درگیریها و ناامنیهایی که بعد از انتخابات 88 و با دروغ تقلب در جامعه بهوجود آمد، آرامش و امنیت را از مردم و مخصوصا خانوادهها سلب کرد.
به گزارش شهدای ایران؛ وقتی جامعه ناامن میشود، اولین کسانی آسیب میبینند کودکان و زنان هستند. بعد از مشارکت بیش از ۸۵درصد مردم در انتخابات خرداد ۸۸، با القای دروغ تقلب، التهابات سیاسی زیادی در کشور شکل گرفت. التهاباتی که بهمرور فضای آزاردهندهای را در خیابانها شکل داد و نتیجه آن سلب آرامش و امنیت بود. با تحریک رسانههای خارج نشین، خیابانهای تهران و بعضی شهرهای بزرگ به محل آشوب و درگیری تبدیل شد و قربانیان زیادی را به جامعه تحمیل کرد. در این درگیریها چند مسجد آتش گرفت و حتی مهدکودکها هم از حمله فتنهگران در امان نماند و شهید شدن مظلومانه یک مادر و دختر را شاهد بود. در این گزارش چند روایت از زنانی که شاهد عینی آن روزها بودهاند را میخوانید.
هیچوقت نتوانستم آنها را ببخشم
هیچوقت نتوانستم آنها را ببخشم
زهرا محمدی زن ۳۵سالهای است که شهریور سال ۸۸شش ماهه باردار بود. میگوید: «چون بعد از ۸ سال داشتم مادر میشدم، شرایط بسیار خاصی داشتم و باید بهصورت مرتب توسط دکتر ویزیت میشدم. مطب دکترم در خیابان یوسفآباد، تقاطع فتحیشقاقی بود. یک روز صبح که برای ویزیت همیشگی رفته بودم دکتر، آن حوالی دوباره شلوغ شده بود. از در مطب که بیرون آمدم، چند نفر از آنهایی که جمع شده بودند، تا مرا دیدند که چادری هستم، با اینکه مشخص بود باردارم یک نارنجک دستی را پرت کردند توی سطل زبالهای که نزدیک من قرار داشت.
خدا رحم کرد سریع متوجه شدم و فاصله گرفتم. اما بهشدت ترسیده بودم و آن چند ساعت را خیلی سخت گذراندم. بهخاطر استرسهایی که آن مدت تحمل کرده بودم، فرزندم را هشتماهه به دنیا آوردم. البته خدا به من لطف کرد و فرزندم صحیح و سالم است اما هیچوقت نتوانستم کسانی که مسبّب آن ناامنیها بودند را ببخشم.»
حجت برایم تمام شد
برای رای اولیهای ۸۸ سرنوشت رایشان بسیار مهم بود مثل همه رایاولیهایی که دوست دارند تجربه شیرین اولین بارشان با پیروزی همراه باشد اما برای ریحانه این اتفاق نیفتاد و کاندیدای موردنظرش در انتخابات رای نیاورد و اظهارنظرها و حرفهایش سبب التهاب و برانگیختگی جوانانی مثل او شد. ریحانه داستانش در زمان فتنه ۸۸ را اینطور تعریف میکند: «صبح روز بعد از انتخابات از خواب که بیدار شدم، اتفاقی که نمیخواستم افتاده بود و خیلی عصبانی بودم؛ مثل خیلیهای دیگر که به کاندیدای من رأی داده بودند. در تجمع سکوتی که همان روزهای اول برگزار شد، شرکت کردم اما هر چه اتفاقات جلوتر رفت، دچار سردرگمی و تردید میشدم و نمیتوانستم بفهمم کدام راست است و کدام دروغ. اختلافاتی که سر همین موضوع بین اعضای فامیل افتاده بود آزارم میداد. بارها گریه کردم و از خدا خواستم حقیقت را نشانم دهد. عاشورای۸۸ هیئت بودیم که آن خبر رسید؛ هیچکس باورش نمیشد به مجلس عزای امام حسین(علیهالسلام) بیحرمتی شده باشد. همان موقع حجت برای من تمام شد و حق را تشخیص دادم»
آن شب قرار بود شاد و به یادماندنی باشد
