رهبری بعد از دیدار قرآنی را که با خط خوش در آن نوشته بودند: اهدا به خانواده شهید عزیز محمدعلی عباسیان نجف آبادی دادند تا به صاحبش برسانم. پرسیدند نسبت شما با شهید چیست؟ گفتم عروس شهیدم.
به گزارش شهدای ایران، بعد از سخنرانی که به حضور ایشان رسیدم آمدم بگویم از دیار مادری تان خدمت میرسم: نجف آباد. که بگویم خوب میدانم این زبان دانی و ادب دوستی شما ریشه در زمزمه های پر مهر مادری دارد که خود به زبان و ادبیات فارسی تعلق خاطر فراوان داشت. مادری که حافظ خوان بود و همواره ذهن و ضمیر کودکانش را با اشعار خواجه مأنوس نگاه می داشت. چون جایی خوانده بودم خدیجه خانم وقتی به خانه سید جواد خامنه ای آمده بود، در میان جهیزیه خود یک دیوان حافظ هم آورده بود. و بعد از آن هر وقت خطابه ها و سخنرانی هاتان را میشنیدم، یقین میکردم که این زبان تربیت شده ریشه ای دارد که آن را باید جایی ورای درس و بحث های یک طلبه معمولی جست.
دیدم وقت جلسه عزیزتر از این واگویه های شخصی و ذهنی من است. رفتم سراغ اصل درخواستم. گفتم آقا از قرآن هایی که به خانواده شهدا هدیه میدهید برای مادری میخواهم که خود همسر شهید و خواهر دو شهید است. گفتند: «حتما میدهم حتما میدهم.»
بعد از دیدار قرآنی را که با خط خوش در آن نوشته بودند: اهدا به خانواده شهید عزیز محمدعلی عباسیان نجف آبادی دادند تا به صاحبش برسانم. پرسیدند نسبت شما با شهید چیست؟ گفتم عروس شهیدم. و من که از پای سفره عقد کنار پلاک و قرآن خونی بابا، احساسی فراتر از عروس نسبت به او در جانم ریشه دوانده بود، از اینکه گفته بودم «عروس شهید» قند توی دلم آب میکردم و با گوشه چشم بین درختان وسط حیاط را طوری نگاه میکردم که انگار بابا دارد ما را میبیند.
دیدم وقت جلسه عزیزتر از این واگویه های شخصی و ذهنی من است. رفتم سراغ اصل درخواستم. گفتم آقا از قرآن هایی که به خانواده شهدا هدیه میدهید برای مادری میخواهم که خود همسر شهید و خواهر دو شهید است. گفتند: «حتما میدهم حتما میدهم.»
بعد از دیدار قرآنی را که با خط خوش در آن نوشته بودند: اهدا به خانواده شهید عزیز محمدعلی عباسیان نجف آبادی دادند تا به صاحبش برسانم. پرسیدند نسبت شما با شهید چیست؟ گفتم عروس شهیدم. و من که از پای سفره عقد کنار پلاک و قرآن خونی بابا، احساسی فراتر از عروس نسبت به او در جانم ریشه دوانده بود، از اینکه گفته بودم «عروس شهید» قند توی دلم آب میکردم و با گوشه چشم بین درختان وسط حیاط را طوری نگاه میکردم که انگار بابا دارد ما را میبیند.
راه که افتادم به طرف خانه، دیدم از آن آدمی که با او ساعت پنج و نیم صبح از خانه زده بودم بیرون تا به جلسه هماهنگی بنیاد ملی نخبگان قبل دیدار برسم، زمین تا آسمان فرق داشتم. خستگی و روزمرگی درس و دانشگاه از جانم تکیده بود و همه تعریف ها و تصویرها توی ذهنم درهم و برهم شده بود. تازه فهمیده بودم هر برچسبی که تا آن روز به آن افتخار میکردم بدون توجه به تکلیف و مسئولیت سنگینی که روی دوشم میگذارند، فقط برچسب اند. از آن برچسبهای تقلبی که روی کالای تقبلی میچسبانند.
سرکار خانم زینب اکبری؛ دانشجوی نمونهی کشوری و دارندهی مدال نقرهی المپیاد دانشآموزی
*ریحانه