به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ نیروها به گروهها و دستههایی با وظایف مختلف تقسیم شدند. برادر «غلامرضانژاد» که بچهها برای سادگی، «برادرنژاد» صدایش میکردند، برای اطلاعات ـ عملیات نامنویسی میکرد. پیش من آمد و خواست تا من هم به گروه آنها ملحق شوم. حسابی مردد بودم. هنوز خیلی دلبستگی داشتم. علاقهها مجال اختیار نمیداد. چند روزی بود که از خانواده جدا شده و به سوی جبهه آمده بودم. خودم هم به درستی نمیدانستم چرا آمدهام. جاذبهای مبهم مرا به این نقطه کشانده بود و شاید دافعهای از محیطی که در آن بودم؛ محیط تهی از آنچه میطلبیدم، باعث آمدنم شده بود.
اگر اینجا بمانم، باید حداقل سه ماه آموزش ببینم تا یک نیرو به حساب بیایم؛ در حالی که میخواهم برگردم و درس بخوانم و آن وقت مادر ... پدر... دوست... شهرستان... وسوسهها امانم نمیدادند. برادرنژاد نمیدانست که من کسی که او میپندارد، نیستم. عاقبت به خواهش او پشت پا زدم و با معرفی خود به واحد دوشکا راهی اندیمشک شدم.
آنجا مشغول آموزشهای تخصصی شدم، اما دلم پیش بچههای گردان اخلاص -اطلاعات عملیات- بود. برخورد کوتاهی که با آنها داشتم، مرا سخت تحت تأثیر قرار داده بود.
آن روز صبح در خود فرو رفته بودم و در همان حال، زیرلب سوره الرحمن را که بچهها میخواندند تکرار میکردم. نزدیک یک ماه از استقرار گروه ما در اندیمشک میگذشت. ناگهان گردی دستی را روی شانهام احساس کردم. وقتی سربلند کردم، در نهایت حیرت، برادرم علی را دیدم. دوستش نیز همراهش بود. با لبخند گرمشان، محبت و صفا را نثارم میکردند.
سپندآسا از جا پریدم و آنها را در آغوش گرفتم. میگفتند: مقر گردان اخلاص به جنوب (اندیمشک) انتقال یافته است. از این خبر خوشحال شدم. به همراه آنان، به سوی مقرشان حرکت کردم. آنجا همه چیز تازه و زیبا بود. از در که وارد شدم، کفشکنی منظمی دیدم که کفشها با نظم در آنجا قرار گرفته بود و چون پا به داخل گذاشتم، بوی عطر و گلاب، هوا را معطر کرده بود. صوت حزین دعا و آوای دلنشین قرآن شنیده میشد. چهرههای نورانی با کلاههای کوچک نخیای که به سر داشتند و بعضاً چفیهای به دور گردن، مرا مجذوب خود کردند.
چهرهها، مهربان و صمیمی و سختکوش و روحانی بودند. گویی وارد مکان مقدسی شده بودم. خود را در آن فضا کاملاً بیگانه مییافتم. خود را «خسی در میقات» مییافتم، اما نه آن طور که جلال میگوید؛ که او مبهوت پروانگان خانه حق شده بود و من مسحور دلداگان صاحبخانه. آنهایی که نه به دهان، بلکه به جان و دل، به حق لبیک میگفتند.
از آن شب، ارتباط و آمد و شد من با بچههای گردان اخلاص برقرار شد؛ به خصوص با هفت تن از آنها که برایم اسطوره انسانیت بودند:جلیل حنایی، حمید امامدار، پاشایی، زالوند، برادر اکبر، دامدار و ...
من تصویرهای زیبایی از عشق و صفا و ایثار در میان آنها میدیدم. چه بسیار صبحها، لباسهایی را که شب در تشت گذاشته میشد تا خیس بخورد، روی طناب، پاکیزه میدیدیم و یا بارها وقتی که خادمالحسین برای شستن ظروف سر وقت آنها میرفت، آنها را تمیز و منظم، چیده شده در گوشهای که موسوم به آشپزخانه بود، مییافت.
دوم ـ سوم فروردین به خط جنوب اعزام شدیم، ولی پس از 10-15 روز بازگشتیم. دوره سه ماه مأموریتم کم کم به اتمام میرسید که «نو پور» معاون واحد اطلاع داد:
ـ یک خط در جبهههای غرب تحویل گرفتهایم و باید سریع پر شود.
