امام(ره) فرمودند: «احمد! شما را میگویند منافق هستی؟!» گفتم: «بله، همین حرفها را می زنند!...» امام (ره) ادامه دادند: «برگرد، همان جا که بودی، محکم بایست!» وقتی احمد به اینجای حکایت رسید، با ذوق و شوق گفت: حالا دیگر غمی ندارم، تأیید از حضرت امام گرفتم!»
به گزارش شهدای ایران؛ سردار حاج احمد متوسلیان 1332 در محله جنوب شهر تهران و در خانواده ای پر جمعیت متولد شد. حاج احمد در دوران نوجوانی علاوه بر تحصیل در یک مدرسه شبانه کنار پدر در شیرینی فروشی شان کمک می کرد.
پس از گرفتن دیپلم به سربازی رفت و همان ایام مشغول مبارزه علیه رژیم طاغوت نیز بود. حاج احمد مدتی در خرم آباد مشغول کار شد اما به دلیل فعالیت های ضد رژیم به مدت 5 ماه به زندان شاهنشاهی افتاد.
پس از پیروزی انقلاب حاج احمد به نهاد انقلابی سپاه رفت و با شروع غائله کردستان همراه تعدادی از همرزمان و دوستانش برای مبارزه با ضد انقلاب عازم غرب کشور شد. مبارزه با ضد انقلاب و یاری رساندن به مردم غرب تا جایی پیش رفت که وقتی او می خواست از آن منطقه برود مردم کرد می گریستند.
حاج احمد سال 60 لشکر 27 محمد رسول الله را تشکیل داد و برای انجام عملیات الی بیت المقدس عازم جبهه جنوب شد. پس از پیروزی در عملیات، احمد متوسلیان در اواخر خرداد سال 1361 طی ماموریتی به همراه یک هیات عالیرتبه دیپلماتیک از مسئولین سیاسی - نظامی کشورمان راهی سوریه شد و سپس به لبنان رفت.
در چهاردهم تیر سال 1361، اتومبیل هیات نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی، توسط مزدوران حزب فالانژ که اتومبیل را متوقف کردند و به این ترتیب چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک - توسط آدمربایان دستنشانده رژیم تروریستی تلآویو گروگان گرفته شده شدند.
این چهار نفر عبارتند از: «محسن موسوی»، «احمد متوسلیان»، «تقی رستگار مقدم» و خبرنگار عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی - ایرنا - «کاظم اخوان »که از سرنوشت آنان تاکنون اطلاعی در دست نیست.
آنچه در ادامه می خوانید خاطراتی است از حاج احمد متوسلیان که توسط دوستانش روایت شده است.
کسی آمده به اسم احمد متوسلیان، این بابا پدر ما را درآورده!
یکی از همرزمان متوسلیان تعریف می کند که همراه حاج احمد با لباس کُردی، کنار جاده ایستاده بودیم که ماشینی به ما نزدیک شد. دو نفر از افراد کومله داخل ماشین بودند. آنها به خیال اینکه ما هم از خودشان هستیم، نگه داشتند و ما را سوار کردند.
من که زبان کردی بلد بودم، شروع به صحبت با آنها کردم و پرسیدم: «از نیروهایی که تازه از سپاه تهران اومدن چه خبر؟»یکی از آنها با ناله گفت: «چی بگم، توی اون ها یه کسی اومده به اسم احمد متوسلیان، این بابا پدر ما رو درآورده، از موقعی که اومده، تمام کار و کاسبی ما کساد شده، به تمام کمین های ما ضدکمین می زنه. عملیات هاش خانمان سوزه.»
در تمام این مدت حاج احمد ساکت و آرام نشسته بود و جاده را نگاه می کرد. در یک آن، وقتی فرصت را مناسب دیدم، به سرعت اسلحه راپشت سر یکی از آنها گرفتم، آنها باورشان نمی شد. ماشین را نگه داشتند. با کمک حاج احمد دست و پای آنها را بستیم و حرکت کردیم. در راه خطاب به یکی از کردها گفتم: «اگر احمد متوسلیان رو ببینی، اونو می شناسی؟» مرد کرد گفت: «نه! قیافه شو ندیدم» یک نگاه به حاج احمد انداختم و به مرد کرد گفتم: «اون مردی که کنارت نشسته احمد متوسلیانه»
مرد کرد نگاهی به حاج احمد کرد و حاج احمد هم در چشمان او خیره شد. هنوز حاج احمد چشم از چشم او برنداشته بود ماشین را نگه داشتیم و او را پیاده شد.
