در فکه مانده بودیم، مجروح و تشنه و گرسنه؛ در این لحظه من به فکر افتادم که فرماندهمان میگفت: «اگر جایی گیر کردید که نه آب و نه غذا داشتید، از گیاهان بیابانی استفاده کنید».
گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ صدها بار برای رزمندهها رخ داده بود که در سرما یا گرما مجبور بودند در را بمانند؛ گاهی هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمیکردند حتی برخی از شدت جراحت و ضعف به شهادت میرسیدند؛ روایتی که میخوانیم رنج یک رزمنده از لحظه قبل از عملیات تا مجروحیت و اعزامش به بیمارستان است و به نقل از کتاب «کارت شناسایی» در ادامه میآید.
***
48 ساعت قبل از عملیات به ما آمادهباش دادند و ما از تپههای «ثارالله» (22 کیلومتری فکه) به منطقه دیگری رفته و آماده عملیات شدیم. عدهای غسل شهادت و برخی همدیگر را در آغوش کشیده و خداحافظی میکردند... غروب آن روز ما را به پشت خط «رقابیه» رساندند. هر یک از بچهها، یک قمقمه آب، یک کمپوت و کنسرو، اسلحه و مهمات همراه خود داشت. شب شده بود که به ما فرمان دادند حرکت کنیم و ستون عظیمی از نیروها راه افتادند.
بعد از 20 کیلومتر پیادهروی و در حالی که از شدت خستگی دیگر نای راه رفتن نداشتیم، یکی از برادران گفت: «ساکت باشید که عراقیها نزدیک ما هستند و ما اشتباه آمدهایم و در حال حاضر پشت نیروهای عراقی هستیم و نقطهای که قرار است عمل کنیم، اینجا نیست».
ما بدون سر و صدا به عقب بازگشته و از طرف راست حرکت کردیم؛ تقریبا 22 کیلومتر راه رفته بودیم و ساعت حدود 4 صبح شده بود؛ دیگر کسی فکر نمیکرد که عملیات شود؛ چون نیروها کاملاً بریده بودند و کسی نای راه رفتن نداشت؛ به ما علامت دادند که عراقیها نزدیک هستند و ما پشت خاکریزهای کوچک خوابیدیم.
هوا داشت کمکم روشن میشد؛ صدای نیروهای دشمن به گوش میرسید. در آن لحظه یکی از برادران اشتباهی تیری شلیک کرد و عراقیها متوجه ما شدند؛ بنابراین مجبور شدیم عملیات را شروع کنیم؛ صدای گلوله آرپیجی، خمپاره، تیربار و ... یک لحظه قطع نمیشد؛ من و یکی از دوستانم که مسئول یک گروه 22 نفری بودیم، از سمت راست عمل کردیم.
من همراه تیربارچی به یک سنگر دیدهبانی رفته و روی آنان آتش گشودیم و همزمان برادران دیگر هم جلو میآمدند. در آن لحظههای حساس، ناگهان تیربار ما گیر کرد و مجبور شدیم آن را دور اندازیم و یک تیربار کلاش را که در اطراف ما بود، برداشته و آتش کردیم.
تانکهای عراقی به طرف ما میآمدند و من نمیتوانستم جایم را عوض کنم؛ چون خاکریز نبود؛ اگر تکان میخوردم، مرا میزدند؛ از همان نقطه بلند شدم که دومی را بزنم، دیدم دستهایم مثل این که برق گرفته باشد، میلرزد. هر دو دستم آویزان شد و آرپیجی به زمین افتاد.
یکی از برادران امداد لباس را از تنم در آورد و وسایل داخل آن، از جمله کارت جنگی، کارت شناسایی و ... را کنار گذاشت؛ فقط چفیه را که دور گردنم بود، برای بستن دستم برداشت و با مقداری باند که همراهش بود، دستهایم را بست.
