«شیخ فضلالله نوری» از رهبران مشروطه مشروعه بود که با تمام توان ایستادگی کرد تا کلمه مشروعه در کنار مشروطه قرار گیرد، این مرجع بزرگ شیعه روی حرف خویش ایستاد تا جایی که او را به دار آویختند در حالی که مردم در شهادت او کف میزدند!
به گزارش شهدای ایران، «شیخ فضل الله نوری» معروف به «شیخ شهید» از علمای بزرگی بود که در نهضت مشروطه نقش مهمی بر عهده داشت. این مرد مبارز، مشروطه بدون مشروعه را دموکراسی اروپایی میدانست و دسیسهای برای هدم اسلام. شیخ شهید معتقد بود این نوع از مشروطه نه به درد ایران میخورد نه اسلام.
شیخ شهید مُصِر بود که مشروطه باید مشروعه باشد و علمای اسلام باید بر آن نظارت داشته باشند و هیچ چیز دیگر غیر از مشروطه مشروعه مورد پذیرش نیست اما دشمانان اسلام در لباس ترویر کار را تا جایی پیش بردند که این مرجع بزرگ تنها ماند.
شیخ شهید را به مدت 48 ساعت در بدترین شرایط بازداشت کردند و یک محکمه فرمایشی تربیت دادند و وی را محکوم کردند. جالب اینکه ریاست این محکمه را «شیخ ابراهیم زنجانی» به عهده داشت که آخوند درباری بود. این به اصطلاح روحانی که باید مدافع اسلام میبود، شیخ فضل الله نوری را به خاطر صیانت از اسلام محکوم به اعدام کرد.
تبلیغات دشمنان چنان بود که حتی به پیکر پاک شیخ شهید هم رحم نکردند و بیحرمتی را به اوج خود رساندند تا جایی که یکی از ناظران صحنه که از مریدان شیخ فضل الله نوری است میگوید: «من به چشم خودم گودال قتلگاه را دیدم.»
سالها بعد از جریان اعدام شیخ شهید نوه وی «تندر کیا» با انبوهی از دروغها و تاریخسازیها مواجه میشود. تندر کیا که در زمان شهادت پدربزرگش خردسال بوده تصمیم به مصاحبه با افراد مختلفی میگیرد و مجموع آن را در کتاب «سر دار» منتشر میکند.
یکی از این افراد «مدیر نظام نوابی» است او از مریدان شیخ فضل الله نوری بود که در روز شهادت وی حاضر بود. بعد از شهادت شیخ، مدیر نظام نوابی را به جرم طرفداری از وی بازداشت کرده و بعد از یک ماه با وساطت عدهای آزاد اما از نظمیه اخراج کردند.
متن زیر بخشی از مشاهدات مدیر نظام است که در صفحات 63 تا 69 کتاب «سر دار» آورده شده است. این مشاهدات بعد از شهادت شیخ شهید را در برمیگیرد که در ادامه میخوانید:
گودال قتلگاه را به چشم خود دیدم
«جنازه آوردند توی حیاط نظمیه، مقابل در حیاط روی یک نیمکت بیپشتی گذاشتند. اما مگر ول کردند؟! جماعت کثیری از بیرون فشار آورند و ریختند توی حیاط، محشری بر پا شد. مثل مور و ملخ از سرو کول هم بالا میرفتند، همه میخواستند خود را به جنازه برسانند؛ دور نعش را گرفتند آنقدر با قنداقه تفنگ و لگد به نعش آقا زدند که خونابه از سر و صورت و دماغ و دهانش روی گونهها و محاسنش سرایز شد.
هر که هر چه در دست داشت میزد. آنهایی که هم دستشان به جنازه نمیرسید، تف میانداختند. در اثر این ضربات جسد از روی نیمکت به روی زمین افتاد ... به همه مقدسات قسم در این ساعت گودال قتلگاه را به چشم خودم دیدم.
