شهدای ایران: سید زین العابدین قدمی فرزند سید یوسف متولد سال ۴۲ دیباج دامغان بود که در عملیات بدر به عنوان کمک آرپی جی زن حضور داشت و در ۲۱ اسفند سال ۶۳ در جریان این عملیات به شهادت رسید. یکی از همرزمانش شرحی از چگونگی عملیات و شهادتش را برایمان بازگو کرده است که میخوانید.
آموزش بلم رانی نشانه جنگ آبی ما در آینده بود
با هم در انرژی اتمی بودیم. مقر لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) در ۳۰ کیلومتری آبادان، فرمانده لشکر سردار بزرگ غلامرضا جعفری، از تصمیم خود مبنی بر تشکیل گردان ویژه خبر داد.
پر سابقهترین نیروها از بین گردانها گلچین شدند. چند روز بعد در چادرهای پشت آبگیری مستقر شدیم. آموزش بلم رانی نشانه جنگ آبی بود. آموزش بسیار شیرینی بود. گاه بلم زیر آب میرفت و واژگون میشد و برای خود عالمی داشتیم. نیروهای گردان گرچه از شهرهای مختلفی انتخاب شده بودند، اما زود با هم مأنوس شدیم. به تدریج به کار خود مسلط شدیم و هر روز مسیر طولانیترین را پارو میزدیم.
تمرین آموختهها در رزمایش
بعد ازظهر یکی از روزها ما را با چند دستگاه اتوبوس به فرودگاه شکاری امیدیه بردند. از آنجا با هواپیما به تبریز رفتیم. فنون شنا را زیر نظر مربیان مجرب در استخر آب گرم تبریز آموختیم. بعد از یادگیری شنا به جنوب برگشتیم. دوباره بلمرانی آغاز شد. اما اینبار درهورهای جنوب شادگان..
ذکر صلوات و ادعیه روز منور قلب های ما بود. در پایان دوره آموزشی بایستی با شرکت در رزمایش آموختههای خود را به نمایش بگذاریم. رزمایش در یکی از شبهای سرد جنوب آغاز شد. در تاریکی شب سوار بلم شدیم و در آبراههای باریک و نیزاری پارو میزدیم. رزمایش مورد تأیید فرماندهان قرار گرفت.
اعلام آمادگی همه اعضای گردان برای شهادت
در سازماندهی مجدد، من به عنوان آرپیجی زن انتخاب شدم. شهید سید زینالعابدین قدمی کمک من بود. شبی پس از نماز مغرب و عشار، سید محمد میرقیصری فرمانده گردان، سخنرانی گرمی کرد و برای آنکه نیروها را از نظر روحی بسنجد گفت: ۲۰ نفر لازم داریم که شب عملیات روی مین بروند. ناگهان تمامی گردان در حالی که گریه میکردند با فریاد تکبیر، آمادگی خود را اعلام کردند و تعدادی نیز برای آنکه زودتر اعلام آمادگی نمایند به طرف ایشان دویدند. میرقیصری با مشاهده این صحنه نتوانست برنامه را ادامه دهد و به جای او برادر علی مالکی شروع به خواندن دعای توسل کرد. میرقیصری بعدها به شهادت رسید.
شهید زین العابدین قدمی
حرکت برای انجام عملیات
چند شب بعد سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم. ماشین در جادهای که دو طرف آن نیزار بود پیش میرفت. منطقه برای ما آشنا بود. سال قبل در همین منطقه عملیات خیبر را انجام داده بودیم. محل استقرار گردان ما در مکانی وسط نیزارهای بلند و روی پلهای شناور بود، حدود پنج شبانه روز در نهایت سکوت و اختفا در آن محل ماندیم. آخرین روز، بعد از نماز صبح شهید میرقیصری وارد چادر ما شد. کالک عملیات را پهن کرد و گفت: امشب شب عاشوراست و ما باید مانند یاران امام حسین (ع) در این لحظات به جای اشک ریختن مزاح کنیم. بعد از توجیه و تفسیر عملیات از چادر ما خارج شد.
ساعت سه بعد از ظهر دستور حرکت صادر شد. کولهبار آرپیجی و جیره جنگی و سلاح را به دوش گرفتیم. صحنه معنوی وداع عملیاتها تکرار شد. حرکت کاروان بلم آهسته و آرام آغاز شد. دوستان لبخند زنان به علامت خداحافظی دست تکان میدادند. تا اذان مغرب آرام و بی صدا پارو زدیم و پیش رفتیم. ستون جهت اقامه نماز متوقف شد. داخل قایق با آب هور وضو گرفتیم و در حالت نشسته، نماز را خواندیم و چه حالی داشت آن نماز خدا را در زلال اشکها دیدیم.
ناگهان قایق بعثیها آمد
دقایقی بعد حرکت آغاز شد. تاریکی عجیبی بر هور حاکم بود. پس از مدتی وارد دشتی از آب شدیم که از نیزار خبری نبود. فقط به طور پراکنده نیهای کوتاه خود نمایی میکرد. با دژ دشمن حدود ۷۰۰ متر فاصله داشتیم.
ناگهان صدای قایقی به گوش رسید. ستون متوقف شد یکی از قایقهای گشت دشمن بود. کمی آن سوتر از ستون دچار نقص فنی شد، سرنشینان با صدای بلند و به زبان عربی صحبت میکردند. آیه"و جعلنا" را خواندیم. خوشبختانه قایق روشن شد و آنها از محل دورشدند.
دوباره حرکت کردیم. من جلوی قایق پارو میزدم و شهید قدمی در انتهای آن حدود ۱۵۰ متر با دشمن فاصله داشتیم، دشمن مشکوک شده بود و چندین گلوله منور شلیک کرد. منورها درست بالای سر ما روشن شد. باز ما بودیم و قرائت آیه وجعلنا.
تیربارهای دشمن سطح آب را زیر آتش گرفت. پس از مدتی آتش قطع شد. تاریکی بار دیگر ما را در زیر چتر گسترده خویش پوشاند. کاروان بلم به حرکت درآمد در بیست متری دشمن بودیم که متوجه حضور ما شدند.
سنگرهای دشمن یکی پس از دیگری منفجر میشد
درگیری آغاز شد. دشمن بر فراز دژی به ارتفاع یک متر و نیم داخل سنگرهای بتونی مستقر بود و ما بر روی آن در حرکت بودیم. سیمهای خاردار حلقوی و تیربار و دوشکای دشمن مانع عبوربود. با امداد غیبی و دلاوری رزمندگان خود را به خشکی رساندیم. در خط دشمن قرار داشتیم. سنگرهای دشمن یکی پس از دیگری منفجر میشد. پاکسازی خط از دو جناح چپ و راست آغاز شد.
اغلب نیروهای ما به ویژه بچههای دامغان به سمت راست رفته بودند. من به اتفاق برادر جانباز محمد کشاورزیان و شهید سید زین العابدین قدمی و یکی دو نفر دیگر به سمت چپ حرکت کردیم. سنگرها را یکی پس از دیگری منهدم میکردیم. به سه چهار متری سنگری رسیدیم. از دهانه سوراخ سنگر ما رگبار بستند. با چالاکی روی زمین شیرجه رفتیم. اما یک گلوله دشمن، رزمندهای را نقش زمین ساخت و در سینه و شکم او جا گرفت.
با لبخند گفت مجروح شدم
عراقیها از سنگر بیرون آمدند و قصد فرار داشتند رزمنده دیگری آنان را به رگبار بست و همه آنها را همانجا به هلاکت رساند. به ادامه پاکسازی پرداختیم. نارجکهایمان رو به اتمام بود. به سنگر دیگری رسیدیم. کشاورزیان و قدمی جلوی سنگر رفتند و درون سنگر را رگبار بستند. گلولهای نارنجک داخل سنگر را منفجر کرد و هر دو رزمنده از ناحیه پا مجروح شدند. قدمی در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت: مجروح شدم.
احساس کردم آن دو نفر، دیگر قادر به پیشروی نیستند. به همراه چند رزمنده دیگر راه افتادیم. اما قدمی پشت سر ما میآمد و سعی داشت خودش را به ما برساند.
رگبار دشمن قسمتی از سرش را برد
در فاصله بیست متری تیربار دوشکای دشمن متوقف شدیم. سنگر دشمن از بتون سخت بود. چند موشک آرپیجی به سوی سنگر شلیک کردیم. اما مؤثر واقع نشد. در گودال کوچکی ۳ نفر بسیجی موضع گرفته بودند و تیراندازی میکردند. به قدمی گفتم من داخل سنگر میروم و کار را یکسره میکنم. خود را داخل جان پناه انداختم. قدمی ناگاه به داخل گودال پرید. رگبار دشمن قسمتی از سر قدمی را برده بود. آرام به حال سجده رفت آن سنگر کوچک نقطه اتصال او با خدایش بود. در خون خود غلتیده بود و به دشواری شهادتین بر لبش جاری شد. رزمنده دیگری او را در آغوش گرفته بود و ملتمسانه شفاعت خود را از او تمنا میکرد. اینچنین بود که برگی دیگر از عملیات بدر، در اواخر اسفند سال ۶۳ در صفحات تاریخ ثبت گردید.
آموزش بلم رانی نشانه جنگ آبی ما در آینده بود
با هم در انرژی اتمی بودیم. مقر لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) در ۳۰ کیلومتری آبادان، فرمانده لشکر سردار بزرگ غلامرضا جعفری، از تصمیم خود مبنی بر تشکیل گردان ویژه خبر داد.
پر سابقهترین نیروها از بین گردانها گلچین شدند. چند روز بعد در چادرهای پشت آبگیری مستقر شدیم. آموزش بلم رانی نشانه جنگ آبی بود. آموزش بسیار شیرینی بود. گاه بلم زیر آب میرفت و واژگون میشد و برای خود عالمی داشتیم. نیروهای گردان گرچه از شهرهای مختلفی انتخاب شده بودند، اما زود با هم مأنوس شدیم. به تدریج به کار خود مسلط شدیم و هر روز مسیر طولانیترین را پارو میزدیم.
تمرین آموختهها در رزمایش
بعد ازظهر یکی از روزها ما را با چند دستگاه اتوبوس به فرودگاه شکاری امیدیه بردند. از آنجا با هواپیما به تبریز رفتیم. فنون شنا را زیر نظر مربیان مجرب در استخر آب گرم تبریز آموختیم. بعد از یادگیری شنا به جنوب برگشتیم. دوباره بلمرانی آغاز شد. اما اینبار درهورهای جنوب شادگان..
ذکر صلوات و ادعیه روز منور قلب های ما بود. در پایان دوره آموزشی بایستی با شرکت در رزمایش آموختههای خود را به نمایش بگذاریم. رزمایش در یکی از شبهای سرد جنوب آغاز شد. در تاریکی شب سوار بلم شدیم و در آبراههای باریک و نیزاری پارو میزدیم. رزمایش مورد تأیید فرماندهان قرار گرفت.
اعلام آمادگی همه اعضای گردان برای شهادت
در سازماندهی مجدد، من به عنوان آرپیجی زن انتخاب شدم. شهید سید زینالعابدین قدمی کمک من بود. شبی پس از نماز مغرب و عشار، سید محمد میرقیصری فرمانده گردان، سخنرانی گرمی کرد و برای آنکه نیروها را از نظر روحی بسنجد گفت: ۲۰ نفر لازم داریم که شب عملیات روی مین بروند. ناگهان تمامی گردان در حالی که گریه میکردند با فریاد تکبیر، آمادگی خود را اعلام کردند و تعدادی نیز برای آنکه زودتر اعلام آمادگی نمایند به طرف ایشان دویدند. میرقیصری با مشاهده این صحنه نتوانست برنامه را ادامه دهد و به جای او برادر علی مالکی شروع به خواندن دعای توسل کرد. میرقیصری بعدها به شهادت رسید.
شهید زین العابدین قدمی
حرکت برای انجام عملیات
چند شب بعد سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم. ماشین در جادهای که دو طرف آن نیزار بود پیش میرفت. منطقه برای ما آشنا بود. سال قبل در همین منطقه عملیات خیبر را انجام داده بودیم. محل استقرار گردان ما در مکانی وسط نیزارهای بلند و روی پلهای شناور بود، حدود پنج شبانه روز در نهایت سکوت و اختفا در آن محل ماندیم. آخرین روز، بعد از نماز صبح شهید میرقیصری وارد چادر ما شد. کالک عملیات را پهن کرد و گفت: امشب شب عاشوراست و ما باید مانند یاران امام حسین (ع) در این لحظات به جای اشک ریختن مزاح کنیم. بعد از توجیه و تفسیر عملیات از چادر ما خارج شد.
ساعت سه بعد از ظهر دستور حرکت صادر شد. کولهبار آرپیجی و جیره جنگی و سلاح را به دوش گرفتیم. صحنه معنوی وداع عملیاتها تکرار شد. حرکت کاروان بلم آهسته و آرام آغاز شد. دوستان لبخند زنان به علامت خداحافظی دست تکان میدادند. تا اذان مغرب آرام و بی صدا پارو زدیم و پیش رفتیم. ستون جهت اقامه نماز متوقف شد. داخل قایق با آب هور وضو گرفتیم و در حالت نشسته، نماز را خواندیم و چه حالی داشت آن نماز خدا را در زلال اشکها دیدیم.
