از روی چند پایگاه کوچک و بزرگ نظامی گذشتیم که به طرفمان شلیک کردند. بعضی لحظات فکر میکردم در فاصلهای اینقدر پائین، چرا ما را با تیر نمیزنند. کافی بود با یک چوبدستی ادبمان کنند!
به گزارش گروه سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛ چند روز بعد از حمله نخستین، به من ابلاغ شد همراه سروان نصرالله عرفانی، راس هفت بامداد، مخازن گاز کرکوک را هم بمباران کنم. تجربه گذشته، هیجانم را زیاد کرده بود. شب نتوانستم بخوابم.
با دقت و وسواس مضاعفی، همه چیز خوب پیشرفت داشت تا لحظهای که به شلتر حاضر شدیم. شمارهای که به من داده بودند، روی هیچ یک از هواپیماها نصب نبود. از مسئول خط پرواز پرسیدم. گفت: در شلتر شماره چهار است. بلافاصله به آنجا رفتم. آنجا هم خبری نبود. دوباره به محل نخست بازگشتم. چاره را آن دیدم که سوار یک هواپیمای دیگر شوم و با پانزده دقیقه تاخیر، هواپیما را روشن کردم.
وقتی شماره 2 اعلام آمادگی کرد، با برج تماس گرفتم. پس از دریافت اطلاعات لازم، هواپیما را به حرکت در آوردم. وارد باند پروازی شدم. شماره 2 در سمت چپ من قرار گرفت. طبق معمول، هر دو نفر، موقعیت موتورها را در صد درصد قرار دادیم. کلیه مدرجها و نشانهها را چک کردیم. همه چیز خوب بود. نگاهی به شماره 2 انداختم.
با دستش که بالا برد، علامت داد: ok، یعنی از هیچ نظر اشکالی نیست. زمان را ثبت کردم و پاها را از روی ترمز برداشتم. هواپیما غرش کنان در باند به حرکت درآمد و هر لحظه سرعت زیادتر میشد و باند کوتاهتر. فاصله سنجهای دو طرف باند، چون برق از کنارم فرار میکردند.
هفت هزار پایی انتهای باند، به سرعت پرش رسیدم. با اشارهای به پشت دسته فرامین، هواپیما از زمین کنده شد و چند لحظه بعد در آسمان به پرواز درآمدم. چرخها و فلاپها را جمع کردم و با سرعت معین، گردش به چپ را آغاز کردم.
چند دقیقه بعد، خلبان شماره 2 در سمت چپ ظاهر شد و در موقع بریف کرده، به پرواز در آمدیم. بار دیگر کلیه دستگاهها را چک کردیم.
همه چیز خوب بود. به شماره 2 اطلاع دادم که به کانال رادار تغییر موج دهد. سپس به ایستگاه رادار، ماموریتم را گزارش دادم و به موج مخصوص خودمان برگشتم. رادیوها را چک کردیم. همه چیز نرمال بود. از ارتفاع دوازده هزار پایی، از فرار چند شهر گذشتیم. هر لحظه به مرز نزدیکتر میشدیم. قسمت جنوبی مسیر پروازی ما را، مقداری ابر پوشانده بود. هرچه به مرز نزدیکتر میشدیم ابر غلیظ تر میشد. درسکوت مطلق، از مرز عبور کردیم، ابر غلیظ، مانع دید لازم است. اما تصمیم داشتم به ماموریتم ادامه دهم. خرمن انبوه و برف شکل ابرها را، به دقت میپائیدم. لازم بود شکافی بیابم و از آن شکاف به زیر ابر بروم.
شماره 2 گفت: جناب سروان، هوا خیلی خراب است.
_ اشکالی ندارد. اگر نتوانستیم از ابر خارج شویم، برمیگردیم.
_ شنیدم.
گفتم:چک کن تمام دکمهها در وضع مطلوب باشند.
گفت: چک شده. خوبست.