(در این وقت چشمان مدیر نظام پر از اشک شد و با صدایی بغض آلود گفت) من از ملاحظه شما خودداری میکنم وگرنه همین حالا هم دلم میخواست زار زار گریه بکنم ... ازدحام جمعیت دقیقه به دقیقه زیادتر میشد... پناه بر خدا، حالا میخواهم یک چیزی بگویم که از گفتنش راستی راستی خجالت میکشم اما چه کنم. چیزی را که با چشم خودم دیدم باید به زبان خودم بگویم اما باز هم از تمام مسلمانها معذرت میخواهم که این کلمات را بر زبان میآورم، از اسلام و اهل اسلام معذرت میخواهم. وظیفه من این است که بگویم آنچه را که آن روز دیدهام.
یک مرتبه دیدم یک نفر از سران مجاهدین مرد تنومند چهارشانهای بود وارد حیاط نظمیه شد. مردم همه عقب رفتند و برای او راه باز کردند. من او را نشناختم، غریبه بود اما مجاهدین خیلی احترامش میکردند جلو آمد و بالای سر جنازه ایستاد؛ این بیحیا هنوز نرسیده جلوی همه دگمه شلوارش را باز کرد و روبهروی این همه چشم به سر و صورت آقا اردار کرد...
این سرگذشتها را یک روزی برای یکی از علمای زنجان نقل میکردم مثل عزای حسینی هایهای گریه میکرد. به اینجا که رسیدم از حال رفت و گفت: مدیر نظام! دیگه نگو دیگه نگو.
آن وقت از بالا چند نفر مسلح فرستادند و جمعیت را تماما از حیاط بیرون کردند در حیاط را بستم توی حیاط من ماندم و تقی خان مزغون چی، به او گفتم: پای این مسلمان را بگیر تا بلند کنیم و بگذاریم روی نیمکت. او پاها را گرفت و من شانهها را گرفتم و گذاشتیم روی نیمکت.
یک چادر نماز راه راه از روی شکم و کمر آقا بسته شده بود. چند بار گفتم که آقا این روزها مریض بود؛ این چادر نماز در این کش و واکشها باز شده بود؛ آن را از کمرش کشیدم و باز کردم و پهن کردم.
فضای توپخانه و نظمیه را سکوت نحسی فرا گرفته بود. چراغهای نفتی این گوشه و آن گوشه سوسو میزد؛ همه جا بوی مرگ میداد.
تا اینکه ابلاغ شد جنازه شیخ فضل الله را تحویل بستگانش بدهیم. چند نفر از بستگان شیخ شهید در آن ظلمت میدان توپخانه در گوشهای با یک تابوت منتظر تحویل جنازه بودند. من اینها را صدا کرده و با هم وارد حیاط نظمیه شدیم تا جنازه را تحویل ایشان بدهم.
چراغ دستی آنجا سوسو میزد لا اله الا الله ... دیدم که اصلا نه نیمکتی هست نه جنازهای، وقتی که گشتیم دیدیم جنازه را بردهاند و کنار دیوار غربی حیاط انداختهاند، لخت لخت فقط یک شلوار برای او گذاشتهاند همه لباسهایش را، چادر را هم روی همه برده بودند. جنازه را در تابوت گذاشتیم و از حیاط بیرون آوردیم.
فولادی دو نفر را همراه جنازه کرد و به ایشان دستور داد:
این جنازه را میبرید و غسلش را که دادند هر کجا که خودشان خواستند با ایشان میروید و شبانه دفن میکنید و آن وقت این حضرات را به خانهشان میبرید و خودتان برمیگردید نظمیه. مواظب باشید تا در حضور شما نعش دفن نشده برنگردید.
جنازه را در ظلمت شب و سکوت کامل حرکت دادند. برق که نبود شبها شهر مثل گور تاریک بود و تابوت توی تاریکیها میرفت.»
*دفاع پرس