«سعید اکبری» در همان بدو ورودش به لشکر ۱۰ سیدالشهدا به یگان پدافند هوایی رفت؛ جایی که قرار بود قبضههای گلوله، سینه هواپیماهای دشمن را نشانه رود.
به گزارش شهدای ایران؛ نوجوانی ۱۸ ساله بود که عزم رفتن به جبهه کرد. ابتدا در کردستان عراق به عنوان رزمنده بسیجی مشغول و سپس به توصیه حاج همت وارد تیپ ۱۰ سیدالشهدا شد. «سعید اکبری» در همان بدو ورودش به لشکر ۱۰ سیدالشهدا به یگان پدافند هوایی رفت؛ جایی که قرار بود قبضههای گلوله، سینه هواپیماهای دشمن را نشانه رود. به مناسبت سالروز عملیات والفجر ۸ بخشهایی از خاطرات او را منتشر میکنیم.
روز دوم عملیات والفجر ۸ پدافند هوایی تیپ ۱۰ سیدالشهدا برای استراحت از منطقهامالرصاص خارج شد. در راه برگشت یکی از نیروهای لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) را دیدم که گفت: نیروهایشان در منطقه محاصره شده و شهدای زیادی دادهاند. به اردوگاه کوثر، جایی که قرار بود محل استراحتمان باشد، رسیدم. به فرمانده گردان اطلاع دادم و گفتم من برای کمک به فرمانده گردان لشکر ۲۷ مهدی کروبی میروم. فرمانده که ماجرا را فهمید خودش را به «حاج علی فضلی» رساند و او را در جریان قرار داد. با اینکه خودمان قرار بود چند روز دیگر وارد عملیات شویم، اما اصرار کردیم که برای کمک دوباره به خط برگردیم. خودمان را آماده کرده و به منطقه عملیاتی والفجر ۸ در منطقه فاو رساندیم. نیروها توانسته بودند با ضدهواییهای زیاد غنیمت بگیرند، اما نیرو نبود که از آنها استفاده کند.
چند نفر بودیم که وارد قایق شدیم تا به آن سمت اروند برویم. برای درست کردن قبضهها چیزی جز چند ابزار نداشتیم. هواپیماهای دشمن مدام به قایقها شلیک میکردند. وقتی به ساحل دشمن رسیدیم به آن طرف رودخانه که خاک خودمان بود، نگاهی انداختیم. دیدیم یک قبضه ضدهوایی که از آن در سپاه چند تا بیشتر نبود، داخل آب و در نزدیک ساحل رها شده است. مسیرمان را به سمت قایق تغییر دادیم. قبضه صاحب نداشت، در عین حال چندین گلوله کنارش بود که میتوانستیم از آن استفاده کنیم. همانجا ضدهوایی را به راه انداختیم. دو نفر از نیروها را کنار آن گذاشتیم و خودمان به سمت زمین دشمن در فاو برگشتیم. وارد ساحل که شدیم حجم آتش فراوان بود، چند خبرنگار خارجی که برای پوشش رویدادهای جنگ و عملیات والفجر ۸ همراه با رزمندههای ایرانی به منطقه عملیات آمده بودند نیز در آنجا حضور داشتند.
کسی زبان انگلیسی بلد نبود، بنابراین سخت میشد با خبرنگارها که یکی از آنها اهل ژاپن بود، ارتباط برقرار کرد. من که فقط چند کلمهای انگلیسی میدانستم با همان زبان دست و پا شکسته با آنها صحبت کردم. همین چند کلمه صحبت باعث شده بود تا آخری که کنارشان بودیم، ما را رها نکنند و مدام سؤال کنند. من هم جز همان چند کلمه چیز بیشتری نمیدانستم و نمیتوانستم حرفی بزنم.
به خبرنگارها آبمیوه دادند. همین حین هواپیماهای عراقی از بالای سر ما رد شدند و آتش ریختند. این اتفاق چنان برای خبرنگاران سخت بود که باعث شد خبرنگار ژاپنی حالش بد شود و سکته کند. هرچه خواستیم به آنها حالی کنیم این آهنپارههایی که از هواپیمای عراقیها به زمین میریزد موشک نیست و قصدشان این است ما را بترسانند، نتوانستیم.
روز دوم عملیات والفجر ۸ پدافند هوایی تیپ ۱۰ سیدالشهدا برای استراحت از منطقهامالرصاص خارج شد. در راه برگشت یکی از نیروهای لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) را دیدم که گفت: نیروهایشان در منطقه محاصره شده و شهدای زیادی دادهاند. به اردوگاه کوثر، جایی که قرار بود محل استراحتمان باشد، رسیدم. به فرمانده گردان اطلاع دادم و گفتم من برای کمک به فرمانده گردان لشکر ۲۷ مهدی کروبی میروم. فرمانده که ماجرا را فهمید خودش را به «حاج علی فضلی» رساند و او را در جریان قرار داد. با اینکه خودمان قرار بود چند روز دیگر وارد عملیات شویم، اما اصرار کردیم که برای کمک دوباره به خط برگردیم. خودمان را آماده کرده و به منطقه عملیاتی والفجر ۸ در منطقه فاو رساندیم. نیروها توانسته بودند با ضدهواییهای زیاد غنیمت بگیرند، اما نیرو نبود که از آنها استفاده کند.
چند نفر بودیم که وارد قایق شدیم تا به آن سمت اروند برویم. برای درست کردن قبضهها چیزی جز چند ابزار نداشتیم. هواپیماهای دشمن مدام به قایقها شلیک میکردند. وقتی به ساحل دشمن رسیدیم به آن طرف رودخانه که خاک خودمان بود، نگاهی انداختیم. دیدیم یک قبضه ضدهوایی که از آن در سپاه چند تا بیشتر نبود، داخل آب و در نزدیک ساحل رها شده است. مسیرمان را به سمت قایق تغییر دادیم. قبضه صاحب نداشت، در عین حال چندین گلوله کنارش بود که میتوانستیم از آن استفاده کنیم. همانجا ضدهوایی را به راه انداختیم. دو نفر از نیروها را کنار آن گذاشتیم و خودمان به سمت زمین دشمن در فاو برگشتیم. وارد ساحل که شدیم حجم آتش فراوان بود، چند خبرنگار خارجی که برای پوشش رویدادهای جنگ و عملیات والفجر ۸ همراه با رزمندههای ایرانی به منطقه عملیات آمده بودند نیز در آنجا حضور داشتند.
کسی زبان انگلیسی بلد نبود، بنابراین سخت میشد با خبرنگارها که یکی از آنها اهل ژاپن بود، ارتباط برقرار کرد. من که فقط چند کلمهای انگلیسی میدانستم با همان زبان دست و پا شکسته با آنها صحبت کردم. همین چند کلمه صحبت باعث شده بود تا آخری که کنارشان بودیم، ما را رها نکنند و مدام سؤال کنند. من هم جز همان چند کلمه چیز بیشتری نمیدانستم و نمیتوانستم حرفی بزنم.
به خبرنگارها آبمیوه دادند. همین حین هواپیماهای عراقی از بالای سر ما رد شدند و آتش ریختند. این اتفاق چنان برای خبرنگاران سخت بود که باعث شد خبرنگار ژاپنی حالش بد شود و سکته کند. هرچه خواستیم به آنها حالی کنیم این آهنپارههایی که از هواپیمای عراقیها به زمین میریزد موشک نیست و قصدشان این است ما را بترسانند، نتوانستیم.