خواستم فاصلهاش را با من کمتر کند. فورا خودش را تا سه فیتی 37 من نزدیک کرد.
دیگر به ابرها چسبیده بودیم. انگار پرواز نمیکردیم. در ابر شنا میکردیم. سعی داشتیم به زیر ابر برویم که شکافی یافتیم. تا آمدم فرود بروم، یک قله بلند، شاخ شد. دو راه بیشتر نبود. یا باید از ادامه ماموریت صرفنظر میکردیم و یا از همان سوراخ شاخدار به زیر میرفتیم.
راه دوم را انتخاب کرده بودیم. با دقت و مانورهای ضرر سرازیر شده بودیم. دلهره و ترس هر لحظه، بیشتر میشد. چون دید، هر لحظه تنگتر میشد. بعضی لحظات زمین را از بالای ابر نازکی میدیدیم. اما بیشتر لحظات، عین ساندویچ! بین دو لایه ابر غلیظ قرار گرفته بودیم. ابرها، به زمین چسبیده بودند.
به جایی رسیدیم که نه پرواز امکان داشت و نه بازگشت. تصمیم گرفتیم ارتفاع را زیاد کنیم و به زودی به بالای ابرها برویم. ولی این کار نیز خالی از خطر نبود. زیرا رادارهای دشمن در کمین بودند. میتوانستند رد ما را پیدا کنند و با هدایت هواپیماهایشان، مانع بازگشت ما شوند.
در این افکار، که لحظاتی بیشتر نبود، هنوز به سمت هدف میرفتیم که یکباره سایه جنگلها به چشم خورد. زیر ابر، هوا حسابی تاریک بود. انگار شب باشد که نبود. یا پنداری همه جا را غم و افسردگی فرا گرفته باشد و همه جا یاس و بیسرانجامی. از لای کوههای پوشیده از جنگل، و با دوری که فاصلهمان را زیاد میکرد، هنوز به سمت هدف می رفتیم.
نوزده دقیقه از شروع پروازمان بیشتر نگذشته بود. انگار نوزده ساعت بود که در پرواز بودیم. از شماره 2 خواستم بالاتر از من پرواز کند. قصد داشتم باز هم ارتفاعم را کم کنم و از بین لایه ابر فاصله با زمین را کمتر کنم. اینکار انجام شد. شماره 2 لحظه به لحظه تعقیبم کرد. زیر ابر، در فاصله بیست پایی زمین بودیم. گاهی ارتفاع درختها، از فاصله ما زیادتر بود.
لحظات دلهرهانگیزی بود. ناگهان یک کوه پنجهزار پایی جلویمان سبز شد که نوکش رفته بود در ابر، انگار دماوند خودمان باشد. ناچار شدیم دورش بگردیم. در آن حال، دو دقیقه از زمان عقب افتاده بودیم و دویست پوند بنزین کم داشتیم. ناچار بودیم سرعت را افزایش دهیم و ناچار بودیم از حکومت ابرها تبعیت کنیم.
به این جهت از روی چند پایگاه کوچک و بزرگ نظامی گذشتیم که به طرفمان شلیک کردند. بعضی لحظات فکر میکردم در فاصلهای اینقدر پائین، چرا ما را با تیر نمیزنند. کافی بود با یک چوبدستی ادبمان کنند!
به دشت همواری رسیدیم که زیر پایمان گلهای شتر پراکنده بود.
هنوز ابرها، انگارمثل یک پرده سیاه بالای سرمان بودند. همه چیز با سرعت از دید ما میگریخت. چهار دقیقه تا هدف فاصله داشتیم. جاده کرکوک داهوک از زیرمان گذشت. سمت چپ، آنتنهای بلند ساختمان مخابراتشان را دیدیم. ضدهواییها، با شنیدن صدای هواپیما شروع کردند به شلیکهای بیثمر و ما میرفتیم به سمت منابع گاز.
