شهدای ایران: اردیبهشتماه سال ۹۲ بود که قلب مهربان استاد زرویی زیر تیغ بیرحم جراحی رفت. شعری به مناسبت تولدشان سرودم و تقدیمشان کردم. بیت آخرش این بود: «بیماریتان مرا پکر کرد، استاد سر کلاس برگرد!» دیروز هم در اوج غم و ناباوری ایمیلی برایشان فرستادم: «استاد سر کلاس برگرد.» به صفحه کامپیوتر خیره شدم و با خودم آرزو میکردم تمام آنچه دوست و آشنا میگویند اشتباه باشد و استاد با همان لحن مهربانانهاش برایم جوابی بفرستد اما جوابی نیامد و نیامد. تا اینکه امروز با پاهای لرزان و دلی سوزان به قطعه هنرمندان رفتم و به چشم خود دیدم چهطور ما بیمعرفتها استاد با معرفت و مظلوم طنز فارسی را در آنجا تنها رها کردیم و رفتیم.
آری ما آدمهای بیمعرفت هیچوقت حجم معرفت و مرام استاد زرویی را نتوانستیم درک کنیم. آنقدر که در مراسم تشییع و خاکسپاریاش هم یکی از همین بیمعرفتها خود را صاحب یکی از طرحهای به سرانجام نرسیده استاد جلوه میداد و دیگری از لحظه خاک ریختن بر پیکر استاد فیلم میگرفت تا در صفحه مجازیاش منتشر کند و آن یکی کمی آن سوتر در حال گرفتن عکس سلفی بود! چه میشود کرد دیگر نباید منتظر جوابش باشم و باید باور کنم استاد بامعرفت رفت و ما آدمهای بیمعرفت ماندیم تا در این دنیای فرومایه به جان هم بیفتیم و دمار از روزگار هم در بیاوریم.
در راه برگشت از قطعه هنرمندان یکی از دوستان طنزپرداز مرا صدا کرد و گفت استاد به شما اعتماد و باور زیادی داشتند و در صحبتهایشان به کارهای شما اشاره میکرد و راهی که در طنز پیشه کرده بودید را میپسندید. شاید اگر قبل از این ماجرا از کسی این جملات را میشنیدم بال در میآوردم اما حقیقتاش در آن لحظه تمام دنیا بر سرم آوار شد اول برای اینکه از این به بعد باید بیشتر مراقب قلمم و آنچه مینویسم باشم دوم برای اینکه چهطور میشود منی که هیچوقت قطرهای از محبتهای این بزرگوار را نتوانستم جبران کنم در دایره افراد معتمدش قرار میگرفتم و ببین اطراف استاد چه خبر بوده که من با این همه نقص جزء افراد معتمدش بودم! همه اینها را گفتم که بگویم استاد زرویی غریبانه رفت و غریبانه زندگی کرد و مسبب این حجم تنهاییاش در وهله اول ما آدمهای بیمعرفت دور و اطرافش بودیم که او را از فضای فرهنگی دور کردیم و در وهله بعد مسئولین فرهنگی آنطور که باید و شاید یادی از این استاد بیبدیل طنز معاصر نکردند، چنانچه میتوانستند با کمی همت شرایط بهتری را برای زندگی او فراهم کنند و البته ناجوانمرانه است که نگوییم تنها کسی که در این سالها جوانمردانه و برادرانه در کنار استاد زرویی ایستاد و جبران تمام بیمهریهای رفقا و دوستان و مسئولین را میکرد آقای سیدمهدی شجاعی بود که بیصدا و آرام به مراسم تشییع آمد و بیصدا و آرام رفت در حالی که به حق عزادار واقعی اوست که در این سالها قدر استاد زرویی را دانست و به جای تمام مسئولین فرهنگی نسبت به ایشان احساس مسئولیت میکرد. چنانچه استاد زرویی که به حق خود دریای محبت بود و قدر محبت را هم خوب میدانست چه در میان دوستان نزدیک و چه در خبرگزاریها به این موضوع اشاره کرده بود.
علیایحال هر چند سخت و دردناک است اما باید باور کنیم زرویی مهربان رفت اما نام بزرگ او تا ابد جاودان خواهد ماند. برای زرویی همین بس است که همانها که روزگاری خانهنشیناش کردند و در عزلتنشینی او نقش داشتند امروز از او به نیکی یاد میکنند و مینویسند. اصلا چند هنرمند را به محبوبیت زرویی دیدهاید که این تعداد آدم با گرایشها و اعتقادات مختلف عزادارش باشند و این تعداد رسانه با جناحها و گرایشهای مختلف یک صدا از مهربانی و بزرگی و عظمتش بنویسد. شاید راز زرویی این بود که با بودنش دنیای بهتری را ساخته بود!
آری ما آدمهای بیمعرفت هیچوقت حجم معرفت و مرام استاد زرویی را نتوانستیم درک کنیم. آنقدر که در مراسم تشییع و خاکسپاریاش هم یکی از همین بیمعرفتها خود را صاحب یکی از طرحهای به سرانجام نرسیده استاد جلوه میداد و دیگری از لحظه خاک ریختن بر پیکر استاد فیلم میگرفت تا در صفحه مجازیاش منتشر کند و آن یکی کمی آن سوتر در حال گرفتن عکس سلفی بود! چه میشود کرد دیگر نباید منتظر جوابش باشم و باید باور کنم استاد بامعرفت رفت و ما آدمهای بیمعرفت ماندیم تا در این دنیای فرومایه به جان هم بیفتیم و دمار از روزگار هم در بیاوریم.
در راه برگشت از قطعه هنرمندان یکی از دوستان طنزپرداز مرا صدا کرد و گفت استاد به شما اعتماد و باور زیادی داشتند و در صحبتهایشان به کارهای شما اشاره میکرد و راهی که در طنز پیشه کرده بودید را میپسندید. شاید اگر قبل از این ماجرا از کسی این جملات را میشنیدم بال در میآوردم اما حقیقتاش در آن لحظه تمام دنیا بر سرم آوار شد اول برای اینکه از این به بعد باید بیشتر مراقب قلمم و آنچه مینویسم باشم دوم برای اینکه چهطور میشود منی که هیچوقت قطرهای از محبتهای این بزرگوار را نتوانستم جبران کنم در دایره افراد معتمدش قرار میگرفتم و ببین اطراف استاد چه خبر بوده که من با این همه نقص جزء افراد معتمدش بودم! همه اینها را گفتم که بگویم استاد زرویی غریبانه رفت و غریبانه زندگی کرد و مسبب این حجم تنهاییاش در وهله اول ما آدمهای بیمعرفت دور و اطرافش بودیم که او را از فضای فرهنگی دور کردیم و در وهله بعد مسئولین فرهنگی آنطور که باید و شاید یادی از این استاد بیبدیل طنز معاصر نکردند، چنانچه میتوانستند با کمی همت شرایط بهتری را برای زندگی او فراهم کنند و البته ناجوانمرانه است که نگوییم تنها کسی که در این سالها جوانمردانه و برادرانه در کنار استاد زرویی ایستاد و جبران تمام بیمهریهای رفقا و دوستان و مسئولین را میکرد آقای سیدمهدی شجاعی بود که بیصدا و آرام به مراسم تشییع آمد و بیصدا و آرام رفت در حالی که به حق عزادار واقعی اوست که در این سالها قدر استاد زرویی را دانست و به جای تمام مسئولین فرهنگی نسبت به ایشان احساس مسئولیت میکرد. چنانچه استاد زرویی که به حق خود دریای محبت بود و قدر محبت را هم خوب میدانست چه در میان دوستان نزدیک و چه در خبرگزاریها به این موضوع اشاره کرده بود.
علیایحال هر چند سخت و دردناک است اما باید باور کنیم زرویی مهربان رفت اما نام بزرگ او تا ابد جاودان خواهد ماند. برای زرویی همین بس است که همانها که روزگاری خانهنشیناش کردند و در عزلتنشینی او نقش داشتند امروز از او به نیکی یاد میکنند و مینویسند. اصلا چند هنرمند را به محبوبیت زرویی دیدهاید که این تعداد آدم با گرایشها و اعتقادات مختلف عزادارش باشند و این تعداد رسانه با جناحها و گرایشهای مختلف یک صدا از مهربانی و بزرگی و عظمتش بنویسد. شاید راز زرویی این بود که با بودنش دنیای بهتری را ساخته بود!