طرح کردیم قرار شد در تاریکی شب، یکی از خودروهای عراقی را که در هر سو دیده میشدند، سرقت کنیم و با آن تحت عنوان منافق از دژبانی خارج شویم. کمی آن منطقه را گشتیم خطر دیده شدن در آن ساعت از شب و تشخیص دادن ما کم بود. سرانجام یک خودرو عراقی را نشان کردیم که کنار خاکریزی متوقف شده بود روشن کردن این خودروها آسان بود. اندرمانی جلو رفت و با احتیاط کامل در خودرو را باز کرد. دو دقیقه نشد که خودرو را روشن کرد و به آرامی از آن محل دور شد و کسی هم او را ندید.
وقتی نزدیک آمد، ما هم سوار شدیم و از بیراهه، وارد جاده اصلی شدیم و به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کردیم، در آن ساعت از شب، خودروهای نظامی زیادی در حال رفت و آمد بودند. چند نفر از عراقیها هم ما را دیدند، اما تشخیص ندادند که ایرانی هستیم. در روی جاده در حال حرکت بودیم که از دور دژبانی عراقیها نمایان شد. نفس در سینهها حبس شده بود؛ ولی چارهای جز حرکت نداشتیم. هوا کمکم روشن میشد و جای درنگ نبود .نمیدانستیم چه کار کنیم؛ برگردیم یا ادامه دهیم. اگر درنگ میکردیم، عراقیها متوجه میشدند. اندرمانی مستقیم به سوی دژبانی عراقیها حرکت کرد. نفسها در سینهها حبس شده بود. از سویی اشتیاق پیوستن به نیروهای خودی و برگشتن به وطنمان را داشتیم و از سوی دیگر ترس از شناخته شدن توسط عراقیها.
به مقابل دژبانی رسیدیم. نگهبان ابتدا چیزی از ما نپرسید و با عجله نگاهی کرد و به عربی گفت: «رو!» اما نمیدانم چه چیزی نظرش را جلب کرد که به عربی سؤالی کرد که یکی از دوستان به فارسی گفت: «المجاهدین ایرانی» و عراقی سؤالی کرد که هیچکس نتوانست جواب دهد عراقی سپس با دست دستور داد خودرو را کناری بزنیم و همزمان اسلحه خود را مسلح کرد و به سوی ما نشانه رفت. اندرمانی کمی فاصله گرفت و عراقی داد و فریاد راه انداخت: «ایرانی! ایرانی!» و آنگاه بود که توجه بقیه هم به ما جلب شد. ما داد زدیم: «رحیم فرار کن!» و او نیز به پدال گاز فشاری داد که خودرو از جا کنده شد.
ما داد زدیم: «رحیم فرار کن!» و او نیز به پدال گاز فشاری داد که خودرو از جا کنده شد. عراقیها به سوی ما رگبار بستند؛ ولی ما با سرعت زیادی از آن نقطه دور شدیم. حتی یک عراقی هم در وسط جاده زیر گرفته شد که شدت ضربه به حدی بود که چندین متر پرتاب شد و شیشه جلو خودرو هم ترک برداشت. نزدیک بود فرمان از دست رحیم خارج شود که به هر نحوی بود، خودرو را هدایت کرد و با سرعت بسیار زیادی فرار کردیم. عراقیها به وسیله چند خودرو ما را تعقیب میکردند و هر از گاهی نیز تیراندازی میکردند. دو نفر از دوستان هم پشت وانت خوابیده بودند تا تیر نخورند. وارد شهر سومار شدیم و از کنار خرابهها به سرعت پیش میرفتیم. با سرعت زیاد دست اندازها و سرعتگیرها را طی میکردیم و خودروهای عراقی نیز با سرعتی سرسامآور ما را تعقیب میکردند.
تصمیم داشتیم بعد از خروج از مرز، کمی دورتر از سومار به جادههای خاکی برویم؛ چون پیش از این دیده بودم عراقیها از ترس کمین به آنجا نمیرفتند و دژبانها دست از تعقیب برمیداشتند. لحظات به تندی میگذشت و ما نگران بودیم. چند تیر هم به خودرو اصابت کرد؛ اما کسی زخمی نشد. سراسیمه عقب و جلو را نگاه میکردیم و وضعیت را به رحیم میگفتیم و او نیز با سرعتی باور نکردنی همه دستاندازها را رد میکرد. از اینکه دوباره وارد ایران میشدیم، حس خوبی داشتیم و احساس میکردیم در خاک خودمان جواب آنان را خواهیم داد که این حس، توان ما را مضاعف میکرد. شهر پر از واحدهای نظامی و ادوات زرهی بود، در اثر سروصداها و تیراندازی، عراقیهای کنار جاده هم فریاد میکشیدند و نیروهایشان را تشویق میکردند ما را بزنند. همه این اتفاقات چند دقیقه بیشتر طول نکشید.