به منطقه کابلهای برق رسیدیم. بار اول را نمیدانستم از زیر کابل بگذرم و یا از بالایش. وقتی راهآهن پیدا شد میباید سمت جدید بگیریم. موقعیت شماره 2 عالی بود. انگار فرمان هواپیمایش در فاصله یک دو متری، در دست من است. در سمت جدید، مدتی در امتداد اتوبان کرکوک پریدیم. ماشینها، چراغ میزدند. گاهی کنار میکشیدند و متوقف میشدند.
گاهی به خیال خودی، ابراز احساسات میکردند. اما فرصت توجه به این مسایل برای ما نبود. میرفتیم به سمت هدف که حدود یک دقیقه با آن فاصله داشتیم. در فاصله زمانی سی ثانیهای با هدف، دودکشهای گاز نمایان شد و این درست لحظه پاپ بود. یعنی که اوجگیری برای شیرجه. در آنی، وقتی به نه هزار پایی رسیدیم، هدف گم شد و لای ابرها، بدون دیدن هدف، اما متوجه به مدرجها، شیرجه زدیم روی هدف.
چند لحظهای گذشت تا از ابر در آمدیم و تاسیسات گاز مشاهده شد. تمام آسمان با گلولههای ضدهوائی پوشیده شده بود. درهای شناور مخازن نفت به کف چسبیده بود و نشان میداد که مخازن خالی است.
بنابراین از رها کردن راکتهایم خودداری کردم و با چند مانور، کمی از محل دور شدم که فریاد شماره 2 بلند شد:
_ جناب سروان، بده پائین.
به سرعت این مانور را انجام دادم. یک خرمن آتش از بالای سرم گذشت. تیراندازیها به طور مداوم ادامه داشت. وقتی فکر میکنم چگونه از آن جهنم تیرباران و آتش نجات یافتم هیچ دلیلی نمیشناسم جز آنکه تفضل پروردگار شامل حال ما بود والا چطور امکان داشت از آن صحنه و بدون آسیب بیرون آمد.
در بازگشت از روی برق دبیس عبور کردیم. در آن منطقه نیز مدتی به سمت ما شلیک کردند. هنوز در ارتفاع پائین و زیر ابر میپریدیم و تا آن لحظه، شماره 2 همچون سایهای مرا دنبال میکرد. ناگهان مرا گم کرد و از رادیو اطلاع داد که به بالای ابر خواهد رفت. از او خواستم هنوز ارتفاع پرواز را اضافه نکند. گفت:
_ نمیبینمتان. به ناچار ارتفاع میگیرم.
خوشبختانه با چند مانور به چپ و راست، هواپیمایش را در سمت راستم و کمی بالاتر دیدم. موقعیتم را به اختصار برایش گزارش کردم و چیزی نگذشت که دوباره در موقعیت تاکتیکی دلخواه و مطلوب نسبت به هواپیمای من قرار گرفت.
عمده کارمان بررسی هواپیماهای دشمن بود که در ابر نه آنها ما را میدیدند نه ما آنها را. سرعت پروازمان حدود ششصد نات و فاصلهمان تا مرز هفتاد مایل بود. در چنان موقعیتی حدود هشت دقیقه با مرز فاصله داشتیم. بنزین باقیمانده، برای درگیری هوایی کافی نبود.
گرد و خاکی که از برخورد حرارت اگزز هواپیمای شماره 2 از زمین بر میخواست، وحشتآور بود. مسلما موقعیت من نیز _ که اندکی زیرتر میپریدم_ خطرآفرین بود. منتهی صحنه مشابه اگززهای خود را نمیتوانستم ببینم.
وقتی عروس سفیدپوش سلسله جبال زاگرس نمایان شد، هیجان و دلهرهام کاسته شد و انگار غرور و سربلندی زاگرس به دل من نیز تابید و چیزی نگذشت که مغرور و شاد، وارد آسمان کشور شدیم. ورودمان را به رادار، اطلاع دادیم و سپس ارتفاع را زیاد کردیم و همین که به منطقه کنترل برج وارد شدیم، اطلاعات لازم را دریافت کردیم و پس از چند دقیقه در باند فرودگاه به زمین نشستیم.