در تمام این مدت حاج احمد ساکت و آرام نشسته بود و جاده را نگاه می کرد. در یک آن، وقتی فرصت را مناسب دیدم، به سرعت اسلحه راپشت سر یکی از آنها گرفتم، آنها باورشان نمی شد. ماشین را نگه داشتند. با کمک حاج احمد دست و پای آنها را بستیم و حرکت کردیم. در راه خطاب به یکی از کردها گفتم: «اگر احمد متوسلیان رو ببینی، اونو می شناسی؟» مرد کرد گفت: «نه! قیافه شو ندیدم» یک نگاه به حاج احمد انداختم و به مرد کرد گفتم: «اون مردی که کنارت نشسته احمد متوسلیانه»
مرد کرد نگاهی به حاج احمد کرد و حاج احمد هم در چشمان او خیره شد. هنوز حاج احمد چشم از چشم او برنداشته بود ماشین را نگه داشتیم و او را پیاده شد.
خاطره دیدار حاج احمد با امام(ره)
یکی از همرزمان جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان، خاطره دیدار حاج احمد با امام (ره) را اینگونه روایت میکند: در فضایی که بنی صدر برای اختلاف بین نیروهای سپاه و ارتش در غرب تلاش میکرد، سختیها و تلخ کامیها به وجود میآمد که تنها سنگ صبور حاج احمد و دیگر سرداران سپاه غرب، فرمانده سپاه منطقه 7 کرمانشاه، حاج محمد بروجردی بود. مکاتبات حاج احمد، به عنوان زبدهترین فرمانده جبهههای کردستان با فرمانده مافوق خود، سردار کبیر «محمد بروجردی» در این مقطع، سرشار از جملاتی آتشین در اعتراض به خیانتها و کارشکنیهای متعمدانه بنیصدر بود که این نامهها نیز که بنا بر مصلحت اندیشی دلسوزانه سردار بروجردی، تندیهای آنها گرفته شده بود، باز چنان آتشناک بود که ماشین جعل و تهمت و شایعهسازی جبهه متحد ضدانقلاب به کار افتاد. طرفداران بنیصدر برای مشوش ساختن سیمای احمد متوسلیان دست به کار شدند. از جمله شایعاتی که لیبرالها علیه او سر زبانها انداختند، این بود که فرمانده سپاه مریوان، منافق است! البته وقتی این شایعه به گوش احمد رسید، با حلم و صبر عجیبی با این قضیه برخورد کرد. با آنکه از درون میسوخت، هیچ به روی خودش نیاورد و فقط می خندید!
کار به حدی بالا گرفت که یک روز خبر رسید از دفتر حضرت امام (ره) او را خواستهاند. حاج احمد سخت نگران وضعیت حساس جبهه مریوان در آن روزهای دشوار جنگهای کردستان بود. به تهران آمد و خود را به دفتر حضرت امام (ره) معرفی کرد... گفت: «به تهران رفتم تا ببینم چه کارم دارند.» دیدم قرار است به دستبوسی حضرت امام (ره) برویم. در دفتر به من گفتند: «شما احمد متوسلیان هستید؟» گفتم: «بله». گفتند: الان که خدمت حضرت امام می روی، مثل حالا که در چشمهای ما نگاه می کنی، آنجا به چشمهای امام نگاه نکن! فقط جواب سؤالات آقا را بده، هیچ مسألهای هم نیست. نگران نباش.
سپس من را به خدمت امام (ره) بردند. دیگر نفهمیدم چه شد... بغض گلویم را گرفته بود. خدایا! مگر میشد باور کرد؟! مرا به خدمت امام آوردهاند!...