دست چپم زیاد خون نمیآمد؛ چون تیر کلاش خورده بود؛ اما دست راستم تیر کالیبر 52 دوشکا خورده بود و خیلی خون میآمد؛ حتی دو تا چفیه دیگر به آن پیچیدند؛ اما باز مثل فواره خون میآمد؛ به من گفتند: «باید به عقب برگردی» و من در حالی که زیر پیراهن سفیدم کمکم داشت از سپیدی به سرخی بدل میشد، خود را داخل شیاری انداختم. باید 22 کیلومتر میرفتیم تا به نیروهای خودی میرسیدیم و من ناامید از این که وسیلهای نیست که مرا به عقب برساند، پشت خاکریزی دراز کشیدم.
سرخی خورشید داشت کمکم نمایان میشد؛ ساعت 5 صبح هوا کاملاً روشن شده بود و من از جایم بلند شدم تا به جلو بازگشته و همراه بچهها باشم؛ چون نمیتوانستم به تنهایی این همه راه را برگردم؛ تازه شب هم شام نخورده بودم و گرسنگی و تشنگی به شدت بر من غلبه کرده بود؛ وقتی جلو رفتم، از نیروها خبری نبود.
پیرمردی که با کلاش ایستاده بود، به من ایست داد و من با صدای بلند گفتم: «من ایرانیام!» او به من کمک کرد و مرا کنار یک مجروح دیگر خوابانید و آنطور که میگفتند از ناحیه ران تیر خورده بود و بعد از نیم ساعت هم به شهادت رسید و پارچه سفیدی رویش کشیدند. در مدت زمانی که من آن جا بودم، دو تن از برادران نوجوان مرتب با دستمال خیس آب بر صورتم میزدند تا تشنگیام رفع شود.
در تمام این لحظهها آتش خمپاره و تیرهای دشمن قطع نمیشد؛ بعد به ما خبر دادند که یکی از ایفاهای عراقی به غنیمت گرفته شده و مجروحان را با آن به عقب میبرند. مرا بلند کرده، داخل ایفا بردند و آن شهید همان جا ماند؛ چون ایفا دیگر جا نداشت؛ زخمی زیاد بود و وسیله حمل و نقل کم.
در همان حال گویا فرمان عقبنشینی صادر شده بود؛ چون بچهها همگی روی زخمیها هجوم آورده بودند. یکی میگفت: «آخ پام، آه دستم...!» دیگری فریاد میزد: «مواظب باش و ...!» در همین حین از اسلحه یکی از برادران داخل ایفا تیری شلیک شد! اما مشکلی پیش نیامد.
ایفا با سرعت حرکت میکرد و صدای تیرها و خمپارهها قطع نمیشد. حدود پانصدمتری از معرکه دور شده بودیم که ناگهان ماشین ایستاد و راننده گفت: «ماشین گازوئیل تمام کرده!» عدهای که سالم بودند، از ماشین پائین آمده و راه خود را ادامه دادند و ما که مجروح بودیم، جا ماندیم. در همین لحظه، خمپارهای نزدیک ما به زمین خورد؛ ولی آسیبی به ما نرسید.
بعد از چند لحظه، ایفای دیگری آوردند و ما را داخل آن گذاشتند؛ اما این یکی هم یک کیلومتری بیشتر نرفته بود که در رملها گیر کرد و به هیچوجه بیرون نیامد؛ افراد سالم که دوباره سوار شده بودند، از ماشین پیاده شده و رفتند؛ ولی چند نفری ماندند و ما مجروحان که حدود 16 نفر بودیم، به آنان گفتیم: «برادران شما هم بروید، ما یا شهید میشویم یا اسیر. لااقل شما سالم برگردید.» دو نفر رفتند و دو نفر دیگر ماندند و هرچه التماس میکردیم، نمیرفتند.
