به ندرت و هر از گاهی، بعد از ناهار یا شام، چند حبه انگور یا پرتقال و هندوانه بین ما پخش میکردند. جالب اینجا بود که هر وقت میوهای برای اولین بار تقسیم میکردند، اول کلی منت سرمان میگذاشتند و به اصطلاح، سر کوفتمان میزدند و بعد آنها را پخش میکردند.
به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ مطلب بالا بخشی از خاطره «اسداله کوشکی» از آزادگان دوران دفاع مقدس است.
در ادامه این خاطره میخوانیم:
یک روز که برای اولین مرتبه میخواستند به هر آسایشگاهی چند هندوانه بدهند تا به هر نفر حداکثر یک قاچ برسد،یکی از افسران اردوگاه که به زبان فارسی خوب مسلط بود، افراد آسایشگاه ما را در محوطه جمع کرد و هندوانهای را نشانمان داد.هندوانه کوچک و آبانداختهای را در دست گرفته و با تفاخری که انگار مدالهای فتح را بر گردن آویخته، رو به ما کرد که :
می دانید که این چیست ؟
چند تا از بچههای زبر و زرنگ که دستش را خوانده و در ردیف اول نشسته بودند، زودتر از دیگران جواب دادند که :
خب، چیست مگر ؟!
او که با این سئوال فکر کرده بود با چند انسان از زیر بوته درآمده طرف است، باد در غبغب انداخته، گفت:به این میگویند هندوانه. هندوانه را باید دو نیم کرد، داخلش را خورد و پوستش را بیرون انداخت. رنگ داخلش . . .
و شروع کرده بود به کلی توضیح و تفسیر و تحلیل اندر باب هندوانه. صحبتش که تمام شد رو به یکی از همان بچههای ردیف اول کرد و پرسید:
ببینم تو در ایران هندوانه دیدهای؟آن را خوردهای ؟
نه.
چرا؟
در مملکت ما، هندوانه، خوراک خر و گاو است؛ نه انسانها.
این جواب، از یک طرف، توپ خنده بچهها را شلیک و از طرف دیگر، چهره آن افسر را مثل کوره آتش، سرخ و برافروخته کرد.
تنها چیزی که آن افسر میدان باخته توانست از شیپور حلقومش بیرون بدهد، چند فحش بود که قبل از هر کلامی، پرده از باطناش.
در ادامه این خاطره میخوانیم:
یک روز که برای اولین مرتبه میخواستند به هر آسایشگاهی چند هندوانه بدهند تا به هر نفر حداکثر یک قاچ برسد،یکی از افسران اردوگاه که به زبان فارسی خوب مسلط بود، افراد آسایشگاه ما را در محوطه جمع کرد و هندوانهای را نشانمان داد.هندوانه کوچک و آبانداختهای را در دست گرفته و با تفاخری که انگار مدالهای فتح را بر گردن آویخته، رو به ما کرد که :
می دانید که این چیست ؟
چند تا از بچههای زبر و زرنگ که دستش را خوانده و در ردیف اول نشسته بودند، زودتر از دیگران جواب دادند که :
خب، چیست مگر ؟!
او که با این سئوال فکر کرده بود با چند انسان از زیر بوته درآمده طرف است، باد در غبغب انداخته، گفت:به این میگویند هندوانه. هندوانه را باید دو نیم کرد، داخلش را خورد و پوستش را بیرون انداخت. رنگ داخلش . . .
و شروع کرده بود به کلی توضیح و تفسیر و تحلیل اندر باب هندوانه. صحبتش که تمام شد رو به یکی از همان بچههای ردیف اول کرد و پرسید:
ببینم تو در ایران هندوانه دیدهای؟آن را خوردهای ؟
نه.
چرا؟
در مملکت ما، هندوانه، خوراک خر و گاو است؛ نه انسانها.
این جواب، از یک طرف، توپ خنده بچهها را شلیک و از طرف دیگر، چهره آن افسر را مثل کوره آتش، سرخ و برافروخته کرد.
تنها چیزی که آن افسر میدان باخته توانست از شیپور حلقومش بیرون بدهد، چند فحش بود که قبل از هر کلامی، پرده از باطناش.