به همین سبب راهی غرب شدیم. پس از چند روز استراحت در موقعیت شهید صادقی، به قله بلند و سوقالجیشی «گوجار» اعزام شدیم. گوجار، قلهای بلند حساس و مشرف بر شهر بزرگ و استراتژیک سلیمانیه بود. مدتی پس از استقرار بر روی قله که انباشته از لاشههای متعفن نیروهای دشمن و لایه ضخیم برف بود، گردان اخلاص برای دفع پاتک دشمن، به بچههای گوجار و قلههای اطراف پیوستند. آن هفتتن به عنوان هفت فرمانده دسته بودند.
از صبح آن روز، آتش شدید دشمن شروع شده بود. از تحرک مضاعفی که دشمن نسبت به روزهای گذشته داشت، چنین برمیآمد که قصد حمله دارند؛ در حالی که مواضع ما از استحکام چندانی برخوردار نبود.
جلیل به همراه یکی از نیروهای تخریب، داخل سنگر تیربار و آرپیجی بود. حملات بعثیها بسیار شدید شده بود. آنها در حالی که دستهای خود را به دهانشان میزدند و صداهای عجیب و غریبی از خود در میآوردند، از دامنه کوهها بالا میخزیدند. جلیل و دوستش آنها را هدف قرار میدادند. ناگاه جلیل را بین آسمان و زمین دیدم.
ـ آه جلیل عزیز!
پس از لحظهای، جسد جلیل به حالت سجده روی زمین قرار گرفت. پاشایی روی «قمیش» مقاومت میکرد. فشنگ سیمینفی به سجده گاهش اصابت کرد و او نیز به سوی ملکوت پرکشید. بوی دود و خون و خاک و باروت در هم آمیخته بود. صدای صفیر گلولههای توپ و تانک و خمپاره که کوه را غربال میکرد، لحظهای قطع نمیشد. نوک قله، برادر اکبر بود.
به پای او تیری اصابت کرده و از آن طرف پایش، تودهای گوشت و خون بیرون زده بود. اکبر در حالی که با دستمالی پایش را بسته بود، به عقب بر میگشت. علی به کمکش رفت و زیر بازویش را گرفت. اکبر که ورزیده و رزمی کار بود، کمک نمیخواست و بنابراین علی به مقاومت ادامه داد.
از مجید و دامدار اثری نبود؛ شاید آنها در لحظات اول محاصره شهید شده و یا به دست دشمن افتاده بودند. چند قدم آن طرف تر حمید سخت درگیر بود. ناگاه ترکش بزرگ خمپاره سر حمید را به دو نیم کرد و مغز سرش به لباس علی و دیگران پاشید. حالا علی سخت تنها شده بود.
بین علی و حمید صمیمیت و مودتی عمیق بود. گفته میشد که آنها عقد اخوت بستهاند و باید این صحنه او را بر جای خویش میخکوب میکرد، ولی هنگامه، هنگامه نشستن و حسرت خوردن نبود. بایستی از مواضع عقب نشینی تاکتیکی میشد. حرکت آغاز شد.
یک لحظه فرمانده متوجه شد که دوربین مادون قرمز داخل سنگر جا مانده است. به علی دستور داد آن را بیاورد. او بدون فوت وقت به سوی سنگر حرکت کرد. در حالی که تیرهای سیمینوف صفیرکشان از کنار گوشش میگذشتند، وارد سنگر شد. در آن تاریکی،بعید بود چیزی ببیند. فقط با لمس کردن میشد گمشده را یافت.
لحظهای بعد، علی با عجله بیرون پرید. هنوز فاصله زیادی از سنگر نگرفته بود که با گلوله تانک سنگر به هوا رفت. علی که تازه فرصت کرده بود به دوربین نگاه کند، با کمال تعجب و تأسف، دریافت دوربین را عوضی آورده است، اما کار از کار گذشته بود. باید عقب نشینی سریع انجام میگرفت. بنابراین راه افتادیم.
علی اندوهگین بود. او آخرین بازمانده آن هفت تن بود. شانههایش به جلو خم شده بود. گویی سنگینی غم بزرگی را بر روی شانههایش حس میکرد.
راوی :محمد مهدی اسماعیلی