حامد عسکری شاعر توانای اهل شهرستان بم، دلنوشتهای زیبا منتشر کرده که خواندنش خالی از لطف نیست. او توصیه کرده این متن را روی کاغذی بنویسند، در یک بطری بگذارند و به اقیانوس بسپارند...
به گزارش شهدای ایران، حامد عسکری شاعر توانای اهل شهرستان بم، دلنوشتهای زیبا منتشر کرده که خواندنش خالی از لطف نیست. او توصیه کرده این متن را روی کاغذی بنویسند، در یک بطری بگذارند و به اقیانوس بسپارند...
میبینی ماریه؟ این دقیقاً منم، همان که تکیه نداده. همانکه پشتش به هیچ جا گرم نیست، آن روز یک موشک گنده افتاد بغل خانه عبدوس اینها و خواهرش گم شد، بعد ما رفتیم خواهرش را پیدا کنیم، من یک گلسر خونی پیدا کردم، جابر یک دمپایی که پای دخترانهای تویش جامانده بود، بعد تکههای خواهرش را دادیم پدر جابر زیر خاک کاشت و ما سالها صبر کردیم و خواهر جابر دوباره سبز نشد، این عکس را یک عکاس از ما گرفت که سیب داشت و بطری آب معدنی داشت و کفش داشت و لباس و ما تشنه بودیم و گرسنه بودیم و سردمان بود و پابرهنه بودیم و خواهر جابر سبز نمیشد...
قاهر از ما بزرگتر بود و به عربهای خیکی فحش میداد و صالح میگفت: اینها از لاتی ایستاده شاشیدن را فقط بلدند، ما بزرگ شدیم ماریه و جنگ تمام شد و خواهر جابر که زیبا بود و خندهاش مزه خرما میداد سبز نشد و خانه جابر اینها اتوبان شد، دنیا کر بود و کور بود و ما بزرگ شدیم، زیر سایه ترسناک هواپیماهایی که پرچم آمریکایی داشتند و خلبانهایشان از پشت بیسیمها برای هم امکلثوم میخواندند، ما بزرگ شدیم ماریه و من دشداشه یقه بحرینی بادمجانیرنگ خریدم و صندل شتریرنگ و شال به کمرم بستم و خنجر طلاکوب و عطر شیخ زدم و ساعت رادوی هایکپی انداختم و آن روز توی حیاط دانشکده هم را دیدیم، و تو زیر پوشیه شقیقههایت نبض گرفت و آب دهنت فرونرفت و هی راغب علامه گوش دادی: نسینی الدنیا … نسینی العالم …
بعد آه کشیدی بعد آهت آمد توی ریههای من، بعد اکسیژنش رفت توی خون من بعد من نخودی خندیدم بعد عاروس شدی، بعد من توی عروسیمان با کلاش کهنه ابوزهرا شب سرمهای را چاک دادم و به شادیانه یک خشاب خالی کردم و یک پوکه داغ افتاد روی دامن گیپورت و سوراخ کرد و به ژپون دامنت رسید… مادرم صلوات فرستاد و تو نخودی خندیدی و قطره عرقی تیره کمرم را طی کرد و دستت را محکمتر فشار دادم بعدش.
کار دنیا را میبینی ماریه؟ میگویم بیا عصری برویم بازار کهنه بگردیم شاید لنگه این پتوی توی عکس را پیدا کنیم، بعد بکشیم رویمان بعد من هی موهایت را از توی پیشانیات بزنم کنار بعد هی به تو نگویم تو چقدر شبیه خواهر جابری! هی بغض کنم هی بگویی چه شده؟ هی یاد جابر بیافتم که هیچش را پیدا نکردیم که بکاریم! هی فکر کنم تو خواهر جابر بودی کاشتیمت سبز شدی حالا سرت روی بازوی من است. ماریه ببخش برادرت را پیدا نکردیم که بکاریمش…
این متن را یکی زحمت بکشد بندازد توی یک بطری ول کند توی اقیانوس مجازی خدا را چه دیدهاید دنیا کوچک است، شاید بیست سال دیگر به کار یک جوان یمنی بیاید.
*مجله مهر