شهدای ایران shohadayeiran.com

امروز دیگر «شیرین جافر» از ابراهیم پرستاری نمی‌کند؛ او همسر شهید شده است و می‌گوید: «ابراهیم من، حقیقتاً زنده است».

گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ انگار همین دیروز بود که به دیدار جانباز شهید سرتیپ «ابراهیم مهران‌راد» رفته بودیم؛ روزی که می‌خواستیم از این جانباز مطلب بنویسیم اما دیدن این همه ایثار همسرش گزارش را تحت‌الشعاع قرار داد.

امروز دیگر «شیرین جافر» از ابراهیم پرستاری نمی‌کند؛ او همسر شهید شده است؛ او می‌گوید: «ابراهیم من، حقیقتاً زنده است»؛ زنی سرشار از مهربانی که با هر بار صحبت کردن، دست‌هایش رو به آسمان است و برای تمام مردم و به ویژه جوانان دعا می‌کند. به پاس تقدیر از این محبتی که همیشه در جریان است، گزارشی که به مناسبت روز جانباز در 15 تیرماه 1390 منتشر شد را باز نشر می‌دهیم.

                                                             ***

به کوچه «سرو» رسیدیم، آسمان هنوز آفتابی بود و گرمای تابستان دیگر به شکوه‌مان انداخته بود اما در دل نشاطی احساس می‌کردیم. نشاط از این بابت که به دیدار عزیزانی می‌رویم که قلبمان را تسخیر کرده‌اند و مهربانی‌شان تمامی ندارد.

گلبرگی روی در ورودی منزل چسبانده و روی آن نوشته بود: «لطفاً زنگ نزنید، در بزنید، مهران‌راد». وارد منزل شدیم؛ متعجب از این همه آرامش؛ از این همه گذشت؛ چیدمان منزلی نُقلی که گل‌ها و شکوفه‌های زیادی در گوشه گوشه‌اش می‌درخشید. آری به دیدار جانباز دوران دفاع مقدس «ابراهیم مهران‌راد» رفتیم اما دیدن ایثارگری همسر وی این دیدار را تحت الشعاع قرار داد؛ ایثارگری در این خانه از این جهت که اگر مشکلاتشان را بر شاخه‌های سرو تحمیل کنند، سرو در برابر آن خم می‌شود اما آنها مقاوم‌تر از سرو ایستاده‌اند و این مقاومت ستودنی است.

بعد از پذیرایی صمیمانه، از «شیرین جافر» همسر این جانباز خواستیم که به دیدار صاحب‌خانه برویم، صاحب‌خانه‌ای که 15 سال است طعم غذا را نچشیده، به مهمانی نرفته، تنها تفریحش این است که با شیرین سوار آمبولانس شده و برای ویزیت و معالجه به بیمارستان برود؛ خانم جافر اذن ملاقات داد و وارد اتاق شدیم.

مهران‌راد که روزی تاب دیدن یک کودک شهیدشده را در منطقه جنگی نداشت و از دیدنش نفس‌هایش به شماره می‌افتاد، امروز روی تختی بدون تکلم خوابیده است؛ او فقط نظاره‌گر بوده و حتی قادر به انجام ساده‌ترین کارهای شخصی‌اش هم نیست.

سرتیپ شهید «ابراهیم مهران‌راد» سال 1342 واد ارتش شده بود؛ در روزهای نخست جنگ تحمیلی با مدرک فوق دیپلم رشته پرستاری در بخش بهداری لشکر 81 زرهی اهواز مشغول به فعالیت شد؛ بعد از مجروحیتش نیز دوباره به منطقه بازگشت و به لشکر 58 ذوالفقار و پادگان ابوذر منتقل شد که اثرات موج‌ بمب‌های خوشه‌ای دشمن در گیلان‌غرب و خونریزی سمت راست مخچه وی را از 15 سال گذشته خانه‌نشین کرده است.

