۴۰ سال گذشت، بیش از ۴۰ دوست رفتند، یکّه و تنها، همچنان به دیوارهای گچی که زیر بار طرحها و نقاشیها، خسته نشستهاند، مینگرم و بوی رنگ کهنه را استشمام میکنم. و من هنوز انقلابی ماندهام و انشاءالله این انقلابی بودن را با هیچ چیز معامله نخواهم کرد!
به گزارش شهدای ایران؛ به نقل از دفاع پرس، «حمید داودآبادی» رزمنده، جانباز و پژوهشگر دفاعمقدس، ضمن بیان خاطرهای از دوران انقلاب اسلامی در صفحه اجتماعی خود، نوشت:
از اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن ۱۳۵۷، ذوق و شوق فعالیت در راه انقلاب، در وجودم ریشه دواند و با هر وسیله ممکن و همه هم از همان مقدار اندک پول توجیبیام (روزی ۲۰ ریال) شکل میگرفت.
عشقم این بود بروم دم بیمارستان و در سطل آشغال آنجا، فیلمهای رادیولوژی را که انداخته بودند دور بردارم، روی آن عکس و متن موردنظرم را بکشم، با تیغ ریش تراشی پدرم که یواشکی برمیداشتم، آن را ببُرم و کلیشه درست کنم.
مرحله بعد این بود که چند روزی بیخیال خوردن کیک در مدرسه شوم، پولهایم را جمع کنم و یک قوطی رنگ اسپری به قیمت ۹۰ ریال بخرم.
مرحله اصلی هم این بود که نصف شب، گاه در سرمای استخوانسوز زمستان، یکّه و تنها، راه بیافتم در کوچه و خیابان، کلیشه را بگذارم روی دیوار و فیسسسسس رنگ را بپاشم روی آن.
وقتی کلیشه را برمیداشتم، از دیدن هنرنمایی خودم کلی حال میکردم.
چندباری هم با منافقین و کمونیستها درگیر شدم و البته من که بچه بودم و تنها، و آنها چندنفر و سنشان از من بیشتر، پا به فرارم خوب بود!
طبقه بالای خانه پدرم، یک انباری کوچک ۸۰ سانتیمتر در ۲ و نیم متر داشتند که یواشیواش وسایلم را که گذاشتم آنجا، صاحبش شدم.
کلیشهها را که میبریدم، همانجا روی دیوار امتحان میکردم.
پریشب بعد ۴۰ سال، رفتم سراغ انباری و از آثار هنری خودم عکس گرفتم.
چقدر دلم تنگ شده برای تابستانهای گرم که در آنجا عرق میریختم و کلیشه درست میکردم.
شهید «مصطفی کاظمزاده» عاشق آنجا بود. وقتی میآمد خانه ما، بیشتر پاتوقش آنجا بود و گیر میداد که ساختن کلیشه را یادش بدهم.
حس و حال و نفس شهیدان «مصطفی کاظمزاده»، «نادر و کیوان محمدی»، «علی مشاعی»، «حسین نصرتی»، «مهدی حقیقی»، «علی نوروزی» و «علی خدابندهلو» هنوز در آنجا به مشام میرسد.
از اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن ۱۳۵۷، ذوق و شوق فعالیت در راه انقلاب، در وجودم ریشه دواند و با هر وسیله ممکن و همه هم از همان مقدار اندک پول توجیبیام (روزی ۲۰ ریال) شکل میگرفت.
عشقم این بود بروم دم بیمارستان و در سطل آشغال آنجا، فیلمهای رادیولوژی را که انداخته بودند دور بردارم، روی آن عکس و متن موردنظرم را بکشم، با تیغ ریش تراشی پدرم که یواشکی برمیداشتم، آن را ببُرم و کلیشه درست کنم.
مرحله بعد این بود که چند روزی بیخیال خوردن کیک در مدرسه شوم، پولهایم را جمع کنم و یک قوطی رنگ اسپری به قیمت ۹۰ ریال بخرم.
مرحله اصلی هم این بود که نصف شب، گاه در سرمای استخوانسوز زمستان، یکّه و تنها، راه بیافتم در کوچه و خیابان، کلیشه را بگذارم روی دیوار و فیسسسسس رنگ را بپاشم روی آن.
وقتی کلیشه را برمیداشتم، از دیدن هنرنمایی خودم کلی حال میکردم.
چندباری هم با منافقین و کمونیستها درگیر شدم و البته من که بچه بودم و تنها، و آنها چندنفر و سنشان از من بیشتر، پا به فرارم خوب بود!
طبقه بالای خانه پدرم، یک انباری کوچک ۸۰ سانتیمتر در ۲ و نیم متر داشتند که یواشیواش وسایلم را که گذاشتم آنجا، صاحبش شدم.
کلیشهها را که میبریدم، همانجا روی دیوار امتحان میکردم.
پریشب بعد ۴۰ سال، رفتم سراغ انباری و از آثار هنری خودم عکس گرفتم.
چقدر دلم تنگ شده برای تابستانهای گرم که در آنجا عرق میریختم و کلیشه درست میکردم.
شهید «مصطفی کاظمزاده» عاشق آنجا بود. وقتی میآمد خانه ما، بیشتر پاتوقش آنجا بود و گیر میداد که ساختن کلیشه را یادش بدهم.
حس و حال و نفس شهیدان «مصطفی کاظمزاده»، «نادر و کیوان محمدی»، «علی مشاعی»، «حسین نصرتی»، «مهدی حقیقی»، «علی نوروزی» و «علی خدابندهلو» هنوز در آنجا به مشام میرسد.
بر خود میبالم که:
۴۰ سال گذشت، بیش از ۴۰ دوست رفتند، یکّه و تنها، همچنان به دیوارهای گچی که زیر بار طرحها و نقاشیها، خسته نشستهاند، مینگرم و بوی رنگ کهنه را استشمام میکنم؛ و من هنوز انقلابی ماندهام!
و انشاءالله این انقلابی بودن را با هیچ چیز معامله نخواهم کرد!
«اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا»
۴۰ سال گذشت، بیش از ۴۰ دوست رفتند، یکّه و تنها، همچنان به دیوارهای گچی که زیر بار طرحها و نقاشیها، خسته نشستهاند، مینگرم و بوی رنگ کهنه را استشمام میکنم؛ و من هنوز انقلابی ماندهام!
و انشاءالله این انقلابی بودن را با هیچ چیز معامله نخواهم کرد!
«اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا»