شهدای ایران shohadayeiran.com

به گزارش خبرنگار سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛اخيرا كه كاسه صبر شيعيان عراق لبريز شد، فرزندان شهداي انتفاضه (كه پدرانشان در عراق به دست تروريستهاي منافقين كه حكم بازوي اطلاعاتي و اجرايي صدام را داشته، كشته شدند)، با حمله به پادگان اشرف تعدادي از اعضاي تروريست حاضر در اين پادگان را به همراه چند تن از كادرهاي اصلي اين گروهك كشتند؛ اقدامي كه برخي فرماندهان نظامي ايران آن را در مسير نابودي منافقين، بالاتر از عمليات مرصاد ناميدند.

پرونده منافقين بالاخره بعد از چند سال جرم و جنايت عليه دو ملت ايران و عراق با پاكسازي پادگان مخوف اشرف بسته شد.

آنچه در زير مي خوانيد، گفتگويي است با هادي شعباني يك از اعضاي سابق اين گروهك كه در سالهاي اخير به ايران برگشت و در گفتگو با فارس به بيان خاطرات و مشاهدات خود در طول بيست سال ارتباط و زندگي با گروهك تروريستي منافقين از جمله نحوه جذب و آموزش نيروها، وي‍ژگي‌هاي سركردگان اين گروهك و مقاطع مهمي مانند عمليات مرصاد (فروغ جاويدان)، اوضاع پادگان اشرف و نحوه فرار از سازمان پرداخت.

در روزهايي كه منافقين آخرين نفسهاي خود را در عراق مي كشند، بازخواني اين گفتگو خالي از لطف نخواهد بود.

***

* از چه سالي و چطور جذب سازمان مجاهدين خلق (منافقين) شديد؟

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 57 من هوادار چريك‌هاي فدايي خلق بودم و چون در حال و هواي گروه‌هاي چپ قرار داشتم احساس مي‌كردم اينها هستند كه در ميدان مبارزه حضور دارند و مي‌توانند انقلاب را به موفقيت برسانند.

سال 58 رفتم سربازي تا سال 60 كه اين اواخر ديگر چريك‌هاي فدايي ضعيف و نيروهايش ريزش كرده بودند.

بعد از آن در نظرم تنها گروهي كه در مبارزه باقي مانده و با گوشت و پوست خود مبارزه مي‌كرد سازمان مجاهدين بود.

اين بود كه بعد از كشته شدن موسي خياباني و اشرف (همسر مسعود رجوي) هوادار سازمان شدم.

* شما در آن زمان مطالعه هم مي‌كرديد؟ راجع به جريان‌هاي انقلابي چه نظري داشتيد؟

بله، كتاب‌هايي را در رابطه با انقلاب‌هاي امريكاي لاتين و آسياي شرقي مطالعه مي‌كردم و آن مدينه فاضله‌اي كه در ذهنم بود در سازمان مجاهدين خلق ديدم و همين انگيزه‌ام شد تا براي امر مبارزه و آزادي به اين سازمان بپيوندم.

* شخصيت و الگوي ذهني شما در آن مقطع چه كسي بود؟

از ميان خارجي‌ها به «چه‌گوارا» و در داخل به «بيژن جزني» خيلي علاقه داشتم و حتي جزو‌ه‌ها و پروسه‌ زندگي‌اش را مطالعه كرده بودم.

مسعود رجوي هم بارها در نشست‌هاي عمومي سازمان، خطوط مبارزاتي جزني را بعنوان تز معرفي مي‌كرد.

* آشنايي‌تان با سازمان از چه طريقي بود؟ كسي شما را معرفي كرد؟

همان طور كه گفتم من از سال 60 هوادار سازمان شدم و تا سال 63 اين روند ادامه داشت و در اين مدت به همراه برخي از دوستان، تنها كار تبليغي مي‌كرديم تا اينكه در تابستان 63 از طريق يكي از دوستانم كه عضو سازمان بود توانستم ارتباط تلفني برقرار كنم.

در كل، روال جذب به اين صورت بود كه حتما مي‌بايست يك نفر از اعضاي سازمان شما را معرفي كند و من هم قبلا به اين دوستم گفته بودم كه مي‌خواهم عضو سازمان شوم.

از اين زمان ديگر ارتباط ما تلفني برقرار مي‌شد.

* اين ارتباط تلفني چطور برقرار مي‌شد و چه اطلاعاتي از اين طريق مي‌گرفتيد؟

چون ما اهل تنكابن بوديم، ارتباط ها هم معمولا در همان تنكابن و يا رامسر برقرار مي‌شد و بيشتر از طريق تلفن و با كد با هم صحبت مي‌كرديم. مثلا مي‌گفتند فردا خبر خوبي برايت داريم.

بيا فلان رستوران و منتظر تماس ما باش.

* از اولين تماس تلفني تا موقعي كه بصورت حضوري يكي از اعضاي سازمان را ديديد چه مدت طول كشيد؟

14 ماه. سال 64 بود كه روز پنچشنبه طي يك تماس تلفني به من گفتند شنبه خودت را در زاهدان به فلان مغازه معرفي كن و به هيچ كس حتي خانواده‌ات هم چيزي نگو.

من به خانواده گفتم 2 روز به تهران مي‌روم و چون قبلا هم اين كار را مي‌كردم چيزي نگفتند.

آمدم زاهدان و خودم را معرفي كردم. من و دوستم را كه با هم به زاهدان رفته بوديم به خانه‌اي برده و 48 ساعت نگه داشتند تا اينكه از مسير حركت مطمئن شدند و سپس بصورت قاچاق از مرز ايران وارد پاكستان شديم.

در پاكستان به شهر كويته رفتيم و از UN برگ پناهندگي گرفتيم تا بتوانيم به شهر كراچي برويم، در كراچي‌ ما را تحويل نيروهاي سازمان دادند و اين اولين ملاقات حضوري با افراد سازمان بود.

* چقدر در پاكستان مانديد؟

حدود 2 هفته. در اين مدت بچه‌هاي سازمان كه به «نيروهاي رابط» معروف هستند كارهاي مربوط به گرفتن پاسپورت و ويزاي ما را براي رفتن به بغداد انجام مي‌دادند.

پس از آن به كويت پرواز كرديم و پس از توقف كوتاهي در كويت، به عراق رفتيم.

* در زماني كه شما هوادار سازمان بوديد، موضعتان نسبت به اتفاقاتي مثل انفجار دفتر حزب جمهوري و شهادت آيت‌الله بهشتي چه بود؟

خب آن موقع من سرباز بودم و تبليغات زيادي هم عليه آقاي بهشتي در جامعه مي‌شد.

مثلا مي‌گفتند كه با رژيم شاه همكاري داشته و سوابق ايشان در هامبورگ را مي‌گفتند و يا ايشان را با برخي سران شوروي مقايسه مي‌كردند.

به اين ترتيب ذهنيت ما به آقاي بهشتي طوري شد كه نسبت به ترور ايشان نگاه مثبتي داشتيم و بر اثر القائات سازمان به اين باور رسيده بوديم كه تا چند ماه ديگر واقعا رژيم سقوط خواهد كرد.

* قبل از ورود به عراق چه ذهنيت و انگيزه‌اي داشتيد؟

هيچ ذهنيتي از فضاي عراق نداشتيم و فكر نمي‌كرديم محل استقرارمان آنجا باشد.

مي‌گفتيم ما را براي جنگيدن با رژيم، از عراق به كردستان منتقل مي كنند.

سازمان راديويي به نام صداي مجاهد داشت كه از قسمت كوچكي از كردستان كه در دست مخالفين جمهوري اسلامي بود پخش مي‌شد.

اين راديو طوري اخبار را منعكس مي‌كرد كه انگار همه كردستان در دست مخالفين جمهوري اسلامي است و ما هم باور مي‌كرديم.

از طرفي چون كتاب‌هاي مربوط به انقلاب‌هاي نيكاراگوئه، امريكاي لاتين و آسياي شرقي را خوانده بودم دوست داشتم مانند آنها و به همان روش، مبارزه چريكي كنم.

سقف امكاناتي هم كه در ذهن داشتيم يك چادر بود كه زير آن مثل بقيه گروه‌هاي چريكي زندگي و مبارزه كنيم ولي وقتي به بغداد رسيديم و آن امكانات، ماشين‌هاي آخرين مدل و جشن‌ها را ديديم، تعجب كرديم.

* موقع رفتن به پاكستان چطور؟ به خانواده‌تان چه گفتيد؟

همان طور كه گفتم سازمان توصيه كرده بود هيچ كس از انتقال ما با خبر نشود و من هم چيزي به خانواده نگفتم.

وقتي به پاكستان رسيديم به خانه تلفن زدم و گفتم من الان پاكستان هستم و مي‌خواهم براي ادامه تحصيل به انگلستان بروم.

ميزان تحصيلاتم ديپلم بود كه ديگر ادامه هم ندادم. اين مكالمه كوتاه، تمام صحبتي بود كه در طول اين 20 سال ميان من و خانواده ام رد و بدل شد و ديگر تا سال 83 كه برگشتم كوچكترين خبري از آنها نداشتم.

* چند خواهر و برادر بوديد؟ آيا ديگر اعضاي خانوادتان در كار شما دخالت نمي‌كرد؟

ما 5 برادر و من فرزند آخر بودم. خواهر نداشتيم و پدرمان هم سال 57 فوت كرده بود و من به همراه دوتا از برادرانم با مادرم زندگي مي‌كردم.

در محيط خانواده از آزادي عمل برخوردار بودم و از طرفي هم طوري رفتار مي‌كردم تا كسي از كارهايم با خبر نشود.

* بعد از ورود به عراق اولين جايي كه شما را بردند كجا بود؟

ابتدا ما را كه حدود 13، 14 نفر بوديم به پايگاه «ضابطي» در بغداد منتقل كردند. پايگاه ضابطي اولين جايي بود كه هر كس جذب مي‌شد مي‌بايست مدتي آنجا مي‌ماند.

حدود 10 روز در پايگاه ضابطي بوديم و در اين مدت كارمان نوشتن پروسه زندگي مان بود. قبلا كجا بوديم؟ چه كار مي‌كرديم؟ چه كسي را در سازمان مي‌شناسيم؟ خلاصه هر اتفاقي كه در زندگي‌مان رخ داده بود بايد مي‌نوشتيم.

بعد از 10 روز 2 نفر از اعضاي سازمان بعنوان مسئولين چك امنيتي بچه‌ها آمدند تا صلاحيت افراد را تائيد كنند و تك تك با افراد برخورد كردند تا ببينند كسي نفوذي نباشد.

از بچه‌ها سوال مي‌كردند كه چه كسي را در سازمان مي‌شناسي؟ اگر كسي را نمي‌شناخت چند روز تحت نظر قرار مي‌گرفت تا مطئمن شوند نفوذي نيست.

من كسي را نمي‌شناختم اما فردي كه از من سوال مي‌كرد همشهري از آب در آمد و برادرانم را ‌شناخت و تائيدم كرد.

* پيش آمد كه كسي هم تائيد نشود؟

نه، همه را قبول كردند چون در آن زمان سازمان احتياج به نيرو داشت و از طرفي هم كسي كه از طريق پاكستان آمده بود هوادار سازمان بود و تنها كاري كه مي‌كردند طرف را چند روز تحت نظر قرار مي‌دادند و سپس او را تائيد مي‌كردند.

* از فضاي پايگاه ضابطي بيشتر برايمان بگوييد.

پايگاه ضابطي يك ساختمان چند طبقه در نزديكي ميدان فردوس عراق و ابتداي خيابان الرشيد بود.

در كل همه پايگاه‌هاي سازمان در بغداد، هتل يا ساختمان‌هاي چند طبقه‌اي بودند كه سازمان يا آن را اجاره مي‌كرد و يا مي‌خريد.

اين ساختمان چند طبقه داراي چندين واحد بود كه هر واحد يك مسئول جدا داشت كه زير نظر مسوول طبقه اداره مي‌شد.

هر طبقه نيز كار خاص خود را داشت مثلا يك طبقه اداري بود، طبقه ديگر كار پروسه‌ها را انجام مي‌داد، يك طبقه قسمت پذيرش بود و يك طبقه هم آسايشگاه كه در آسايشگاه، زن‌ها و مردها جدا بودند.

در ابتدا سازمان فقط 2 و 3 پايگاه در بغداد داشت ولي به تدريج با اضافه شدن پايگاه‌هاي ديگر مثل «جلال زاده»، «سيفي»، «سرپل» و غيره كه همگي در يك منطقه از چهارراه آندلس تا ميدان فردوس جمع شده بودند، اين منطقه در اختيار مجاهدين قرار گرفت.

* شما براي انتقال به عراق هزينه‌اي هم پرداخت كرديد؟

نه، همه هزينه‌ها به عهده سازمان بود و حتي گفتند براي هر نيرو از زمان برقراري اولين تماس تا وقتي كه جذب شود، 60 هزار تومان هزينه كرده‌اند و براي همين خاطر هم در پاكستان از همه رسيد گرفتند كه اگر كسي در وسط راه بريد، مي‌بايست تمام خسارت را مي‌پرداخت.

در سازمان هر كس يك پرونده خوب و يك پرونده بد دارد و همه حركات و خصلت‌هاي او ثبت مي‌شود و مثلا حتي اگر بدن شما بوي عرق هم بدهد در پرونده شما ثبت مي‌شود و هر چه پرونده بد شما پر باشد به نفع سازمان است چرا كه مهدي افتخاري نفر سوم سازمان يك روز بريد و سازمان براي توجيح آن به اين پرونده بد نياز دارد.

همه نيروها اين پرونده را داشتند جز مسعود و مريم كه هيچ كس تحت هيچ شرايطي حق انتقاد از آنها را نداشت.

* بعد از طي دوره پايگاه ضابطي كجا رفتيد؟ سازماندهي شويد؟

بله، روال اين بود كه بعد از پايگاه ضابطي، افراد تائيد شده را براي آموزش نظامي سازماندهي مي‌كردند.

من همراه 3، 4 نفر ديگر منتقل شديم به پايگاه «جليلي» در «سليمانيه».

ولي زماني به آنجا رسيديم كه آموزش‌ها شروع شده بود به همين خاطر تا شروع دوره بعد، حدود 20 روز در آشپزخانه كار كرديم.

10 روز از آموزش ما مي‌گذشت كه چند نفر از فرماندهان آموزش چريك شهري براي گزينش افراد جهت عمليات در داخل ايران از «كركوك» به پايگاه جليلي آمدند.

بعد از صحبت با تك تك افراد، من هم انتخاب شدم و به همراه 10، 12 نفر ديگر منتقل شديم به دانشكده چريك شهري «ملك مرزبان» در شهر كركوك كه پايگاه بزرگي بود.

* وقتي براي عمليات داخل ايران انتخاب شويد، به شما چه چيزي گفتند؟

از من پرسيدند كجا مي‌خواهي عمليات كني تهران يا شهر خودتان؟

گفتم چون در شهر خودمان من را مي‌شناسند بهتر است آنجا نباشد ولي در تهران يا شهر ديگر حاضرم. تا اينكه شهر اصفهان را براي عمليات من در نظر گرفتند.

* پس پايگاه ملك مرزبان بايد با بقيه پايگاه ها متفاوت باشد. چه آموزش هايي آنجا مي‌دادند؟

آموزش‌هاي پايگاه ملك مرزبان كه به آن دانشكده چريك شهري هم مي‌گفتند در رابطه با عمليات هاي داخل بود.

در آنجا كار با انواع سلاح‌،‌ موتور سواري، ماشين سواري، آموزش جعل مدارك، شنود و در كل هر كاري كه براي عمليات چريكي در داخل ايران لازم بود آموزش مي‌دادند و هيچ نيرويي تا زمان اعزام، از پايگاه خارج نمي‌شد چون امكان داشت در تماس با بقيه پايگاه‌ها، اطلاعاتي لو برود.

افراد اين پايگاه حتي در سازماندهي‌ها نيز شركت نمي‌كردند.

* شما در طول حضور در سازمان از «عمليات هاي مهندسي» كه اوائل دهه شصت و بعد از لو رفتن تعداد زيادي از خانه‌هاي تيمي سازمان شروع شد چيزي شنيديد؟ مثلا در مورد ربودن، شكنجه و كشتن سه پاسدار كميته‌هاي انقلاب (طالب طاهري، محسن مير جليلي و شاهرخ طهماسبي) چيزي مي‌گفتند؟

شنيده بودم كه در اوائل دهه شصت اتفاقي به نام شبكه «عبدالله پيام» در سازمان افتاد و قضيه از اين قرار بود كه فردي از نيروهاي اطلاعاتي جمهوري اسلامي در سازمان نفوذ كرد و از طريق وي تعداد زيادي از خانه‌هاي تيمي لو رفت و افراد زيادي نيز دستگير شدند.

بعد از آن سازمان اعلام كرد هيچ رابطي در ايران ندارد. اما در مورد عمليات‌هاي مهندسي چيز زيادي نمي‌گفتند فقط در دوران آموزشي بود كه يكي از افرادي كه در قضيه سه پاسدار حضور داشت را ديدم.

اسم او «عبدالوهاب فرجي» معروف به «افشين» بود. البته خودش نگفت كه چه كار كرده ولي مسئول آموزش ما (مهدي كتيرايي معروف به ساسان كه در عمليات مرصاد كشته شد) جلوي بقيه بچه‌ها از او پرسيد مثلا مانند همان كاري كه با سه تا پاسدار كردي انجام بدهند؟

ساسان بعدا برايمان توضيح داد كه افشين در قضيه شكنجه و كشتن سه پاسدار حضور داشته و هميشه هم اين موضوع را با افتخار تعريف مي‌كرد.

او گفت شما هم بايد به جايي برسيد كه مانند افشين باشيد. منظور او اين بود كه به حدي از قساوت برسيم كه از كشتن و شكنجه افراد خصوصا پاسدارها كوچكترين ابايي نداشته باشيم.

* به موضوع خوبي اشاره كرديد، بحث پاسدارها؛ در سازمان چه تبليغي روي پاسدارها مي‌شد؟

پاسدارها دشمن شماره يك سازمان به حساب مي‌آيند و حتي مثلا در نشست قبل از عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) مسعود خطاب به نيروها گفت: وقتي وارد تهران شديد هر كس را كه ديديد بكشيد خصوصا پاسدارها و بعد از 48 ساعت من وارد مي‌شوم و دستور عفو عمومي مي‌دهم!

آنجا روي پاسدارها آنقدر كار مي‌كنند كه هيچ كس از كشتن آنها ابايي نداشته باشد.

گاهي مانورهايي براي آموزش عمليات در داخل گذاشته مي‌شد. يكي از دوستانم تعريف مي‌كرد كه بايد يك موتور سوار را در مانور از روي موتور به زمين مي‌انداختم و سريعا كارت شناسايي‌اش را مي‌ديدم و اگر پاسدار بود او را مي‌كشتم.

وقتي موتور سوار را به زمين زدم و كارتش را بيرون آوردم ديدم معلم است ولي باز هم او را زدم.

مسئولين آموزش بخاطر اين كار من را تشويق كردند و گفتند وقتي معلمي اينقدر جسارت دارد كه جلوي فرد مسلح بيايد حتما پاسدار است و بايد او را كشت.

خلاصه هميشه مي‌گفتند اگر پاسدار را نكشي او تو را مي‌كشد. البته اين القائات براي هر كسي كه مي‌بايست ترور مي‌شد صورت مي‌گرفت.

مثلا حتي اگر قرار بود يك راننده تاكسي ساده ترور شود، طوري عليه او تبليغ مي‌كردند كه انگار بعد از آقاي خميني او نفر دوم رژيم است.

* خب حالا كه بحث به اينجا رسيد بهتر است قدري از فضاي حاكم بر پايگاه‌ها و نحوه رفتار سازمان با نيروها برايمان توضيح دهيد.

مناسبات در سازمان طوري بود كه در ابتدا سعي مي‌كنند علاقه طرف را به خانواده‌اش از بين ببرند. مي‌گويند شما بعنوان يك رزمنده داوطلب براي آزادي ايران و نجات هم‌نوعان و خانواده‌هاي بدتر از خودتان تلاش مي‌كنيد و اين تعلق‌خاطر به خانواده از انرژي شما در راه مبارزه كم خواهد كرد.

اگر به فكر خانواده باشيد خالص نيستيد و بجاي اينكه صد در صد براي امر مبارزه به رهبري وصل باشيد مثلا 95 درصد خواهيد بود و آن 5 درصد بقيه در زمان مبارزه، دست و پاي شما را مي‌بندد. پس بهتر است همه چيز را كنار بگذاريد. مسعود در يكي از پيامهايش گفته بود كه خانواده، منبع فساد است و بايد كاملا آن را فراموش كنيد.

* ولي به هر حال گاهي انسان به ياد گذشته و خانواده‌اش مي‌افتد.

درست است. در اين صورت شما مي‌بايست در گزارش روزانه خود بنويسي كه مثلا من امروز 5 دقيقه به مادرم يا پدر يا هر كس ديگري فكر كردم و 5 دقيقه از رهبري قطع بودم و از مبارزه كم گذاشتم.

بعد در نشست‌هاي عمليات جاري كه توضيح آن را خواهم داد اين گزارش قرائت مي‌شد و با شمار برخورد مي‌كردند.

من شاهد بودم كه چطور با خانواده هاي افراد برخورد مي‌شد. گاهي پيش مي‌آمد كه فردي با خانواده يا همسر يا پدر و مادرش جذب سازمان مي‌شد.

در ابتداي كار همه اعضاي خانواده را از هم جدا مي‌كنند و شما ديگر حق نداري به آنها فكر كني بعد طوري روي ذهن شما كار مي‌كنند كه اگر قرار باشد در راه منافع سازمان پدر يا مادر خود را بكشي اين كار را خواهي كرد.

از طرفي آنقدر براي افراد برنامه‌ريزي‌هاي مختلف مي‌كنند كه ديگر وقتي براي فكر كردن به خانواده براي كسي نمي‌ماند.

* اينكه گفتيد در نشست عمومي با فرد برخورد مي‌شود يعني چه كار مي‌كنند؟

برخورد به اين صورت است كه شخصيت طرف را خرد مي‌كردند. در نشست عمومي يقه‌اش را مي‌گيرند كه چرا از مبارزه كم گذاشتي؟ چرا «مرز سرخ» را رد كردي و حرف‌هايي از اين دست. اين برخوردها طوري بود كه از شكنجه فيزيكي غير قابل تحمل‌تر است.

* شما اول بار چه زماني مسعود رجوي را ديديد؟ بقيه كادرهاي اصلي را چه طور، راحت مي‌ديديد يا نه؟

به جز مسعود و مريم كه در فرانسه بودند، بقيه فرماندهان و مسولان را گهگداري مي‌ديديم.

ديدن كساني مثل «مهدي ابريشم‌چي» يا «سياوش» و يا «منوچهر الفت» كه از بچه‌هاي قديمي سازمان در زمان شاه بودند، براي ما افتخاري بود.

مسعود را اولين بار در جمع‌بندي عمليات چلچراغ در سال 67 ديدم و از اينكه رهبري سازمان را از نزديك مي‌ديدم احساس خوبي داشتم.

حالا جالب اينجاست كه همين ديدن مسعود براي اولين بار را بايد گزارش مي‌كردي كه وقتي او را ديديد چه احساسي داشتي؟ فقط هم بايد نكات مثبت را مي‌نوشتي.

مثلا مي‌گفتي با ديدن او فهميدم كه من دير جذب سازمان شدم، اشتباه كردم، بايد زودتر مثلا سال 60 جذب مي‌شدم و حرف‌هايي از اين دست.

در سازمان بايد بداني كه همه اشكال‌ها از توست و آن كس كه هيچ اشكالي ندارد، مسعود رجوي است.

* شما از چه سالي وارد پادگان اشرف شديد؟ فضاي حاكم بر پادگان اصلي سازمان چه طور است؟

اشرف يك پادگان نظامي است كه من از سال 66 وارد آنجا شدم با اين تفاوت كه شما در پادگان مي‌تواني روزهاي پنجشنبه و جمعه را مرخصي بگيري و از آن خارج شوي ولي در اشرف اين طورنيست. شما حق خارج شدن از پادگان را نداري مگر اينكه يا مريض خاصي داشته باشي يا مثلا زيارت كربلا باشد كه آنهم نه به صورت فردي بلكه دسته‌جمعي و يا اينكه از نيروهاي پشتيباني باشي كه سازمان به تو اعتماد صد در صد داشته باشد.

اگر اعتراضي هم بكني مي‌گويند تو يك نيروي پيشتاز هستي كه با ميل خودت به اينجا آمدي. مگر تو يك نيروي عادي هستي؟ براي چه مي‌خواهي به شهر بروي؟ هواي بورژوازي به سرت زده؟ مگر در شهر چه خبره؟

در پادگان اشرف همه چيز از خوراك و پوشاك با سازمان بود و شما فقط به عنوان نيروي رزمنده برايشان مي‌جنگي.

آنجا كسي حقوق ندارد، وسايل زندگي در اختيار كسي نيست، دقيقا مثل يك پادگان نظامي. كسي نمي‌توانست بنابر سليقه خودش رفتار كند.

كسي تلويزيون يا راديوي شخصي در اختيار نداشت. در آنجا شما هر روز بايد گزارش كار بدهي و اين گزارش كار در نشست عمومي خوانده مي‌شود كه به آن «عمليات جاري» گفته مي‌شود.

اين نشست هر شب برگزار شده و هر كسي بايد گزارش كار خود را بخواند.

* وضعيت‌ زن‌ها چه طور بود؟ آيا مثلا در عمليات‌هاي مهم از آنها استفاده مي شود؟

عمليات آفتاب كه قبل از چلچراغ انجام شد اولين باري بود كه زنها مستقيما وارد صحنه درگيري شدند.

تا قبل از آن، يا نيروي پشتيباني بودند و يا درعمليات‌هاي منطقه‌اي و خمپارزدن‌ها شركت مي‌كردند.

بعدا مسعود از قول مريم گفت كه زن‌ها توانمندي‌هاي زيادي دارند و مي‌توانند مسوليت‌هاي بالاتري بگيرند.

مسعود هميشه مي‌گفت: مشكل انقلاب‌هايي مثل نيكاراگوئه، امريكاي لاتين يا چين اين بود كه نتوانستند مشكل برابري مرد و زن راحل كنند و اين را به افراد بفهمانند كه يك مرد با نگاه يك انسان به زن نگاه كند.

به همين خاطر چون زن همواره مورد استثمار قرار داشته، ما مسوليت آنها را از مردها بالاتر قرار مي‌دهيم.

