امسال در سالروز شهادت حاج مهدی عراقی، سخن از مجاهدات وی را به سالیان دور بردهایم. دورهای که او در جمعیت فدائیان اسلام عضویت داشت و نخستین مراحل کنشگری دینی و سیاسی خویش را تجربه میکرد.
به گزارش شهدای ایران؛ امسال در سالروز شهادت حاج مهدی عراقی، سخن از مجاهدات وی را به سالیان دور بردهایم. دورهای که او در جمعیت فدائیان اسلام عضویت داشت و نخستین مراحل کنشگری دینی و سیاسی خویش را تجربه میکرد. در مقالی که در پی میآید، چهار نفر از یاران و همرزمان وی در آن دوره، به بیان خاطرات خویش از او پرداختهاند. امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
امیر عبدالله کرباسچیان: در خطر پذیری از همه پیش میافتاد
امیر عبدالله کرباسچیان: در خطر پذیری از همه پیش میافتاد
زندهیاد امیر عبدالله کرباسچیان از اولین اعضای جمعیت فدائیان اسلام و دوستان دیرین شهیدان سیدمجتبی نواب صفوی و مهدی عراقی به شمار میرفت. هرچند فرجام همکاری وی با این تشکل، همواره محل گمانهها و برداشتهای گوناگون بوده است، اما این از ارزش خاطرات و گفتههای تاریخی او نمیکاهد. کرباسچیان چند و، چون حضور عراقی در فدائیان اسلام را اینگونه روایت کرده است:
«شهید عراقی خصوصیت بارزی که داشت، این بود که همیشه جلوتر از بقیه بود. نه جلو افتادن به منظور جلوه کردن و برتریخواهی، بلکه وقتی خطری بود همیشه جلو بود. مثلاً تظاهراتی داشتیم بر ضد هژیر که شهید عراقی جلو بود، آقای حاج اسدالله صفا پرچم دستش و شهید امامی هم تفنگ یکی از سربازها را محکم گرفته بود! در هر حال ایشان همیشه جزو نفرات اول بود، هم درس میخواند و با عشق و علاقه به مدرسه میرفت و کتاب هایش همیشه زیربغلش بود و هم موقعی که قرار بود به جلسهای بیاید، میآمد و یک لحظه هم دیر نمیکرد و هیچ مضایقهای نداشت از اینکه از خودش مایه بگذارد.
ایشان قبل از شهید خلیل طهماسبی، برای زدن رزمآرا داوطلب شده بود و خیلی هم اصرار داشت و از من هم خواست که موضوع را با مرحوم نواب مطرح کنم. گفت خوب نیست من بروم و خودم بگویم. گفتم خوب است که با هم باشیم، چون ممکن است آقای نواب بخواهند سؤال و جواب کنند. گفتم اینکه شما میخواهید اسلحه بیاورید و رئیسالوزرا را بزنید، کار خیلی خوبی است و ما همگی از خدا میخواهیم. خود من روزنامه داشتم، کار داشتم، به مجلس میرفتم و تا دو متری بالای سر رزمآرا هم میرفتم! به شهید نواب گفتم این مردک، دیوانه است. نباید معطل کنیم! شهید نواب گفتند اگر شما بروید، میگویند اینها کفگیرشان به ته دیگ خورده است، چون اسمم سِمتم بود دبیر مؤسس فدائیان اسلام. شهید عراقی گفت آقا من که تهدیگ نیستم، یک آدم همینطوری هستم. گفتم عزیز من! آقای عراقی از این حرفها نزن. درهرحال مرحوم نواب گفتند این کار قبلاً به کس دیگری محول شده و نمیشود آن برنامه را به هم زد. من به آقای عراقی گفتم عزیز من! وقت تنگ نیست و اگر بخواهید همیشه وقت برای مبارزه و جانبازی هست... و اتفاقاً فکر درستی هم کردم. درهرحال بنده خدا در آن مرحله مأیوس شد. این نکتهای که میگویم بسیار مهم است و در جایی گفته نشده است. بعد از بالا گرفتن جدال فدائیان اسلام با مصدق و عهدشکنیهای او با فدائیان بر سر اجرای احکام و رعایت قوانین اسلام و پس از زندانی شدن شهید نواب، جلساتی داشتیم و تصمیم گرفته شد مصدق را بزنیم. در آن جلسات من بودم، حاج حسن آقا سعیدی معروف به سعیدالسلطنه بود، مرحوم گل دوست که انسان نابی بود و آقای کیانی و شهید عراقی. آقای کیانی و شهید عراقی از لحاظ سن و سال، خیلی به هم نزدیک و بسیار با هم صمیمی بودند. وقتی موضوع مطرح شد، شهید عراقی بهآقای کیانی گفت برای این کار، من همراه شما میآیم! این