همه چیز به آن شب عجیب بر می گشت. شبی که بخش اول کتاب را در اولین روزهای نوشتنش خواندم و احساس کرختی، افتاد به ستون فقراتم. یک نوع حس پوچی. یک خلأ خاص که توصیفش کار راحتی نیست.
به گزارش شهدای ایران؛ آنچه می خوانید، واکنشی است به انتشار جدیدترین کتاب با موضوع زندگی شهید محسن وزوایی که به قلم میثم رشیدی مهرآبادی نگاشته شده است...
کمتر از یک ساعت دیدمش. یکی از اولین هایی که از زیر دست چاپچی و صحاف، به سلامتی در آمده بودند. شادی تولد یک کتاب جدید، دوید به رگ هایم. خودم را کنترل کردم. اگر دور و برم چند خانم و یک آقا ننشسته بودند، ممکن بود اشک شوقم هم بدود به چشم ها. انگار کتاب خودم بود. انگار جمله هایش را مال من بود که اینقدر خوشحال شدم. اما نه. نه کتاب خودم بود و نه دخلی به من داشت.
همه چیز به آن شب عجیب بر می گشت. شبی که بخش اول کتاب را در اولین روزهای نوشتنش خواندم و احساس کرختی، افتاد به ستون فقراتم. یک نوع حس پوچی. یک خلأ خاص که توصیفش کار راحتی نیست. از همه کتاب، فقط توانستم مقدمه اش را بخوانم. ادامه اش برایم ممکن نبود. همان خلأ نمی گذاشت بقیه اش را بخوانم. بیست و چند سال برای شهدا می نوشتم و حالا زنی چندین سال کوچکتر از من که چند سال سابقه نویسندگی دارد، درباره شخصیتی که دوستش می داشتم و سالها برایش سالگرد می گرفتم و ویژه نامه منتشر می کردم، کتابی نوشته بود که فقط فصل اولش من را زمینگیر کرده بود... نوعی یأس و مدلی از بن بست روحی، آزارم می داد. چند شبانه روز حجم بزرگی از خاطرات روی ذهنم هوار شده بود و گاهی که جای خلوتی دست می داد، سعی می کردم با چند قطره اشک، آوارها را کنار بزنم و سبکش کنم. تا آن روز «ره صد ساله را اینقدر زود طی کردن» ندیده بودم. مسیری که من بعد از بیست و چند سال، هنوز در آغازش بودم، فائضه غفار حدادی به سرعت برق و باد رفته بود. نه این که حسادت کنم اما قلبم جای این همه غبطه نداشت. نمی دانستم ناراحت جاماندگی خودم باشم یا خوشحال از تولد دوباره آقا محسن!
و حالا دوباره «محسن عزیز ما» متولد شده. بعد از رنج هایی که خواهر عزیزم کشید و همدردی هایی که اطرافیانش کردند. خوشحالی ام کم از تولد کتاب های خودم نیست. علتش را نمی دانم اما شاید به همان چند شبی ربط داشته باشد که در خلأ، خوابم نبرد و از آشفتگی، دست و دلم به خواندن و نوشتن نرفت.
تولد این کتاب را به برادرم محسن عزیز و به خواهرم فائضه گرانقدر تبریک می گویم. صمیمیت دور از عرف این جمله را هم بگذارید به پای ذوقمرگی ام از دیدن ناگهانی یه نوزادِ بالغ.
کمتر از یک ساعت دیدمش. یکی از اولین هایی که از زیر دست چاپچی و صحاف، به سلامتی در آمده بودند. شادی تولد یک کتاب جدید، دوید به رگ هایم. خودم را کنترل کردم. اگر دور و برم چند خانم و یک آقا ننشسته بودند، ممکن بود اشک شوقم هم بدود به چشم ها. انگار کتاب خودم بود. انگار جمله هایش را مال من بود که اینقدر خوشحال شدم. اما نه. نه کتاب خودم بود و نه دخلی به من داشت.
همه چیز به آن شب عجیب بر می گشت. شبی که بخش اول کتاب را در اولین روزهای نوشتنش خواندم و احساس کرختی، افتاد به ستون فقراتم. یک نوع حس پوچی. یک خلأ خاص که توصیفش کار راحتی نیست. از همه کتاب، فقط توانستم مقدمه اش را بخوانم. ادامه اش برایم ممکن نبود. همان خلأ نمی گذاشت بقیه اش را بخوانم. بیست و چند سال برای شهدا می نوشتم و حالا زنی چندین سال کوچکتر از من که چند سال سابقه نویسندگی دارد، درباره شخصیتی که دوستش می داشتم و سالها برایش سالگرد می گرفتم و ویژه نامه منتشر می کردم، کتابی نوشته بود که فقط فصل اولش من را زمینگیر کرده بود... نوعی یأس و مدلی از بن بست روحی، آزارم می داد. چند شبانه روز حجم بزرگی از خاطرات روی ذهنم هوار شده بود و گاهی که جای خلوتی دست می داد، سعی می کردم با چند قطره اشک، آوارها را کنار بزنم و سبکش کنم. تا آن روز «ره صد ساله را اینقدر زود طی کردن» ندیده بودم. مسیری که من بعد از بیست و چند سال، هنوز در آغازش بودم، فائضه غفار حدادی به سرعت برق و باد رفته بود. نه این که حسادت کنم اما قلبم جای این همه غبطه نداشت. نمی دانستم ناراحت جاماندگی خودم باشم یا خوشحال از تولد دوباره آقا محسن!
و حالا دوباره «محسن عزیز ما» متولد شده. بعد از رنج هایی که خواهر عزیزم کشید و همدردی هایی که اطرافیانش کردند. خوشحالی ام کم از تولد کتاب های خودم نیست. علتش را نمی دانم اما شاید به همان چند شبی ربط داشته باشد که در خلأ، خوابم نبرد و از آشفتگی، دست و دلم به خواندن و نوشتن نرفت.
تولد این کتاب را به برادرم محسن عزیز و به خواهرم فائضه گرانقدر تبریک می گویم. صمیمیت دور از عرف این جمله را هم بگذارید به پای ذوقمرگی ام از دیدن ناگهانی یه نوزادِ بالغ.