خانواده خرسند این روزها به خاطر داغ این شهادت مظلومانه، روزهای سختی را میگذرانند و اما صبورانه و با افتخار از زندگی و مشی شهیدشان میگویند و خدا را شکر میکنند که او بعد از سالها جهاد، به آرزوی قلبیاش رسید.
به گزارش شهدای ایران؛ سحر بیست و سوم ماه رمضان، زن زودتر از مراسم احیاء برمیگردد، پسرکش را میخواباند؛ سحری را آماده میکند و منتظر همسرش میماند. حدود ساعت سه و چهل دقیقه بود که با صدای فریادهایی به درون کوچه میدود و همسرش را میبیند که غرق در خون افتاده است. مستأصل و پریشان با اورژانس تماس میگیرد و کمی بعد تمام مسیر کوچه را دنبال آمبولانسی که پیکر نیمهجان مردش را میبرد، میدود. اما «محمد خرسند»، امامجمعه کازرون، آن شب قبل از رسیدن به بیمارستان، شهید میشود.
حجتالاسلام خرسند، دومین امامجمعه کازرون از ابتدای انقلاب بود که توسط یک فرقه انحرافی به شهادت رسید. ایشان در زمان شهادت ۵۲ سال داشت و صاحب سه فرزند پسر بود. خانواده خرسند این روزها به خاطر داغ این شهادت مظلومانه، روزهای سختی را میگذرانند و اما صبورانه و با افتخار از زندگی و مشی شهیدشان میگویند و خدا را شکر میکنند که او بعد از سالها جهاد، به آرزوی قلبیاش رسید. برای گفتوگو با این خانواده بزرگوار به کازرون رفتیم و چند ساعتی مهمان همسر و فرزندان ایشان شدیم.
صبور و آرام با داغی سنگین
برای هماهنگی شماره همسر شهید را به من میدهند. صدایش پشت تلفن، هم غمگین و داغدار است و هم صبور و پر از طمأنینه. قرار میشود شب، قبل از شروع مراسم دعای کمیل با ایشان صحبت کنم. وقتی وارد منزل ایشان میشوم، ناخودآگاه چشمم دنبال زنی میگردد که در مجلس عزای همسرش، بیقراری میکند و صورتش غرق اشک است اما وقتی از یکی از خانمها سراغ ایشان را میگیرم، زنی را نشانم میدهد که آرام و صبور نشسته است گرچه سنگینی داغ شهادت مظلومانه همسرش را تا عمق چهرهاش میتوان خواند. از ایشان اجازه میگیرم و کنارشان مینشینم. اول از شکل آشناییاش با حجتالاسلام خرسند میپرسم و اینکه چند فرزند دارد: «من اهل سعادت شهر هستم. حاجآقا با پدر و پسرعمهام در جبهه همرزم بود و ازهمین طریق با هم آشنا شدیم. سال 71 عقد کردیم و بعد از ازدواج تا سال 79 کازرون بودیم. بعد برای تکمیل تحصیلات حوزوی ایشان به قم رفتیم. سال 86 که ایشان به عنوان امامجمعه اینجا منصوب شدند، دوباره به کازرون برگشتند. چون بچههایم مدرسه میرفتند، من قم ماندم تا سال تحصیلی تمام شود و بعد به کازرون آمدیم. سه پسر دارم؛ پسر اولم دانشجوی ارشد حقوق است، پسر دومم سال دوم حوزه است و پسر سومم 6 سال دارد.» صدایش هنگام اشاره به پسر کوچکتر کمی میلرزد. شاید به دلتنگیهای پسرک برای پدرش فکر میکند و اینکه به خاطر این دلتنگی، چه روزهای سختی در انتظارش است.
گفت حاجآقا را زدند
میخواهم از آن شب سوال بپرسم اما مرددم. میپرسم اما درخواست میکنم اگر صحبت کردن درباره آن صحنهها اذیتش میکند، از این سوال رد شویم. باز هم آرام و با اطمینان میگوید مشکلی ندارد و ادامه میدهد: «شب نوزدهم همراه ایشان در مراسم مصلای نماز جمعه شرکت کردم اما چون پسرم همراهم بود و اواخر مجلس خوابش میبرد، دو شب بعد را رفتیم مسجدی که نزدیک خانهمان بود. شب بیست و سوم ماه رمضان، مراسم مسجد که تمام شد، برگشتم. حاجآقا هنوز نیامدهبودند و پسرم، محمدعلی مثل شبهای قبل سراغ پدرش را گرفت. گفتم تو بخواب، صبح که بیدار شدی پدرت را میبینی و با تو بازی میکند. شروع کردم به آماده کردن سحری تا حاجآقا برگردد. اما اضطراب عجیبی داشتم؛ حتی احساس کردم یک نفر زنگ زد اما چون مطمئن نبودم و دستم بند بود، توجه نکردم.گفتم اگر درست شنیده باشم و کسی کاری داشته باشد، دوباره زنگ میزند. کمی که گذشت، صدای ماشین حاجآقا را شنیدم که جلوی در ایستاد. کلید انداختند و در را باز کردند. خوشحال شدم که حاجآقا بهموقع از مراسم برگشتند و به سحری خوردن رسیدند. اما کمی که گذشت دیدم در باز است و ایشان وارد خانه نشدند. به نظرم رسید شاید مثل خیلی وقتهای دیگر کسی دم در ایشان را دیده و کاری با او دارد. اما یکدفعه زنگ در را زدند؛ آیفون را که برداشتم، و صدای پراضطراب «آقای ابوالپور» راننده حاجآقا را شنیدم، دلم هُرّی پایین ریخت. سریع چادرم را پوشیدم و به سمت در دویدم. ایشان تا من را دید، گفت سریع به اورژانس زنگ بزنم. فکر کردم حال حاجآقا بد شده است؛ اما گفت: آقا را زدند».
کمی مکث میکند. بنظرم میرسد شنیدنِ این جمله، چه حجمی از اضطراب به دل یک زن میریزد:«ماشین جلوی در پارک بود و چیزی نمیدیدم. وارد کوچه که شدم، دیدم حاجآقا غرق در خون افتادهاند. به درون خانه دویدم و اورژانس را گرفتم و فقط یادم میآید چند جمله گفتم: تو را خدا کمک کنید! امامجمعهتان را کشتند! به فریادم برسید! خواهش میکنم زود بیایید. تلفن را گذاشتم و دوباره به درون کوچه دویدم. مضطر و پریشان بودم و داد میزدم: به دادم برسید! یا امام زمان کمکم کن!»
احساس استیصال آن لحظهها را در کلمات و جملاتش حس میکنم :«هرچه داد زدم، کسی نبود به فریادمان برسد. یک لحظه به فکرم رسید که به کسی زنگ بزنم. اما هرچه به صفحه گوشی نگاه میکردم، شمارهای را نمیدیدم. چشمم آن شب کور شده بود» این جمله آخر را که گفت به سختی جلوی اشکهایش را گرفت.
چیزی جز دویدنم در کوچه یادم نمیآید
«از اورژانس تماس گرفتند که زخم را ببندید تا خونریزی کمتر شود. دوباره به درون خانه دویدم و با پریشانی نگاه کردم ببینم با چه چیزی میشود این زخم عمیق را بست. فقط چادر نمازم را دیدم. آن را سریع برداشتم و بردم تا آقای شریفانی زخم را ببندد. ولی کوچه غرق خون بود»
هر از چند گاهی، آهسته بغضش را قورت میدهد و سعی میکند اشکهایش پایین نریزد. میان صحبتهایمان، خانمها برای سرسلامتی و تسلیت میآیند و حاجخانم باز هم صبور وآرام، از همدردی و حضورشان تشکر میکند. «آمبولانس بعد از حدود بیست دقیقه رسید و حاجآقا را همراه آقای شریفی بردند. به خودم که آمدم توی کوچه دنبال آمبولانس میدویدم تا من را هم همراهشان ببرند. هر چه از آن شب یادم میآید دویدنهایم در کوچهای بود که حاجآقا غرق در خون افتاده آنجا افتاده بودند.
با یکی از ماشینهایی که بعدتر خودش را رساند، به سمت بیمارستان رفتیم اما وقتی رسیدم گفتند حاجآقا توی بغل آقای شریفی اشهدش را گفته بودند و قبل از رسیدن به بیمارستان جان داده بودند. وقتی به بیمارستان رسیدم، تمام کاشیهای سفید کف اورژانس، گُلهگُله خون ریخته بود و قرمز بود. فدای حضرت زینب (سلاماللهعلیها) بشوم که فرمود: ما رأیت الا جمیلاً» اسم حضرت زینب(س) را که آورد، اولین باری بود که اشکهایش سرازیر شد.
با پسرهایم رفیق بودند
از حاج خانم درباره رابطه شهید خرسند و فرزندانش میپرسم. میگوید: «حاجآقا با پسرانش خیلی رفیق بودند. درست است مشغله زیادی داشتند، اما همان زمان کمی که فرصت پیدا میکردند، مثل یک دوست و رفیق صمیمی کنار بچهها بودند. با دو پسر بزرگتر دوست صمیمی بود با پسر کوچکم همبازی بودند. یکبار یکی از همسایگان ما به منزلمان آمده بود، همان موقع حاجآقا و پسرم در حال بازی و دویدن دنبال هم بودند. آن بنده خدا که چنین تصویری از حاجآقا در ذهنش نداشت، خیلی تعجب کرده بود. من گفتم ایشان امامجمعه شهر شماست اما پدر محمدعلی است»
حجتالاسلام خرسند، دومین امامجمعه کازرون از ابتدای انقلاب بود که توسط یک فرقه انحرافی به شهادت رسید. ایشان در زمان شهادت ۵۲ سال داشت و صاحب سه فرزند پسر بود. خانواده خرسند این روزها به خاطر داغ این شهادت مظلومانه، روزهای سختی را میگذرانند و اما صبورانه و با افتخار از زندگی و مشی شهیدشان میگویند و خدا را شکر میکنند که او بعد از سالها جهاد، به آرزوی قلبیاش رسید. برای گفتوگو با این خانواده بزرگوار به کازرون رفتیم و چند ساعتی مهمان همسر و فرزندان ایشان شدیم.
صبور و آرام با داغی سنگین
برای هماهنگی شماره همسر شهید را به من میدهند. صدایش پشت تلفن، هم غمگین و داغدار است و هم صبور و پر از طمأنینه. قرار میشود شب، قبل از شروع مراسم دعای کمیل با ایشان صحبت کنم. وقتی وارد منزل ایشان میشوم، ناخودآگاه چشمم دنبال زنی میگردد که در مجلس عزای همسرش، بیقراری میکند و صورتش غرق اشک است اما وقتی از یکی از خانمها سراغ ایشان را میگیرم، زنی را نشانم میدهد که آرام و صبور نشسته است گرچه سنگینی داغ شهادت مظلومانه همسرش را تا عمق چهرهاش میتوان خواند. از ایشان اجازه میگیرم و کنارشان مینشینم. اول از شکل آشناییاش با حجتالاسلام خرسند میپرسم و اینکه چند فرزند دارد: «من اهل سعادت شهر هستم. حاجآقا با پدر و پسرعمهام در جبهه همرزم بود و ازهمین طریق با هم آشنا شدیم. سال 71 عقد کردیم و بعد از ازدواج تا سال 79 کازرون بودیم. بعد برای تکمیل تحصیلات حوزوی ایشان به قم رفتیم. سال 86 که ایشان به عنوان امامجمعه اینجا منصوب شدند، دوباره به کازرون برگشتند. چون بچههایم مدرسه میرفتند، من قم ماندم تا سال تحصیلی تمام شود و بعد به کازرون آمدیم. سه پسر دارم؛ پسر اولم دانشجوی ارشد حقوق است، پسر دومم سال دوم حوزه است و پسر سومم 6 سال دارد.» صدایش هنگام اشاره به پسر کوچکتر کمی میلرزد. شاید به دلتنگیهای پسرک برای پدرش فکر میکند و اینکه به خاطر این دلتنگی، چه روزهای سختی در انتظارش است.