* خدایا! شیرین را در جاده ایمان استوار نگه‌دار

در و دیوارهای اتاق این جانباز دوران دفاع مقدس، با برگه‌های کاغذی تزیین شده که شیرین تمام این مطالب را نوشته و روی دیوار چسبانده است؛ روی چند برگ کوچک و بزرگ نوشته شده بود «یک لحظه دلم خواست صدایت بکنم؛ گردش به حریم باصفایت بکنم؛ آشوب دلم به من چنین فرمان داد؛ در سجده بیفتم و دعایت بکنم»، «خدایا! شیرین را در جاده ایمان استوار نگه دار!»، «هرچه دلم خواست نه آن می‌شود؛ هرچه خدا خواست همان می‌شود». در گوشه‌ای از اتاق داروهای این جانباز از جمله سرنگ بزرگی به چشم می‌خورد که به نوعی ظرف غذای ابراهیم است؛ در معده این جانباز دوران دفاع مقدس دستگاهی به نام «پیگ» کار گذاشته شده است که از این طریق تغذیه می‌شود؛ این زن فداکار در ابتدا مواد مغذی ماهی، گوشت یا مرغ را به همراه سبزیجات و برنج پخته، از صافی عبور می‌دهد سپس این مواد یا داروهایی را که در آب محلول شده است را با سرنگ وارد معده همسرش می‌کند.

کنار این مادر و زن مهربان می‌نشینیم تا از زندگی خود برایمان بگوید و این گونه اظهار می‌دارد: در امیریه تهران بزرگ شدم؛ از سوم ابتدایی چادر و روسری سر می‌کردم؛ چادر سرمه‌ای با گل‌های ریز سفیدرنگ که به خاطر آن حرف‌ها و کنایه‌های زیادی شنیدم به طوری که گاهی مرا با این چادر به عنوان کارگر منزل صدا می‌زدند اما تا امروز بر آن افتخار ‌کردم و خواهم کرد. ما پنج خواهر بودیم و من دیوانه‌وار پدرم را دوست داشتم؛ او همیشه به من می‌گفت: «شیرین ستون طلایی خانه من است»؛ وقتی در مهر ماه سال 1348 با ابراهیم ازدواج کردم، پدرم به وی گفت: «تو را به شیرین می‌سپارم». ثمره این زندگی 3 دختر است؛ از جایی که صاحب فرزند پسر نشدیم، همسرم 2 سال بیشتر به جای فرزند ذکوری که نداشتیم، خدمت کرد و در سال 1374 بازنشسته شد.

بعد از نمایان شدن اثرات جانبازی ابراهیم، پدرم همیشه به من می‌گفت: «ابراهیم را راضی نگه دار؛ اگر می‌خواهی به من خدمت کنی، به او خدمت کن!» همین کار را کردم؛ بعد از اینکه پدرم به رحمت خدا رفت فقط در مراسم چهلم وی، به سر مزارش رفتم چرا که با رفتنم بر سر مزار پدرم، ابراهیم در خانه تنها می‌ماند.

* دخترم هیچ‌گاه نمی‌خواست با پدر خداحافظی کند

او از روزهای پرالتهاب جنگ تحمیلی برایمان می‌گوید: قصرشیرین در دست دشمن بود؛ ابراهیم و ابراهیم‌ها نیز برای آزادسازی آنجا به منطقه رفتند؛ او سال 1362 مجروح شد و به محض بهبودی مختصر دوباره به منطقه ‌رفت؛ هر بار که او به جبهه اعزام می‌شد، دخترم مرضیه خود را در گوشه‌ای از اتاق پنهان می‌کرد تا لحظه خداحافظی با پدرش را نبیند. بنده اشتیاق زیادی برای رفتن ابراهیم به جبهه داشتم بنابراین هرکاری از دستم برمی‌آمد، برایش انجام می‌دادم؛ یادم هست به جای بند پوتین، کش باریکی روی پوتینش قرار دادم تا ابراهیم به راحتی پوتینش را بپوشد و اذیت نشود؛ یک بار هم کلاهش در منطقه سوراخ شده بود و خودم رفتم برای او کلاه تهیه کردم.

او در پادگان ابوذر تکنسین اتاق عمل بود؛ یک بار کودکی ترکش خورده را در بیمارستان معالجه اولیه کرد تا زنده بماند؛ پس از آن می‌خواست آن کودک را به مادرش بدهد تا دست نوازشی بر سر او بکشد ناگهان کودک به شهادت می‌رسد، دیدن چنین صحنه‌ای با شرایطی جسمی و روانی به قدری برای همسرم سخت بود که همان لحظه سکته‌ کرد و حدود 44 روز در بیمارستان قلب 502 ارتش بستری شد. همسرم در جبهه به قدری مهربان بود که همرزمان و دوستان او می‌گویند: «مهران‌راد وقتی برای مرخصی به تهران می‌آمد، همه می‌گفتند یتیم شدیم تا مهران‌راد از مرخصی برگردد».

وی ادامه می‌دهد: در یکی از شب‌های برفی و زمستانی ابراهیم در منطقه جنگی بود؛ برای پارو کردن پشت‌بام مجبور بودم خودم اقدام کنم؛ وقتی پدر متوجه این موضوع شد گفت: «به من می‌گفتی تا خودم هزینه کارگران را برای پارو کردن برف‌ها می‌دادم». به وی گفتم: «می‌خواستم کمتر دلتنگی کنم به همین خاطر برف‌ها را پارو کردم».

* خنده تلخ من از گریه غم‌انگیزتر است

این روزها هوا گرم است؛ امروز شیرین و ابراهیم از تفریحی که به بیمارستان داشتند، برگشته بودند؛ او خیلی خسته بود اما با این حال برای اینکه حرارت بدن ابراهیم زخم‌هایش را اذیت نکند، آب هندوانه را گرفت و از طریق سرنگ وارد معده همسرش کرد. دل‌های ما میزبان اشک‌ها و لبخندها در این سفر کوتاه به یک سرزمین آسمانی بود؛ گاهی قطرات اشک از گونه‌های شیرین جاری می‌شد و می‌گفت: «خنده تلخ من از گریه غم‌انگیزتر است؛ کارم از گریه گذشته بدان می‌خندم».

او ادامه می‌دهد: خدا صدام را لعنت کند؛ اینها یادگاری‌های جنگ هستند؛ شب‌های یلدا و عید بچه‌های من دوست دارند به منزل ما بیایند اما به خاطر اینکه سر و صدا و شلوغی پدرشان را اذیت می‌کند، اینجا نمی‌آیند. دست‌های این همسر جانباز بوی زحمت می‌دهد؛ در حالی که اشک روی گونه‌هایش سوسو می‌کند، خاطره‌ای از شب یلدا را برایمان این‌گونه روایت می‌کند: انار روی میز بود؛ نیمه‌شب یادم ‌افتاد که نکند سردار من، انار را دیده و دلش خواسته باشد؛ از رختخواب دل کندم؛ انار را با دست‌هایم فشار دادم تا آبی از آن چکانده و به او بدهم؛ دیدم او خواب است اما با سرنگ برایش گاواژ کردم تا این محبت به مغزش برسد و به او بگویم که تنهایش نمی‌گذارم؛ گاهی آب میوه و غذاها را بر لب‌های او می‌زنم تا طعم‌ها فراموشش نشود.

* سالهاست عطر غذا در این خانه نپیچیده است

تمام اعضای خانواده‌ همیشه دوست دارند حداقل یک وعده غذا را دور هم بنشینند اما چندین سال است که این زن به تنهایی در گوشه آشپزخانه غذا می‌خورد طوری که حتی صدای چیدن میز غذا به گوش همسرش نرسد؛ او خیلی وقت است که غذای عطردار درست نمی‌کند و می‌گوید: «من چگونه چنین غذایی را بخورم در حالی که ابراهیم‌ام نمی‌تواند از آن بخورد». ابراهیم یک بار با زبان بی‌زبانی از من نان و پنیر خواست؛ نان و پنیر و چایی را میکس کردم و برایش آوردم تا وارد معده‌اش کنم؛ او از این موضوع خیلی ناراحت شد و آن را کنار زد.

* به مونسم افتخار می‌کنم؛ از دیدن دردهایش ذره ذره می‌میرم

این زن ایثارگر هرروز صبح مانند سرباز وظیفه بیدار می‌شود و می‌گوید: «فرمانده! در خدمتم؛ فرمان بده تا سربازت اجرا کند»؛ او می‌گوید: این راه زندگی را که با ابراهیم طی کردیم خیلی ناهمواری داشت اما از این جهت که مونسم یک جانباز است افتخار می‌کنم و گاهی از دیدن دردهای او ذره ذره می‌میرم. زمان عقد دخترش می‌رسد؛ او به امیر نهاوندی و خرم‌طوسی می‌گوید: پدر بچه‌ها قدرت تکلم ندارد، شما در مراسم عقد حضور پیدا کنید بلکه دل دخترم کمی آرام گیرد.

همسر جانباز مهران‌راد، روحی لطیف و احساس شاعرانه‌ای دارد؛ برای پرنده‌ها و یاکریم‌هایی که پشت پنجره می‌نشینند، دانه می‌پاشد و به آنها می‌گوید: برای شفای تمام مریض‌ها دعا کنید! او گل‌های شمعدانی را خیلی دوست دارد؛ دستی بر گلبرگ‌ها کشیده و در برابر عظمت پروردگار سر به سجده می‌نهد. شیرین جافر، خواهر مهربانی است که برادرش نیز دو پایش را در منطقه سومار به اسلام هدیه داده و از این جهت او خود را زینب عصر کامپیوتری می‌داند.

در این مهمانی کوتاه، می‌دیدیم که ابراهیم بغض می‌کرد و اشک از گوشه چشمهایش جاری می‌شد؛ در این ساعت‌ها خنده‌ای بر لب‌هایش ننشست؛ شیرین می‌گوید: به دلیل آسیبی که به مغز او رسیده است، او دیگر نمی‌تواند بخندد.

* دیوانه‌وار عاشق حضرت ابوالفضل(ع) هستیم

وی ادامه می‌دهد: دیوانه‌وار عاشق حضرت ابوالفضل(ع) هستیم، همسرم یک بار در کودکی بینایی خود را از دست داده بود مادرش با توسل به حضرت ابوالفضل(ع) شفای او را ‌گرفت؛ بارها اتفاق افتاده که پزشکان برای معالجه او عاجز مانده بودند، دست به دامان حضرت قمر بنی‌هاشم(ع) شدم و ابراهیم حالش خوب شد. برای استحمام وی گاهی با احاطه شدن ضعف بر من، ممکن بوده که ابراهیم از دستم رها شود؛ متوسل به حضرت امّ‌البنین شدم تا مرا تنها نگذارد؛ همین گونه نیز ‌شد؛ من دست‌های حمایت‌ اولاد پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را در زندگی می‌بینم. خداوند همیشه همراه ما بود و حتی یک بار هم زیر بار سختی‌ها نشکسته‌ام.

این همسر جانباز بیان می‌دارد: از مقام معظم رهبری خیلی ممنونم که این گونه با درایت عمل می‌کنند تا چنین نظامی‌های خوبی حافظ مملکت باشند و از نظامیان ممنونم که مانند شمعی دور نقشه عزیز روشن هستند و نمی‌گذارند بیگانگان نگاهی به ایران بیندازند.

او در این دیدار اعیاد شعبانیه را به رهبر معظم انقلاب و سایر جانبازان و پاسداران تبریک گفت؛ وی از امیر پوردستان فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی، سرهنگ جعفری مسئول ایثارگران ارتش، امیر سیفی رئیس حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ارتش، از گروه پزشکان بیمارستان گلستان نیروی دریایی، حجت‌الاسلام نقویان، حمید ماهی‌صفت قدردانی می‌کند.

* آرزو دارم با سرباز ولایت به دیدار رهبر معظم انقلاب بروم

از شیرین جافر خواستیم که آرزویی کند و می‌گوید: آرزو دارم که آقای مهران‌راد را که به من آبرو و عزت داده است، به عنوان سرباز ولایت روی ویلچر بگذارم، جلوی رویم بگیرم و به دیدار رهبر معظم انقلاب برویم. و آرزوی دیگر او این است که ای‌کاش دوباره بوی پوتین ارتشی در خانه‌اش می‌پیچید؛ و ای‌کاش او یک بار دیگر لباس مقدس ارتش را بر تن می‌کرد.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار