شهدای ایران:شهید خلیل دادخواه آخرین فرزند از خانوادهای پرجمعیت بود که سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد و ۲۰ سال بعد در سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید. قبل از او خدا شش دختر و دو پسر به پدر و مادرش امانت داده بود. با احتساب اینکه خلیل به عنوان آخرین فرزند سال ۴۶ به دنیا آمد، وقتی میخواستم به دیدار پدر و مادرش بروم حتم داشتم هر دو در سنین سالخوردگی قرار دارند. به هر حال این دیدار میسر شد و پای صحبتهای صغری صدیقی ۸۱ ساله و اسماعیل دادخواه ۸۶ ساله نشستم. پدر و مادری که غیر از خلیل یکی دیگر از فرزندان خود را نیز در یک سانحه تصادف از دست دادهاند.
اسماعیل دادخواه پدر شهید به سختی میتواند فکرش را برای پاسخ دادن به سؤالات ما متمرکز کند. از او میخواهیم فرزندش را آن طور که دوست دارد معرفی کند و او میگوید: خلیل فرزند نهم ما بود، خانواده شلوغ و پرجمعیتی داشتیم. با این وجود بچهها حواسشان به درس و مدرسه بود. خصوصاً خلیل که خوب درس میخواند و توانست دیپلم بگیرد. پسر دیگرم هم که در تصادف به رحمت خدا رفت، پزشک بود.
مادر شهید میگوید: خلیل مهربانترین فرزندمان بود. سر به زیر و آرام. به نماز و روزه اهمیت زیادی میداد. خیلی دوست داشت من و پدرش را به سفر حج بفرستد. به ما قول این سفر را داده بود، وقتی شهید شد توانست به قولش عمل کند و ما را به سفر حج بردند.
از مادر شهید میپرسم چطور شد که خلیل به جبهه رفت؟ پاسخ میدهد: زمان انقلاب پسرم ۱۱ سال بیشتر نداشت، اما وقتی بسیج تأسیس شد، از همان زمان در مسجد جامع ابوذر فعال شد و تا زمان جبهه رفتنش بسیجی بود. من و همسرم اجازه نمیدادیم به جبهه برود، خودش مخفیانه اقدام کرد و ما هم دیدیم خیلی علاقه دارد، اجازه رفتن دادیم.
پدر شهید میافزاید: به پسرم میگفتم تو که درست خوب است، بمان و به درست ادامه بده. میگفت: خون من که از دیگران رنگینتر نیست. آن زمان خیلی از محله فلاح تهران به جبهه میرفتند. خلیل وقتی میدید بچهمحلهایش شهید میشوند، خونش به جوش میآمد و نمیتوانست صبر کند.
مادر شهید هم در ادامه میگوید: پسرم پنهانی ثبتنام کرد و به جبهه رفت. یک سال و نیم در منطقه بود و وقتی او را به یک پالایشگاه در همان استانهای مرزی فرستاده بودند، بر اثر بمباران دشمن به شهادت رسید. موقع شهادتش در سال ۶۶ فقط ۲۰ سال داشت. در اوج جوانی بود و آرزوهای زیادی برایش داشتیم.
پدر شهید در خصوص نحوه شهادت خلیل بیان میدارد: ترکشی به قلب پسرم خورده بود. همان قلب مهربانی که به دیگران عشق میورزید. قبل از آخرین اعزام با من و مادرش در مورد دخترعمویش صحبت کرده بود. میخواست او را برایش خواستگاری کنیم. اما این بار که رفت توی یک تابوت و روی دوش دیگران بازگشت.
مادر شهید میگوید: برای پسرم آرزوها داشتم. خودش گفت: به عمو بگویید مرا به غلامیاش بپذیرد. میخواهم با دخترعمو ازدواج کنم و برای عمویم نه دامادی که پسری کنم. ما منتظر بازگشتش بودیم تا دردانهمان را در لباس دامادی ببینیم، اما خدا خواست که او را در لباس شهادت ببینیم.
مادر شهید در ادامه خاطرات دوران مدرسه پسرش را برایمان تعریف میکند. اینکه شاگرد اول بود و به خاطر درس خوبش به او جایزه داده بودند. مادر طوری حرف میزد که انگار خلیل حی و حاضر حضور دارد و هنوز همان نوجوان سر به زیر و درسخوان سالها پیش است.
مادر ادامه میدهد: من همیشه نیمه شعبان خرجی میدهم، پسرم زمانی که بود خیلی در این راه به من کمک میکرد. عاشق امام زمان (عج) بود و قبل از نیمه شعبان تا آخر شب در کوچه میماند و آذینبندی میکرد. هنوز خاطره فعالیتهایش در بسیج و اعیاد و مناسبتهای مذهبی توی ذهن خیلی از بچهمحلهایش وجود دارد.
پدر و مادر شهید هر دو کهولت سن دارند و خیلی زود از گفتوگو خسته میشوند. از پدر شهید میخواهیم به عنوان حسنختام خاطرهای از شهیدش تعریف کند. میگوید: من فرشفروشی داشتم، پسرم هر وقت فرصتی به دست میآورد به مغازه میآمد و کمک حالم میشد. کلاً حواسش به همه بود. یکی از خواهرهایش آن زمان ازدواج کرده بود و بچه داشت. خلیل به خانه خواهرش میرفت و با بچهها بازی میکرد. به آنها میگفت: شما دخترهای من هستید. پسرم مهربان و مسئولیتپذیر بود. همین مسئولیتپذیری هم باعث شد در مورد جنگ بیتفاوت نباشد و در این راه به شهادت برسد.
*جوان آنلاین