پس از پارک هواپیما و بیرون آمدن، در حالیکه تازه فرم هواپیمایم را تمام کرده بودم، ازم سئول شلتر، علت بیانضباطی هنگام پرواز را جویا شدم که فرد تازه و ناآشنایی خود را داخل صحبت کرد و با لحن اعتراضآمیزی گفت:
_ اینها مقصر نیستند.
تا آن وقت ندیده بودمش. یکه ای خوردم و پرسیدم:
_ شما چکارهاید؟
_ افسر مسئول خط پروازم.
هیچ شباهتی به یک فرد نظامی نداشت. نه لباسش مرتب بود و نه طرز برخوردش. نه افسر به نظر میرسید و نه مسئول. نه رفتارش مناسب بود نه گفتارش. با پرخاش گفتم:
_ فرمانده که تو باشی، وای به حال افراد زیردستت.
یک و بدو بالا گرفت و چیزی نمانده بود که کارمان به نزاع بکشد.
غصهدار و متاثر ، متاسف ، خسته و خیس عرق به پست فرماندهی بازگشتم.
و در حالیکه میدیدم چقدر راحت این همکاران از خدا بیخبر ارتش جمهوری اسلامی را، با ظاهری فریبنده، از ریشه خراب میکنند و چگونه پاسخ یک سهلانگاری آشکار خود را، همراه با تمجید و تشویق از جانبازیات، پای هواپیمایی که از آن غرق عرق بیرون آمدهای، کف دستت میگذارند. در اطاق فرماندهی، کلیه وسایل پروازیم را جلوی فرمانده گذاشتم و گفتم:
_ جناب سرهنگ یا من به درد این سازمان نمیخورم و یا بقیه به کارشان بیعلاقه شده اند و تا چنین باشد، من جرات قبول مسئولیت نمیکنم.
آنقدر متاثر بودم که ضمن گزارش پرواز، به هق هق افتادم. گریهام برای خودم نبود. گریهام به خاطر کشوری بود که مورد تهاجم یک متجاوز قرار گرفته بود. گریهام به خاطر ملتم بود که گروه گروه کشته و یا زخمی و یا آواره میشدند. گریهام به خاطردوستان و همکاران جانبازی بود که از مرگ و یا اسارت و فقدانشان، آب از آب تکان نمیخورد. جز آنکه دلهای محقر اما تپندهای را، چون دل من، غرق غصه میکرد.
فرمانده پایگاه سخت متاثر شد. به دلجویی من، دستوراتی جهت رسیدگی به کار سهلانگاران صادر کرد و بعدازظهر همان روز که یکی از نمایندگان مجلس (آقای دکتر روحانی) همراه تنی چند از افسران ارشد نیروی زمینی برای بازدید از پایگاه آمده بودند، در سالن کنفرانس که تمام خلبانان نیز حضور داشتند، مرا به حضار معرفی کرد و جهت استمالت قسمتی از ماموریتهای مرا شرح داد و در حالیکه خودش شدیدا از اتفاق صبح متاثر بود، در حضور آنان _ بزرگوارانه_ عذر خواست و رویم را بوسید و از خدماتم تشکر کرد.
منظرهای که سرشار بود از عواطف انسانی و عشق بیآلایش به میهن و انقلاب که بیشتر حضار متاثر شده را به فکر و چارهاندیشی فرو برد.
آن روز، در خاتمه، به من اجازه داده شد که شب را بیرون از پایگاه و در هتل، نزد خانوادهام باشم. ساعت پخش اخبار تلویزیون، پای تلویزیون هتل و در کنار همسر و پسرانم بودم که گوینده گفت: _ صبح امروز خلبانان شجاع نیروی هوائی جمهوری اسلامی، با یک عمل قهرمانانه، برای دومین بار تاسیسات گاز کرکوک را مورد حمله قرار دادند و بیشتر از پنجاه درصد آن را ویران ساختند (ماموریت هر دو بار، توسط من انجام گرفته بود).
