شهدای ایران: فاطمه ایمانزاده ۱۶ ساله دانشآموز سال دهم دبیرستانی در
کرج است که در گفتوگو با ما از دستاوردها و تجربیات سفرش به مناطق
عملیاتی دفاع مقدس میگوید.
هیچ احساسی نداشتم
آبان ماه سال ۹۷ بود که یکی از مسئولان مدرسه به کلاس ما آمد و اعلام کرد هرکس علاقهمند به حضور در کاروان راهیان نور است میتواند ثبتنام کند. بعضیها به شوخی و جدی گفتند مگر از جانمان سیر شدهایم که به مناطق جنگی برویم، اما من و سه نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم ثبت نام کنیم. میگفتیم هم یک هفته مدرسه نمیآییم و هم از دست اطرافیان راحت هستیم. قبل از آن هیچ احساسی به این امور نداشتم. با خودم میگفتم کسانی که شهید یا جانباز شدند میتوانستند به جبهه نروند. با اینکه پدربزرگم شهید شده، او را دوست داشتم و سر مزارش میرفتم، اما اعتقادی به این چیزها نداشتم. همچنین عموی مادرم هم شهید است، اما هیچ وقت کنجکاو نشدم تا اطلاعاتی از او داشته باشم.
هیچ احساسی نداشتم
آبان ماه سال ۹۷ بود که یکی از مسئولان مدرسه به کلاس ما آمد و اعلام کرد هرکس علاقهمند به حضور در کاروان راهیان نور است میتواند ثبتنام کند. بعضیها به شوخی و جدی گفتند مگر از جانمان سیر شدهایم که به مناطق جنگی برویم، اما من و سه نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم ثبت نام کنیم. میگفتیم هم یک هفته مدرسه نمیآییم و هم از دست اطرافیان راحت هستیم. قبل از آن هیچ احساسی به این امور نداشتم. با خودم میگفتم کسانی که شهید یا جانباز شدند میتوانستند به جبهه نروند. با اینکه پدربزرگم شهید شده، او را دوست داشتم و سر مزارش میرفتم، اما اعتقادی به این چیزها نداشتم. همچنین عموی مادرم هم شهید است، اما هیچ وقت کنجکاو نشدم تا اطلاعاتی از او داشته باشم.
نه چادر و نه لباس مدرسه
موقع حرکت به ما گفتند یا باید با لباس فرم مدرسه بیایید یا اینکه حتماً چادر سر کنید. ابتدا من و دوستانم اعتراض کردیم که نه چادر سر میکنیم و نه لباس فرم مدرسه را میآوریم، اما هنگام سفر چادر برداشتیم. نمیدانم در طول تمام سفر چه اتفاقی افتاده بود که چادر از سرمان نیفتاد. سوار اتوبوس شدیم. ما چهار نفر در صندلیهای جلو نشستیم. همان آغاز سفر، مربی از ما پرسید شما با چه هدفی به این سفر آمدید. هر چهار نفرمان گفتیم برای اینکه یک هفته راحت باشیم و خوش بگذرانیم! حال و هوای دیگری داشتیم. هرکس برای خودش آهنگ گوش میداد، ولی بچههای دیگر که بعضی از آنها برای چندمین بار بود به این سفر میرفتند، حس و حالی دیگر داشتند که زمین تا آسمان با ما فرق میکرد.
بیخیال راوی
ساعت ۷ شب به اردوگاه شهید کلهر اندیمشک رسیدیم. هرکسی تختی انتخاب کرد و وسایلش را روی آن گذاشت، سپس به سالن غذاخوری برای شام رفتیم. کیفیت غذا خوب نبود، بچهها نتوانستند چیز زیادی بخورند. به ما گفتند باید ۴ صبح از خواب بیدار شویم. با اینکه خیلی خسته بودیم از سروصدای تختها نمیتوانستیم بخوابیم. با هر تکانی از خواب میپریدیم. ساعت ۴ونیم صبح بود که همه را از خواب بیدار کردند. برای ما خیلی سخت بود. چمدانهایمان را جمع کردیم و سوار اتوبوس شدیم. اولین جایی که رفتیم پادگان دوکوهه بود. چند نفر به عنوان راوی داشتیم که توضیح میداد، اما ما گوش نمیکردیم که چه میگویند. یا با هم حرف میزدیم یا موسیقی گوش میدادیم یا در حال عکس گرفتن بودیم.
