یک جانباز 70 درصد جنگ تحمیلی روایت کرد؛
جانباز «حسین خانبیکیان» به خاطره مجروحیتش و زنده شدن پیکر بی جانش پس از یک شبانه روز در جبهه اشاره کرد.
به گزارش شهدای ایران؛ 14 ساله بود که برادرش حسن به شهادت رسید، سه ماه بعد پدرش هم عازم جبهه شد، میگفت تفنگ حسن نباید زمین بماند، سه بار به جبهه رفت و جانباز شد، حالا نوبت حسین بود که تفنگ را بردارد، «حسین خانبیکیان» سال دوم راهنمایی بود که عازم جبهه شد، تا اینکه در عملیات بیت المقدس 2 جانباز شد. در ادامه روایت این جانباز 70 درصد را از حضور در جبهه و جانبازیاش میخوانید.
تفنگ حسن نباید زمین بماند
به جبهه که رفتم عملیات خیبر در جریان بود و جهادسازندگی دامغان عهده دار احداث جهاده 14 کیلومتری در هورالعظیم بود. 45 روز به عنوان شاگرد راننده در این جاده خدمت کردم. هواپیمای دشمن لحظهای ما را راحت نمیگذاشت.
سال 64 با برادران بسیج عازم جبهه شدم. از آنجا که قبلا 2 بار به جبهه رفته بودم مرا برای آموزش نفرستادند. چند روز در پنج طبقههای اهواز ماندیم. سپس برای پدافند ما را به جزیره مجنون بردند. یک روز در نزدیکی ما یک گلوله توپ در کانال افتاد و منفجر شد. موج انفجار مرا گرفته بود ولی خودم متوجه نبودم. هرچه اصرار میکردند مرا به بیمارستان ببرند، قبول نمیکردم. تا اینکه حالم بد شد و به بیمارستانی در قم اعزام شدم. چند روزی آنجا بودم تا به دامغان بازگشتم و به سرعت حالم خوب شد.
زمستان سال 1366 با گردان قمربنی هاشم دامغان، به عنوان آرپیجی زن عازم جبهه شدم. چند روزی که در جنوب بودیم، گردان عازم جبهه شمال غرب شد. ابتدا مقر گردان ما، در منطقه ی گردویی بود. یک روز که بچه ها نبودند، هواپیماهای دشمن مقر ما را بمباران کرد. بمب نزدیک ما چند نفر که نگهبان بودیم، اصابت کرد. شکر خدا عمل نکرد. یک ماهی در منطقه بودیم. تا اینکه عملیات بیت المقدس 2 شروع شد. اولین آرپیجیزن دسته بودم. زمین پوشیده از برف بود و مه سبب میشد که نتوانیم چند متری خود را ببینیم. تمام گردان بادگیر سفید تنشان کرده بودند. چند ساعت که به طرف قله رفتیم، هوا صاف شد. ما به ده متری دشمن رسیده بودیم که آنها متوجه ما شدند. به دستور فرمانده اولین سنگر آنها را زدم. بعثیها با شنیدن صدای انفجار تازه از خواب بیدار شدند. آنها با لباس خواب فرار میکردند و ما هم آنها را تعقیب میکردیم.
جلو رفتیم. به یک سنگر تیربار رسیدیم که به طرف ما تیراندازی می کرد به یک رزمنده که بچه ی حسن آبادی بود گفتم: «به طرف آشیانه شلیک کن تا من جلو بروم و کارشو تمام کنم!» طولی نکشید که تیر به شکم آن بندهی خدا خورد و افتاد. هر طور بود خودم را به آن تیربار نزدیک کردم و با اولین شلیک، سنگرش را به هوا فرستادم. آنقدر سرگرم زد و خورد بودیم که خودم را فراموش کرده بودم. یک لحظه احساس کردم بازویم گرم شد. با خودم گفتم بدنم به خاطر خوردن خوراکی انرژیزا گرم شده است. صبح که منطقه را پاکسازی کرده و نفس راحتی کشیدم متوجه شدم بازویم ترکش خورده و زخم است.