امام(ره) فرمودند: «احمد! شما را میگویند منافق هستی؟!» گفتم: «بله، همین حرفها را می زنند!...» دیگر نتوانستم چیزی بگویم. امام (ره) ادامه دادند: «برگرد، همان جا که بودی، محکم بایست!...» وقتی احمد به اینجای حکایت رسید، با ذوق و شوق گفت: حالا دیگر غمی ندارم، تأیید از حضرت امام(ره) گرفتم!»
کار به حدی بالا گرفت که یک روز خبر رسید از دفتر حضرت امام (ره) او را خواستهاند. حاج احمد سخت نگران وضعیت حساس جبهه مریوان در آن روزهای دشوار جنگهای کردستان بود. به تهران آمد و خود را به دفتر حضرت امام (ره) معرفی کرد... گفت: «به تهران رفتم تا ببینم چه کارم دارند.» دیدم قرار است به دستبوسی حضرت امام (ره) برویم. در دفتر به من گفتند: «شما احمد متوسلیان هستید؟» گفتم: «بله». گفتند: الان که خدمت حضرت امام می روی، مثل حالا که در چشمهای ما نگاه می کنی، آنجا به چشمهای امام نگاه نکن! فقط جواب سؤالات آقا را بده، هیچ مسألهای هم نیست. نگران نباش.
سپس من را به خدمت امام (ره) بردند. دیگر نفهمیدم چه شد... بغض گلویم را گرفته بود. خدایا! مگر میشد باور کرد؟! مرا به خدمت امام آوردهاند!...
امام(ره) فرمودند: «احمد! شما را میگویند منافق هستی؟!» گفتم: «بله، همین حرفها را می زنند!...» دیگر نتوانستم چیزی بگویم. امام (ره) ادامه دادند: «برگرد، همان جا که بودی، محکم بایست!...» وقتی احمد به اینجای حکایت رسید، با ذوق و شوق گفت: حالا دیگر غمی ندارم، تأیید از حضرت امام(ره) گرفتم!»
خاطره جالب محافظ محسن رضایی از شوخی با حاج احمد
محمود مسافری: داخل حرم مطهر حضرت زینب (س) هیئت عالی رتبه سیاسی نظامی ایران متشکل از علی اکبر ولایتی وزیر امور خارجه، سرهنگ محمد سلیمی وزیر دفاع، سرهنگ صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش، احمد متوسلیان فرمانده تیپ محمد رسول الله (ص)، محسن رفیقدوست مسئول پشتیبانی و تدارکات سپاه پاسداران و بقیه مشغول زیارت هستند.
همراه هرکدام از شخصیت های سیاسی نظامی، دو نفر سپاهی به عنوان محافظ حضور دارند. محافظ های سرهنگ سلیمی و صیاد شیرازی لباس ارتشی بر تن دارند.
همه محافظین، درحالی که به طور منظم لباس نظامی بر تن دارند، پیراهن خود را روی شلوار انداخته اند. در آن میان محمود مسافری چشمش می افتد به حاج احمد متوسلیان که در کناری ایستاده و رو به ضریح، مشغول گفتن ذکر است.
تیپ منظم نظامی حاج احمد توجه او را به خود جلب می کند. لباس فرم سپاه اتو کشیده، پیراهن خود را داخل شلوار گذاشته و فانسقه ای سبز رنگ را محکم به کمر بسته است. یک کیف برزنتی سبز رنگ کوچک حاوی قطب نما در سمت چپ و غلاف چرمی سیاه رنگ که کلت کمری برتا داخل آن قرار دارد، بر پهلوی راست او قرار دارد.
محمود خودش را می رساند کنار حاج احمد و با لبخند به او می گوید:
- می گویم حاجی، ماشاءالله چقدر منظم و خشک تیپ زدی!
حاج احمد با تعجب می گوید:
- چطور مگر؟
تیپ محافظ ها را به او نشان می دهد و می گوید:
- ما همه پیراهن هایم مان را گذاشته ایم روی شلوار، ولی فقط شما پیراهنت را داخل شلوار گذاشتی.