از آن زمان «بند دال» كه مسوليت پذيري زنان در سازمان بود، اجرا شد.

زن در سازمان تابوي مرد است و هرگونه علامتي كه قدرت جنسي مرد را تحريك كند بايد منع ‌شود.

در واقع بحث انقلاب ايدئولوژيك را مي‌خواهند از راه فيزيكي و با زور حل كنند.

* نشست‌هاي غسل هفتگي هم به اين موضوع مربوط است؟

بله، در نشست‌هاي غسل‌ هفتگي هم مثل عمليات جاري بايد گزارش كار بدهي و بگويي كه مثلا روز شنبه با ديدن فلان هنرپيشه فيلم خارجي ياد فلان زن فاحشه در ايران زمان شاه افتادم يا با ديدن فلان خواهر در بيرون ياد فلان هنرپيشه افتادم و دچار «بند جيم» (تحريك جنسي) شدم.

* شما هم گزارش غسل هفتگي مي‌داديد؟

بله. همه بايد اين كار را مي‌كردند ولي بعد از چند بار گزارش، حرفها تكراري مي‌شد.

ديگر چقدر بنويسيم فلان فيلم را ديديم و ياد فلان فرد افتادم. فلان زن راديدم ياد فلان هنرپيشه افتادم! ديگر مسخره شده بود. خودشان هم اين موضوع را مي‌دانستند كه بي‌فايده است ولي در سازمان رسم نبود كه بگويند ما اشتباه كرديم.

* براي مثال اگر كسي قصد ازدواج و تشكيل خانواده را داشت چطور با او رفتار مي‌كردند؟

در خواست ازدواج براي افراد نوعي بي كلاسي بود. چرا كه بنابر القائات سازمان ما افرادي بوديم كه با مردم عادي فرق داشتيم و براي امر مهم مبارزه براي آزادي كشورمان مي‌جنگيديم، پس نبايستي فكر خود را صرف مسائل بي اهميتي از اين دست مي‌كرديم.

اما اگر كسي پيدا مي‌شد كه اصرار بر ازدواج داشت در مواردي سازمان كوتاه مي‌آمد، البته تا سال 68.

نحوه ازدواج هم به اين صورت بود كه سازمان آلبوم عكسي از زنان مورد نظر خود را به فرد نشان مي‌داد و مي‌گفت بايد با يكي از اينها ازدواج كني و بعد هم روز پنجشنبه يا جمعه چند نفر جمع مي‌شدند و خطبه عقد خوانده مي‌شد و اين كل مراسم ازدواج بود كه البته اين امر به ندرت اتفاق مي‌افتاد.

بهمين خاطر فحشا و فساد اخلاقي در بين نيروها و حتي در كادرهاي بالا بسيار زياد بود.

هر چند مسعود اعلام مي‌كندكه من اين موضوع را براي نيروها حل كردم ولي اين حرف‌ها دروغ است.

* قدرت تحليل و تفكر نيروها در چه حدي است؟ مثلا چقدر قادر به تحليل اوضاع روز جهان و ايران بوديد؟

تقريبا صفر. شما دقت كنيد نيرويي كه حدود 20 سال حتي از پادگان خود اجازه بيرون رفتن ندارد و فقط اخباري در اختيارش قرار مي‌گيرد كه از فيلتر سازمان رده شده باشد چطور مي‌تواند قدرت تحليل داشته باشد.

شما الان كه خيلي از مواضع و مسايل سازمان را كه نگاه مي‌كنيد از فرط مسخرگي خنده‌تان مي‌گيرد ولي وقتي در درون سازمان باشي اين طور نيست.

در آنجا هيچ تلويزيون، راديو، روزنامه و رسانه‌اي جز رسانه‌هاي مربوط به خود سازمان وجود نداشت.

نيرويي كه در پادگاني مثل اشرف حضور دارد كوچكترين خبري از ايران نداشت مگر آنچه «سيماي مجاهد» يا «صداي مجاهد» به او مي‌گويد.

هيچ‌گونه فيلم، اخبار و يا حتي برنامه‌هاي ورزشي از ايران پخش نمي‌شود.

* مثلا افراد نيروهاي سازمان كسي به نام علي دايي را مي‌شناختند؟

شايد باور نكنيد ولي كسي مثل علي دايي را كه در ايران شناخته شده است، آنجا كسي نمي‌شناخت.

يك مرتبه ما اصرار كرديم فوتبال ايران را در جام جهاني ببينيم قبول نكردند.

هر چيز كه بويي از ايران داشت ممنوع بود و اين سازمان بود كه ذهنيت بچه‌ها را نسبت به ايران مي‌ساخت.

اگر دقت كنيد تقريبا همه افرادي كه هم دوره ما بودند يا ديپلم هستند يا زير ديپلم. چون سازمان اجازه تحصيل به كسي نمي‌داد. تحصيل براي نيرو يك سم بود كسي كه دنبال تحصيل برود ذهنش باز مي شود و ديگر هر حرفي را به راحتي قبول نمي‌كند و اين براي سازمان يك خطر محسوب مي‌شود.

* از اخباري كه از ايران در اختيار شما قرار مي‌گرفت مي‌توانيد مثالي برايمان بزنيد؟

يك مرتبه از سيماي مجاهد خبري از ايران پخش شد با اين موضوع كه يكي از فرماندهان انتظامي تهران اعلام كرده است 500 نفر از معتادين شهر را دستگير كرد‌ه‌ايم.

اين خبر روزها موضوع بحث در نشست‌هاي عمومي بود.

مسعود مي‌گفت: نگاه كنيد در ايران كه اينهمه اختناق و سانسور خبري وجود دارد وقتي يكي از فرماندهان پليس مي‌گويد 500 نفر را گرفتيم ببنيد چقدر معتاد در تهران وجود دارد كه اينها حاضر شدند به 500 نفر اعتراف كنند.

نتيجه اين جلسات اين شد كه وقتي من در سال 83 خواستم به ايران برگردم به دوستم گفتم الان در ايران، معتادها در كوچه‌ها و خيابان‌ها ريخته‌اند. سر هر كوچه‌اي يكي را اعدام كرده‌اند وضع مردها و زن‌ها چنين و چنان است همه اعضاي خانواده ما معتاد شده‌اند. اين ذهنيت ما از ايران تا سال 83 بود.

البته باور اين حرف‌ها سخت است ولي فضاي ذهني نيروها در سازمان واقعا همين طور بود.

براي اينكه بهتر متوجه شويد كه ما چقدر از اوضاع دنيا بي خبر بوديم خاطره جالبي برايتان تعريف كنم.

سال 76 بود كه به همراه يكي از دوستان براي خريد چند دستگاه اتوبوس به مرز اردن رفتيم.

وقتي سفارش اتوبوس‌ها را داديم فروشنده با تعجب نگاهي كرد و گفت شما از كجا آْمده‌ايد؟ اين اتوبوس‌ها سال‌هاست كه از دور خارج شده!

ما كه متوجه موضوع شده بوديم، گفتيم ما از شهرهاي دور تركيه آمديم و اين اتوبوس‌ها آنجا كارآيي دارد و به اين ترتيب اوضاع را ماس مالي كرديم.

اخباري هم كه از سازمان در اختيار افراد گذاشته مي‌شود همگي حاكي از حركت سازمان به سوي قله و پيروزي بود.

* در مباحث ايدئولوژيك چطور؟ در كلاس‌ها چه چيزهايي را مطرح مي‌كردند؟

سازمان در مباحث ايدئولوژيك هيچ كس را غير از مسعود قبول ندارد كه بخواهد در اين رابطه تحقيق و مطالعه كند يا نظري بدهد. تحليل براي افراد سم است.

مثلا اگر كسي قرآن بخواند و آن را تفسير كند اين برداشت يعني ضد رجوي عمل كردن. هر چيزي بايد ابتدا از فيلتر رجوي رد شود. خواندن قرآن بدون اجازه و به صورت غيرجمعي، كفر محسوب مي‌شود. شما حق تحليل نداريد.

اگر مطلبي هم به ذهن شما خطور كرد بايد آن را گزارش كني تا مسولين آن را در بالاترين سطح سازمان تصحيح كنند و بعد ارايه بدهند. هر چند خواندن قرآن در ميان افراد سازمان اصلا رسم نيست.

حتي وقتي يك مرتبه يكي از بچه‌ها در نشستي يك آيه از قرآن خواند، مسعود گفت خدا را شكر يكي پيدا شد كه يك آيه از قران بلد باشد و اين عين واقعيت بود.

در مورد كتاب‌هاي ديگر مثل نهج‌البلاغه هم همين‌طور. كسي حق خواندن انفرادي نداشت مي‌بايست تعدادي جمع مي‌شدند و يك نفر طبق تفسير سازمان برايشان نهج‌البلاغه مي‌خواند و البته اينكار زماني امكان‌پذير بود كه افراد در بيكاري محض باشند كه اين امر هم تقريبا اتفاق نمي‌افتاد و اين يعني رجوي هر برداشتي كه بخواهد مي‌كند و كسي حق اعتراض ندارد.