پیکر زنده شده یک شهید درون پلاستیک
چند نفری از گردان را که به شهادت رسیده بودند به کمک دیگران به عقب آوردیم. شهدا را داخل پلاستیک پیچیده و آنها را روی برف به طرف پایین سر دادیم. وقتی به پایین رسیدیم یک نفر را دیدم که خیلی ناراحت بود. میگفت که پیکر برادرش بالای قله جا مانده است. به او گفتم ناراحت نباش الان میروم و پیکرش را میآورم. به بالا رسیدم یک ماشین تویوتا آنجا بود. اولین گلوله توپ دشمن در فاصله دورتری از آنجا به زمین نشست و منفجر شد. به محض اینکه دومین صدا را شنیدم دراز کشیدم و دستم را روی سرم گذاشتم. موقعی که به هوش آمدم در بیمارستان تبریز بودم. میخواستند پایم را قطع کنند اما پدرم اجازه نداد. سه بار عمل کردند تا بهتر شدم. سپس به بیمارستان نیرو هوایی تهران منتقل شدم. 9 ماه آنجا بستری بودم. روزی حاج رجب، فرمانده گردان به ملاقاتم آمد و گفت: «وقتی دیدم ترکش بزرگی به سرت خورده فکر کردیم شهید شدی، جنازهات را داخل پلاستیک پیچیدیم و بیرون سنگر گذاشتیم. وقتی صبح شد، دیدیم جلوی بینیات عرق کرده است. فهمیدیم زندهای و فوری منتقلت کردیم.»
افتادن از پله قطار با حال مجروح
یک روز پس از عمل جراحی، کیسهی خون را به پایم وصل کردند. در حال بیهوشی، پایم تکان خورد و سرنگ بیرون آمد. بندهی خدایی که برای ملاقات آمده بود، مرا بیهوش و غرقه به خون دید. با سر و صدا درخواست کمک کرد. به علت خونریزی شدید، دچار افت فشار خون شده بودم. روزی که مرخص شدم، اصلا نمی توانستم راه بروم. با این حال آمبولانس مرا تا راه آهن رساند و آنجا رها کرد. پدرم که خودش جانباز بود و قدرت بدنی کمی داشت، ساعت چهار بعد از ظهر مرا روی دوش گرفت تا سوار قطار کند. 2 پله را بالا رفت، در پلهی سوم پایش سُر خورد. من و او پخش زمین شدیم. پایم شکست و دردی تازه به دردهایم اضافه شد. اطرافمان جمع شدند. رئیس قطار آمد و گفت: شما را به بیمارستان برمیگردانیم. پدرم گفت: هر طور شده باید به دامغان برویم. در بیمارستان دامغان، درون پایم پلاتین گذاشتند و گچ گرفتند. شش هفت ماه اصلا نمیتوانستم حرف بزنم. بعد از آن، کم کم صحبت کردم. در این مدت قدرت غذا خوردن نداشتم و غذا را در دهانم میگذاشتند. 2 سال طول کشید تا توانستم سر پا بایستم و راه بروم. الان هم با لکنت حرف میزنم. گاهی کلمات را فراموش میکنم.
تفنگ حسن نباید زمین بماند
به جبهه که رفتم عملیات خیبر در جریان بود و جهادسازندگی دامغان عهده دار احداث جهاده 14 کیلومتری در هورالعظیم بود. 45 روز به عنوان شاگرد راننده در این جاده خدمت کردم. هواپیمای دشمن لحظهای ما را راحت نمیگذاشت.
سال 64 با برادران بسیج عازم جبهه شدم. از آنجا که قبلا 2 بار به جبهه رفته بودم مرا برای آموزش نفرستادند. چند روز در پنج طبقههای اهواز ماندیم. سپس برای پدافند ما را به جزیره مجنون بردند. یک روز در نزدیکی ما یک گلوله توپ در کانال افتاد و منفجر شد. موج انفجار مرا گرفته بود ولی خودم متوجه نبودم. هرچه اصرار میکردند مرا به بیمارستان ببرند، قبول نمیکردم. تا اینکه حالم بد شد و به بیمارستانی در قم اعزام شدم. چند روزی آنجا بودم تا به دامغان بازگشتم و به سرعت حالم خوب شد.
زمستان سال 1366 با گردان قمربنی هاشم دامغان، به عنوان آرپیجی زن عازم جبهه شدم. چند روزی که در جنوب بودیم، گردان عازم جبهه شمال غرب شد. ابتدا مقر گردان ما، در منطقه ی گردویی بود. یک روز که بچه ها نبودند، هواپیماهای دشمن مقر ما را بمباران کرد. بمب نزدیک ما چند نفر که نگهبان بودیم، اصابت کرد. شکر خدا عمل نکرد. یک ماهی در منطقه بودیم. تا اینکه عملیات بیت المقدس 2 شروع شد. اولین آرپیجیزن دسته بودم. زمین پوشیده از برف بود و مه سبب میشد که نتوانیم چند متری خود را ببینیم. تمام گردان بادگیر سفید تنشان کرده بودند. چند ساعت که به طرف قله رفتیم، هوا صاف شد. ما به ده متری دشمن رسیده بودیم که آنها متوجه ما شدند. به دستور فرمانده اولین سنگر آنها را زدم. بعثیها با شنیدن صدای انفجار تازه از خواب بیدار شدند. آنها با لباس خواب فرار میکردند و ما هم آنها را تعقیب میکردیم.
جلو رفتیم. به یک سنگر تیربار رسیدیم که به طرف ما تیراندازی می کرد به یک رزمنده که بچه ی حسن آبادی بود گفتم: «به طرف آشیانه شلیک کن تا من جلو بروم و کارشو تمام کنم!» طولی نکشید که تیر به شکم آن بندهی خدا خورد و افتاد. هر طور بود خودم را به آن تیربار نزدیک کردم و با اولین شلیک، سنگرش را به هوا فرستادم. آنقدر سرگرم زد و خورد بودیم که خودم را فراموش کرده بودم. یک لحظه احساس کردم بازویم گرم شد. با خودم گفتم بدنم به خاطر خوردن خوراکی انرژیزا گرم شده است. صبح که منطقه را پاکسازی کرده و نفس راحتی کشیدم متوجه شدم بازویم ترکش خورده و زخم است.
پیکر زنده شده یک شهید درون پلاستیک
چند نفری از گردان را که به شهادت رسیده بودند به کمک دیگران به عقب آوردیم. شهدا را داخل پلاستیک پیچیده و آنها را روی برف به طرف پایین سر دادیم. وقتی به پایین رسیدیم یک نفر را دیدم که خیلی ناراحت بود. میگفت که پیکر برادرش بالای قله جا مانده است. به او گفتم ناراحت نباش الان میروم و پیکرش را میآورم. به بالا رسیدم یک ماشین تویوتا آنجا بود. اولین گلوله توپ دشمن در فاصله دورتری از آنجا به زمین نشست و منفجر شد. به محض اینکه دومین صدا را شنیدم دراز کشیدم و دستم را روی سرم گذاشتم. موقعی که به هوش آمدم در بیمارستان تبریز بودم. میخواستند پایم را قطع کنند اما پدرم اجازه نداد. سه بار عمل کردند تا بهتر شدم. سپس به بیمارستان نیرو هوایی تهران منتقل شدم. 9 ماه آنجا بستری بودم. روزی حاج رجب، فرمانده گردان به ملاقاتم آمد و گفت: «وقتی دیدم ترکش بزرگی به سرت خورده فکر کردیم شهید شدی، جنازهات را داخل پلاستیک پیچیدیم و بیرون سنگر گذاشتیم. وقتی صبح شد، دیدیم جلوی بینیات عرق کرده است. فهمیدیم زندهای و فوری منتقلت کردیم.»
افتادن از پله قطار با حال مجروح
یک روز پس از عمل جراحی، کیسهی خون را به پایم وصل کردند. در حال بیهوشی، پایم تکان خورد و سرنگ بیرون آمد. بندهی خدایی که برای ملاقات آمده بود، مرا بیهوش و غرقه به خون دید. با سر و صدا درخواست کمک کرد. به علت خونریزی شدید، دچار افت فشار خون شده بودم. روزی که مرخص شدم، اصلا نمی توانستم راه بروم. با این حال آمبولانس مرا تا راه آهن رساند و آنجا رها کرد. پدرم که خودش جانباز بود و قدرت بدنی کمی داشت، ساعت چهار بعد از ظهر مرا روی دوش گرفت تا سوار قطار کند. 2 پله را بالا رفت، در پلهی سوم پایش سُر خورد. من و او پخش زمین شدیم. پایم شکست و دردی تازه به دردهایم اضافه شد. اطرافمان جمع شدند. رئیس قطار آمد و گفت: شما را به بیمارستان برمیگردانیم. پدرم گفت: هر طور شده باید به دامغان برویم. در بیمارستان دامغان، درون پایم پلاتین گذاشتند و گچ گرفتند. شش هفت ماه اصلا نمیتوانستم حرف بزنم. بعد از آن، کم کم صحبت کردم. در این مدت قدرت غذا خوردن نداشتم و غذا را در دهانم میگذاشتند. 2 سال طول کشید تا توانستم سر پا بایستم و راه بروم. الان هم با لکنت حرف میزنم. گاهی کلمات را فراموش میکنم.