- خب مگر عیبی دارد؟
- عیب که نه. ولی می خواهم بگویم ماشاءالله کمر باریک هم که هستی ...
و شیطنت آمیز می خندد.
حاج احمد هم با او می خندد و می گوید:
- ای شیطون ...
- نه حاجی جان اصلا منظوری نداشتم.
- بله درست می گویی هیچ منظوری نداشتی!
- فقط می خواستم بگویم این جوری خوب نیست.
- چرا خوب نیست؟
چون کمر شما باریک است و این طوری فانسقه را محکم به کمرتان بستید، این نظامیان سوری که می بینند پیش خودشان می گویند: این بابا با این هیکل لاغر و ضعیف بلند شده از ایران آمده این جا که مثلا به ما کمک کند؟ این که با یک باد کمرش می شکند!
و هر دو با هم می زنند زیر خنده.
سپاه پناهگاه مردم مریوان شده بود
- می گویم حاجی، ماشاءالله چقدر منظم و خشک تیپ زدی!
حاج احمد با تعجب می گوید:
- چطور مگر؟
تیپ محافظ ها را به او نشان می دهد و می گوید:
- ما همه پیراهن هایم مان را گذاشته ایم روی شلوار، ولی فقط شما پیراهنت را داخل شلوار گذاشتی.
- خب مگر عیبی دارد؟
- عیب که نه. ولی می خواهم بگویم ماشاءالله کمر باریک هم که هستی ...
و شیطنت آمیز می خندد.
حاج احمد هم با او می خندد و می گوید:
- ای شیطون ...
- نه حاجی جان اصلا منظوری نداشتم.
- بله درست می گویی هیچ منظوری نداشتی!
- فقط می خواستم بگویم این جوری خوب نیست.
- چرا خوب نیست؟
چون کمر شما باریک است و این طوری فانسقه را محکم به کمرتان بستید، این نظامیان سوری که می بینند پیش خودشان می گویند: این بابا با این هیکل لاغر و ضعیف بلند شده از ایران آمده این جا که مثلا به ما کمک کند؟ این که با یک باد کمرش می شکند!
و هر دو با هم می زنند زیر خنده.
سپاه پناهگاه مردم مریوان شده بود
محمد اکبری: «حاج احمد متوسلیان، هر روز صبح بچهها را بلند میکرد همراه تجهیزات انفرادی، از کوهها بالا میبرد، و بعد باید پا مرغی سربالایی را میرفتیم و خودش هم همیشه در ردیف اول بود. اجازه استراحت نمیداد و زمان برگشت از ما میخواست که از بالا روی برفها تا پایین غلت بخوریم.
او میگفت: فکر نکنید که من میخواهم شما را اذیت کنم، می دانم که شما را پدر و مادر، بزرگ کرده و اینجا آمدهاید اما باید ورزیده شوید تا در شرایط سخت، بتوانید مقاومت کنید.
همین هم شد، در مریوان، پاوه، بچهها از کردها هم جلوتر بودند. شاید کردها خسته میشدند اما بچهها نه خستگی سرشان نمیشد، هدفشان دفاع از اسلام و ولایت بود. خرداد 59 وارد مریوان شدیم با دلاوریهای رزمندگان و مریوان را گرفتیم و ضد انقلاب فرار کرد.
حاج احمد به گونهای در مریوان عمل کرد که سپاه پناهگاه مردم مریوان شده بود. یادم هست در پاکسازیها، حاج احمد میگفت: «حق گرفتن یک لیوان آب از مردم را ندارید.»
در هر روستا که صحبت می کرد همه را برادر خود میخواند و میگفت ما برای کار فرهنگی آمدهایم ولی متأسفانه در برابر ضد انقلاب مجبور به ایستادگی و دفاع هستیم. با رفتار حاج احمد، روستائیان آزاده هم اسلحه میخواستند تا خودشان از روستا و نوامیس و اموالشان دفاع کنند.»
او میگفت: فکر نکنید که من میخواهم شما را اذیت کنم، می دانم که شما را پدر و مادر، بزرگ کرده و اینجا آمدهاید اما باید ورزیده شوید تا در شرایط سخت، بتوانید مقاومت کنید.
