دیگر چهل سالم است، اما مثل دختر بچههای ده پانزده ساله شدهام. یواشکی طوری که زن و بچه ام نبینند و ناراحت نشوند گوشهای مینشینم و چشمهایم را میبندم و یاد آن لحظهها میکنم.
نمیدانم چرا اینطوری شدم..
مهدی مسکنی گفت این رفیقمان مجرد است، ظاهرا دیگر اسباب دنیایی برایش جواب نمیدهد! شما دعایی بکنید که... آقا پرید وسط حرفش و با خنده گفت: طلسم لازم دارد! کل جمعیت پکید از خنده.....
شب وقتی از بیت آقا بیرون میآمدیم به حمید خانمحمدی گفتم باورم نمیشد یک چنین جلسهای با آقا داشته باشیم. رفیق قدیمیام است؛ بیش از بیست و پنج ساله میشناسمش..
حمید به آقا گفت آقا مردم سیستان که ما برایشان کار میکنیم از ما خواستهای دارند؛ میگویند شما آقا را میبینید به آقا بگویید اجازه بدهد ما روستاییهای دور افتاده هم به دیدارشان بیاییم، آقا گفت خیلی عالی است دفتر توی برنامههای دیدار قرار بدهند.
بعد رو به حمید کرد و گفت از خود منطقه هم جوانانی هستند که با ارتباط با آنها کار میکنید؟ به شما کمک میدهند؟
حمید گفت بله آقا جمع زیادی توی خود منطقه متصل به جهادی ما کار میکنند، آقا گفت خیلی خوب است...کاش هیچ وقت مزه لحظههایش از زیر زبانم بیرون نرود. همه با نمک شده بودند حاج حسین یکتا یک چشمش مصنوعی است گفت آقا من تنها کسی هستم توی این جمع که همه رو با یک چشم میبینم.
حاج آقای قاسمیان گفت من سی و سه سال مداوم هر سال جهادی میروم هم تجربه جمع کردم هم توی ارتباط با مسوولین قالتاق شدم. هر دو هم نیاز است! آقا خندید گفت قالتاق شدید پس؛ مسکنی گفت آقا این چند نفر حرفشان را نزنند میروند معتاد میشوند... آقا خندید.
آنقدر فضا صمیمی بود که هر چه دلمان میخواست به آقا میگفتیم. یکی برگشت گفت آقا شما میگویید جوانها را به کار بگیرند خوب این ایراد به خودتان هم وارد است چند تا از انتصابهایتان همه سن بالا بودند. شما آقای حاج علی اکبری را گذاشتید امام جمعه همه خوشحال شدیم، ولی ایشان پنجاه و پنج سالشان است. خودتان اول انقلاب نزدیک چهل سالتان بود که امام جمعه شدید. خوب چرا الان پیرمردها کنار نمیروند تا جوانها بیایند؟ چرا خودتان عمل نمیکنید به این حرفتان؟
آقا خیلی راحت و جدی جواب داد اصلا احساس
نمیکردیم دارد با یک جوان صحبت میکند انگار با یکی از مسوولین هم تراز
خودش دارد حرف میزند. به او گفت: مقایسه با اول انقلاب مقایسه ناقصیه آن
موقع واقعا کسی نبود که تجربه کار داشته باشد. برای امام جمعهگی هم کسی
نبود که من را امام جمعه کردند. بعد هم کسی مثل آقای فتاح نه جوان است و نه
پیر، ولی واقعا به صلاح نیست ایشان را کنار بگذاریم.
اما راهکار شما
چه است؟ که مدیرهای جوان سر کار بیایند؟ _این سوال را چند بار دیگه هم از
اول جلسه پرسیده بود، اما کسی جواب نداده بود_
بعد آقا فرمود به نظر من باید رییس دولت یک فرد جوان باشد. اگر یک جوان رییس دولت بشود همه مدیرانی که به طور عادی توی همه سطوح روی کار میآیند جوان خواهند بود..
برایم خیلی جالب بود که آقا اینقدر راحت و جدی با جوانها سخن میگوید. اینقدر راحت خود او را هم نقد میکردند و او هم صمیمانه نظرش را میگفت.
موقع عکس دسته جمعی رفتم کنار آقا ایستادم باورم نمیشد کنار او بایستم و عکس بگیرم بعد پیش خودم گفتم بگذار جلوی پایش بنشینم این طوری احساس نزدیکی بیشتری میکردم. جلوی پایش روبروی دوربین نشستم حواسم به بقیه نبود حواسم به دوربین هم نبود. اما یک طوری خودم را به آقا چسبانده بودم طوری که احساس میکردم عمامهام به دستهایش میخورد چه احساس خوبی بود زیر سایه او بودم و پشتم هم به او گرم...
آقا فرمود بچهها ثبات قدم داشته باشید مراقب وسوسهها باشید اخلاص توی جوانی سادهتر است توی جوانی تمرین کنید که در سنین بالا عادت به اخلاص کرده باشید. اگر اخلاص داشته باشید رحمت الهی همینطور بر سرتان میریزد...
حقیقتا احساس کردم تجربه اش را میگوید نه فقط علمش را....
مستحبات را رعایت کنید نماز با توجه به جماعت در مسجد...
طنین صدایش و چشمهای آرام و باوقارش شوخیهایش و خودمانی بودنش نمازش آن موقع که با تربت تبرک میجست و دست به خاک مهر میزد و به عمامهاش میکشید. وقتی دست روی چشمهایش میگذاشت و حدس میزنم آیت الکرسی میخواند، همهاش لحظه به لحظه جلوی چشمم است..
به محافظینش که تلاش میکردند بچهها را منظم کنند تا به او فشار نیاید برگشت و گفت رها کنید جوانها را بگذارید راحت باشند..
آنقدر همه حرف زدند که کمتر از بیست دقیقه به خود آقا وقت رسید حرف بزند. تازه وقتی مهدی مسکنی داشت جلوی نعمتی را میگرفت که کمتر حرف بزند آقا برگشت به نعمتی گفت حیف شد داشتم استفاده میکردم انگار دوست داشت نعمتی بیشتر حرف بزند، ولی جلوی مدیریت مسکنی بر جلسه را هم نگرفت..
گفت در این جلسه برایم مسجل شد که بچههای جهادی رشد کردهاند خیلی قویتر از ساخت حمام و دستشویی و اینها شدهاند، اما هر چه هستید یقین کنید؛ آقا گفت توانتان بیش از ده برابر همین توان فعلیتان است...
اما شاید از همه مهمتر اینکه فرمود بچهها شما ده درصد کل جوانان کشورید بیایید کار جهادی را تبدیل به گفتمان کنید حیف است بقیه جوانان محروم باشند از خدمت کردن، این محرومیت را هم با گفتمانسازی از بین ببرید. کاری کنید نود درصد دیگر از جوانان کشور هم به این جریان متصل شوند...
نمیدانم چقدر عمر میکنم، اما این دیدار با آقا در چهل سالگیام همراه با چهل نفر از دوستان جهادیام جزو شیرینترین لحظات عمرم خواهد ماند و با مزهی این دیدار روز و شب خود را طی میکنم...
اما همانقدر که لذت بردم احساس میکنم شانههایم سنگینتر شده از باری که رهبرم به دوشم گذاشت یعنی گفتمان جهادی برای همراهی نود درصد دیگر جوانان...
علی مهدیان