سحر امیریان نیز از ترس شدیدی میگوید که زمان برگشتن از مراسم عروسی در شلوغیهای آن سال تجربه کردند: «حوالی تیرماه مراسم عروسی برادرشوهرم بود. در فامیل ما بوق زدن پشت سر ماشین مرسوم نیست و حدود ساعت 11 شب بی سر و صدا از سالن همراه عروس و داماد به سمت خانهشان راه افتادیم. وقتی ماشین عروس رسید به پل پارکوی، برخورد کردیم به جمعی از افرادی که خیابان را بسته بودند و شعار میدادند. جلوی ماشین عروس را گرفتند و با پرخاش گلهای روی ماشین را کندند و فحاشی کردند. از ترس اینکه بلایی سرمان بیاورند، نفسمان بند آمده بود. به هر سختی بود، با بوق زدن، مسیر را باز کردیم و رد شدیم اما ترس و اضطراب شدید آن شب برای همیشه توی ذهن همهمان ماند؛ شبی که قرار بود برای عروس و داماد و خانوادههایشان یک شب شاد و به یادماندنی باشد»
در پناه آنان نماز خوف خواندیم
سیده آزاده امامی که سال 88 دانشجوی دانشگاه علامه طباطبایی بود، روز عاشورا درست وسط ماجرا قرار داشته است. او خاطرهاش را اینطور تعریف میکند: «صبح زود برای شرکت در مراسم عزاداری عاشورا راهی مسجد دانشگاه تهران شدم. نزدیکیهای ظهر بود که از مسجد خارج شدم تا برای نماز ظهر وضو بگیرم، چند دقیقه بعد که برگشتم دیدم جمعیت انگار که از چیزی فرار کند، باعجله و هراسان از مسجد بیرون میآید! خبر رسیده بود آشوبگرها ریختهاند توی خیابان، هیأتها و مغازهها را آتش میزنند و همه چیز را درب و داغان میکنند. نماز نخوانده از دانشگاه بیرون زدیم؛ از خیابان قدس بالا رفتیم، بعد بلوار کشاورز بهسمت ولیعصر. به میدان ولیعصر که رسیدیم یادمان آمد ظهر عاشوراست و نماز نخواندهایم. اما هیچجا امن نبود. از یک طرف صدای کف و سوت و شعارهای هنجارشکنانه آشوبگرها بهگوش میرسید، و از طرفی شعارهای انقلابی بچههای خودمان. واقعا نماز خوف بود! آن هم درست در دل پایتخت. اما توکل کردیم و یک گوشه ایستادیم به نماز. چند دقیقه بعد چند نفر از بسیجیهایی که برای محافظت از مردم و جلوگیری از جسارت به عزای امام حسین (علیهالسلام) آنجا حضور داشتند، آمدند و جلوی ما ایستادند تا مانع از جسارت آشوبگرها موقع نمازخواندنمان شوند»
رد پای ملت هنوز در خیابانها بود
مادرم کل دوران بارداریاش با چند ماه فتنه همزمان بود. خواهرم کلاس سوم دبستان بود و من کنکوری بودم. هر دفعه که ما از خانه بیرون میرفتیم، تا برگردیم استرس و اضطراب زیادی را تحمل میکرد. حق داشت؛ یک روز که من و خواهرم سوار اتوبوس بیآرتی بودیم جمعیتی که خیلی تند شعار میدادند، اتوبوس را آنقدر هل دادند که کج شد. خانمها سرشان را از اتوبوس بیرون آوردند، گریه میکردند و التماس میکردند که این کار را نکنند. راننده تمام تلاشش را میکرد که اتوبوس را هر طور شده از آن مهلکه خارج کند. تا موقعی که توانستیم از محاصره آن جمعیت خارج شویم، . بشدت ترسیده بودیم و مضطرب بودیم که چه اتفاقی میخواهد بیفتد.
از طرفی منزل ما مرکز شهر بود و سر و صدای درگیری، فضای پراضطرابی را بهوجود میآورد. روز عاشورا مادرم حدودا ۹ماهه باردار بود و وقتی بیرون رفت و با آشوب خیابانی مواجه شد، بشدت بدحال شد. نه دی، نتوانست خودش در تجمع مردم علیه حرمتشکنی آشوبگرها شرکت کند اما همه ما را فرستاد برویم. یک روز استثنایی و شورانگیز بود و با هیچ راهپیمایی دیگری قابل مقایسه نبود. فردای آن روز، صبح زود خواهرم به دنیا آمد؛ فردای ۹ دی همه جا امن و امان بود. انگار ردپای ملت هنوز توی خیابانها بود.»