همین هم شد، در مریوان، پاوه، بچهها از کردها هم جلوتر بودند. شاید کردها خسته میشدند اما بچهها نه خستگی سرشان نمیشد، هدفشان دفاع از اسلام و ولایت بود. خرداد 59 وارد مریوان شدیم با دلاوریهای رزمندگان و مریوان را گرفتیم و ضد انقلاب فرار کرد.
حاج احمد به گونهای در مریوان عمل کرد که سپاه پناهگاه مردم مریوان شده بود. یادم هست در پاکسازیها، حاج احمد میگفت: «حق گرفتن یک لیوان آب از مردم را ندارید.»
در هر روستا که صحبت می کرد همه را برادر خود میخواند و میگفت ما برای کار فرهنگی آمدهایم ولی متأسفانه در برابر ضد انقلاب مجبور به ایستادگی و دفاع هستیم. با رفتار حاج احمد، روستائیان آزاده هم اسلحه میخواستند تا خودشان از روستا و نوامیس و اموالشان دفاع کنند.»
از صبح در حمام، لباس چرکهای بچهها را میشستند
مریم کاتبی: حاج احمد متوسلیان آنقدر مهربان بود که وقتی برای کوچکترین نیرویش، اتفاقی میافتاد، همه شهر را به دنبالش میگشت. فرمانده و غیر آن، برایش فرقی نداشت. حتی در عملیات فتحالمبین، حواسش به خواهرها بود و از بچهها خواسته بود که ما را سیزده بدر ببرند، چقدر هم آن روز به همه ما خوش گذشت.
برادر احمد هر روز بین ساعت 11 الی 12 برای پانسمان میآمد و در این ساعت هم بسیار دقیق و مقرراتی بود. یک روز نیامد. خیلی منتظر شدیم. با برادر میرکیانی تماس گرفتیم. گفت: «برادر احمد از سحر تا حالا، در حمام هستند!» گفتم شرایط ما را به ایشان بگویید؛ ما ناراحت گچ پای ایشان هستیم که با کوچکترین نمی پاک میشود. از طرفی برق هم رفته و ما برای استریل وسایل، باید موتور برق روشن کنیم و منتظر ایشان هستیم.
10 دقیقه بعد برادر میرکیانی و برادر احمد آمدند. از سهل انگاری برادر احمد ناراحت بودم اما دیدیم گچ پا سالم است! برادر میرکیانی من را صدا زد و گفت: «چیزی به برادر احمد نگویید؛ ایشان از صبح در حمام، لباس چرکهای بچهها را میشستند.» پای گچ شده را هم با نایلون پوشانده بود تا آسیبی نرسد. من رفتم به ایشان برسم، دیدم پوست انگشتان رفته و خون آمده است، اما به روی خودش نیاورد، من هم چیزی نگفتم.
منبع:فارس
برادر احمد هر روز بین ساعت 11 الی 12 برای پانسمان میآمد و در این ساعت هم بسیار دقیق و مقرراتی بود. یک روز نیامد. خیلی منتظر شدیم. با برادر میرکیانی تماس گرفتیم. گفت: «برادر احمد از سحر تا حالا، در حمام هستند!» گفتم شرایط ما را به ایشان بگویید؛ ما ناراحت گچ پای ایشان هستیم که با کوچکترین نمی پاک میشود. از طرفی برق هم رفته و ما برای استریل وسایل، باید موتور برق روشن کنیم و منتظر ایشان هستیم.
10 دقیقه بعد برادر میرکیانی و برادر احمد آمدند. از سهل انگاری برادر احمد ناراحت بودم اما دیدیم گچ پا سالم است! برادر میرکیانی من را صدا زد و گفت: «چیزی به برادر احمد نگویید؛ ایشان از صبح در حمام، لباس چرکهای بچهها را میشستند.» پای گچ شده را هم با نایلون پوشانده بود تا آسیبی نرسد. من رفتم به ایشان برسم، دیدم پوست انگشتان رفته و خون آمده است، اما به روی خودش نیاورد، من هم چیزی نگفتم.
منبع:فارس