* در دوره آموزش‌ نظامي مثلا دوره‌اي كه در دانشكده چريك‌ شهري بوديد هم آموزش‌هاي سياسي و ايدئولوژيك داشتيد؟

بله، دانشكده دو قسمت داشت يكي نظامي و ديگري سياسي. يادم هست نواري به نام «صداي سردار» را كه سخنراني موسي خياباني در اوايل بهمن و قبل از كشته شدن او بود به عنوان آموزش استفاده مي‌كردند.

خياباني در اين نوار تمام خط و خطوط و استراتژي سازمان، اينكه چرا مسعود به خارج از كشور رفت و اشرف (ربيعي، همسر اول مسعود) را تنها گذاشت و داستان پرواز آنها را تعريف مي‌كرد.

اين نوار به عنوان يك سند مهم در سازمان، آموزش داده مي‌شد و بعد از هر كلاس، بعدازظهر را فرصت مي‌دادند تا فكر كني و گزارش بدهي كه چه چيزي يادگرفتي؟ قبلا چه فكري مي‌كردي و الان چه فكر مي‌كني؟

* خب، گفتيد كه شما براي انجام عمليات در داخل ايران انتخاب شديد. ماموريت شما چه بود؟

سال 65 به ما ماموريت دادند تا براي زدن راهپيمايي 22 بهمن اصفهان به ايران بياييم.

تيم ما دو نفر بود. نفر دوم كه ارشد تيم هم حساب مي‌شد، اهل خود اصفهان بود.

قرار شد تا همزمان با عمليات ما در اصفهان، يك تيم 2 نفره هم راهپيمايي شيراز را بزند.

عازم پاكستان شديم و حدود 8 ماه آنجا مانديم. قاچاقچي معروفي در پاكستان بود كه با سازمان همكاري نزديكي داشت.

سلاح‌هايي كه در اختيار دانشتيم كلاشينكف، كلت، چند خشاب، چند نارنجك و دو عدد قرص سيانور بود كه در بدنمان جا سازي كرديم.

لوله كلاش را بريديم و قنداق آن را هم حذف كرديم تا در زير بغل جا سازي شود. بقيه سلاح‌ها را هم در شكم بند جا سازي كرديم.

* در مورد استفاده از قرص سيانور چه چيزي به شما گفتند؟

به ما گفتند قرص را زير زبان خود بگذاريد و هنگامي كه خواستند شما را دستگير كنند و چاره ديگري نبود با دندانتان قرص را بشكنيد و با زبان آن را به سقف دهانتان بكوبيد. خوني كه از دهانتان مي‌آيد با سيانور آميخته شده و شما را مي‌كشد.

* در برابر اين حرف‌ها مقاومت نكرديد؟

شما نگاه كن وقتي من بعنوان رزمنده سازمان به جايي مي‌رسم كه حاضرم براي زدن مردم و انجام عمليات به داخل كشور بيايم، يعني به مرحله‌اي از اعتقاد رسيده‌ايم كه حاضرم هر كاري را انجام دهم.

* خب، گفتيد كه عازم زاهدان شديد...

بله، نزديك بهمن ماه بود كه وارد زاهدان شديم و بعد از رد شدن از اين شهر در كوههاي زاهدان منتظر بوديم تا قاچاقچي كه قرار بود ما را به اصفهان ببرد بيايد ولي دو روز گذشت و او نيامد.

بعد فهميديم كه ترسيده و جا زده. ما هم نتوانستيم برويم و برگشتيم عراق.

در واقع سازمان با انجام اين عمليات قصد داشت تا در اصفهان اعلام حضور كند. چون چند ماه قبل از آن تعداد زيادي از نيروهاي سازمان در اصفهان دستگير يا كشته شده‌ بودند.

* شركت در عمليات‌ها چه امتيازي براي نيرو داشت؟

شركت در عمليات، امتياز بزرگي براي يك نيرو بود و كسي كه قصد عضويت داشت اگر قبلا در عملياتي شركت كرده بود بدون چون و چرا جذب مي‌شد.

كسي هم كه در عمليات شركت مي‌كرد يك پروسه 4 ساله را طي مي‌كرد. يعني اگر H (هوادار) بود، تبديل به K (عضو) مي‌شد.

شركت در عمليات هم به اين صورت بود كه ارشد تيم در گزارش‌ نهايي‌اش همه حركات و گفته‌هاي ديگر اعضا را يادداشت مي‌كرد و اگر كسي از انجام عمليات انصراف مي‌داد در جاهاي ديگر مثل آشپزخانه و يا حتي نگهداري از حيوانات به كار گرفته مي‌‌شد تا ببينند مي‌تواند ادامه دهد يا نه.

* گويا در سال 65 استراتژي سازمان در انجام عمليات ها عوض شد...

بله، همان سال بعد از ورود مسعود به بغداد پس از جلسه جمع بندي، بحث عمليات‌هاي تپه‌زني در مرزها مطرح شد. چرا كه در داخل خيلي از عمليات‌ها شكست مي‌خورد و كسي بر نمي‌گشت.

طبق آماري كه همان موقع اعلام كردند نسبت كشته‌هاي سازمان به كشته‌هاي جمهوري اسلامي 10 به 2 بود.

مسعود مي‌گفت بجاي عمليات در داخل، پايگاه‌هاي ايران در مرزها را مي‌زنيم كه هم درصد موفقيت بالاتر است و هم راحت‌تر است.

در واقع با اين كار قصد بالا بردن آمار كشته‌هاي ايران را داشتند و ديگر لازم نبود براي انجام عمليات، خطر تا تهران رفتن را به جان بخرند.

اين روند تا عمليات آفتاب در اوايل سال 67 ادامه داشت. عمليات آفتاب اولين عملياتي بود كه تيپ‌ها و دسته‌هاي سازمان وارد صحنه درگيري شدند.

البته عمليات آفتاب بيشتر به منظور انجام شناسايي از محل عمليات بعدي يعني چلچراغ صورت گرفت كه قرار بود در مهران انجام شود.

* شما آن موقع در كدام قسمت از سازمان مشغول بوديد؟

من از يك ماه قبل در واحد توپخانه مستقر شدم. شب قبل از انجام عمليات، تعداد زيادي كاتيوشا و توپخانه‌ عراق هم اضافه شدند و همزمان با هم شروع به شليك كرديم تا نيروهاي سازمان بتوانند وارد شوند.

نيروهاي ايران تا ساعت 4 صبح مقاومت مي‌كردند و اين مقاومت طوري بود كه فرماندهان عراقي به مسعود گفتند امكان ورود به مرز ايران نيست. ولي سازمان قبول نمي‌كرد.

توپخانه عراق تا 2 ، 3 روز بدون وقفه شليك مي‌كرد.

* سازمان اعلام كرد ما در اين عمليات تعداد زيادي توپخانه داشتيم اين حرف چقدر درست است؟

اين حرف دروغ محض است. من خودم آن زمان در توپخانه بودم. سه قبضه توپ 130 و سه تا هم 122 خودكششي داشتيم كه يكي از توپ‌هاي 130 هم همان اول كار گير كرد و با بقيه هم تنها يك روز و نيم توانستيم شليك كنيم.

اصلا تا آن زمان كسي در سازمان، آموزش توپخانه چنداني نديده بود و آموزش ها بعد از عمليات فروغ تازه شروع شد كه بحث مكانيزه كردن ارتش آزاديبخش پيش آمد.

سازمان يد طولايي در بزرگ نشان دادن دستاوردهاي خود دارد. يك مرتبه هم كه به خاطر آزادي مريم از زندان پاريس، جمعيتي حدود 3، 4 هزار نفر در محل امجديه در اشرف جمع شدند، سازمان اعلام كرد اين جمعيت حدود 70 هزار نفر بوده است! آخر اشرف به آن كوچكي چطور مي‌تواند اين جمعيت را در خود جاي دهد؟!

* خب، اگر موافق باشيد كم كم وارد بحث عمليات «مرصاد» و يا به قول سازمان، «فروغ جاويدان» بشويم.

بعد از قبول قطعنامه از سوي ايران بود كه سريعا مسعود جلسه‌اي گذاشت و گفت بايد تا يك هفته ديگر به ايران حمله كنيم چرا كه قبول قطعنامه از سوي جمهوري اسلامي نشان دهنده ضعف نيروهاي ايراني در جبهه‌هاي جنگ است و گفت ما مقصر بوديم كه ايران قطعنامه را قبول كرد.

چون وقتي ما در عمليات چلچراغ مهران را تصرف كرديم، شعار «امروز مهران، فردا تهران» سر داديم و رژيم ايران ترسيد كه ما بتوانيم وارد تهران شويم و بهمين خاطر سريعا آتش بس را پذيرفت.

بعد از اين صحبت‌ها بود كه سازماندهي جديد شروع شده و تيپ‌ها و لشكر‌هاي جديد تشكيل شدند.

بعدها مسعود عنوان كرد كه در يك طرح هماهنگ با ارتش عراق قرار شد آنها از جنوب به ايران حمله كنند تا ما بتوانيم براحتي از سمت غرب پيشروي كنيم.

* شما شب قبل از شروع عمليات در جلسه معروف به توجيه فروغ يا خداحافظي حضور داشتيد؟

بله، همه نيروها بودند. مسعود در آن جلسه سخنراني مفصلي كرد و گفت همين فردا بايد حركت كنيم و حتي به مهدي ابريشيم‌چي هم كه فرمانده محور تهران بود گفت: وقتي به تهران رسيديد اتاق كار سابق من در خيابان علوي را آماده كنيد تا من بيايم و در آن مستقر شوم بعد خطاب به نيروها گفت بعد از ورود به تهران تا 48 ساعت هر كاري خواستيد بكنيد و هر كسي را كه خواستيد بكشيد تا اينكه من فرمان عفو عمومي بدهم!

* نيروها چقدر به موفقيت در اين عمليات اميدوار بودند؟

ما فكر مي‌كرديم كه واقعا اين طرح، عملي است. مسعود مي‌گفت نيروهاي ايران ديگر انگيزه جنگيدن ندارند و مردم هم خسته شده‌اند و منتظر جرقه‌اي هستند تا شورش كنند و وقتي گفتيم در بعضي يگان‌ها كمبود نيرو داريم مسعود مي‌گفت نگران نباشيد در اولين شهر كه وارد شويم مردم به ما مي‌پيوندند و كمبودها جبران مي‌شود.

از طرفي هم براي نيروهايي كه با انگيزه جنگيدن به سازمان پيوسته بودند، اين عمليات آخرين فرصت بود يا مي‌كشتيم و پيروز مي‌شديم يا كشته مي‌شديم.

* ولي همان موقع نيروهاي ايران تواسته بودند ارتش عراق را در جنوب ايران عقب بزنند اين براي شما جاي سوال نبود كه چطور كشوري كه ضعيف شده مي‌تواند چنين كاري كند؟

شما بايد به اين نكته توجه كنيد كه ذهن ما (نيروها) يك ذهن تاكتيكي نبود و اين مسائل را نمي‌دانستيم.

مثال ما، مثال اسكي‌بازي بود كه روي برف احساسات ليز مي‌‌خورد. ما قدرت تحليل نداشتيم و حتي نمي‌توانستيم روي نقشه كار كنيم.

فرماندهان به ما مي‌گفتند همين مسير مستقيم را كه برويم، بدون مقاومت به كرمانشاه مي‌‌رسيم و از آنجا هم همدان، ساوه، آوج و بعد تهران. ما هم قبول كرديم.

الان كه نگاه مي‌كنيم مي‌توانيم بفهميم اين نوع عمليات از اول شكست خورده بود.

استفاده از زره پوش‌هاي لاستيك‌دار و حركت در يك خط، آن هم روي جاده آسفالت، امكان موفقيت نداشت ولي آن موقع كسي از نيروها اين چيزها را نمي‌دانست.

در واقع آن شب، شب اتمام حجت مسعود با بچه‌ها بود و طوري صحبت كرد كه همه نيروها مي‌گفتند همين امشب حمله را شروع كنيم.

حتي برخي افراد در شبانه روز 2 ساعت مي‌خوابيدند و فقط كار مي‌كردند بهمين خاطر خيلي از نيروها در حمله فروغ از فرط خستگي در ميدان نبرد خوابشان برد!

* براي انجام عمليات آموزش خاصي هم ديديد؟

آموزش‌هاي مختصري بود آنهم براي كساني كه 2، 3 روز قبل از اروپا براي شركت در عمليات آمده بودند و آن هم فقط آموزش تير اندازي با كلاش و كلت.

كساني كه حين عمليات مي‌رسيدند همين مختصر آموزش را هم نمي‌ديدند فقط سلاحشان را مي‌گرفتند و به ميدان جنگ فرستاده مي شدند.

سازمان به دروغ به آنها مي‌گفت الان در كرمانشاه هستيم شما هم به آنجا برويد.

افرادي بودند كه در اروپا بچه خود را تحويل همسايه داده بودند تا به عمليات برسند. كساني كه حتي دست چپ و راست خود را نمي‌دانستند، چه برسد به استفاده از سلاح.

* نيروهايي كه در اين عمليات شركت داشتند شامل 3 دسته مي‌شدند يك دسته اعضاي قديمي سازمان كه آموزش ديده بودند، يك دسته اعضايي كه از كشورهاي ديگر اضافه شدند و ديگري هم اسراء سازمان. در مورد دو دسته آخر قدري برايمان توضيح بدهيد.

نيروهايي كه از خارج آمده بودند آموزش نديده بودند و با اين انگيزه در عمليات شركت مي‌كردند كه از اين خوان نعمت بهره‌اي ببرند و به اين اميد بودن كه مثلا رژيم تغيير كند و آنها به پست و منسبي برسند كه اكثرا هم در عمليات كشته شدند.

اما وضعيت اسرا از اين هم وخيم تر بود.

* چطور؟

برخي از اين اسرا، اسيران ايراني موجود در زندان‌هاي عراق بودن كه آنجا به بدترين شكل با آنها رفتار مي‌شد.

سازمان از اين فرصت استفاده كرد و به آنها گفت اگر براي شركت در عمليات به ما بپيونديد آزاد خواهيد شد.

برخي از آنها به اين اميد كه بتوانند در حين عمليات فرار كنند، قبول كردند. اما غالب اين اسرا كساني بودند كه در عمليات آفتاب اسير شده بودند كه تعدادشان به حدود 300 نفر مي‌رسيد.

اين اسرا بيشتر از نيروهايي بودند كه در سردشت، تعدادي در فكه و تعدادي هم حين عمليات چلچراغ اسير شده بودند و همه اين اسرا در پادگان «دبس» در كركوك نگهداري مي‌شدند كه اردوگاه اسراي سازمان بود.

وقتي عمليات شروع شد سازمان مجبور بود از حداكثر نيروها استفاده كند بهمين دليل سراغ اين اسرا رفت. برخي از اسرا اعلام آمادگي كردند كه تعدادشان كم بود.

بقيه آنها را در اتاقي حبس كردند و مقداري آب و غذا برايشان گذاشته و به آنها گفتند هر موقع در عمليات پيروز شديم مي‌آييم سراغ شما و رفتند.

يكي از مسئولان عمليات به نام «احمد واقف» گفت روز دوم مجددا سراغ آنها رفتيم و گفتيم ما توانستيم كرمانشاه را تصرف كنيم هر كس مي‌خواهد بيايد.

تعدادي گول خوردند و آمدند و مابقي را دوباره حبس كرده و رفتيم. به اين ترتيب حدود 40 نفر از اسرا در عمليات شركت كردند كه اكثر آنها در صحنه عمليات گريختند.

سازمان هم اين موضوع را مي‌دانست ولي مي‌گفتند چاره‌اي نيست بايد تعداد نيروها را افزايش داد. اين زماني بود كه «كرند» در حال تصرف توسط نيروهاي ايران بود و اين يعني محاصر نيروهاي سازمان در اسلام آباد.

* شما در عمليات مرصاد هم در توپخانه بوديد؟

بله، فرمانده لشكرمان هم مهين رضايي معروف به آذر بود. روز عمليات يك توپ 122 همراه 2 دستگاه آيفا مهمات تحويل ما شد كه 4 نفر بوديم.

تا اسلام آباد درگيري خاصي نداشيتم تا اينكه به حسن آباد رسيديم. آنجا درگيري كوچكي رخ داد ولي توانستيم راه را باز كنيم. تا به تنگه چهار زبر (تنگه مرصاد) رسيديم كه درگيري اصلي شروع شد.

حوالي 10 صبح بود كه از ناحيه شكم مجروح شدم و من را به زير پل حسن آباد منتقل كردند كه اكثر زخمي‌هاي مرصاد آنجا بودند.

از حسن آباد به فرمانداري اسلام آباد رفتيم تعداد زخمي‌ها خيلي زياد بود و اكثرا حال وخيمي داشتند.

ما را از آنجا به كرند و سپس به سر پل ذهاب بردند و از سرپل ذهاب بوسيله هلي‌كوپتر عراقي ما را به بيمارستاني در بغداد منتقل كردند.

هوا در حال تاريك شدن بود كه تعداد زخمي‌ها در بيمارستان بقدري شد كه مابقي مريض‌ها را از آنجا منتقل كردند و بيمارستان بصورت كامل در اختيار سازمان قرار گرفت.

من از ناحيه شكم تير خورده بودم و حال خوبي نداشتم. جالب اينجاست كه بعد از اتمام عمليات و شكست كامل سازمان برخي نيروها پيش ما مي‌آمدند و به دروغ مي‌گفتند كه كرمانشاه را تصرف كرديم و آنجا مستقر هستيم! من 8 ماه بستري بودم و بعد از آن هم تا 2 سال تحت نظر دكتر قرار داشتم.