سرگرد خلبان یدالله شریفی راد
با دقت و وسواس مضاعفی، همه چیز خوب پیشرفت داشت تا لحظهای که به شلتر حاضر شدیم. شمارهای که به من داده بودند، روی هیچ یک از هواپیماها نصب نبود. از مسئول خط پرواز پرسیدم. گفت: در شلتر شماره چهار است. بلافاصله به آنجا رفتم. آنجا هم خبری نبود. دوباره به محل نخست بازگشتم. چاره را آن دیدم که سوار یک هواپیمای دیگر شوم و با پانزده دقیقه تاخیر، هواپیما را روشن کردم.
وقتی شماره 2 اعلام آمادگی کرد، با برج تماس گرفتم. پس از دریافت اطلاعات لازم، هواپیما را به حرکت در آوردم. وارد باند پروازی شدم. شماره 2 در سمت چپ من قرار گرفت. طبق معمول، هر دو نفر، موقعیت موتورها را در صد درصد قرار دادیم. کلیه مدرجها و نشانهها را چک کردیم. همه چیز خوب بود. نگاهی به شماره 2 انداختم.
با دستش که بالا برد، علامت داد: ok، یعنی از هیچ نظر اشکالی نیست. زمان را ثبت کردم و پاها را از روی ترمز برداشتم. هواپیما غرش کنان در باند به حرکت درآمد و هر لحظه سرعت زیادتر میشد و باند کوتاهتر. فاصله سنجهای دو طرف باند، چون برق از کنارم فرار میکردند.
هفت هزار پایی انتهای باند، به سرعت پرش رسیدم. با اشارهای به پشت دسته فرامین، هواپیما از زمین کنده شد و چند لحظه بعد در آسمان به پرواز درآمدم. چرخها و فلاپها را جمع کردم و با سرعت معین، گردش به چپ را آغاز کردم.
چند دقیقه بعد، خلبان شماره 2 در سمت چپ ظاهر شد و در موقع بریف کرده، به پرواز در آمدیم. بار دیگر کلیه دستگاهها را چک کردیم.
همه چیز خوب بود. به شماره 2 اطلاع دادم که به کانال رادار تغییر موج دهد. سپس به ایستگاه رادار، ماموریتم را گزارش دادم و به موج مخصوص خودمان برگشتم. رادیوها را چک کردیم. همه چیز نرمال بود. از ارتفاع دوازده هزار پایی، از فرار چند شهر گذشتیم. هر لحظه به مرز نزدیکتر میشدیم. قسمت جنوبی مسیر پروازی ما را، مقداری ابر پوشانده بود. هرچه به مرز نزدیکتر میشدیم ابر غلیظ تر میشد. درسکوت مطلق، از مرز عبور کردیم، ابر غلیظ، مانع دید لازم است. اما تصمیم داشتم به ماموریتم ادامه دهم. خرمن انبوه و برف شکل ابرها را، به دقت میپائیدم. لازم بود شکافی بیابم و از آن شکاف به زیر ابر بروم.
شماره 2 گفت: جناب سروان، هوا خیلی خراب است.
_ اشکالی ندارد. اگر نتوانستیم از ابر خارج شویم، برمیگردیم.
_ شنیدم.
گفتم:چک کن تمام دکمهها در وضع مطلوب باشند.
گفت: چک شده. خوبست.
خواستم فاصلهاش را با من کمتر کند. فورا خودش را تا سه فیتی 37 من نزدیک کرد.
