به گزارش شهدای ایران؛ حمید داود آبادی با انتشار تصویری در کنار یک دوست و همرزم قدیمی در اینستاگرام نوشت:
عصر یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷
کنار دوست که می نشینم، خودم و دردهای ادعایی ام را ناچیز می بینم. من هیچ نیستم در کنار جانباز عزیز "محمد نوری". برای سلامتی اش خیلی دعا کنید.
این خاطره قدیمی را هم مجدداً می آورم:
این خاطره قدیمی را هم مجدداً می آورم:
گریه وسط عروسی
جایتان خالی، شب جمعه رفته بودیم عروسی دختر همسایه. اوووووه چه بزن و برقصی بود توی مردانه! وسط عروسی، یکدفعه گریهام گرفت. نه، یاد شهدا و جنگ و … نیفتادم.
شوهرخواهر عروس، یک جانباز خیلی باحال است که باهاش رفیقم. جانباز اعصاب و روان. حالش خیلی داغون است. از آسایشگاه آورده بودنش عروسی بلکه شاید کمی حالش بهتر شود.
وقتی جوانها داشتند وسط سالن میرقصیدند، یکدفعه بلند شد. شاید دور و بریهایش ترسیدند که قاطی کند و مجلس را بریزد به هم. خب حق هم داشتند. وقتی قاطی میکند، هیچکس را نمیشناسد.
بلند شد رفت وسط حلقه، به داماد که نزدیک شد، آرام دستهایش را از هم باز کرد، سعی کرد با همهی درد و حال خرابش بخندد، دستهایش را چرخاند، چند لحظه زور زد، بدنش را تکان داد که مثلاً دارد میرقصد.
رفت جلوی داماد، شاباش را بهش داد و تبریک گفت. وقتی زیر بغلش را گرفتند و آوردند روی صندلی نشاندنش، یک لبخند قشنگی روی لبانش بود که حاکی از رضایت دلش داشت.
چیکار میتوانستم بکنم جز گریه؟ درسته خراب شدم، سنگ که نشدم! تا حالا از دیدن رقص هیچکس، گریهام نگرفته بود.
سه بار با دیدن رقص دیگران، سوختم و گریستم!
صحنهی اول متعلق به فیلمی مستند بود از اردوگاه اسرای مفقود ایرانی که جنایتکاران صدامی، به آنها وعده داده بودند اگر برقصید، اجازه میدهیم نامتان در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت شود. تعدادی بالاجبار پذیرفتند. چون تا زمانی که در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت نشده بودند، هر بلایی بعثیها سر آنها میآوردند و حتی تعدادی را مظلومانه بهشهادت رسانده بودند. زدند و رقصیدند.
شوهرخواهر عروس، یک جانباز خیلی باحال است که باهاش رفیقم. جانباز اعصاب و روان. حالش خیلی داغون است. از آسایشگاه آورده بودنش عروسی بلکه شاید کمی حالش بهتر شود.
وقتی جوانها داشتند وسط سالن میرقصیدند، یکدفعه بلند شد. شاید دور و بریهایش ترسیدند که قاطی کند و مجلس را بریزد به هم. خب حق هم داشتند. وقتی قاطی میکند، هیچکس را نمیشناسد.
بلند شد رفت وسط حلقه، به داماد که نزدیک شد، آرام دستهایش را از هم باز کرد، سعی کرد با همهی درد و حال خرابش بخندد، دستهایش را چرخاند، چند لحظه زور زد، بدنش را تکان داد که مثلاً دارد میرقصد.
رفت جلوی داماد، شاباش را بهش داد و تبریک گفت. وقتی زیر بغلش را گرفتند و آوردند روی صندلی نشاندنش، یک لبخند قشنگی روی لبانش بود که حاکی از رضایت دلش داشت.
چیکار میتوانستم بکنم جز گریه؟ درسته خراب شدم، سنگ که نشدم! تا حالا از دیدن رقص هیچکس، گریهام نگرفته بود.
سه بار با دیدن رقص دیگران، سوختم و گریستم!
صحنهی اول متعلق به فیلمی مستند بود از اردوگاه اسرای مفقود ایرانی که جنایتکاران صدامی، به آنها وعده داده بودند اگر برقصید، اجازه میدهیم نامتان در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت شود. تعدادی بالاجبار پذیرفتند. چون تا زمانی که در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت نشده بودند، هر بلایی بعثیها سر آنها میآوردند و حتی تعدادی را مظلومانه بهشهادت رسانده بودند. زدند و رقصیدند.
(بعدها آن فیلم مستند و تلخ را که به مسعود دهنمکی دادم، شد دستمایهی ساخت فیلم اخراجیهای ۲)
صحنهی دوم رقص تعدادی از جانبازان اعصاب و روان در آسایشگاه … بود. دورهم نشسته و الکیخوش، میزدند و میرقصیدند که ما فراموششان کنیم!
صحنهی دوم رقص تعدادی از جانبازان اعصاب و روان در آسایشگاه … بود. دورهم نشسته و الکیخوش، میزدند و میرقصیدند که ما فراموششان کنیم!
صحنهی سوم هم این بود که اول تعریف کردم.تا حالا فکر نمیکردم با دیدن رقص دیگران گریهام بگیرد!
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست!
حمید داودآبادی
۱۶ دی ۱۳۹۷