من گفتم: «شما بروید به نیروها اطلاع دهید که ما اینجا هستیم» و آنان راضی شدند و رفتند. یکی از مجروحان دست در جیبش کرد و نامهای به یکی از آنان داد و وصیت کرد که به وضع زندگی خانوادهاش رسیدگی کنند و در آخر گفت: «سلام مرا به خانوادهام برسانید و بگوئید که فلانی شهید شد».
خلاصه آنان رفتند و ما 16 نفر ماندیم؛ کمکم داشت ظهر میشد؛ تشنگی و گرسنگی به همه فشار زیادی میآورد. یکی از برادران مجروح که تیری به شکمش خورده و جلو ایفا مانده بود، دائم فریاد میزد که به من آب بدهید؛ ولی کسی آب نداشت و تازه هیچ کس نمیتوانست بالای ایفا برود و او را پائین آورد. برادر دیگری هم صدا میزد که دارم هلاک میشوم، آب بدهید!
من هم که خیلی تشنه بودم، کمکم خودم را زیر ماشین رساندم و در سایه ایفا خود را جای دادم تا از گرمای سوزان فکه، تا حدی در امان باشم. در این هنگام، یکی از برادران که از ناحیه پا مجروح شده بود، فکری به سرش زد و کشان کشان خود را به جلو ماشین رساند و با یک آچار (که نمیدانم از کجا پیدا کرده بود) پیچ رادیاتور را باز کرد و با کلاهخود، آب رادیاتور را که جوش بود و کثیف، جمع کرد و به همه بچهها آب داد.
آب خوبی بود؛ هرچند که فقط لب را خیس کرده و به گلو نمیرسید؛ در این زمان، دیگر صدای برادری که جلو ایفا مانده بود، قطع شد و ما فهمیدیم که او شهید شده است. در این لحظه من به فکر افتادم که فرماندهمان میگفت: «اگر جایی گیر کردید که نه آب و نه غذا داشتید، از گیاهان بیابانی استفاده کنید».
این موضوع را به بچهها گفتم و همگی از زیر ماشین بیرون آمده و به دنبال علف میگشتیم. هر کسی که علفی پیدا میکرد، ریشه آن را که شیره داشت، میخورد. من که نمیتوانستم علف بکنم، یکی از برادران علف میکند و به دهان من میگذاشت؛ ولی علف هم نمیتوانست تشنگی و گرسنگی مجروحان را رفع کند.
نزدیک غروب بود؛ به فکر افتادم که نماز نخواندهام؛ دیدم که آب نداریم. تیمم هم نمیتوانستم بکنم. کسی هم نبود که بتواند مرا تیمم دهد؛ خواستم از جایم بلند شوم، دیدم نمیتوانم و همینطور شروع به خواندن نماز کردم؛ در بین نماز خوابم برد؛ بیدار شدم؛ باز شروع به نماز خواندن کردم و دوباره خوابم برد؛ این مسئله چندین بار تکرار شد تا این که هوا تاریک شد؛ در این هنگام من تابوت خودم را جلو چشمم مجسم میکردم و بچههای بسیج را میدیدم که دنبال جنازهام میدوند.
حدود ساعت یک نیمه شب بود که صدایی به گوشم رسید که میگفت: «برادر آب! برادر آب!»
... از بچههای خودمان بود... بله او یکی از فرماندهان ارتش بود که با چندین سرباز به کمک ما آمده و سه قمقمه آب با خود آورده بودند... هرچه آب میخوردیم، سیر نمیشدیم. خیلی گوارا و دلنشین بود؛ برادران ارتشی ما را ابتدا با جیپ به جای دیگری بردند و به اورژانس رساندند.
از آن جا ما را به اندیمشک برده، سپس از پایگاه «وحدتی» دزفول، با هواپیمای 130-C به تهران اعزام شدیم؛ در بین راه، دو نفر دیگر از برادران جان به جان آفرین تسلیم کردند...
چند ماهی از این موضوع گذشت؛ یک روز شهید «غلامعلی اکبری» مرا دید و با تعجب پرسید: «تو زندهای؟» سپس کارت شناسایی مرا نشانم داد و گفت: «این کارت، توی جیب یکی از عراقیها بود و من او را کشتم و کارت تو را در جیب او یافتم و پیش خود فکر میکردم که حتماً آن عراقی تو را کشته و کارت شناساییات را برداشته است» و من کارت هویتم را از او گرفتم.
***
48 ساعت قبل از عملیات به ما آمادهباش دادند و ما از تپههای «ثارالله» (22 کیلومتری فکه) به منطقه دیگری رفته و آماده عملیات شدیم. عدهای غسل شهادت و برخی همدیگر را در آغوش کشیده و خداحافظی میکردند... غروب آن روز ما را به پشت خط «رقابیه» رساندند. هر یک از بچهها، یک قمقمه آب، یک کمپوت و کنسرو، اسلحه و مهمات همراه خود داشت. شب شده بود که به ما فرمان دادند حرکت کنیم و ستون عظیمی از نیروها راه افتادند.
بعد از 20 کیلومتر پیادهروی و در حالی که از شدت خستگی دیگر نای راه رفتن نداشتیم، یکی از برادران گفت: «ساکت باشید که عراقیها نزدیک ما هستند و ما اشتباه آمدهایم و در حال حاضر پشت نیروهای عراقی هستیم و نقطهای که قرار است عمل کنیم، اینجا نیست».
ما بدون سر و صدا به عقب بازگشته و از طرف راست حرکت کردیم؛ تقریبا 22 کیلومتر راه رفته بودیم و ساعت حدود 4 صبح شده بود؛ دیگر کسی فکر نمیکرد که عملیات شود؛ چون نیروها کاملاً بریده بودند و کسی نای راه رفتن نداشت؛ به ما علامت دادند که عراقیها نزدیک هستند و ما پشت خاکریزهای کوچک خوابیدیم.
هوا داشت کمکم روشن میشد؛ صدای نیروهای دشمن به گوش میرسید. در آن لحظه یکی از برادران اشتباهی تیری شلیک کرد و عراقیها متوجه ما شدند؛ بنابراین مجبور شدیم عملیات را شروع کنیم؛ صدای گلوله آرپیجی، خمپاره، تیربار و ... یک لحظه قطع نمیشد؛ من و یکی از دوستانم که مسئول یک گروه 22 نفری بودیم، از سمت راست عمل کردیم.
من همراه تیربارچی به یک سنگر دیدهبانی رفته و روی آنان آتش گشودیم و همزمان برادران دیگر هم جلو میآمدند. در آن لحظههای حساس، ناگهان تیربار ما گیر کرد و مجبور شدیم آن را دور اندازیم و یک تیربار کلاش را که در اطراف ما بود، برداشته و آتش کردیم.
تانکهای عراقی به طرف ما میآمدند و من نمیتوانستم جایم را عوض کنم؛ چون خاکریز نبود؛ اگر تکان میخوردم، مرا میزدند؛ از همان نقطه بلند شدم که دومی را بزنم، دیدم دستهایم مثل این که برق گرفته باشد، میلرزد. هر دو دستم آویزان شد و آرپیجی به زمین افتاد.
یکی از برادران امداد لباس را از تنم در آورد و وسایل داخل آن، از جمله کارت جنگی، کارت شناسایی و ... را کنار گذاشت؛ فقط چفیه را که دور گردنم بود، برای بستن دستم برداشت و با مقداری باند که همراهش بود، دستهایم را بست.
دست چپم زیاد خون نمیآمد؛ چون تیر کلاش خورده بود؛ اما دست راستم تیر کالیبر 52 دوشکا خورده بود و خیلی خون میآمد؛ حتی دو تا چفیه دیگر به آن پیچیدند؛ اما باز مثل فواره خون میآمد؛ به من گفتند: «باید به عقب برگردی» و من در حالی که زیر پیراهن سفیدم کمکم داشت از سپیدی به سرخی بدل میشد، خود را داخل شیاری انداختم. باید 22 کیلومتر میرفتیم تا به نیروهای خودی میرسیدیم و من ناامید از این که وسیلهای نیست که مرا به عقب برساند، پشت خاکریزی دراز کشیدم.
سرخی خورشید داشت کمکم نمایان میشد؛ ساعت 5 صبح هوا کاملاً روشن شده بود و من از جایم بلند شدم تا به جلو بازگشته و همراه بچهها باشم؛ چون نمیتوانستم به تنهایی این همه راه را برگردم؛ تازه شب هم شام نخورده بودم و گرسنگی و تشنگی به شدت بر من غلبه کرده بود؛ وقتی جلو رفتم، از نیروها خبری نبود.
پیرمردی که با کلاش ایستاده بود، به من ایست داد و من با صدای بلند گفتم: «من ایرانیام!» او به من کمک کرد و مرا کنار یک مجروح دیگر خوابانید و آنطور که میگفتند از ناحیه ران تیر خورده بود و بعد از نیم ساعت هم به شهادت رسید و پارچه سفیدی رویش کشیدند. در مدت زمانی که من آن جا بودم، دو تن از برادران نوجوان مرتب با دستمال خیس آب بر صورتم میزدند تا تشنگیام رفع شود.
در تمام این لحظهها آتش خمپاره و تیرهای دشمن قطع نمیشد؛ بعد به ما خبر دادند که یکی از ایفاهای عراقی به غنیمت گرفته شده و مجروحان را با آن به عقب میبرند. مرا بلند کرده، داخل ایفا بردند و آن شهید همان جا ماند؛ چون ایفا دیگر جا نداشت؛ زخمی زیاد بود و وسیله حمل و نقل کم.
در همان حال گویا فرمان عقبنشینی صادر شده بود؛ چون بچهها همگی روی زخمیها هجوم آورده بودند. یکی میگفت: «آخ پام، آه دستم...!» دیگری فریاد میزد: «مواظب باش و ...!» در همین حین از اسلحه یکی از برادران داخل ایفا تیری شلیک شد! اما مشکلی پیش نیامد.
ایفا با سرعت حرکت میکرد و صدای تیرها و خمپارهها قطع نمیشد. حدود پانصدمتری از معرکه دور شده بودیم که ناگهان ماشین ایستاد و راننده گفت: «ماشین گازوئیل تمام کرده!» عدهای که سالم بودند، از ماشین پائین آمده و راه خود را ادامه دادند و ما که مجروح بودیم، جا ماندیم. در همین لحظه، خمپارهای نزدیک ما به زمین خورد؛ ولی آسیبی به ما نرسید.
بعد از چند لحظه، ایفای دیگری آوردند و ما را داخل آن گذاشتند؛ اما این یکی هم یک کیلومتری بیشتر نرفته بود که در رملها گیر کرد و به هیچوجه بیرون نیامد؛ افراد سالم که دوباره سوار شده بودند، از ماشین پیاده شده و رفتند؛ ولی چند نفری ماندند و ما مجروحان که حدود 16 نفر بودیم، به آنان گفتیم: «برادران شما هم بروید، ما یا شهید میشویم یا اسیر. لااقل شما سالم برگردید.» دو نفر رفتند و دو نفر دیگر ماندند و هرچه التماس میکردیم، نمیرفتند.
من گفتم: «شما بروید به نیروها اطلاع دهید که ما اینجا هستیم» و آنان راضی شدند و رفتند. یکی از مجروحان دست در جیبش کرد و نامهای به یکی از آنان داد و وصیت کرد که به وضع زندگی خانوادهاش رسیدگی کنند و در آخر گفت: «سلام مرا به خانوادهام برسانید و بگوئید که فلانی شهید شد».
خلاصه آنان رفتند و ما 16 نفر ماندیم؛ کمکم داشت ظهر میشد؛ تشنگی و گرسنگی به همه فشار زیادی میآورد. یکی از برادران مجروح که تیری به شکمش خورده و جلو ایفا مانده بود، دائم فریاد میزد که به من آب بدهید؛ ولی کسی آب نداشت و تازه هیچ کس نمیتوانست بالای ایفا برود و او را پائین آورد. برادر دیگری هم صدا میزد که دارم هلاک میشوم، آب بدهید!
من هم که خیلی تشنه بودم، کمکم خودم را زیر ماشین رساندم و در سایه ایفا خود را جای دادم تا از گرمای سوزان فکه، تا حدی در امان باشم. در این هنگام، یکی از برادران که از ناحیه پا مجروح شده بود، فکری به سرش زد و کشان کشان خود را به جلو ماشین رساند و با یک آچار (که نمیدانم از کجا پیدا کرده بود) پیچ رادیاتور را باز کرد و با کلاهخود، آب رادیاتور را که جوش بود و کثیف، جمع کرد و به همه بچهها آب داد.
آب خوبی بود؛ هرچند که فقط لب را خیس کرده و به گلو نمیرسید؛ در این زمان، دیگر صدای برادری که جلو ایفا مانده بود، قطع شد و ما فهمیدیم که او شهید شده است. در این لحظه من به فکر افتادم که فرماندهمان میگفت: «اگر جایی گیر کردید که نه آب و نه غذا داشتید، از گیاهان بیابانی استفاده کنید».
این موضوع را به بچهها گفتم و همگی از زیر ماشین بیرون آمده و به دنبال علف میگشتیم. هر کسی که علفی پیدا میکرد، ریشه آن را که شیره داشت، میخورد. من که نمیتوانستم علف بکنم، یکی از برادران علف میکند و به دهان من میگذاشت؛ ولی علف هم نمیتوانست تشنگی و گرسنگی مجروحان را رفع کند.
نزدیک غروب بود؛ به فکر افتادم که نماز نخواندهام؛ دیدم که آب نداریم. تیمم هم نمیتوانستم بکنم. کسی هم نبود که بتواند مرا تیمم دهد؛ خواستم از جایم بلند شوم، دیدم نمیتوانم و همینطور شروع به خواندن نماز کردم؛ در بین نماز خوابم برد؛ بیدار شدم؛ باز شروع به نماز خواندن کردم و دوباره خوابم برد؛ این مسئله چندین بار تکرار شد تا این که هوا تاریک شد؛ در این هنگام من تابوت خودم را جلو چشمم مجسم میکردم و بچههای بسیج را میدیدم که دنبال جنازهام میدوند.
حدود ساعت یک نیمه شب بود که صدایی به گوشم رسید که میگفت: «برادر آب! برادر آب!»
... از بچههای خودمان بود... بله او یکی از فرماندهان ارتش بود که با چندین سرباز به کمک ما آمده و سه قمقمه آب با خود آورده بودند... هرچه آب میخوردیم، سیر نمیشدیم. خیلی گوارا و دلنشین بود؛ برادران ارتشی ما را ابتدا با جیپ به جای دیگری بردند و به اورژانس رساندند.
از آن جا ما را به اندیمشک برده، سپس از پایگاه «وحدتی» دزفول، با هواپیمای 130-C به تهران اعزام شدیم؛ در بین راه، دو نفر دیگر از برادران جان به جان آفرین تسلیم کردند...
چند ماهی از این موضوع گذشت؛ یک روز شهید «غلامعلی اکبری» مرا دید و با تعجب پرسید: «تو زندهای؟» سپس کارت شناسایی مرا نشانم داد و گفت: «این کارت، توی جیب یکی از عراقیها بود و من او را کشتم و کارت تو را در جیب او یافتم و پیش خود فکر میکردم که حتماً آن عراقی تو را کشته و کارت شناساییات را برداشته است» و من کارت هویتم را از او گرفتم.