وی در نقل خاطرات خود چنین گفتند که یک سال و نیم قبل از عملیات کربلای پنج – ما در شلمچه بودیم و میخواستیم آنجا عملیات بکنیم و برای اینکه دشمن متوجه ما نشود، نیروهای اطلاعات عملیاتمان را مستقر کرده بودیم. مقابل ما آب بود و آن روز دو نفر از بچههای ما به نام حسین صادقی و اکبر موساییپور به شناسایی رفتند اما برنگشتند.
یک برادرمدرسه ای در جبهه بود، کم سن و سال اما نوجوانی عارف؛ شاید در عرفان عملی مثل او کم پیدا می شد به درجه ای رسیده بود که بعضی از اولیا و بزرگان جایگاه عرفان؛ بعد از مدت طولانی ۷۰ یا ۸۰ سال می رسیدند اما او در آن سن کم به آن درجه از عرفان رسیده بود.
اهواز بودم با بی سیم راکال حسین با من تماس گرفت. از من خواست که پیش او بیایم. وقتی به آنجا رسیدم به من گفت که اکبر موسایی پور و صادقی که برای تفحص رفته بودند؛ هنوز برنگشتند. من ناراحت شدم و گفتم هنوز عملیات را شروع نکرده ایم، دشمن از ما اسیر گرفت؟؟ این عملیات لو رفت…با عصبانیت این حرف را بیان کردم.
شب را آنجا ماندم اما به دلیل داشتن جبهه های متعدد برگشتم. دوباره دو روز بعد با من تماس گرفت و گفت : بیا؛ من رفتم.
به من گفت: فردا اکبر موسایی پور بر می گردد. نامش حسین بود. «خنده ای ظریف داشت که در چشمانم کاشته شده است». به من گفت: حسین پسر غلامحسین این حرف را می گوید. پدر و مادرش هر دو معلم بودند. او یک معلم زاده بود و خودش نیز به واقع در سن نوجوانی معلم بود.
در جبهه صدها حسین وجود داشت اما "حسین آقا” تنها یک "حسین آقا” بود.
در ادامه گفت: فردا اکبر موسایی پور بر میگردد و روز بعد صادقی می آید. به او گفتم از کجا می دانی؟ از من خواست که آنجا بمانم و من ماندم. نزدیک ساعت ۱ بعد از ظهر بود، با دوربین خرگوشی که روی دژ تنظیم شده بود. برادران خبر دادند که سیاهی روی آب دیده می شود.
من آمدم و دیدم آری یک سیاهی روی آب خوابیده است. بچها داخل آب رفتند؛ دیدند که اکبر موسایی پور است، روز بعد حسین صادقی آمد.عجیب این بود که آب با همه تلاطماتی که داشت این دو شهید را از نقطه عزیمت به همان نقطه بر گردانده بود.
به حسین گفتم از کجا این را فهمیدی؟
گفت: دیشب شهید اکبر موسایی پور را در خواب دیدم؛ به من گفت ما اسیر نشدیم بلکه شهید شده ایم. من فردا در این ساعت بر می گردم و صادقی روز بعد می آید.حسین به من گفت: می دانی چرا اکبر موسایی پور به من این را گفت و صادقی نگفت؟گفتم : نه.
گفت: اکبر موسایی پور دو فضیلت داشت؛ اول این که ازدواج کرده بود و دوم این که او حتی در آب هم نماز شبش قطع نشد. حسین بعد ها شهید شد…
بعد از مستند « در میانه آتش» برای خیلی ها این سوال پیش آمد که حسین پسر غلامحسین کیست؟
حسین پسر غلامحسین
جانشین واحد اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله و در میان رزمندگان به ” حسین آقا” معروف بود. حسین پسر غلامحسین در سال ۱۳۴۰در کرمان متولد شد. پدرش در آموزش و پرورش خدمت می کرد، از این رو محیط خانه کاملا فرهنگی بود. پدر حسین توجه خاصی به تربیت فرزندانش داشت، همه فرزندانش را از همان کودکی با حضور در مسجد آشنا کرده بود و سعی کرده بود که فرزندانش به جلسات مذهبی و قرآن آشنا شوند و انس پیدا کنند.
” حسین آقا” در همان دوران کودکی با نهج البلاغه آشنا شد و انس گرفت. اوایل انقلاب در حالی که در دبیرستان درس می خواند در حرکت های انقلابی حضوری فعالانه داشت و بعد از آن نیز در جبهه و جنگ این راه را ادامه داد.
آغاز جنگ عراق علیه ایران در لشکر ۴۱ ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت پرداخت و بعدها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد.
آری؛ حسین پسر غلامحسین همان محمد حسین یوسف الهی، عارف جبهه ها بود. شهید یوسف الهی پنج مرتبه در طول جنگ مجروح شد.
محمد حسین یوسف الهی درعملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در بیمارستان لبافی نژاد تهران به شهادت رسید.
خاطراتی از شهید محمد حسین یوسف الهی( حسین پسر غلامحسین)
من فقط به ماشین گفتم برو بیرون
به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود
هر چه هل می دادند، نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود ۱۰ نفر
از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند.
در این هنگام حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ، زحمت نکشید همه
ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون
کشید. گفتم: تو دعا خواندی !وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت:
نه ، من فقط به ماشین گفتم برو بیرون.
شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی
اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن
ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار
باصفا،نورانی و زیبایی داشت.
مهر نماز
سه روز با هم هم سفر بودیم. در تمام این مدت هر جا که برای نماز توقف کردیم، محمد حسین می ایستاد کنار مهرهای نماز و یکی یکی مهره ها را بر می داشت و با دقت نگاه می کرد. می خواستم بفهم برای چه این کار را انجام می دهد، تا اینکه یک بار ایستاد به نماز، مهرش را برداشتم. سبز رنگ بود و بوی عجیبی داشت. تربت کربلا بود.
وقتی می خوابم سعی می کنم مثل آدم بخوابم
نمی دانستم توی کدام اتاق است. توی بیمارستان دنبالش می گشتم. از جلوی اتاقش که رد شدم صدا زد:« مادر… اینجا هستم، بیا اینجا» رفتم توی اتاق، دیدم خوابیده و روی چشم اش را بسته است. اصرار کردم بگوید از کجا و چه طور فهمیده من آمده ام. گفت: «کار خاصی نمی کنم. فقط وقتی می خوابم سعی می کنم مثل آدم بخوابم.»