دیگر به ابرها چسبیده بودیم. انگار پرواز نمیکردیم. در ابر شنا میکردیم. سعی داشتیم به زیر ابر برویم که شکافی یافتیم. تا آمدم فرود بروم، یک قله بلند، شاخ شد. دو راه بیشتر نبود. یا باید از ادامه ماموریت صرفنظر میکردیم و یا از همان سوراخ شاخدار به زیر میرفتیم.
راه دوم را انتخاب کرده بودیم. با دقت و مانورهای ضرر سرازیر شده بودیم. دلهره و ترس هر لحظه، بیشتر میشد. چون دید، هر لحظه تنگتر میشد. بعضی لحظات زمین را از بالای ابر نازکی میدیدیم. اما بیشتر لحظات، عین ساندویچ! بین دو لایه ابر غلیظ قرار گرفته بودیم. ابرها، به زمین چسبیده بودند.
به جایی رسیدیم که نه پرواز امکان داشت و نه بازگشت. تصمیم گرفتیم ارتفاع را زیاد کنیم و به زودی به بالای ابرها برویم. ولی این کار نیز خالی از خطر نبود. زیرا رادارهای دشمن در کمین بودند. میتوانستند رد ما را پیدا کنند و با هدایت هواپیماهایشان، مانع بازگشت ما شوند.
در این افکار، که لحظاتی بیشتر نبود، هنوز به سمت هدف میرفتیم که یکباره سایه جنگلها به چشم خورد. زیر ابر، هوا حسابی تاریک بود. انگار شب باشد که نبود. یا پنداری همه جا را غم و افسردگی فرا گرفته باشد و همه جا یاس و بیسرانجامی. از لای کوههای پوشیده از جنگل، و با دوری که فاصلهمان را زیاد میکرد، هنوز به سمت هدف می رفتیم.
نوزده دقیقه از شروع پروازمان بیشتر نگذشته بود. انگار نوزده ساعت بود که در پرواز بودیم. از شماره 2 خواستم بالاتر از من پرواز کند. قصد داشتم باز هم ارتفاعم را کم کنم و از بین لایه ابر فاصله با زمین را کمتر کنم. اینکار انجام شد. شماره 2 لحظه به لحظه تعقیبم کرد. زیر ابر، در فاصله بیست پایی زمین بودیم. گاهی ارتفاع درختها، از فاصله ما زیادتر بود.
لحظات دلهرهانگیزی بود. ناگهان یک کوه پنجهزار پایی جلویمان سبز شد که نوکش رفته بود در ابر، انگار دماوند خودمان باشد. ناچار شدیم دورش بگردیم. در آن حال، دو دقیقه از زمان عقب افتاده بودیم و دویست پوند بنزین کم داشتیم. ناچار بودیم سرعت را افزایش دهیم و ناچار بودیم از حکومت ابرها تبعیت کنیم.
به این جهت از روی چند پایگاه کوچک و بزرگ نظامی گذشتیم که به طرفمان شلیک کردند. بعضی لحظات فکر میکردم در فاصلهای اینقدر پائین، چرا ما را با تیر نمیزنند. کافی بود با یک چوبدستی ادبمان کنند!
به دشت همواری رسیدیم که زیر پایمان گلهای شتر پراکنده بود.
هنوز ابرها، انگارمثل یک پرده سیاه بالای سرمان بودند. همه چیز با سرعت از دید ما میگریخت. چهار دقیقه تا هدف فاصله داشتیم. جاده کرکوک داهوک از زیرمان گذشت. سمت چپ، آنتنهای بلند ساختمان مخابراتشان را دیدیم. ضدهواییها، با شنیدن صدای هواپیما شروع کردند به شلیکهای بیثمر و ما میرفتیم به سمت منابع گاز.
به منطقه کابلهای برق رسیدیم. بار اول را نمیدانستم از زیر کابل بگذرم و یا از بالایش. وقتی راهآهن پیدا شد میباید سمت جدید بگیریم. موقعیت شماره 2 عالی بود. انگار فرمان هواپیمایش در فاصله یک دو متری، در دست من است. در سمت جدید، مدتی در امتداد اتوبان کرکوک پریدیم. ماشینها، چراغ میزدند. گاهی کنار میکشیدند و متوقف میشدند.