ناگهان قایق بعثیها آمد
دقایقی بعد حرکت آغاز شد. تاریکی عجیبی بر هور حاکم بود. پس از مدتی وارد دشتی از آب شدیم که از نیزار خبری نبود. فقط به طور پراکنده نیهای کوتاه خود نمایی میکرد. با دژ دشمن حدود ۷۰۰ متر فاصله داشتیم.
ناگهان صدای قایقی به گوش رسید. ستون متوقف شد یکی از قایقهای گشت دشمن بود. کمی آن سوتر از ستون دچار نقص فنی شد، سرنشینان با صدای بلند و به زبان عربی صحبت میکردند. آیه"و جعلنا" را خواندیم. خوشبختانه قایق روشن شد و آنها از محل دورشدند.
دوباره حرکت کردیم. من جلوی قایق پارو میزدم و شهید قدمی در انتهای آن حدود ۱۵۰ متر با دشمن فاصله داشتیم، دشمن مشکوک شده بود و چندین گلوله منور شلیک کرد. منورها درست بالای سر ما روشن شد. باز ما بودیم و قرائت آیه وجعلنا.
تیربارهای دشمن سطح آب را زیر آتش گرفت. پس از مدتی آتش قطع شد. تاریکی بار دیگر ما را در زیر چتر گسترده خویش پوشاند. کاروان بلم به حرکت درآمد در بیست متری دشمن بودیم که متوجه حضور ما شدند.
سنگرهای دشمن یکی پس از دیگری منفجر میشد
درگیری آغاز شد. دشمن بر فراز دژی به ارتفاع یک متر و نیم داخل سنگرهای بتونی مستقر بود و ما بر روی آن در حرکت بودیم. سیمهای خاردار حلقوی و تیربار و دوشکای دشمن مانع عبوربود. با امداد غیبی و دلاوری رزمندگان خود را به خشکی رساندیم. در خط دشمن قرار داشتیم. سنگرهای دشمن یکی پس از دیگری منفجر میشد. پاکسازی خط از دو جناح چپ و راست آغاز شد.
اغلب نیروهای ما به ویژه بچههای دامغان به سمت راست رفته بودند. من به اتفاق برادر جانباز محمد کشاورزیان و شهید سید زین العابدین قدمی و یکی دو نفر دیگر به سمت چپ حرکت کردیم. سنگرها را یکی پس از دیگری منهدم میکردیم. به سه چهار متری سنگری رسیدیم. از دهانه سوراخ سنگر ما رگبار بستند. با چالاکی روی زمین شیرجه رفتیم. اما یک گلوله دشمن، رزمندهای را نقش زمین ساخت و در سینه و شکم او جا گرفت.
با لبخند گفت مجروح شدم
عراقیها از سنگر بیرون آمدند و قصد فرار داشتند رزمنده دیگری آنان را به رگبار بست و همه آنها را همانجا به هلاکت رساند. به ادامه پاکسازی پرداختیم. نارجکهایمان رو به اتمام بود. به سنگر دیگری رسیدیم. کشاورزیان و قدمی جلوی سنگر رفتند و درون سنگر را رگبار بستند. گلولهای نارنجک داخل سنگر را منفجر کرد و هر دو رزمنده از ناحیه پا مجروح شدند. قدمی در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت: مجروح شدم.
احساس کردم آن دو نفر، دیگر قادر به پیشروی نیستند. به همراه چند رزمنده دیگر راه افتادیم. اما قدمی پشت سر ما میآمد و سعی داشت خودش را به ما برساند.
رگبار دشمن قسمتی از سرش را برد
در فاصله بیست متری تیربار دوشکای دشمن متوقف شدیم. سنگر دشمن از بتون سخت بود. چند موشک آرپیجی به سوی سنگر شلیک کردیم. اما مؤثر واقع نشد. در گودال کوچکی ۳ نفر بسیجی موضع گرفته بودند و تیراندازی میکردند. به قدمی گفتم من داخل سنگر میروم و کار را یکسره میکنم. خود را داخل جان پناه انداختم. قدمی ناگاه به داخل گودال پرید. رگبار دشمن قسمتی از سر قدمی را برده بود. آرام به حال سجده رفت آن سنگر کوچک نقطه اتصال او با خدایش بود. در خون خود غلتیده بود و به دشواری شهادتین بر لبش جاری شد. رزمنده دیگری او را در آغوش گرفته بود و ملتمسانه شفاعت خود را از او تمنا میکرد. اینچنین بود که برگی دیگر از عملیات بدر، در اواخر اسفند سال ۶۳ در صفحات تاریخ ثبت گردید.