گفت حاجآقا را زدند
میخواهم از آن شب سوال بپرسم اما مرددم. میپرسم اما درخواست میکنم اگر صحبت کردن درباره آن صحنهها اذیتش میکند، از این سوال رد شویم. باز هم آرام و با اطمینان میگوید مشکلی ندارد و ادامه میدهد: «شب نوزدهم همراه ایشان در مراسم مصلای نماز جمعه شرکت کردم اما چون پسرم همراهم بود و اواخر مجلس خوابش میبرد، دو شب بعد را رفتیم مسجدی که نزدیک خانهمان بود. شب بیست و سوم ماه رمضان، مراسم مسجد که تمام شد، برگشتم. حاجآقا هنوز نیامدهبودند و پسرم، محمدعلی مثل شبهای قبل سراغ پدرش را گرفت. گفتم تو بخواب، صبح که بیدار شدی پدرت را میبینی و با تو بازی میکند. شروع کردم به آماده کردن سحری تا حاجآقا برگردد. اما اضطراب عجیبی داشتم؛ حتی احساس کردم یک نفر زنگ زد اما چون مطمئن نبودم و دستم بند بود، توجه نکردم.گفتم اگر درست شنیده باشم و کسی کاری داشته باشد، دوباره زنگ میزند. کمی که گذشت، صدای ماشین حاجآقا را شنیدم که جلوی در ایستاد. کلید انداختند و در را باز کردند. خوشحال شدم که حاجآقا بهموقع از مراسم برگشتند و به سحری خوردن رسیدند. اما کمی که گذشت دیدم در باز است و ایشان وارد خانه نشدند. به نظرم رسید شاید مثل خیلی وقتهای دیگر کسی دم در ایشان را دیده و کاری با او دارد. اما یکدفعه زنگ در را زدند؛ آیفون را که برداشتم، و صدای پراضطراب «آقای ابوالپور» راننده حاجآقا را شنیدم، دلم هُرّی پایین ریخت. سریع چادرم را پوشیدم و به سمت در دویدم. ایشان تا من را دید، گفت سریع به اورژانس زنگ بزنم. فکر کردم حال حاجآقا بد شده است؛ اما گفت: آقا را زدند».
کمی مکث میکند. بنظرم میرسد شنیدنِ این جمله، چه حجمی از اضطراب به دل یک زن میریزد:«ماشین جلوی در پارک بود و چیزی نمیدیدم. وارد کوچه که شدم، دیدم حاجآقا غرق در خون افتادهاند. به درون خانه دویدم و اورژانس را گرفتم و فقط یادم میآید چند جمله گفتم: تو را خدا کمک کنید! امامجمعهتان را کشتند! به فریادم برسید! خواهش میکنم زود بیایید. تلفن را گذاشتم و دوباره به درون کوچه دویدم. مضطر و پریشان بودم و داد میزدم: به دادم برسید! یا امام زمان کمکم کن!»
احساس استیصال آن لحظهها را در کلمات و جملاتش حس میکنم :«هرچه داد زدم، کسی نبود به فریادمان برسد. یک لحظه به فکرم رسید که به کسی زنگ بزنم. اما هرچه به صفحه گوشی نگاه میکردم، شمارهای را نمیدیدم. چشمم آن شب کور شده بود» این جمله آخر را که گفت به سختی جلوی اشکهایش را گرفت.
چیزی جز دویدنم در کوچه یادم نمیآید
«از اورژانس تماس گرفتند که زخم را ببندید تا خونریزی کمتر شود. دوباره به درون خانه دویدم و با پریشانی نگاه کردم ببینم با چه چیزی میشود این زخم عمیق را بست. فقط چادر نمازم را دیدم. آن را سریع برداشتم و بردم تا آقای شریفانی زخم را ببندد. ولی کوچه غرق خون بود»
هر از چند گاهی، آهسته بغضش را قورت میدهد و سعی میکند اشکهایش پایین نریزد. میان صحبتهایمان، خانمها برای سرسلامتی و تسلیت میآیند و حاجخانم باز هم صبور وآرام، از همدردی و حضورشان تشکر میکند. «آمبولانس بعد از حدود بیست دقیقه رسید و حاجآقا را همراه آقای شریفی بردند. به خودم که آمدم توی کوچه دنبال آمبولانس میدویدم تا من را هم همراهشان ببرند. هر چه از آن شب یادم میآید دویدنهایم در کوچهای بود که حاجآقا غرق در خون افتاده آنجا افتاده بودند.
با یکی از ماشینهایی که بعدتر خودش را رساند، به سمت بیمارستان رفتیم اما وقتی رسیدم گفتند حاجآقا توی بغل آقای شریفی اشهدش را گفته بودند و قبل از رسیدن به بیمارستان جان داده بودند. وقتی به بیمارستان رسیدم، تمام کاشیهای سفید کف اورژانس، گُلهگُله خون ریخته بود و قرمز بود. فدای حضرت زینب (سلاماللهعلیها) بشوم که فرمود: ما رأیت الا جمیلاً» اسم حضرت زینب(س) را که آورد، اولین باری بود که اشکهایش سرازیر شد.
با پسرهایم رفیق بودند
از حاج خانم درباره رابطه شهید خرسند و فرزندانش میپرسم. میگوید: «حاجآقا با پسرانش خیلی رفیق بودند. درست است مشغله زیادی داشتند، اما همان زمان کمی که فرصت پیدا میکردند، مثل یک دوست و رفیق صمیمی کنار بچهها بودند. با دو پسر بزرگتر دوست صمیمی بود با پسر کوچکم همبازی بودند. یکبار یکی از همسایگان ما به منزلمان آمده بود، همان موقع حاجآقا و پسرم در حال بازی و دویدن دنبال هم بودند. آن بنده خدا که چنین تصویری از حاجآقا در ذهنش نداشت، خیلی تعجب کرده بود. من گفتم ایشان امامجمعه شهر شماست اما پدر محمدعلی است»
از همسر شهید خرسند درباره فعالیتهای خودشان میپرسم. رشته علوم قرآن و حدیث را تا کارشناسی ارشد خوانده است. توضیح میدهد: «چند سالی در موسسه قرآنی و دارالقرآن شهر تدریس میکردم. اما با توجه به گرفتاریهایی که حاجآقا داشتند، طبیعتا کمتر میتوانستند در کارهای بچهها کمک بدهند. به همینخاطر در این سالها تلاشم این بود که به فرزندانم رسیدگی کنم تا ایشان ازین بابت دغدغهای نداشته باشند»
«محمدعلی»، پسر ششساله شهید لباس مشکلی پوشیده و هر از چندگاهی به بهانهای میان صحبتهای مادرش میدود. حاجخانم میگوید:«خدا لطف کرد که محمدعلی موقع شهادت پدرش خواب بود. چون اگر بیدار میشد و دنبال من میآمد، نمیدانم با دیدن پیکر غرق خون پدرش چه حالی میشد. اما حتماً خیلی روزهای سختی خواهد داشت و کمکم دلتنگی برای پدرش او را اذیت میکند. دیشب میگفت من را هم توی قبر بابا بگذارید تا پیش او باشم.
چند روز قبل از شبهای قدر متوجه شدیم ایشان دارند عازم سوریه میشوند. موقعی که به من گفت، پسرم محمدعلی از اتاقش بیرون دوید و گفت: «بابا! سوریه نرویها! داعش شهیدت میکند». حاجآقا با همان زبان بچگانه خیالش را راحت کرد که اتفاقی برایش نمیافتد.
حتی دست رد به سینه قاتلش هم نزد
حجتالاسلام خرسند را در کازرون به «مردمی بودن» میشناسند و تلاشهای مداومی که برای حل مشکلات مردم این شهر داشت. همسر و فرزندانش شاید بیشتر از همه شاهد این تلاشها بودند:«حاجآقا خیلی مردم برایش مهم بود. علاوه بر همّ و غمّی که بیرون از خانه برای رسیدگی به مشکلات مردم شهر داشت، هر موقع هم که منزل بودند، خیلیها در خانه را میزدند و ایشان هیچوقت دست رد به سینه آنها نمیزد. حتی اگر کسی مراجعه میکرد و ایشان برای حل مشکل دست بهجایی نمیرسید، به هر شیوه و طریقی که بود سعی میکرد کمکی کند. حتی اگر ما مسافرت هم بودیم و کسی تماس میگرفت و گرفتاری داشت، حاجآقا از همانجا تلفنی برای رفع مشکلش پیگیری میکرد.
افراد نیازمندی که دم درمیآمدند هیچوقت دستخالی برنمیگشتند. خیلی وقتها حاجآقا به من میگفتند چه چیزی توی خانه داریم بشود به این فرد نیازمند داد؟ وقتی محمدعلی کوچک بود،کف خانهمان فقط موکت بود. چهار دستوپا که میرفت، زانویش زخم میشد. من به همین خاطر یک روفرشی خریدم و روی موکت انداختم. یکبار حاجآقا گفتند یک جایی سرکشی رفته بودم، دیدم واقعاً وضعشان خراب است. تا موقعی که بشود مشکلشان را حل کرد، چیزی توی خانه داریم که بتواند کمکی به آنها کند؟ تصمیم گرفتیم همین روفرشی را برایشان ببریم. حتی میبینید که دست رد به سینه قاتلش هم نزده بود وقتیکه نیمهشب دم در خانه از ایشان درخواست کرده بود با او عکس بگیرد.»
ایشان چهارمین شهید ما هستند
درباره نگاه حاجآقا به زندگی میگوید:«خیلی برایش مهم بود زندگیمان ساده و بدون تجملات باشد.گاهی من خرده میگرفتم و میگفتم بالاخره باید برای خانه امکانات راحتی معمولی مثل مبل را داشته باشیم چون به هر حال آدم بیماری و خستگی و مریضی دارد؛ اینجا بود که کمی کوتاه میآمدند وسیلههایی برای خانه خریداری کنیم و تنها به این خاطر که برایش مهم بود حالا که خودش کمتر پیش ما حضور دارد و بیشتر بار زندگی روی دوش من قرار دارد، حداقل تا حدی منطقی شرایط برایمان راحتتر باشد.»
از او میخواهم در مورد صبر و توسلی که به حضرت زینب سلامالله دارند، صحبت کنند: «آن شب میگفتم قربان دلت بروم حضرت زینب! روز عاشورا چه کشیدی. مدام دعا میکنم خداوند ذرهای از صبر حضرت زینب را به من بدهد.» اشک مجال ادامه نمیدهد. میگوید : « ایشان چهارمین شهید ما هستند. من دو تا از داییهایم و برادرم نیز شهید شدهاند که برادرم 33 سال است مفقودالاثرند. شهادت حاجآقا داغ ما را تازه کرد و این خیلی سخت بود.»
آقای گلچین که از خبرنگاران کازرون است اشاره میکند که یکی از دغدغههای جدی حاجآقا تأسیس موزه شهدا بود و پیگیر بودند. حاج خانم میگوید :«لباس شهادت ایشان را انشاءالله وقتی موزه شهدای شهر تأسیس شد به آنجا هدیه میکنیم.»
پسر بزرگ شهید خرسند: پدرم در مسائل کاری با ما مشورت می کرد
با پسر بزرگتر حجتالاسلام خرسند کمی گفتوگو میکنم و درباره رابطهای که با پدرش بگوید: «پدرم دوست صمیمی من بود و ارتباط نزدیکی با هم داشتیم. من شیراز زندگی میکنم؛ هر موقع برای کاری میآمد شیراز، حتما به ما سر میزد. حتی در مورد مسائل کاریشان نیز با هم صحبت میکردیم.»
پدرم در مورد مسائل اعتقادی خیلی حساس بود ولی هیچوقت در این خصوص ما را به چیزی مجبور نمیکرد. در واقع بدون نیاز به امرونهی یا اجبار، اعتقادات دینی برایمان مهم بود و به اعمال و عبادات دینی علاقه داشتیم. علتش هم این بود که به تمام چیزهایی که میگفت، اعتقادی قوی داشت و خودش به آنها عمل میکرد. این اعتقاد قوی و تقیّد به همه دستورات دینی برای ما جذاب و دلنشین بود و باعث میشد به دین و تقیدات دینی علاقهمند باشیم. یعنی از شکل رفتار و زندگی ایشان به مبانی دینی اعتقاد پیدا کردیم و عمل میکردیم. اگر گاهی کوتاهی اتفاق میافتاد مثلاً نماز صبح ما قضا میشد یا اشتباهی میکردیم، نصیحتمان میکرد. اما هیچوقت برخورد تندی نداشت.»
تنها خواهر شهید خرسند: شاخصترین ویژگی ایشان انس با قرآن بود
امروز پای صحبتهایش مینشینم :«حاج محمد فرزند سوم خانواده بودند. از من کوچکتر بودند؛ دو برادرمان از من بزرگتر و دو برادر دیگر کوچکتر از حاجآقا هستند اما بزرگ و عزیز و تاج سر همه فامیل ما حاج محمد، بودند» کلمات آخر را مثل قربان صدقههای خواهرانه با بغض میگوید، قربان صدقه برادری که حالا دیگر نیست.
«آقا محمد از بچگی سوای بقیه بود؛ این را بدون اغراق میگویم. یک پسر مهربان، آرام و فوقالعاده دوستداشتنی بود. از بچگی مکبّر مسجد محلهمان بود و با مسجد و فضای مذهبی مأنوس بود. بااینکه سن و سالش کم بود اما همه نمازهایش را میخواند و ماه رمضان پابهپای ما روزه میگرفت.»
«هیچوقت گریه پدرم را ندیده بودم اما الآن ایشان به شدت گریه میکند» صدایش از بغض میلرزد؛ نمیدانم دلتنگی برادر است یا غم شکستنِ کمر پدر. «پدرم مدام میگوید: اگر ده پسر داشته باشم، هیچ باکی ندارم که همه را در راه خدا بدهم اما برای مظلومیت محمد گریه میکنم. مادرم چند سالی است به خاطر سکته قلبی زمینگیر است. آقا محمد تا زمانی که کازرون بودند، هر روز به مادرم سر میزدند. برادرم برایش خیلی مهم بود، بهصورت مداوم به پدر و مادرمان سر بزند. حتی اگر خیلی شلوغ و گرفتار بود. هر وقت میرفت دست پدر و مادر را میبوسید. شب قبل از شهادتشان هم به آنها سر زدند؛ اما این بار از پدرم طلب حلالیت کرد.»
«محمدعلی»، پسر ششساله شهید لباس مشکلی پوشیده و هر از چندگاهی به بهانهای میان صحبتهای مادرش میدود. حاجخانم میگوید:«خدا لطف کرد که محمدعلی موقع شهادت پدرش خواب بود. چون اگر بیدار میشد و دنبال من میآمد، نمیدانم با دیدن پیکر غرق خون پدرش چه حالی میشد. اما حتماً خیلی روزهای سختی خواهد داشت و کمکم دلتنگی برای پدرش او را اذیت میکند. دیشب میگفت من را هم توی قبر بابا بگذارید تا پیش او باشم.
چند روز قبل از شبهای قدر متوجه شدیم ایشان دارند عازم سوریه میشوند. موقعی که به من گفت، پسرم محمدعلی از اتاقش بیرون دوید و گفت: «بابا! سوریه نرویها! داعش شهیدت میکند». حاجآقا با همان زبان بچگانه خیالش را راحت کرد که اتفاقی برایش نمیافتد.
حتی دست رد به سینه قاتلش هم نزد
حجتالاسلام خرسند را در کازرون به «مردمی بودن» میشناسند و تلاشهای مداومی که برای حل مشکلات مردم این شهر داشت. همسر و فرزندانش شاید بیشتر از همه شاهد این تلاشها بودند:«حاجآقا خیلی مردم برایش مهم بود. علاوه بر همّ و غمّی که بیرون از خانه برای رسیدگی به مشکلات مردم شهر داشت، هر موقع هم که منزل بودند، خیلیها در خانه را میزدند و ایشان هیچوقت دست رد به سینه آنها نمیزد. حتی اگر کسی مراجعه میکرد و ایشان برای حل مشکل دست بهجایی نمیرسید، به هر شیوه و طریقی که بود سعی میکرد کمکی کند. حتی اگر ما مسافرت هم بودیم و کسی تماس میگرفت و گرفتاری داشت، حاجآقا از همانجا تلفنی برای رفع مشکلش پیگیری میکرد.
افراد نیازمندی که دم درمیآمدند هیچوقت دستخالی برنمیگشتند. خیلی وقتها حاجآقا به من میگفتند چه چیزی توی خانه داریم بشود به این فرد نیازمند داد؟ وقتی محمدعلی کوچک بود،کف خانهمان فقط موکت بود. چهار دستوپا که میرفت، زانویش زخم میشد. من به همین خاطر یک روفرشی خریدم و روی موکت انداختم. یکبار حاجآقا گفتند یک جایی سرکشی رفته بودم، دیدم واقعاً وضعشان خراب است. تا موقعی که بشود مشکلشان را حل کرد، چیزی توی خانه داریم که بتواند کمکی به آنها کند؟ تصمیم گرفتیم همین روفرشی را برایشان ببریم. حتی میبینید که دست رد به سینه قاتلش هم نزده بود وقتیکه نیمهشب دم در خانه از ایشان درخواست کرده بود با او عکس بگیرد.»
ایشان چهارمین شهید ما هستند
درباره نگاه حاجآقا به زندگی میگوید:«خیلی برایش مهم بود زندگیمان ساده و بدون تجملات باشد.گاهی من خرده میگرفتم و میگفتم بالاخره باید برای خانه امکانات راحتی معمولی مثل مبل را داشته باشیم چون به هر حال آدم بیماری و خستگی و مریضی دارد؛ اینجا بود که کمی کوتاه میآمدند وسیلههایی برای خانه خریداری کنیم و تنها به این خاطر که برایش مهم بود حالا که خودش کمتر پیش ما حضور دارد و بیشتر بار زندگی روی دوش من قرار دارد، حداقل تا حدی منطقی شرایط برایمان راحتتر باشد.»
از او میخواهم در مورد صبر و توسلی که به حضرت زینب سلامالله دارند، صحبت کنند: «آن شب میگفتم قربان دلت بروم حضرت زینب! روز عاشورا چه کشیدی. مدام دعا میکنم خداوند ذرهای از صبر حضرت زینب را به من بدهد.» اشک مجال ادامه نمیدهد. میگوید : « ایشان چهارمین شهید ما هستند. من دو تا از داییهایم و برادرم نیز شهید شدهاند که برادرم 33 سال است مفقودالاثرند. شهادت حاجآقا داغ ما را تازه کرد و این خیلی سخت بود.»
آقای گلچین که از خبرنگاران کازرون است اشاره میکند که یکی از دغدغههای جدی حاجآقا تأسیس موزه شهدا بود و پیگیر بودند. حاج خانم میگوید :«لباس شهادت ایشان را انشاءالله وقتی موزه شهدای شهر تأسیس شد به آنجا هدیه میکنیم.»
پسر بزرگ شهید خرسند: پدرم در مسائل کاری با ما مشورت می کرد
با پسر بزرگتر حجتالاسلام خرسند کمی گفتوگو میکنم و درباره رابطهای که با پدرش بگوید: «پدرم دوست صمیمی من بود و ارتباط نزدیکی با هم داشتیم. من شیراز زندگی میکنم؛ هر موقع برای کاری میآمد شیراز، حتما به ما سر میزد. حتی در مورد مسائل کاریشان نیز با هم صحبت میکردیم.»
پدرم در مورد مسائل اعتقادی خیلی حساس بود ولی هیچوقت در این خصوص ما را به چیزی مجبور نمیکرد. در واقع بدون نیاز به امرونهی یا اجبار، اعتقادات دینی برایمان مهم بود و به اعمال و عبادات دینی علاقه داشتیم. علتش هم این بود که به تمام چیزهایی که میگفت، اعتقادی قوی داشت و خودش به آنها عمل میکرد. این اعتقاد قوی و تقیّد به همه دستورات دینی برای ما جذاب و دلنشین بود و باعث میشد به دین و تقیدات دینی علاقهمند باشیم. یعنی از شکل رفتار و زندگی ایشان به مبانی دینی اعتقاد پیدا کردیم و عمل میکردیم. اگر گاهی کوتاهی اتفاق میافتاد مثلاً نماز صبح ما قضا میشد یا اشتباهی میکردیم، نصیحتمان میکرد. اما هیچوقت برخورد تندی نداشت.»
تنها خواهر شهید خرسند: شاخصترین ویژگی ایشان انس با قرآن بود
امروز پای صحبتهایش مینشینم :«حاج محمد فرزند سوم خانواده بودند. از من کوچکتر بودند؛ دو برادرمان از من بزرگتر و دو برادر دیگر کوچکتر از حاجآقا هستند اما بزرگ و عزیز و تاج سر همه فامیل ما حاج محمد، بودند» کلمات آخر را مثل قربان صدقههای خواهرانه با بغض میگوید، قربان صدقه برادری که حالا دیگر نیست.
«آقا محمد از بچگی سوای بقیه بود؛ این را بدون اغراق میگویم. یک پسر مهربان، آرام و فوقالعاده دوستداشتنی بود. از بچگی مکبّر مسجد محلهمان بود و با مسجد و فضای مذهبی مأنوس بود. بااینکه سن و سالش کم بود اما همه نمازهایش را میخواند و ماه رمضان پابهپای ما روزه میگرفت.»
پدر علاقه خیلی زیادی به آقا محمد داشت؛ اسمش را هماسم پدر خودشان گذاشتند پدربزرگم در روستایشان یک بزرگ مذهبی بود و آن زمان، حافظ قرآن بودند. پدرم همیشه خدا را شکر میکرد که هماسم پدرش یعنی شهید خرسند، مثل پدربزرگ با قرآن مأنوس است. ما همگی با عشق و محبت به امام حسین(علیهالسلام) بزرگ شدیم؛ پدر من منزل پدریاش را به عزاداری امام حسین(علیهالسلام) و برگزاری تعزیه اختصاص داده بود و خودش هم تعزیهگردان بود.»
«هیچوقت گریه پدرم را ندیده بودم اما الآن ایشان به شدت گریه میکند» صدایش از بغض میلرزد؛ نمیدانم دلتنگی برادر است یا غم شکستنِ کمر پدر. «پدرم مدام میگوید: اگر ده پسر داشته باشم، هیچ باکی ندارم که همه را در راه خدا بدهم اما برای مظلومیت محمد گریه میکنم. مادرم چند سالی است به خاطر سکته قلبی زمینگیر است. آقا محمد تا زمانی که کازرون بودند، هر روز به مادرم سر میزدند. برادرم برایش خیلی مهم بود، بهصورت مداوم به پدر و مادرمان سر بزند. حتی اگر خیلی شلوغ و گرفتار بود. هر وقت میرفت دست پدر و مادر را میبوسید. شب قبل از شهادتشان هم به آنها سر زدند؛ اما این بار از پدرم طلب حلالیت کرد.»
گفتند حاجآقا پدر ما بود
خواهر شهید خرسند درباره تلاش همیشگی برادرش برای حل مشکلات مردم میگوید: «من ساکن کرج هستم. برادرم خیلی وقتها که میخواست به من سر بزند، از تهران با مترو میآمد تا کرج. همیشه نگران بودم که مشکل امنیتی برای ایشان پیش بیاید. به همین خاطر به همسایههامان اصلاً نگفته بودم برادرم امامجمعه است. خیلی وقتها که ایشان منزل ما بود، میدیدم تلفنش بهصورت مداوم زنگ میخورد و مردم مشکلاتشان را با او در میان میگذاشتند. حاج محمد نیز تلاش میکرد مشکلات را به هر شکلی که میتواند برطرف کند. اصلاً هم فرقی نداشت که چه مشکلی و در چه سطحی باشد. مخصوصاً مشکلات بخشها و روستاهایی که از شهرستان فاصله داشتند و محرومتر بودند.»
«برادرم بسیار متواضع بود؛ اینکه در چه جایگاهی قرار داشت، هیچوقت باعث نشد در برخورد با بقیه علیالخصوص با خانوادهاش ذرهای احساس غرور کند یا این تواضع همیشگیاش کمرنگ شود. هیچوقت کوچکترین چیزی نگفت که یکی از اعضای خانواده از او برنجد. با شهادت برادرم، نهفقط ما، بلکه کل مردم کازرون داغدار شدند. یکبار خانمی از یکی از بخشهای دور کازرون تماس گرفت که همسرش به خاطر یک مبلغ دیه، زندانی شده بود. برادرم وقتی در جریان قرار گرفت، همزمان پیگیر بود که هم مایحتاج این خانواده تأمین شود، هم آن مرد زندانی آزاد شود. از این موارد متعدد اتفاق میافتاد؛ این چند روز خیلیها آمدهاند و گفتهاند حاجآقا خرسند مثل پدر ما بود و ما نمیدانیم بعد از او چکار کنیم.»
مثل مولایش شهید شد
«ما از همان بچگی رابطه خواهر و برادری خیلی خوبی داشتیم و همه پشتهم بودیم. وابستگی بین من و برادرهایم آنقدر زیاد است که وقتی حاج محمد شهید شد، هر سه برادرم گفته بودند فقط خواهرمان تا وقتی کازرون نیامده، خبردار نشود تا موقع شنیدن خبر پیشمان باشد. وقتی میخواستند شهادت برادرم را به من خبر بدهند اول گفتند که مادرم از دنیا رفته است.
من تا شیراز تصور میکردم مادرم به رحمت خدا رفتهاند. از شیراز کمکم به من اطلاع دادند و حتی قبل از رسیدن به کازرون از کم و کیف شهادت ایشان اطلاع نداشتم. در تمام مدت به حضرت زینب سلاماللهعلیها توسل میکردم تا کمی دلم آرام بگیرد. اما شب وداع با پیکر ایشان دستهایم را بلند کردم و خدا را شکر کردم. برادرم هم مثل مولایش امیرالمؤمنین هم که شهید لیلهالقدر بود توسط کسانی به شهادت رسید که دچار جهل و انحراف بودند و چه عزتی بالاتر از اینکه یک نفر اینگونه شبیه به امیرالمؤمنین شهید شود.
خدا را شکر میکنیم
«برادرم بسیار متواضع بود؛ اینکه در چه جایگاهی قرار داشت، هیچوقت باعث نشد در برخورد با بقیه علیالخصوص با خانوادهاش ذرهای احساس غرور کند یا این تواضع همیشگیاش کمرنگ شود. هیچوقت کوچکترین چیزی نگفت که یکی از اعضای خانواده از او برنجد. با شهادت برادرم، نهفقط ما، بلکه کل مردم کازرون داغدار شدند. یکبار خانمی از یکی از بخشهای دور کازرون تماس گرفت که همسرش به خاطر یک مبلغ دیه، زندانی شده بود. برادرم وقتی در جریان قرار گرفت، همزمان پیگیر بود که هم مایحتاج این خانواده تأمین شود، هم آن مرد زندانی آزاد شود. از این موارد متعدد اتفاق میافتاد؛ این چند روز خیلیها آمدهاند و گفتهاند حاجآقا خرسند مثل پدر ما بود و ما نمیدانیم بعد از او چکار کنیم.»
مثل مولایش شهید شد
«ما از همان بچگی رابطه خواهر و برادری خیلی خوبی داشتیم و همه پشتهم بودیم. وابستگی بین من و برادرهایم آنقدر زیاد است که وقتی حاج محمد شهید شد، هر سه برادرم گفته بودند فقط خواهرمان تا وقتی کازرون نیامده، خبردار نشود تا موقع شنیدن خبر پیشمان باشد. وقتی میخواستند شهادت برادرم را به من خبر بدهند اول گفتند که مادرم از دنیا رفته است.
من تا شیراز تصور میکردم مادرم به رحمت خدا رفتهاند. از شیراز کمکم به من اطلاع دادند و حتی قبل از رسیدن به کازرون از کم و کیف شهادت ایشان اطلاع نداشتم. در تمام مدت به حضرت زینب سلاماللهعلیها توسل میکردم تا کمی دلم آرام بگیرد. اما شب وداع با پیکر ایشان دستهایم را بلند کردم و خدا را شکر کردم. برادرم هم مثل مولایش امیرالمؤمنین هم که شهید لیلهالقدر بود توسط کسانی به شهادت رسید که دچار جهل و انحراف بودند و چه عزتی بالاتر از اینکه یک نفر اینگونه شبیه به امیرالمؤمنین شهید شود.
خدا را شکر میکنیم
حاج محمد همیشه تماس میگرفت و حال من را میپرسید. اگر مشکلی داشتم با او در میان میگذاشتم و خیالم راحت بود که یک تکیهگاه محکم است. هر خانوادهای که عزیزی است دست میدهد برایش خیلی سنگین است. من همیشه برادرانم تکیهگاهم بودهاند؛ مخصوصاً ایشان. این داغ برای من خیلی سنگین است و کمر برادرهایم را هم شکست اما افتخار میکنیم و خدا را شکر میکنیم که برادرم بعد از سالها جهاد، به بهترین وجه ممکن به آرزوی قلبیاش که شهادت درراه خدا بود، رسید.
ایشان 13 سالش بود که به جبهه رفت. چندین بار ترکش خورد؛ یکبار ما تا چند روز هیچ خبری از او نداشتیم که بعد از یکی دو هفته فهمیدیم مجروح شده و در یک بیمارستان در تهران بستری است. با جبهه خیلی عجین بود؛ مادر یکی از شهدایی که از دوستان صمیمی حاج محمد بود، همیشه میگفت حاجآقا نظرکرده است؛ اینقدر در جبهه حاضر بود و مجروح شد و آن همه در بدنش ترکش داشت اما شهید نشد. حاجآقا باید آن موقع شهید میشد اما خدا خواست در این زمان و با این عزت او را پیش خودش ببرد. از مردم بسیار سپاسگزاریم؛ واقعاً سنگ تمام گذاشتند و همدردی کردند. همه میگفتند فقط برادر شما نبود، پدر ما هم بود.
مسببین اصلی را هم پیدا کنید
مادرم هنوز نمیداند حاجآقا شهید شده؛ به او گفتهایم ایشان به سفر رفتهاند. میدانیم طاقت ندارد. من تا همین دو سه روز پیش، توان این را نداشتم که پیش مادرم بروم چون حتماً از بیتابیام متوجه میشد اتفاق بدی افتاده است. وقتی از مادرم میپرسیدیم چرا حاجآقا را اینقدر دوست دارد، میگفت حاجی عزیز همه ماست. هر موقع من از دنیا بروم، قرار است برای من قرآن و نماز بخواند. شبی که حاج محمد را به خاک سپردیم، مادرم خوابدیده بود به یک زیارتگاه رفته و دو رکعت نماز خوانده و زیارت کرده است. من گفتم حتماً نماز لیلهالدفن بوده برای ایشان که از شهادت برادرم بیخبر است. بالاخره مادر است.
میپرسم چه انتظاری از مسئولین دارد. میگوید: «ما نسبت به خانواده درخشنده هیچ گلایه و مسئلهای نداریم و از مردم هم درخواست کردیم که کوچکترین جسارت و اهانتی به این خانواده شریف نکنند. اما از مسئولین درخواست میکنم بهصورت قاطع پیگیری کنند که علاوه بر خود قاتل، سایر مسببان این جنایت را پیدا کنند.
دور هم بودن خانواده برایش خیلی مهم بود
از برادر کوچکتر حجتالاسلام خرسند درباره رابطهاش با ایشان سوال میپرسم:« حاجآقا به من که برادر کوچکتر خانواده بودم، علاقه خاصی داشت. موقعی که شش سالم بود، انقلاب تازه پیروز شده بود و ایشان عضو حزب جمهوری اسلامی بودند. من را همراه خودشان میبردند و کلاس قرآن و مفاهیم شرکت میکردم.خیلی با هم رفیق بودیم و چندین بار با هم مسافرتهای دونفره رفته بودیم، هم اینکه معلم من بودند. من سعی کردم تا جایی که امکان دارد، از ایشان یاد بگیرم.
«ایشان به جمع خانواده خیلی علاقه داشتند. من چندین سال است مقیم کشور آلمان هستم؛ هرزمانی که به پدر و مادرم سر میزدند با من تماس تصویری میگرفتند تا هم من پدر و مادر را ببینم و جویای احوالشان شوم و آنها من را ببینند و دلتنگیشان کمی برطرف شود. تلاش میکردند حتی الآن که از هم چندین هزار کیلومتر فاصلهداریم، با تماس تصویری، این فاصله کمتر شود و من در جمع خانواده باشم. هر وقت که به مادرم سر میزد، خیلی تلاش میکرد حتماً خنده روی لب ایشان بیاید.»
نمیخواهیم به خانواده درخشنده، جسارتی شود
روزهای بعد از شهادت حجتالاسلام خرسند، کلیپی از برادر کوچکتر ایشان منتشر شد که در آن، از مردم کازرون درخواست کرده بودند جسارت و اهانتی به خانواده قاتل نکنند. درباره آن کلیپ میگوید: «من هم خودم دیدم و هم از برخی دوستانم شنیدم که بعضاً در فضای مجازی بهطور مستقیم یا غیرمستقیم جسارتهایی به خانواده و وابستگان قاتل کرده بودند. خب حمید درخشنده مرتکب این جنایت شده است؛ خانواده ایشان که تقصیری نداشتهاند. خانواده شریفی هستند که متدین و بسیار محترم هستند. ما داغ بسیار سنگینی را تحمل میکردیم اما نمیتوانستم بپذیرم که خانواده درخشنده در این شرایط سخت بخواهند فشار بیشتری را تحمل کنند. تصمیم گرفتم پیامی بفرستم تا در فضای مجازی منتشر شود، تا مقداری فشار را روی این خانواده کم کند که همین اتفاق هم افتاد. ما دنبال انتقامجویی نیستیم؛ فقط میخواهیم قاتل محاکمه شود. نه تنها قاتل بلکه تفکر انحرافی و گروه ضالهای که پشت این جنایت بوده هم شناسایی و محاکمه شود. برای اینکه نتواند افراد دیگری را هم گمراه کند.»
ایشان 13 سالش بود که به جبهه رفت. چندین بار ترکش خورد؛ یکبار ما تا چند روز هیچ خبری از او نداشتیم که بعد از یکی دو هفته فهمیدیم مجروح شده و در یک بیمارستان در تهران بستری است. با جبهه خیلی عجین بود؛ مادر یکی از شهدایی که از دوستان صمیمی حاج محمد بود، همیشه میگفت حاجآقا نظرکرده است؛ اینقدر در جبهه حاضر بود و مجروح شد و آن همه در بدنش ترکش داشت اما شهید نشد. حاجآقا باید آن موقع شهید میشد اما خدا خواست در این زمان و با این عزت او را پیش خودش ببرد. از مردم بسیار سپاسگزاریم؛ واقعاً سنگ تمام گذاشتند و همدردی کردند. همه میگفتند فقط برادر شما نبود، پدر ما هم بود.
مسببین اصلی را هم پیدا کنید
مادرم هنوز نمیداند حاجآقا شهید شده؛ به او گفتهایم ایشان به سفر رفتهاند. میدانیم طاقت ندارد. من تا همین دو سه روز پیش، توان این را نداشتم که پیش مادرم بروم چون حتماً از بیتابیام متوجه میشد اتفاق بدی افتاده است. وقتی از مادرم میپرسیدیم چرا حاجآقا را اینقدر دوست دارد، میگفت حاجی عزیز همه ماست. هر موقع من از دنیا بروم، قرار است برای من قرآن و نماز بخواند. شبی که حاج محمد را به خاک سپردیم، مادرم خوابدیده بود به یک زیارتگاه رفته و دو رکعت نماز خوانده و زیارت کرده است. من گفتم حتماً نماز لیلهالدفن بوده برای ایشان که از شهادت برادرم بیخبر است. بالاخره مادر است.
میپرسم چه انتظاری از مسئولین دارد. میگوید: «ما نسبت به خانواده درخشنده هیچ گلایه و مسئلهای نداریم و از مردم هم درخواست کردیم که کوچکترین جسارت و اهانتی به این خانواده شریف نکنند. اما از مسئولین درخواست میکنم بهصورت قاطع پیگیری کنند که علاوه بر خود قاتل، سایر مسببان این جنایت را پیدا کنند.
دور هم بودن خانواده برایش خیلی مهم بود
از برادر کوچکتر حجتالاسلام خرسند درباره رابطهاش با ایشان سوال میپرسم:« حاجآقا به من که برادر کوچکتر خانواده بودم، علاقه خاصی داشت. موقعی که شش سالم بود، انقلاب تازه پیروز شده بود و ایشان عضو حزب جمهوری اسلامی بودند. من را همراه خودشان میبردند و کلاس قرآن و مفاهیم شرکت میکردم.خیلی با هم رفیق بودیم و چندین بار با هم مسافرتهای دونفره رفته بودیم، هم اینکه معلم من بودند. من سعی کردم تا جایی که امکان دارد، از ایشان یاد بگیرم.
«ایشان به جمع خانواده خیلی علاقه داشتند. من چندین سال است مقیم کشور آلمان هستم؛ هرزمانی که به پدر و مادرم سر میزدند با من تماس تصویری میگرفتند تا هم من پدر و مادر را ببینم و جویای احوالشان شوم و آنها من را ببینند و دلتنگیشان کمی برطرف شود. تلاش میکردند حتی الآن که از هم چندین هزار کیلومتر فاصلهداریم، با تماس تصویری، این فاصله کمتر شود و من در جمع خانواده باشم. هر وقت که به مادرم سر میزد، خیلی تلاش میکرد حتماً خنده روی لب ایشان بیاید.»
نمیخواهیم به خانواده درخشنده، جسارتی شود
روزهای بعد از شهادت حجتالاسلام خرسند، کلیپی از برادر کوچکتر ایشان منتشر شد که در آن، از مردم کازرون درخواست کرده بودند جسارت و اهانتی به خانواده قاتل نکنند. درباره آن کلیپ میگوید: «من هم خودم دیدم و هم از برخی دوستانم شنیدم که بعضاً در فضای مجازی بهطور مستقیم یا غیرمستقیم جسارتهایی به خانواده و وابستگان قاتل کرده بودند. خب حمید درخشنده مرتکب این جنایت شده است؛ خانواده ایشان که تقصیری نداشتهاند. خانواده شریفی هستند که متدین و بسیار محترم هستند. ما داغ بسیار سنگینی را تحمل میکردیم اما نمیتوانستم بپذیرم که خانواده درخشنده در این شرایط سخت بخواهند فشار بیشتری را تحمل کنند. تصمیم گرفتم پیامی بفرستم تا در فضای مجازی منتشر شود، تا مقداری فشار را روی این خانواده کم کند که همین اتفاق هم افتاد. ما دنبال انتقامجویی نیستیم؛ فقط میخواهیم قاتل محاکمه شود. نه تنها قاتل بلکه تفکر انحرافی و گروه ضالهای که پشت این جنایت بوده هم شناسایی و محاکمه شود. برای اینکه نتواند افراد دیگری را هم گمراه کند.»