گاهی به خیال خودی، ابراز احساسات میکردند. اما فرصت توجه به این مسایل برای ما نبود. میرفتیم به سمت هدف که حدود یک دقیقه با آن فاصله داشتیم. در فاصله زمانی سی ثانیهای با هدف، دودکشهای گاز نمایان شد و این درست لحظه پاپ بود. یعنی که اوجگیری برای شیرجه. در آنی، وقتی به نه هزار پایی رسیدیم، هدف گم شد و لای ابرها، بدون دیدن هدف، اما متوجه به مدرجها، شیرجه زدیم روی هدف.
چند لحظهای گذشت تا از ابر در آمدیم و تاسیسات گاز مشاهده شد. تمام آسمان با گلولههای ضدهوائی پوشیده شده بود. درهای شناور مخازن نفت به کف چسبیده بود و نشان میداد که مخازن خالی است.
بنابراین از رها کردن راکتهایم خودداری کردم و با چند مانور، کمی از محل دور شدم که فریاد شماره 2 بلند شد:
_ جناب سروان، بده پائین.
به سرعت این مانور را انجام دادم. یک خرمن آتش از بالای سرم گذشت. تیراندازیها به طور مداوم ادامه داشت. وقتی فکر میکنم چگونه از آن جهنم تیرباران و آتش نجات یافتم هیچ دلیلی نمیشناسم جز آنکه تفضل پروردگار شامل حال ما بود والا چطور امکان داشت از آن صحنه و بدون آسیب بیرون آمد.
در بازگشت از روی برق دبیس عبور کردیم. در آن منطقه نیز مدتی به سمت ما شلیک کردند. هنوز در ارتفاع پائین و زیر ابر میپریدیم و تا آن لحظه، شماره 2 همچون سایهای مرا دنبال میکرد. ناگهان مرا گم کرد و از رادیو اطلاع داد که به بالای ابر خواهد رفت. از او خواستم هنوز ارتفاع پرواز را اضافه نکند. گفت:
_ نمیبینمتان. به ناچار ارتفاع میگیرم.
خوشبختانه با چند مانور به چپ و راست، هواپیمایش را در سمت راستم و کمی بالاتر دیدم. موقعیتم را به اختصار برایش گزارش کردم و چیزی نگذشت که دوباره در موقعیت تاکتیکی دلخواه و مطلوب نسبت به هواپیمای من قرار گرفت.
عمده کارمان بررسی هواپیماهای دشمن بود که در ابر نه آنها ما را میدیدند نه ما آنها را. سرعت پروازمان حدود ششصد نات و فاصلهمان تا مرز هفتاد مایل بود. در چنان موقعیتی حدود هشت دقیقه با مرز فاصله داشتیم. بنزین باقیمانده، برای درگیری هوایی کافی نبود.
گرد و خاکی که از برخورد حرارت اگزز هواپیمای شماره 2 از زمین بر میخواست، وحشتآور بود. مسلما موقعیت من نیز _ که اندکی زیرتر میپریدم_ خطرآفرین بود. منتهی صحنه مشابه اگززهای خود را نمیتوانستم ببینم.
وقتی عروس سفیدپوش سلسله جبال زاگرس نمایان شد، هیجان و دلهرهام کاسته شد و انگار غرور و سربلندی زاگرس به دل من نیز تابید و چیزی نگذشت که مغرور و شاد، وارد آسمان کشور شدیم. ورودمان را به رادار، اطلاع دادیم و سپس ارتفاع را زیاد کردیم و همین که به منطقه کنترل برج وارد شدیم، اطلاعات لازم را دریافت کردیم و پس از چند دقیقه در باند فرودگاه به زمین نشستیم.