نویسنده:میکائیل احمد زاده
شب هنگام، گرسنه و نگران دور هم جمع شده بودیم. اندرمانی پیش من آمد و گفت: «نباید خودمون رو گول بزنیم. با این اوصاف نمیشه به فردا امیدوار شد. مرگ یه بار، شیون هم یه بار چون از مرز خیلی دور نیستیم، هنوز میشه از اینجا خارج شیم. اگه ما رو به نقطه دوری ببری، دیگه باید خواب ایرانرو ببینیم.
چند نفریم که تصمیم گرفتیم از اینجا فرار کنیم؛ چون دیگه صبرمو تموم شده. دوست داریم با توجه به شناختی که از منطقه داری، ما رو همراهی کنی. راستش رو بخوای، بیشتر دوستان روحیه خوبی ندارن با ما راهی بشن.»
آنان سه نفر از تکاوران زبده بودند و دوست داشتند با آنان همراه شوم. خیلی با هم صحبت کردیم. از هر چیزی سؤال میکردم، جواب قانعکنندهای میدادند. آنان از گوشه سوله که پیش ساخته بود، محلی را با سختی باز کرده بودند که در صورت بلند کردن آن قسمت، میشد در شب به بیرون راه یافت و از آنجا دور شد؛ بنابراین در جوابشان گفتم:
- من مجروحم. شاید نتونم شما رو همراهی کنم.
- زحمت هنوز خطرساز نشده؛ از طرفی، منطقه مملو از نیروهای مختلف عراقی و منافقینه و نظارت خوبی نیست و ما میتونیم از این فرصت استفاده کنیم تا ببینیم تو بیرون چی پیش میاد.
چون خسته بودم و بیرون را خوب بررسی نکرده بودم، تصمیم گرفتم کار را به فردا موکول کنیم تا من هم اوضاع را بررسی کنم. در روی سنگ فرش سوله دراز کشیدم و خسته و مجروح با افکار پریشان به خواب رفتم.
صبح با تیراندازی و درگیری مجدد از خواب بیدار شدم. عراقیها با اسرای سوله مجاور درگیر شده بودند. هوای سولهها بسیار بد بود نمیتوانستیم نفس بکشیم. اسرا با فریادهای گوشخراش به درها حملهور شدند و از بیرون هم عراقیها تیراندازی میکردند تا درها شکسته نشود که در نهایت با فشار چند صدنفری، درهای بزرگ از جا کنده شدند و همه بیرون رفتیم.
عراقیها نظارت خوبی بر اوضاع نداشتند و از ما میترسیدند. وقتی بیرون آمدیم، به سیمهای خاردار اطراف نگاه کردیم. اطراف اردوگاه نخلستان و علفزار بود که در صورت خروج از اردوگاه، نگهبانان نمیتوانستند ما را ببینند. دوستان حساب همه چیز را کرده بودند کافی بود یک حرکت شجاعانه انجام دهیم تا از آن مکان جهنمی دور شویم؛ با این اوصاف، من هم قبول کردم تا همان شب از اردوگاه فرار کنیم.
آن روز موفق شده بودم مقداری آب بخورم. جای زخمم چرک کرده بود که ناراحتی و فشار روحی این مکان، مانع از احساس درد می شد. بازو و سینهام به طور کامل خونی بود. عراقیها به مجروحین توجه نداشتند و تعداد زیادی مجروح در گوشهای افتاده بودند؛ حتی یک نفر هم در اثر خونریزی شدید، شهید شده بود که اسرا با کارتن روی او را پوشانده بودند.
مقداری گچ از دیوار جدا کردم و پس از اینکه آن را به صورت پودر در آوردم، روی چرکها و محل خونریزی ریختم. آن شب نمیتوانستم بخوابم. در این فکر بودم که آیا موفق خواهیم شد؟ آیا با این زخمها میتوانم با بقیه همراه شوم؟ و بسیاری مسائل دیگر.
پاسی از نیمه شب گذشته بود که همدیگر را بیدار کردیم و با سختی فراوان و بدون اینکه کسی متوجه خروج ما شود، به گوشه سوله رفتیم و از سوراخ سوله خارج شدیم. تعدادی از اسرا فکر میکردند برای رفع حاجت خارج میشویم و به همین دلیل کنجکاوی خاصی نمیکردند. نگهبان در آن موقع از شب، خوابآلود بود. اطراف سیم خاردار مملو از جعبه، قوطی و اجسام دیگر بود و ما به نوبت از پشت آنها خود را به سیم خاردار رساندیم. لحظات سختی بود و احساس خطر میکردیم؛ چون اسلحه نداشتیم تا از خود دفاع کنیم. از طرفی نمیدانستیم که بین سیم خاردارها مینگذاری شده است یا خیر.
البته لازم به ذکر است که نیروهای عراق در این محل بسیار کم بود و بیشتر نیروها به داخل ایران ستونکشی کرده بودند. هر از گاهی به وسیله نورافکن یکی از نفربرها، اطراف سولهها و محوطه روشن میشد. یکی از دوستان با از خود گذشتگی داوطلبانه خواست ابتدا او از سیم خاردار پادگان خارج شود تا اگر مینگذاری نشده بود، ما هم از آن نقطه خارج شویم. شانس با ما یار بود و مینی در آنجا وجود نداشت. با کمترین سروصدا از سیم خاردار عبور کردیم. درحین عبور، به دلیل جراحت و کندی در جابهجا شدن، لباسم گیر کرد و چون زخمی بودم، نمیتوانستم رها شوم. اندرمانی خیلی سریع سیم خاردار را کنار زد و توانستم خارج شوم. تا آنجا که رمق داشتیم، به صورت سینهخیز از اردوگاه دور شدیم.
خیلی خوشحال بودیم که از آن جهنم خارج میشویم. درد را احساس نمیکردم. کمی دورتر از جا بلند شدیم و با آخرین سرعت دور شدیم. هرگوشه این شهر کوچک، تأسیسات نظامی بود و خانهها و سنگرها از هم تشخیص داده نمیشدند و همهجا آشفته بود. از دور، آسمان ایران با منور روشن بود که حکایت از عملیات نظامی داشت. با حسرتی وصفناپذیر به ایران نگاه میکردم و آرزو کردم بتوانم دوباره به وطنم برگردم. سعی ما این بود به هر نحوی که شده، خود را به داخل مرز ایران برسانیم و اگر هم کشته شدیم، در خاک کشورمان باشیم.
این موضوع بسیار بهتر از این بود که به دست عراقیها ذره ذره کشته شویم. از اینکه نگهبانان متوجه فرار ما نشده بودند، تا حدودی خیالمان راحت بود و میدانستیم فرصت پیدا خواهیم کرد از آنجا دور شویم؛ فقط مشکل ما چگونگی خروج از مرز بود.تنها یک گلوگاه وجود داشت که باید از آنجا عبور میکردیم؛ چون غیر از این نقطه، همه جا میادین مین بود و امکان خروج از مرز وجود نداشت. در این فکر بودیم که چگونه میتوانیم از دژبانی عراقیها در دروازه شهر سومار عبور کنیم. یکی از دوستان پیشنهاد کرد که از سمت راست دژبانی و از میان سیمهای خاردار رد شویم؛ ولی بقیه ترجیح دادند از داخل شهر عبور کنیم؛ زیرا منافقین هم در شهر رفت و آمد دارند و امکان متوجه شدن عراقیها بسیار ضعیف بود.
مقداری خرما از زمین جمع کردیم و از رودی که آنجا جاری بود، آب نوشیدیم؛ سپس در گوشهای نشستیم و نقشهای طرح کردیم قرار شد در تاریکی شب، یکی از خودروهای عراقی را که در هر سو دیده میشدند، سرقت کنیم و با آن تحت عنوان منافق از دژبانی خارج شویم. کمی آن منطقه را گشتیم خطر دیده شدن در آن ساعت از شب و تشخیص دادن ما کم بود. سرانجام یک خودرو عراقی را نشان کردیم که کنار خاکریزی متوقف شده بود روشن کردن این خودروها آسان بود. اندرمانی جلو رفت و با احتیاط کامل در خودرو را باز کرد. دو دقیقه نشد که خودرو را روشن کرد و به آرامی از آن محل دور شد و کسی هم او را ندید.
وقتی نزدیک آمد، ما هم سوار شدیم و از بیراهه، وارد جاده اصلی شدیم و به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کردیم، در آن ساعت از شب، خودروهای نظامی زیادی در حال رفت و آمد بودند. چند نفر از عراقیها هم ما را دیدند، اما تشخیص ندادند که ایرانی هستیم. در روی جاده در حال حرکت بودیم که از دور دژبانی عراقیها نمایان شد. نفس در سینهها حبس شده بود؛ ولی چارهای جز حرکت نداشتیم. هوا کمکم روشن میشد و جای درنگ نبود .نمیدانستیم چه کار کنیم؛ برگردیم یا ادامه دهیم. اگر درنگ میکردیم، عراقیها متوجه میشدند. اندرمانی مستقیم به سوی دژبانی عراقیها حرکت کرد. نفسها در سینهها حبس شده بود. از سویی اشتیاق پیوستن به نیروهای خودی و برگشتن به وطنمان را داشتیم و از سوی دیگر ترس از شناخته شدن توسط عراقیها.
به مقابل دژبانی رسیدیم. نگهبان ابتدا چیزی از ما نپرسید و با عجله نگاهی کرد و به عربی گفت: «رو!» اما نمیدانم چه چیزی نظرش را جلب کرد که به عربی سؤالی کرد که یکی از دوستان به فارسی گفت: «المجاهدین ایرانی» و عراقی سؤالی کرد که هیچکس نتوانست جواب دهد عراقی سپس با دست دستور داد خودرو را کناری بزنیم و همزمان اسلحه خود را مسلح کرد و به سوی ما نشانه رفت. اندرمانی کمی فاصله گرفت و عراقی داد و فریاد راه انداخت: «ایرانی! ایرانی!» و آنگاه بود که توجه بقیه هم به ما جلب شد. ما داد زدیم: «رحیم فرار کن!» و او نیز به پدال گاز فشاری داد که خودرو از جا کنده شد.
ما داد زدیم: «رحیم فرار کن!» و او نیز به پدال گاز فشاری داد که خودرو از جا کنده شد. عراقیها به سوی ما رگبار بستند؛ ولی ما با سرعت زیادی از آن نقطه دور شدیم. حتی یک عراقی هم در وسط جاده زیر گرفته شد که شدت ضربه به حدی بود که چندین متر پرتاب شد و شیشه جلو خودرو هم ترک برداشت. نزدیک بود فرمان از دست رحیم خارج شود که به هر نحوی بود، خودرو را هدایت کرد و با سرعت بسیار زیادی فرار کردیم. عراقیها به وسیله چند خودرو ما را تعقیب میکردند و هر از گاهی نیز تیراندازی میکردند. دو نفر از دوستان هم پشت وانت خوابیده بودند تا تیر نخورند. وارد شهر سومار شدیم و از کنار خرابهها به سرعت پیش میرفتیم. با سرعت زیاد دست اندازها و سرعتگیرها را طی میکردیم و خودروهای عراقی نیز با سرعتی سرسامآور ما را تعقیب میکردند.
تصمیم داشتیم بعد از خروج از مرز، کمی دورتر از سومار به جادههای خاکی برویم؛ چون پیش از این دیده بودم عراقیها از ترس کمین به آنجا نمیرفتند و دژبانها دست از تعقیب برمیداشتند. لحظات به تندی میگذشت و ما نگران بودیم. چند تیر هم به خودرو اصابت کرد؛ اما کسی زخمی نشد. سراسیمه عقب و جلو را نگاه میکردیم و وضعیت را به رحیم میگفتیم و او نیز با سرعتی باور نکردنی همه دستاندازها را رد میکرد. از اینکه دوباره وارد ایران میشدیم، حس خوبی داشتیم و احساس میکردیم در خاک خودمان جواب آنان را خواهیم داد که این حس، توان ما را مضاعف میکرد. شهر پر از واحدهای نظامی و ادوات زرهی بود، در اثر سروصداها و تیراندازی، عراقیهای کنار جاده هم فریاد میکشیدند و نیروهایشان را تشویق میکردند ما را بزنند. همه این اتفاقات چند دقیقه بیشتر طول نکشید.
نویسنده:میکائیل احمد زاده