حس عجیب فکه
بعد از دوکوهه به فکه رفتیم. آنجا برای ما جالب بود. از زیر خاکها گلوله و ترکش پیدا کردیم. وارد حسینیه فکه شدیم. مزار چند شهید گمنام در آنجا بود. سر مزارشان نشستیم. هم من و هم دوستانم حال عجیبی داشتیم. آنجا بود که جرقهای در درونمان افتاد. حدود دو ساعت در آنجا حضور داشتیم، اما دلم میخواست همچنان بمانم. احساس شیرین و دلنشینی داشتم. بعد به دهلاویه محل شهادت شهید چمران رفتیم. فیلم لحظه شهادتش را دیدیم. بعد هم به اردوگاه حاج احمد متوسلیان اهواز رفتیم. بعد از شام برای تماشای رزمایش به بالای کوه رفتیم. چند ساعتی طول کشید. بعضی از بچهها از صدای تیراندازی در رزمایش ترسیدند. با اینکه میدانستیم خطری ندارد، اما در یک لحظه تصویر کسانی که اینگونه تیراندازیها را در جنگ واقعی دیدند به ذهنمان آمد.
شلمچه باشکوه
روز دوم وقتی سوار اتوبوس شدیم، مربی گفت: هر چیزی که میخواهید به شهدا بگویید و آنها را واسطه بین خود و خداوند قرار دهید تا به آرزوهایتان برسید. همین کار را کردیم. بازدید از نهر خین در برنامه ما نبود، اما قسمت شد که به آنجا هم برویم. به نهر که نگاه کردم یاد شهدای غواص افتادم. راهی شلمچه شدیم. دو ساعتی راه بود. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، حضور شهدا را حس میکردم که ایستادهاند و به ما نگاه میکنند. آرام آرام قدم برمیداشتیم، شلمچه باشکوه بود، برای خودش کربلایی است. گفتند هرکس میخواهد برود و با خودش و خدا و شهدا خلوت کند. هرکس به گوشهای رفت. حسی که آنجا داشتم وصف نشدنی بود. بعد از خواندن نماز و صرف ناهار به معراج شهدا رفتیم. گفتند اینجا آخرین جایی است که قرار است ببینیم. خیلی ناراحت شدم. دوست نداشتم این سفر تمام شود. وارد معراج که شدیم پیکر چند شهید گمنام را دیدیم که تازه آورده بودند. دست که روی پیکرشان میکشیدی آرام میشدی. راوی میگفت: اینجا خانه شهدا است، آنها هم به شما خوشامد میگویند.
تحول دائمی
دوباره به اندیمشک برگشتیم. مربیها گفتند به حسینیه بیایید تا جشن اختتامیه بگیریم. من و دوستانم تمایلی به رفتن به نداشتیم. به اصرار مربی رفتیم. در اواسط برنامه وقتی میخواستیم حسینیه را ترک کنیم، انگار چیزی مانع میشد. آن شب در آن حسینیه حضور شهدا را بیشتر از هر چیز حس میکردم. واقعاً انگار آنها ایستاده بودند و ما را نگاه میکردند. ساعت ۱۲ شب بود اکثر بچهها رفته بودند و حسینیه تقریباً خالی بود. مربی به ما گفت: نمیخواهید بروید؟ گفتیم نه! اینجا کربلای ایران است. در آن لحظه تنها چیزی که از شهدا خواستم این بود اگر قرار است متحول شوم، لحظهای نباشد، همیشگی باشد. خیلی زود صبح شد. اصلاً دلم نمیخواست برگردم. دچار نوعی شوک شده بودم. دلم میخواست تمام عمرم را آنجا بمانم. آرامشی وصفنشدنی داشتم که در عمرم تجربه نکرده بودم. حالا خیلی چیزها از شهدا میدانستم. در کرج تا از اتوبوس پیاده شدم سریع به مزار شهدای گمنام رفتم. ما چهار نفر با انگیزه دیگری رفته بودیم، اما نتیجه دیگری گرفتیم. همانجا با شهدا پیمان بستیم که انسان دیگری باشیم.