* دوستانتان از صحنه درگيري مطلب خاصي به شما نگفتند؟

يكي از آنها خاطره‌اي تعريف كرد كه بد نيست اينجا بازگو شود تا ببينيد رافت و عطوفتي كه سازمان و مسعود رجوي از آن دم مي‌زد به چه گونه بود.

استراتژي سازمان در عمليات فروغ، استراتژي «پرچم نظامي» بود. يعني هر كس كه جلوي شما را گرفت او را بكشيد و اين «هر كس» يعني پاسدار.

يكي از دوستان تعريف مي‌كرد كه تعدادي از نيروهاي پاسدار را در عمليات فروغ اسير كرديم و آنها را با دست بسته در گوشه‌اي نگه داشتيم.

هوا خيلي گرم بود و اينها تشنه بودند. يكي از افراد پيش فرمانده گردان يعني عبد الواهب فرجي (افشين) رفت و از او پرسيد با اين اسرا چه كار كنيم؟ افشين كه علاقه زيادي به كلت داشت اسلحه‌اش را بيرون آورد و با اشاره گفت همه آنها را آب بديد. با اشاره افشين همه اسرا تير باران شدند و اجساد آنها روي هم ريخته شد و از آن عكس گرفتند.

اين عكس تا مدتها به عنوان يكي از مهمترين دستاوردهاي عمليات فروغ جاويدان در جلسات معرفي مي‌شد.

* بازتاب شكست عمليات فروغ در داخل سازمان چطور بود؟

بازتاب اين شكست آنقدر وحشتناك بود كه مسعود تنها يك هفته بعد از آن، اعلام نشست عمومي كرد و دستور داد تا همه نيروها حتي مجروحين را از بيمارستان به اين نشست بياورند.

من آن موقع در بيمارستان بستري بودم با همان تخت بيمارستان مرا به سالن آوردند.

وضع خيلي خراب بود و اكثر نيروها بريده بودند. از يك طرف به تهران نرسيده بوديم و از آن بدتر اينكه دوباره به عراق برگشتيم و نمي‌دانستيم آينده چه مي‌شود. آتش بس هم كه برقرار شده بود.

* سازمان براي ترميم اين وضعيت چه كار كرد؟

مسعود در آن نشست شروع به توجيه كرد و اين كار را هم خوب بلد بود. مثلا مي‌گفت ما در اين عمليات 1500 كشته داديم در حالي كه توانستيم 55 هزار نفر از نيروهاي رژيم را بكشيم(!) و حرف‌هايي از اين دست.

با اين حال فضاي بعد از مرصاد بسيار سنگين بود. سازمان براي شكستن اين فضا اقدام به وارد كردن نيروهاي جديد از اروپا كرد. به آنها مي‌گفتند چند ماه براي آموزش بياييد و هر كس كه خواست مي‌تواند بعد از آموزش برگردد.

مسعود مي‌گفت ما خودمان را براي عمليات فروغ 2 آماده مي‌كنيم، ولي ديگر فايده‌اي نداشت. اين وضع ادامه پيدا كرد تا اينكه بعد از حمله امريكا به عراق به اوج خود رسيد.

* با نيروهاي بريده چگونه رفتار مي‌كردند؟

روال بر اين بود كه وقتي كسي از سازمان مي‌‌بريد، ابتدا سعي مي‌كردند با صحبت او را منصرف كنند اگر جواب نمي‌داد در جلسه عمومي موضوع را مطرح مي‌كردند و ركيك‌ترين توهين‌ها به او مي‌شد.

اگر باز هم جواب نمي‌داد مسئولان عالي رتبه سازمان با او صحبت مي‌كردند و در نهايت تحويل زندان ابوغريب مي‌شد.

در اين مقطع به اصطلاح مي‌گفتند «نفت او سوخته و آتش به فيتله رسيده است.»

* شما بعنوان كسي كه تا سال 83 در سازمان حضور داشتيد بفرماييد فضاي بعد از شكست مرصاد تا سال 83 در سازمان چطور بود؟

همان طور كه گفتم اوضاع بعد از حمله آمريكا به عراق بسيار وخيم شد و اين فضا با اتفاقات ديگري مثل خلع سلاح سازمان و دستگيري مريم در پاريس ديگر قابل تحمل نبود.

نيروها هم هر روز بيشتر به تناقض مي‌رسيدند و سازمان براي جمع كردن خود به هر دري زد.

در مقطعي اعلام شد هر كس تناقضي دارد بيايد و مطرح كند ولي منتظر جواب نباشد.

هر هفته جمعه‌ها جلسه عمومي تشكيل مي‌شد و در آن به بررسي اوضاع داخلي ايران مي‌پرداختند و در آخر هر جلسه به اين نتيجه مي‌رسيدند كه رژيم ايران تا آخر اين هفته سقوط خواهد كرد. ديگر اين حرف‌ها در بين بچه‌ها حالت جوك پيدا كرده بود.

* اين تناقض‌هايي كه مي گوييد چطور شكل مي‌گرفت؟

اين تناقض‌ها به خاطر دروغ‌هايي بود كه از طرف سازمان به بچه‌ها گفته مي‌شد. مثلا مسعود مي‌گفت رهبري سازمان در هر حالي جلودار سازمان خواهد بود ولي ناگهان ما ديديم نه تنها آنها اصلا در عراق نيستند بلكه مريم در فرانسه دستگير شده است.

يا مثلا اگر قرار بود پولي از سازمان خرج شود مسئولين مي‌گفتند اين پول خون شهداست و نبايد آن را به راحتي خرج كرد ولي خودشان در خرج اين پول‌ها از همه بدتر بودند.

يادم هست يك مرتبه كه براي انجام كاري از صبح تا غروب بيرون بودم نزديك ظهر براي ناهار يك ساندويچ خريدم و خوردم و وقتي برگشتم فاكتور آن را به مسئولم ارائه كردم. به خاطر همين يك ساندويچ پدري از من درآوردند كه باور كردني نبود.

مي‌‌‌‌‌گفتند رفتي با پول خون شهدا ساندويچ خوردي؟ ولي خودم شاهد بودم كه چطور براي جلسات خود ولخرجي مي‌كردند.

مسعود يك ماشين بنز آخرين مدل داشت كه اين اواخر از ترس مصادره اموال سازمان، آن را فروخت. خب، ما اين تناقض‌ها را مي‌ديديم كه برايمان قابل حل نبود.

* با رحلت حضرت امام(ره) سازمان چه كرد؟ برنامه خاصي نداشتيد؟

ساعت 2 نيم شب بود كه خبر فوت امام به سازمان رسيد همان نيمه شب نيروها را بيدار كردند و اعلام جشن عمومي شد. تير هوايي شليك مي‌كردند و شيريني مي‌دادند و مسعود هم سريعا نشست عمومي گذاشت و گفت كه ما آماده حركت به سمت ايران هستيم فقط بايد موافقت صاحب خانه يعني صدام را هم جلب كنيم ولي چند روز گذشت و خبري نشد.

سازمان اعلام كرد كه صدام به دلايلي با اين موضوع مخالف است. مسعود هميشه بعد از مرصاد مي‌گفت براي حمله به ايران يا بايد مردم عليه حكومت شورش كنند يا اينكه اتفاق مهمي مثل فوت امام رخ بدهد.

* قضيه خلع سلاح چطور پيش آمد؟

فروردين 82 كه قرار بود به ايران حمله كنيم ولي خبري نشد و در همين اوضاع و احوال بود كه بغداد هم سقوط كرد.

مسعود اعلام كرد بايد تسليم امريكايي‌ ها شويم چون سلاح را مي‌توان دوباره به دست آورد ولي به دست آوردن نيرو خيلي سخت است.

مي‌گفت اگر با امريكا وارد مذاكره شويم در صورت حمله به ايران مي‌توانيم مجددا از طرف آنها مسلح شويم. اين خلع سلاح ديگر تير اخلاصي بر پيكر سازمان بود. خيلي از نيروها مي‌خواستند از سازمان جدا شوند ولي نمي‌توانستند.

* چرا؟

برخي ديگر انگيزه‌اي براي ادامه زندگي نداشتند. سنشان بالا بود و كسي را هم نداشتند. اما اكثرا از مسئله فرار از پادگان مي‌ترسيدند چون سازمان در مقطعي اعلام كرد هر كس را كه قصد فرار داشته باشد و دستگير شود 2 سال در زندان سازمان زنداني مي‌كند و بعد تحويل زندان ابوغريب مي‌دهند بچه‌ها از اين موضوع به شدت واهمه داشتند.

عده‌اي هم كه دستشان به خون آلوده بود و مي‌دانند اگر به ايران برگردند دستگير و يا اعدام خواهند شد.

* خود شما چطور از سازمان جدا شديد؟

در آن مقطع امريكايي‌ها در بغداد حضور داشتند و هر كس خودش را به كمپ امريكايي‌ها مي‌رساند مي‌توانست پناهنده شود ولي همين رسيدن به كمپ آمريكايي‌ها كار سختي بود كه تعدادي از بچه‌ها توانسته بودند اين كار را بكنند.