کار، البته فداکاری خیلی زیادی میخواست. قرار شد مرحومه همشیره بنده و همسر آقای سعیدی، به هوای اینکه میخواهند عریضهای را به مصدق بدهند، بروند جلوی کاخ گلستان که نخستوزیر هم همانجا بود و مرحوم عراقی و آقای کیانی پایینتر سر پیچ بایستند و پس از گرفتن اسلحه از خواهرها و در بازگشت، او را به جزایش برسانند. آن روزها ماشین ضد گلوله نداشتیم. مصدق که میآید، نمیدانم روی آن شیطنت ذاتی که داشت، از کجا موضوع را میفهمد و با اشاره به راننده، با سرعت از در بیرون میآید و سر پیچ کاخ با چنان سرعتی به طرف راست میپیچد که چرخ عقب از روی نوک پای برادران رد و فریاد کوتاهی شنیده میشود. مصدق که مرگ را در یک قدمی خود میبیند، فرار میکند و میرود به مجلس و در آنجا متحصن میشود که فدائیان اسلام میخواستند مرا ترور کنند! در قضیه نهضت نفت، فداکاری، زندان و مصائب مال دیگران بود، اما قضیه به نام این فرد تمام شد! بههرحال رفت توی مجلس که من تأمین جانی ندارم و بعد حرف مضحکی زد که سوراخ بخاریها را بگیرید، چون ممکن است اینها از اینجا بیایند داخل! میگفت فدائیان انگلیسی هستند و از این حرفها! بنده خدا آقای عراقی بعد از این ماجرا اصلاً دیگر نمیخواست مرا ببیند! خانهنشین و داغون شده بود، درست مثل قضیه انشعاب. من هم که نمیتوانستم این طرف و آن طرف بروم، ولی بالاخره در ملاقاتی به ایشان گفتم آقا! طوری نشده، شما هستید، او هم هست، جنایتهایش هم که معلوم است. مجلس را نباید تعطیل میکرد که کرد، آن رفراندوم بیمعنی را نباید علم میکرد که کرد، قانون امنیت اجتماعی یا همان یاسای چنگیزی را نباید علم میکرد که کرد، بنابراین چه جای نگرانی است؟ هر وقت خدا کمک کند، کلکش کنده است... شهید عراقی خیلی غیرتمند بود. خلاصه یکجوری روحیهاش را ترمیم کردیم. بعد هم مصدق از مجلس بیرون آمد، مطبوعات از جمله خود ما شروع کردیم به انتقاد کردن از او.»
اسدالله صفا: عراقی دست راست نواب بود
«شهید عراقی خصوصیت بارزی که داشت، این بود که همیشه جلوتر از بقیه بود. نه جلو افتادن به منظور جلوه کردن و برتریخواهی، بلکه وقتی خطری بود همیشه جلو بود. مثلاً تظاهراتی داشتیم بر ضد هژیر که شهید عراقی جلو بود، آقای حاج اسدالله صفا پرچم دستش و شهید امامی هم تفنگ یکی از سربازها را محکم گرفته بود! در هر حال ایشان همیشه جزو نفرات اول بود، هم درس میخواند و با عشق و علاقه به مدرسه میرفت و کتاب هایش همیشه زیربغلش بود و هم موقعی که قرار بود به جلسهای بیاید، میآمد و یک لحظه هم دیر نمیکرد و هیچ مضایقهای نداشت از اینکه از خودش مایه بگذارد.
ایشان قبل از شهید خلیل طهماسبی، برای زدن رزمآرا داوطلب شده بود و خیلی هم اصرار داشت و از من هم خواست که موضوع را با مرحوم نواب مطرح کنم. گفت خوب نیست من بروم و خودم بگویم. گفتم خوب است که با هم باشیم، چون ممکن است آقای نواب بخواهند سؤال و جواب کنند. گفتم اینکه شما میخواهید اسلحه بیاورید و رئیسالوزرا را بزنید، کار خیلی خوبی است و ما همگی از خدا میخواهیم. خود من روزنامه داشتم، کار داشتم، به مجلس میرفتم و تا دو متری بالای سر رزمآرا هم میرفتم! به شهید نواب گفتم این مردک، دیوانه است. نباید معطل کنیم! شهید نواب گفتند اگر شما بروید، میگویند اینها کفگیرشان به ته دیگ خورده است، چون اسمم سِمتم بود دبیر مؤسس فدائیان اسلام. شهید عراقی گفت آقا من که تهدیگ نیستم، یک آدم همینطوری هستم. گفتم عزیز من! آقای عراقی از این حرفها نزن. درهرحال مرحوم نواب گفتند این کار قبلاً به کس دیگری محول شده و نمیشود آن برنامه را به هم زد. من به آقای عراقی گفتم عزیز من! وقت تنگ نیست و اگر بخواهید همیشه وقت برای مبارزه و جانبازی هست... و اتفاقاً فکر درستی هم کردم. درهرحال بنده خدا در آن مرحله مأیوس شد. این نکتهای که میگویم بسیار مهم است و در جایی گفته نشده است. بعد از بالا گرفتن جدال فدائیان اسلام با مصدق و عهدشکنیهای او با فدائیان بر سر اجرای احکام و رعایت قوانین اسلام و پس از زندانی شدن شهید نواب، جلساتی داشتیم و تصمیم گرفته شد مصدق را بزنیم. در آن جلسات من بودم، حاج حسن آقا سعیدی معروف به سعیدالسلطنه بود، مرحوم گل دوست که انسان نابی بود و آقای کیانی و شهید عراقی. آقای کیانی و شهید عراقی از لحاظ سن و سال، خیلی به هم نزدیک و بسیار با هم صمیمی بودند. وقتی موضوع مطرح شد، شهید عراقی بهآقای کیانی گفت برای این کار، من همراه شما میآیم! این کار، البته فداکاری خیلی زیادی میخواست. قرار شد مرحومه همشیره بنده و همسر آقای سعیدی، به هوای اینکه میخواهند عریضهای را به مصدق بدهند، بروند جلوی کاخ گلستان که نخستوزیر هم همانجا بود و مرحوم عراقی و آقای کیانی پایینتر سر پیچ بایستند و پس از گرفتن اسلحه از خواهرها و در بازگشت، او را به جزایش برسانند. آن روزها ماشین ضد گلوله نداشتیم. مصدق که میآید، نمیدانم روی آن شیطنت ذاتی که داشت، از کجا موضوع را میفهمد و با اشاره به راننده، با سرعت از در بیرون میآید و سر پیچ کاخ با چنان سرعتی به طرف راست میپیچد که چرخ عقب از روی نوک پای برادران رد و فریاد کوتاهی شنیده میشود. مصدق که مرگ را در یک قدمی خود میبیند، فرار میکند و میرود به مجلس و در آنجا متحصن میشود که فدائیان اسلام میخواستند مرا ترور کنند! در قضیه نهضت نفت، فداکاری، زندان و مصائب مال دیگران بود، اما قضیه به نام این فرد تمام شد! بههرحال رفت توی مجلس که من تأمین جانی ندارم و بعد حرف مضحکی زد که سوراخ بخاریها را بگیرید، چون ممکن است اینها از اینجا بیایند داخل! میگفت فدائیان انگلیسی هستند و از این حرفها! بنده خدا آقای عراقی بعد از این ماجرا اصلاً دیگر نمیخواست مرا ببیند! خانهنشین و داغون شده بود، درست مثل قضیه انشعاب. من هم که نمیتوانستم این طرف و آن طرف بروم، ولی بالاخره در ملاقاتی به ایشان گفتم آقا! طوری نشده، شما هستید، او هم هست، جنایتهایش هم که معلوم است. مجلس را نباید تعطیل میکرد که کرد، آن رفراندوم بیمعنی را نباید علم میکرد که کرد، قانون امنیت اجتماعی یا همان یاسای چنگیزی را نباید علم میکرد که کرد، بنابراین چه جای نگرانی است؟ هر وقت خدا کمک کند، کلکش کنده است... شهید عراقی خیلی غیرتمند بود. خلاصه یکجوری روحیهاش را ترمیم کردیم. بعد هم مصدق از مجلس بیرون آمد، مطبوعات از جمله خود ما شروع کردیم به انتقاد کردن از او.»
اسدالله صفا: عراقی دست راست نواب بود
اسدالله صفا را نیز میتوان از اعضای دیرین جمعیت فدائیان اسلام و دوستان قدیمی شهید مهدی عراقی دانست. او تا پایان عمر نیز با عراقی رابطهای صمیمی داشت و پس از شهادت، پیکر او را غسل داد. صفا درباره نحوه آشنایی خود با عراقی و چند و، چون همکاری او با فدائیان اسلام میگوید:
«منزل پدر مرحوم حاج مهدی عراقی در پاچنار، زیرگذر قلی بود. دکان پدر من هم حدود ۸۰ سال است که در همان پاچنار است. خانه ما ته کوچه سید وزیر بود. ما با شهید عراقی از زمانی که مدرسه میرفت، آشنا بودیم، اما وقتی بزرگ شد، افتاد در مبارزات. سابقه مرحوم عراقی با مرحوم نواب صفوی از من جلوتر است. منزل آیتالله میرزا احمد آشتیانی هم نزدیک منزل آقای عراقی بود. آقای عراقی یک شب با من سلام و علیک کرد و گفت دوست داری امشب با هم برویم هیئت؟ گفتم برویم... و برای اولین بار برخورد کردیم با شهید نواب، شهید عبدالحسین واحدی، شهید طهماسبی و رفقایی که در اطراف آنها بودند. از آن به بعد با هم بودیم تا جریانات مفصلی که از منزل مرحوم آقای کاشانی شروع شد و بعد تبعید ایشان به لبنان و برگشتن آقای کاشانی و همین طور، تظاهرات و زد و خوردهای دوران مبارزات نهضت ملی ادامه داشت. آخرین بار که ما با آقای عراقی زندان بودیم، ۵۱ نفر بودیم در زندان قصر در خدمت مرحوم نواب صفوی. به جد میتوانم بگویم که عراقی دست راست مرحوم نواب بود و وقتی هم جلسه میگذاشتند و پنج، شش نفر جمع میشدند که برنامهریزی کنند، یکی از آنها قطعاً آقا مهدی عراقی بود. نزدیکترین افراد به مرحوم نواب ۱۵، ۱۰ نفری بودیم که شب و روز هم با مأموران رژیم برخورد داشتیم. من بودم و آقای احرار، حاج مهدی و خلیل طهماسبی. خدا رحمت کند شهید نواب را که در آن دوران خفقان، کتابی با دستخط خودش نوشته به اسم حکومت اسلامی و در آنجا نوشته است: «خاندان پهلوی بدانند که در یک شب تاریک یا یک روز روشن همهتان را به درک واصل خواهیم کرد!» خلاصه این کتاب چاپ شده بود و حالا ما مانده بودیم که آنها را چطور پخش کنیم؟ من و آقا مهدی دوچرخه داشتیم و تصمیم گرفتیم کتابها را به آدرس سرتیپها، سپهبدها، رئیس مجلس و وکلا برسانیم. با همان دوچرخهها به در خانههای همهشان رفتیم و به هر کس که دم در میآمد و کتاب را میگرفت، میگفتیم برو رسید بگیر و بیاور و همین که میرفت رسید بیاورد، میپریدیم روی دوچرخهها و در میرفتیم! خلاصه یک شبه همه کتابها را پخش کردیم که مثل توپ ترکید. دوران عجیب و غریبی بود.»
سیدمحمد علی لواسانی: در زندان قصر با هم متحصن شدیم
«منزل پدر مرحوم حاج مهدی عراقی در پاچنار، زیرگذر قلی بود. دکان پدر من هم حدود ۸۰ سال است که در همان پاچنار است. خانه ما ته کوچه سید وزیر بود. ما با شهید عراقی از زمانی که مدرسه میرفت، آشنا بودیم، اما وقتی بزرگ شد، افتاد در مبارزات. سابقه مرحوم عراقی با مرحوم نواب صفوی از من جلوتر است. منزل آیتالله میرزا احمد آشتیانی هم نزدیک منزل آقای عراقی بود. آقای عراقی یک شب با من سلام و علیک کرد و گفت دوست داری امشب با هم برویم هیئت؟ گفتم برویم... و برای اولین بار برخورد کردیم با شهید نواب، شهید عبدالحسین واحدی، شهید طهماسبی و رفقایی که در اطراف آنها بودند. از آن به بعد با هم بودیم تا جریانات مفصلی که از منزل مرحوم آقای کاشانی شروع شد و بعد تبعید ایشان به لبنان و برگشتن آقای کاشانی و همین طور، تظاهرات و زد و خوردهای دوران مبارزات نهضت ملی ادامه داشت. آخرین بار که ما با آقای عراقی زندان بودیم، ۵۱ نفر بودیم در زندان قصر در خدمت مرحوم نواب صفوی. به جد میتوانم بگویم که عراقی دست راست مرحوم نواب بود و وقتی هم جلسه میگذاشتند و پنج، شش نفر جمع میشدند که برنامهریزی کنند، یکی از آنها قطعاً آقا مهدی عراقی بود. نزدیکترین افراد به مرحوم نواب ۱۵، ۱۰ نفری بودیم که شب و روز هم با مأموران رژیم برخورد داشتیم. من بودم و آقای احرار، حاج مهدی و خلیل طهماسبی. خدا رحمت کند شهید نواب را که در آن دوران خفقان، کتابی با دستخط خودش نوشته به اسم حکومت اسلامی و در آنجا نوشته است: «خاندان پهلوی بدانند که در یک شب تاریک یا یک روز روشن همهتان را به درک واصل خواهیم کرد!» خلاصه این کتاب چاپ شده بود و حالا ما مانده بودیم که آنها را چطور پخش کنیم؟ من و آقا مهدی دوچرخه داشتیم و تصمیم گرفتیم کتابها را به آدرس سرتیپها، سپهبدها، رئیس مجلس و وکلا برسانیم. با همان دوچرخهها به در خانههای همهشان رفتیم و به هر کس که دم در میآمد و کتاب را میگرفت، میگفتیم برو رسید بگیر و بیاور و همین که میرفت رسید بیاورد، میپریدیم روی دوچرخهها و در میرفتیم! خلاصه یک شبه همه کتابها را پخش کردیم که مثل توپ ترکید. دوران عجیب و غریبی بود.»
سیدمحمد علی لواسانی: در زندان قصر با هم متحصن شدیم
زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمدعلی لواسانی از فعالان جمعیت فدائیان اسلام بود که در تجمعات سیاسی و مراسم گوناگون این تشکل، حضوری مداوم و پررنگ داشت. لواسانی مجال یافت که هم در تحصن تاریخی اعضای این جمعیت در زندان قصر و برای آزادی شهید نواب صفوی شرکت جوید و هم از این روی با شهید مهدی عراقی انس و نزدیکی بیشتر یابد. وی بعدها و طی گفتوشنودی در این باره چنین گفته است:
«شهید عراقی در جمعیت فدائیان اسلام عضو بود. چون منزل شهید عراقی در کوچهای مقابل بازار پاچنار بود اصغرعلی حکیمی که دوچرخهساز بود و با ما رفیق بود، هم محله شهید عراقی بود و از این نظر ارتباط پیدا کرده بودیم، اما بیشترین رفاقت ما از تحصن در زندان قصر برای استخلاص مرحوم نواب صفوی شروع شد. در آن دوره گمان نمیکنم وظیفه خاصی برعهده ایشان بوده باشد، تشکیلات مرحوم نواب تشکیلات اداری نبود و هرکس هرکاری از دستش برمیآمد، انجام میداد، منتها رهبری با خود مرحوم نواب بود. در آن دوره هم که نیمچه تشکیلاتی وجود داشت، تنها من بودم که سمتی داشتم، چون مدیر اجرایی روزنامه منشور برادری بودم، یعنی مقالات را جمع میکردم و به چاپخانه میرفتم و مراحل چاپ روزنامه را پیگیری میکردم. مدیریت رسمی آن با سیدهاشم حسینی بود، لیکن عملاً مدیریت آن را من انجام میدادم. در جلسات عمومی هم هرچند مدیر تشکیلات آسید مهدی یوسفیان بود، تقریباً من مدیریت میکردم. هرچند در آن زمان سنم اقتضای این معنا را نمیکرد و خیلیها بزرگتر از من بودند، اما مدیریتهای عملی و اجرایی را من انجام میدادم. مهدی عراقی هم وابسته به تشکیلات بود و چیزی که از مهدی عراقی کاملاً یادم هست، موقعی که رفتیم و متحصن شدیم، این است که آشپزی را به عهده گرفته بود. هرچند وقتی من سر گوشت را گرفتم که او قیمه درست کند، انگشت مرا هم برید و صدای من در نیامد! هر وقت از بیرون برای ما روغن و برنج یا مواد غذایی میآوردند، برایمان غذا درست میکرد. یادم هست یکبار به جای دمکنی، لنگ روی در قابلمه گذاشته بود که رنگ قرمز آن پس داده بود به برنج! گاهی هم که مواد غذایی نداشتیم به همانی که داشتیم میساختیم. این بعد از آن بود که ما به زندان منتقل شدیم، چون در دورهای که متحصن بودیم، اصلاً جیره غذایی نداشتیم و غذایمان سیبزمینی پخته بود. البته گاهی هم برخی همچون خانواده امانی برای ما مواد غذایی برای پخت غذا میآوردند. نمیشود گفت اینها را به خاطر برادرشان میآوردند، چون برادر حاج هاشم به مرحوم نواب و مسیری که انتخاب کرده بود، اعتقاد داشت. خدایش رحمت کند.»
محمدمهدی عبدخدایی: در ماجرای انشعاب هم به عراقی حق میدهم هم به نواب!
«شهید عراقی در جمعیت فدائیان اسلام عضو بود. چون منزل شهید عراقی در کوچهای مقابل بازار پاچنار بود اصغرعلی حکیمی که دوچرخهساز بود و با ما رفیق بود، هم محله شهید عراقی بود و از این نظر ارتباط پیدا کرده بودیم، اما بیشترین رفاقت ما از تحصن در زندان قصر برای استخلاص مرحوم نواب صفوی شروع شد. در آن دوره گمان نمیکنم وظیفه خاصی برعهده ایشان بوده باشد، تشکیلات مرحوم نواب تشکیلات اداری نبود و هرکس هرکاری از دستش برمیآمد، انجام میداد، منتها رهبری با خود مرحوم نواب بود. در آن دوره هم که نیمچه تشکیلاتی وجود داشت، تنها من بودم که سمتی داشتم، چون مدیر اجرایی روزنامه منشور برادری بودم، یعنی مقالات را جمع میکردم و به چاپخانه میرفتم و مراحل چاپ روزنامه را پیگیری میکردم. مدیریت رسمی آن با سیدهاشم حسینی بود، لیکن عملاً مدیریت آن را من انجام میدادم. در جلسات عمومی هم هرچند مدیر تشکیلات آسید مهدی یوسفیان بود، تقریباً من مدیریت میکردم. هرچند در آن زمان سنم اقتضای این معنا را نمیکرد و خیلیها بزرگتر از من بودند، اما مدیریتهای عملی و اجرایی را من انجام میدادم. مهدی عراقی هم وابسته به تشکیلات بود و چیزی که از مهدی عراقی کاملاً یادم هست، موقعی که رفتیم و متحصن شدیم، این است که آشپزی را به عهده گرفته بود. هرچند وقتی من سر گوشت را گرفتم که او قیمه درست کند، انگشت مرا هم برید و صدای من در نیامد! هر وقت از بیرون برای ما روغن و برنج یا مواد غذایی میآوردند، برایمان غذا درست میکرد. یادم هست یکبار به جای دمکنی، لنگ روی در قابلمه گذاشته بود که رنگ قرمز آن پس داده بود به برنج! گاهی هم که مواد غذایی نداشتیم به همانی که داشتیم میساختیم. این بعد از آن بود که ما به زندان منتقل شدیم، چون در دورهای که متحصن بودیم، اصلاً جیره غذایی نداشتیم و غذایمان سیبزمینی پخته بود. البته گاهی هم برخی همچون خانواده امانی برای ما مواد غذایی برای پخت غذا میآوردند. نمیشود گفت اینها را به خاطر برادرشان میآوردند، چون برادر حاج هاشم به مرحوم نواب و مسیری که انتخاب کرده بود، اعتقاد داشت. خدایش رحمت کند.»
محمدمهدی عبدخدایی: در ماجرای انشعاب هم به عراقی حق میدهم هم به نواب!
محمدمهدی عبدخدایی دبیرکل کنونی جمعیت فدائیان اسلام و از معدود بازماندگان این تشکل سیاسی- مبارزاتی است. او در باره انشعاب شهید مهدی عراقی و تنی چند از دوستانش از جمعیت فدائیان اسلام چنین روایت و تحلیلی دارد:
«مرحوم نواب که از زندان آزاد شد، اعلامیه داد که ما دوران فطرت را آغاز میکنیم، چون اختلافی بین آیتالله کاشانی، مصدق و شاه به وجود آمده و ما از هر دوی اینها ضربه خوردهایم، بدون هماهنگی با هردوی آنها دوران فطرت را آغاز میکنیم. من الان بعد از ۵۰ سال هم به مهدی عراقی و دوستانش حق میدهم هم به نواب صفوی. چرا؟ مهدی عراقی و دوستانش وحشت بسیار عجیبی از حزب توده داشتند، چون بسیار رشد کرده بود. نواب صفوی و دوستانش دست خارجی را در این جریانات دخیل میدانستند. به نظرم میآید که مرحوم مهدی عراقی و دوستانش احساس میکردند که باید از آیتالله کاشانی و در واقع از مجموعه روحانیت دفاع کنند، ولی مرحوم نواب صفوی معتقد بود مرحوم کاشانی یک روحانی پارلمانتاریست است و به مغزش هم حکومت اسلامی خطور نمیکند. به مغز حوزه هم خطور نمیکرد. در آن مقطع به ذهن هیچ کس خطور نمیکرد...»
پس از شهادت رهبر فدائیان اسلام و یارانش، دوستی محمدمهدی عبدخدایی با مهدی عراقی تداوم یافت. عبدخدایی هشت سال در زندانهای تهران و برازجان به سر برد تا دوران محکومیت وی به سر آمد. پس از این دوره، مهدی عراقی به دیدار عبدخدایی آمد و او را به مشارکت در نهضت امام فرا خواند. عبدخدایی پس از سالها ماجرای این دعوت را به شرح ذیل نقل کرده است:
«زمانی که مهدی عراقی و دوستانش منصور را زدند، خود مهدی عراقی به من گفت اسلحه مال مرحوم نواب نبود، من مخصوصاً گفتم مال نواب صفوی است تا اولاً: سرنخ را گم کنند و ثانیاً: بدانند که ما داریم آن خط را ادامه میدهیم! به همین جهت اگر روزنامههای آن زمان را بخوانید، میبینید نوشته است که نواب از گورستان مسگرآباد دستور قتل حسنعلی منصور را صادر کرد! حسنعلی منصور با اسلحه نواب صفوی کشته شد!... همه اینها سمپات فدائیان اسلام بودند و در اعترافاتشان اینطور گفتند. خود حاج صادق امانی خدا رحمتش کند، اگر همیشه هم مثل حاج مهدی عراقی در جلسات نمیآمد، اما سمپات و علاقهمند بود. هرندی سمپات بود. اینها اصولاً همان شیوه و روش را اتخاذ کرده بودند. بالاخره ما آقای مهدی عراقی را ندیدیم تا از زندان آزاد شدیم. مرحوم عراقی و همفکرانش تا به مرحوم امام رسیدند، خیلی سنتی فکر میکردند. اینها بیشتر با شیخ ابوالفضل خراسانی، صاحب سفینهالنجاه سروکار داشتند که خیلی چیزها را حرام میدانست و خیلی هم مقدس بود. ایشان پیشنماز مسجد کبابیها در انتهای بازار بزرگ، بازار فرش فروشها بود و اینها شیفته او بودند. من هم رفته و پشت سرش نماز خوانده بودم. مثلاً موقعی که مرحوم نواب میخواست از قم نماینده مجلس شود، اینها با آسید هاشم حسینی همکاری و با این کار نواب شدیداً مخالفت کردند، در حالی که ما در فکر بودیم که مرحوم نواب به مجلس برود و از مصونیت پارلمانی استفاده کند و ما در بیرون کارهایمان را کنیم. چون از مرحوم نواب صفوی فاصله گرفته بودند، میگفتند این وکیل شدنش کفر است. این جریان ادامه داشت تا زمانی که جریان پیمان نظامی بغداد پیش آمد. وقتی نواب صفوی دستگیر شد، اینها یکمرتبه فرو ریختند. ارادتشان به او بیشتر شد، اما احساس ناراحتی کردند که این سید را تنها گذاشتند. شهید عراقی خودش به من گفت من وقتی دیدم مرحوم نواب اینطور شهید شد، احساس ناراحتی کردم و در زندان مجبور شدم بگویم که همه این نهضتها از اوست!
در سال ۴۳ که من از زندان آزاد شدم، هنوز منصور را نزده بودند و مرحوم عراقی آمد دیدن من. درست مثل اینکه همین الان دارد با من حرف میزند، گفت مهدی جان! غریبانه زندان رفتی، ولی حالا که بیرون آمدی، غریب نیستی. همه چیز عوض شده. حاج آقا روحالله آمده، بیا. گفتم آقا مهدی دیر آمدی! من میخواهم بروم رکوع و سجود کنم، اگر دو تا شلاق بخورم، همهتان را لو میدهم، خیالت را راحت کنم من دیگر طاقت کتک ندارم! گفت رکوع و سجود یعنی چه؟ گفتم میخواهم بروم زن بگیرم، بچهدار شوم، هشت سال زندان بودم، هیچ کس سراغم نیامد، تنهای تنها ماندم. گفت جریان خیلی مهم است، داریم کارهای مهمی میکنیم... میخواست بگوید چه کارهایی که من گفتم نیستم، طاقت کتک ندارم! آقای عراقی رفت و ما در سال ۴۳ دیدیم که حسنعلی منصور را زدند و آن وقایع پیش آمد. دیگر وارد چنین کارهایی نشدم، منتها بعد از سال ۴۳ در انصارالحسین، مسجد جلیلی و حسینیه ارشاد نه به صورت سازماندهی شده، بلکه منفرداً میرفتم، مثل بقیه مردم. یک بار هم ما را گرفتند، ولی دیدند جزو تشکیلاتی نیستیم رهایمان کردند. ایشان که از زندان آزاد شد، من به خانهاش در خیابان دولت رفتم. او در میدان خراسان، در دفتر آجر مشغول بود. من در ناصرخسرو لوازم موتور میفروختم و تقریباً کارمند بودم. مهدی عراقی آمد پیش من و گفت جبهه ملیها در خارج دارند کتابهایی مینویسند و همه نهضتها را به خودشان نسبت میدهند، من یک مقدارش را بودهام، تو هم یک مقدارش را بودهای، بیا خاطرات فدائیان اسلام را بنویس، من هم هرچه میدانم، دیکته میکنم. تو قلمت از من بهتر است بنویس، من میفرستم خارج از کشور چاپ شود. این جریان مال سال ۵۶ است.»
منبع:جوان
«مرحوم نواب که از زندان آزاد شد، اعلامیه داد که ما دوران فطرت را آغاز میکنیم، چون اختلافی بین آیتالله کاشانی، مصدق و شاه به وجود آمده و ما از هر دوی اینها ضربه خوردهایم، بدون هماهنگی با هردوی آنها دوران فطرت را آغاز میکنیم. من الان بعد از ۵۰ سال هم به مهدی عراقی و دوستانش حق میدهم هم به نواب صفوی. چرا؟ مهدی عراقی و دوستانش وحشت بسیار عجیبی از حزب توده داشتند، چون بسیار رشد کرده بود. نواب صفوی و دوستانش دست خارجی را در این جریانات دخیل میدانستند. به نظرم میآید که مرحوم مهدی عراقی و دوستانش احساس میکردند که باید از آیتالله کاشانی و در واقع از مجموعه روحانیت دفاع کنند، ولی مرحوم نواب صفوی معتقد بود مرحوم کاشانی یک روحانی پارلمانتاریست است و به مغزش هم حکومت اسلامی خطور نمیکند. به مغز حوزه هم خطور نمیکرد. در آن مقطع به ذهن هیچ کس خطور نمیکرد...»
پس از شهادت رهبر فدائیان اسلام و یارانش، دوستی محمدمهدی عبدخدایی با مهدی عراقی تداوم یافت. عبدخدایی هشت سال در زندانهای تهران و برازجان به سر برد تا دوران محکومیت وی به سر آمد. پس از این دوره، مهدی عراقی به دیدار عبدخدایی آمد و او را به مشارکت در نهضت امام فرا خواند. عبدخدایی پس از سالها ماجرای این دعوت را به شرح ذیل نقل کرده است:
«زمانی که مهدی عراقی و دوستانش منصور را زدند، خود مهدی عراقی به من گفت اسلحه مال مرحوم نواب نبود، من مخصوصاً گفتم مال نواب صفوی است تا اولاً: سرنخ را گم کنند و ثانیاً: بدانند که ما داریم آن خط را ادامه میدهیم! به همین جهت اگر روزنامههای آن زمان را بخوانید، میبینید نوشته است که نواب از گورستان مسگرآباد دستور قتل حسنعلی منصور را صادر کرد! حسنعلی منصور با اسلحه نواب صفوی کشته شد!... همه اینها سمپات فدائیان اسلام بودند و در اعترافاتشان اینطور گفتند. خود حاج صادق امانی خدا رحمتش کند، اگر همیشه هم مثل حاج مهدی عراقی در جلسات نمیآمد، اما سمپات و علاقهمند بود. هرندی سمپات بود. اینها اصولاً همان شیوه و روش را اتخاذ کرده بودند. بالاخره ما آقای مهدی عراقی را ندیدیم تا از زندان آزاد شدیم. مرحوم عراقی و همفکرانش تا به مرحوم امام رسیدند، خیلی سنتی فکر میکردند. اینها بیشتر با شیخ ابوالفضل خراسانی، صاحب سفینهالنجاه سروکار داشتند که خیلی چیزها را حرام میدانست و خیلی هم مقدس بود. ایشان پیشنماز مسجد کبابیها در انتهای بازار بزرگ، بازار فرش فروشها بود و اینها شیفته او بودند. من هم رفته و پشت سرش نماز خوانده بودم. مثلاً موقعی که مرحوم نواب میخواست از قم نماینده مجلس شود، اینها با آسید هاشم حسینی همکاری و با این کار نواب شدیداً مخالفت کردند، در حالی که ما در فکر بودیم که مرحوم نواب به مجلس برود و از مصونیت پارلمانی استفاده کند و ما در بیرون کارهایمان را کنیم. چون از مرحوم نواب صفوی فاصله گرفته بودند، میگفتند این وکیل شدنش کفر است. این جریان ادامه داشت تا زمانی که جریان پیمان نظامی بغداد پیش آمد. وقتی نواب صفوی دستگیر شد، اینها یکمرتبه فرو ریختند. ارادتشان به او بیشتر شد، اما احساس ناراحتی کردند که این سید را تنها گذاشتند. شهید عراقی خودش به من گفت من وقتی دیدم مرحوم نواب اینطور شهید شد، احساس ناراحتی کردم و در زندان مجبور شدم بگویم که همه این نهضتها از اوست!
در سال ۴۳ که من از زندان آزاد شدم، هنوز منصور را نزده بودند و مرحوم عراقی آمد دیدن من. درست مثل اینکه همین الان دارد با من حرف میزند، گفت مهدی جان! غریبانه زندان رفتی، ولی حالا که بیرون آمدی، غریب نیستی. همه چیز عوض شده. حاج آقا روحالله آمده، بیا. گفتم آقا مهدی دیر آمدی! من میخواهم بروم رکوع و سجود کنم، اگر دو تا شلاق بخورم، همهتان را لو میدهم، خیالت را راحت کنم من دیگر طاقت کتک ندارم! گفت رکوع و سجود یعنی چه؟ گفتم میخواهم بروم زن بگیرم، بچهدار شوم، هشت سال زندان بودم، هیچ کس سراغم نیامد، تنهای تنها ماندم. گفت جریان خیلی مهم است، داریم کارهای مهمی میکنیم... میخواست بگوید چه کارهایی که من گفتم نیستم، طاقت کتک ندارم! آقای عراقی رفت و ما در سال ۴۳ دیدیم که حسنعلی منصور را زدند و آن وقایع پیش آمد. دیگر وارد چنین کارهایی نشدم، منتها بعد از سال ۴۳ در انصارالحسین، مسجد جلیلی و حسینیه ارشاد نه به صورت سازماندهی شده، بلکه منفرداً میرفتم، مثل بقیه مردم. یک بار هم ما را گرفتند، ولی دیدند جزو تشکیلاتی نیستیم رهایمان کردند. ایشان که از زندان آزاد شد، من به خانهاش در خیابان دولت رفتم. او در میدان خراسان، در دفتر آجر مشغول بود. من در ناصرخسرو لوازم موتور میفروختم و تقریباً کارمند بودم. مهدی عراقی آمد پیش من و گفت جبهه ملیها در خارج دارند کتابهایی مینویسند و همه نهضتها را به خودشان نسبت میدهند، من یک مقدارش را بودهام، تو هم یک مقدارش را بودهای، بیا خاطرات فدائیان اسلام را بنویس، من هم هرچه میدانم، دیکته میکنم. تو قلمت از من بهتر است بنویس، من میفرستم خارج از کشور چاپ شود. این جریان مال سال ۵۶ است.»
منبع:جوان