پس از پارک هواپیما و بیرون آمدن، در حالیکه تازه فرم هواپیمایم را تمام کرده بودم، ازم سئول شلتر، علت بیانضباطی هنگام پرواز را جویا شدم که فرد تازه و ناآشنایی خود را داخل صحبت کرد و با لحن اعتراضآمیزی گفت:
_ اینها مقصر نیستند.
تا آن وقت ندیده بودمش. یکه ای خوردم و پرسیدم:
_ شما چکارهاید؟
_ افسر مسئول خط پروازم.
هیچ شباهتی به یک فرد نظامی نداشت. نه لباسش مرتب بود و نه طرز برخوردش. نه افسر به نظر میرسید و نه مسئول. نه رفتارش مناسب بود نه گفتارش. با پرخاش گفتم:
_ فرمانده که تو باشی، وای به حال افراد زیردستت.
یک و بدو بالا گرفت و چیزی نمانده بود که کارمان به نزاع بکشد.
غصهدار و متاثر ، متاسف ، خسته و خیس عرق به پست فرماندهی بازگشتم.
و در حالیکه میدیدم چقدر راحت این همکاران از خدا بیخبر ارتش جمهوری اسلامی را، با ظاهری فریبنده، از ریشه خراب میکنند و چگونه پاسخ یک سهلانگاری آشکار خود را، همراه با تمجید و تشویق از جانبازیات، پای هواپیمایی که از آن غرق عرق بیرون آمدهای، کف دستت میگذارند. در اطاق فرماندهی، کلیه وسایل پروازیم را جلوی فرمانده گذاشتم و گفتم:
_ جناب سرهنگ یا من به درد این سازمان نمیخورم و یا بقیه به کارشان بیعلاقه شده اند و تا چنین باشد، من جرات قبول مسئولیت نمیکنم.
آنقدر متاثر بودم که ضمن گزارش پرواز، به هق هق افتادم. گریهام برای خودم نبود. گریهام به خاطر کشوری بود که مورد تهاجم یک متجاوز قرار گرفته بود. گریهام به خاطر ملتم بود که گروه گروه کشته و یا زخمی و یا آواره میشدند. گریهام به خاطردوستان و همکاران جانبازی بود که از مرگ و یا اسارت و فقدانشان، آب از آب تکان نمیخورد. جز آنکه دلهای محقر اما تپندهای را، چون دل من، غرق غصه میکرد.
فرمانده پایگاه سخت متاثر شد. به دلجویی من، دستوراتی جهت رسیدگی به کار سهلانگاران صادر کرد و بعدازظهر همان روز که یکی از نمایندگان مجلس (آقای دکتر روحانی) همراه تنی چند از افسران ارشد نیروی زمینی برای بازدید از پایگاه آمده بودند، در سالن کنفرانس که تمام خلبانان نیز حضور داشتند، مرا به حضار معرفی کرد و جهت استمالت قسمتی از ماموریتهای مرا شرح داد و در حالیکه خودش شدیدا از اتفاق صبح متاثر بود، در حضور آنان _ بزرگوارانه_ عذر خواست و رویم را بوسید و از خدماتم تشکر کرد.
منظرهای که سرشار بود از عواطف انسانی و عشق بیآلایش به میهن و انقلاب که بیشتر حضار متاثر شده را به فکر و چارهاندیشی فرو برد.
آن روز، در خاتمه، به من اجازه داده شد که شب را بیرون از پایگاه و در هتل، نزد خانوادهام باشم. ساعت پخش اخبار تلویزیون، پای تلویزیون هتل و در کنار همسر و پسرانم بودم که گوینده گفت: _ صبح امروز خلبانان شجاع نیروی هوائی جمهوری اسلامی، با یک عمل قهرمانانه، برای دومین بار تاسیسات گاز کرکوک را مورد حمله قرار دادند و بیشتر از پنجاه درصد آن را ویران ساختند (ماموریت هر دو بار، توسط من انجام گرفته بود).
سرگرد خلبان یدالله شریفی راد