سازمان سريع شروع به تبليغات كرد كه در كمپ امريكايي‌ها رفتار بدي با جدا شدگان سازمان مي‌شود ولي اين طور نبود.

يكي از نيروها كه براي ديدن برادرش به كمپ امريكايي ها رفته بود گفت اين حرف هاي سازمان دروغ است.

من چون راننده بودم مي‌توانستم از پادگان خارج شوم يك روز به همراه تعدادي از دوستان فرار كرديم و خودمان را به كمپ امريكايي‌ها رسانديم آن موقع من راننده مژگان پارسايي رئيس وقت سازمان بودم.

در كمپ امريكايي‌ها از آنها خواستيم تا ما را تحويل صليب سرخ بدهند. در همان جا بود كه تصميم گرفتم به خانواده ام كه 20 سال هيچ خبري از آنها نداشتم تلفن بزنم.

با هزار زحمت توانستم شماره منزل را پيدا كنم. مادرم سال 74 فوت كرده بود و برادرم باورش نشد كه من باشم. گويا اطلاعات شهرمان همان سال‌هاي اول به آنها گفته بود كه هادي به مجاهدين پيوسته ولي ديگر خبري از من نداشتند.

بالاخره با دادن چند نشاني باورش شد. ما را تحويل صليب سرخ ايران دادند و آنها هم ما را در مرز تحويل نيروهاي ايراني دادند.

* از طرف سازمان تلاشي براي برگشت شما نشد؟ بالاخره شما از نيروهاي قديمي محسوب مي‌شديد.

چرا. همان ابتدا مژگان پارسايي رئيس وقت سازمان بهمراه فائزه محبت‌كار مسئول تبليغات وقت، براي صحبت با من به كمپ امريكايي‌ها آمدند ولي من حاضر به صحبت نشدم.

بعد از آنكه از برگشت من نااميد شدند در سازمان شروع به تبليغ كردند كه فلاني از اول هم نفوذي ايران بود و حرف‌هايي از اين دست.

* چرا آمديد ايران؟ ‌نمي ترسيديد؟

چرا ترس كه داشتم و راستش نمي خواستم به ايران بيايم. موضوع را به صورت تلفني با برادرم در ايران مطرح كردم او گفت نگران نباش اگر گناهي نداشته باشي كسي با تو كاري ندارد.

حتي جالب اين است كه در كمپ امريكايي‌ها هم به ما مي‌گفتند بهترين كشور براي رفتن همين ايران است و مطمئن باشيد با شما رفتار بدي نمي‌كنند.

* پس نيروهايي كه اخيرا جذب سازمان مي‌شوند، اين جذب با چه انگيزه‌اي و چطور است؟

ديگر انگيزه‌اي وجود نداشت. برخي از اين نيروها با حقه و فريب جذب مي‌شدند.

من چند ماه از سال 66 تا 67 ماموريتي در انجمن تركيه در استانبول كه معروف بود به سرپل داشتم.

در تركيه جواناني بودند كه به قصد رفتن به اروپا بصورت قاچاق از ايران مي‌آمدند. از آنجا آنها شناسايي و به سازمان معرفي مي‌شدند.

بعد از طرف سازمان با آنها تماس گرفته مي‌شد كه اكثرا اين تماس‌ها از طرف زن‌هاي سازمان صورت مي‌گرفت و من چون مدتي هم در قسمت گزينش سازمان بودم مي‌ديدم چطور با اين جوان‌ها ارتباط برقرار مي‌كنند و چه چيزهايي به آنها مي‌گويند.

به اين جوان‌ها مي‌گفتند ما در عراق يك شركت تجاري داريم شما بياييد چند ماه براي ما كار كنيد در عوض ما هم كار رفتن شما به اروپا را رديف مي‌كنيم.

نحوه صحبت با اين جوان‌ها طوري بود كه اكثرا فريب مي‌خوردند و مي‌آمدند اما همين كه پايشان به عراق مي‌‌رسيد به چنگ نيروهاي سازمان مي‌افتادند و آنجا بود كه درگير راهي براي برگشت نداشتند.

به آنها مي‌گفتند اگر قصد فرار داشته باشيد به عنوان قاچاقچي تحويل مقامات عراق مي‌شويد و به اين ترتيب مجبور به همكاري مي‌شدند.

البته بعدها سازمان به جذب جوانان و نوجوانان 15، 16 ساله روي آورد. كساني كه نه انقلاب را درك كردند و نه قدرت تحليل داشتند.

اينها پس از جذب تحت آموزش‌هاي ايدئولوژيك قرار مي‌گرفتند به طوري كه ذهنشان مطابق خواست سازمان شكل بگيرد.

فقط كافي بود كه پاي سازمان به خارج از عراق باز شود آن وقت مي‌ديديد كه چطور نيروها فرار مي‌كردند.

در اين صورت ديگر كسي در سازمان نمي ماند، مهم فرار از پادگان بود.

* 21 فروردين سال 78 اتفاق مهمي در ايران افتاد و آن هم ترور شهيد صياد شيرازي توسط منافقين بود. چطور از اين اتفاق مطلع شديد و واكنش سازمان در اين رابطه چطور بود؟

اصولا هر عمليات موفقي كه در داخل ايران انجام مي‌شد سازمان جشن مختصري مي‌گرفت ولي ترور صياد يك اتفاق ويژه بود و سازمان هم سنگ تمام گذاشت.

آن روز هم جشن عمومي اعلام شد و تير هوايي و شيريني و شام جمعي هم دادند. اتفاقي كه به ندرت مي‌افتاد.

مسعود هم در يك نشست عمومي اين ترور را تبريك گفت.

بالاخره صياد يكي از فرماندهان بزرگ عمليات مرصاد بود كه ضربه سختي به پيكر سازمان وارد كرد.

* شما در صحبت‌هايتان از ويژگي‌هاي مسعود رجوي زياد گفتيد، در پايان بفرماييد از ديد شما مسعود رجوي كيست؟

سوال خوبي است شايد در داخل ايران، مردم كمتر مسعود را بشناسند.

بايد به مردم گفت كه اين رجوي چه قدرتي در فريب آدم ها دارد.

او با به كارگيري الفاظ و كلمات مي‌تواند بر افراد تاثير زيادي بگذارد.

رجوي كسي بود كه آنقدر در وطن فروشي جلو رفت كه صدام او را برادر خود معرفي كرد. صدام بارها گفت من مديون برادران مجاهد خود هستم و اين حرف عين واقعيت است.

كشتاري كه سازمان از كردها براي صدام كرد خيلي در تداوم حكومتش موثر بود.

همين مسعود رجوي در مجلس سناتورهاي انگليس طوري صحبت كرد كه همه برايش گريه كردند. سناتورهايي كه خودشان ختم دوز و كلكند!

مسعود بارها در سخنراني‌هايش گفت كه من در دنيا، كسي را باهوش‌تر از (امام) خميني نمي‌شناسم و كسي را نديدم كه مانند او قدرت تحليل و تدبير داشته باشد.

مسعود زرنگي خاص خود را دارد. مي‌دانست كه در سخنراني از چه موضعي وارد شود تا بيشترين تاثير را بر شنونده اش بگذارد.

مسعود از احساسات مخاطب نهايت بهره را مي‌برد. متاسفانه او از اين قدرت در فريب نيروهايش نهايت بهره را برد هر چند امروز ديگر آن تاثير گذاري سابق را ندارد.
انتشار یافته: ۲
غیر قابل انتشار: ۱
عباس
|
Kazakhstan
|
۰۱:۵۲ - ۱۳۹۳/۰۷/۰۵
0
0
خسته نباشید این برادرمنافق زیباگفتندامانگفتندوه انهمه ایمانش ب امامش مسعودکذآب چگونه یکشبه فروریخت منکه فکرمیکنم دارددروغ میگویدوبخاطرمحدودیتهاازسازمان فرارکرده وهبچکدام دغدغه رضای خدادرکلامشان ندارندهمین اقای توپچی حتمادستش بخون شهدااغشته است خدامیداندباکشیدن طناب توپ یافرمان اتشش چ انسانهایی تکه تکه نشدن منکه هرگزمسوولین رانمیبخشم چون ب قاتلین شهداونوکران صدام امان میدهندمگرامام منافقین رابدترازکفارنام ننهادند خداراچه دیدی شایدروزی قطامه زمانه مریم خانم قجرکه مهدی بمسعودش بخشیدومسعودهم شایدبارهابه صدام ودیگدعراقیهاهمبسترش کردهم امدوامان گرفت وروزی بجای هادیخان بااون مصاحبه کردین ای داد وبیداد ک امان به پلنگ تیزدندان ستمکاریست ب ........
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۱:۴۰ - ۱۳۹۳/۱۲/۲۴
0
0
منم با این اقا موافقم باید دوران محکومیت رو میگذراند بلااخره علیه ایران فعالیت داشته درسته که در فرقه رجوی اسیر بوده ولی به هرحال یک منافق محسوب میشود
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار