آن زمان شهدا را از جنوب یا غرب کشور میآوردند اما من در عالم خواب دیده بودم، تابوت شهیدی را از شرق کشور برایم به ارمغان میآورند اما آن روز نمیدانستم این شهید، میوه دلم، سید مجتبی است.
گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ روز اول محرم بود، مصادف با 9 دی ماه سال 1387، گفتند از او هیچ نمانده جز یک راه ناتمام، راه ناتمام است اما مقصد پیداست و مرد راه میطلبد.
در میان راه خواهی رسید به هر چه شب است که زنده به یادش سحر، طلوع میشود.
چند قدم جلوتر تمام لحظههایت را به سجده میکشاند.
عطر خاک و خون، نفس نفس،هم نفست میشوند و هزار قدم مانده تا انتها.
شاید که ناتمام شود، هر قدم شاید هزار قدم شود و یک شبه ره صدساله به منزل رسد.
گفتم من ماندهام و این راه ناتمام.
نورسیده کودکی شاید! قدمهایم بیثبات و بیرمق، زانوانم خم شده در میان راه.
میدانم ای خدا، گرد پوتینهایش، کفشهایم را کفایت میکند.
برای شروع،دلخوشم به ذکر دائم روی لبش، فقط و فقط یا زهرا(س).
راه ناتمامت اگر تا کربلاست، خواهم گذشت از جان به بهای دیدار خدایت ای سید مجتبای شهید قطعه قطعه...
میدانم این راه، بهشت را پشت سر میگذارد،ابتدایش صراط و انتهایش کربلاست.
باز هم یک روز دیگر، چشم خورشید بر تن زمین افتاد و روزی دیگر آغاز شد.
باز هم با خودم میگویم یعنی عاشق خدا شدن این قدر سخت است؟ تمنای خون بهایی او چه تاوانی دارد که از من بر نمیآید؟
خدایا! قصد من عاشق شدن است،بندهای در مقابلت به زانو نشسته،به دستانش نگاه کن! چه دارد جز هیچ،چه دارد جز جانی بیبها.
چه کنم که آن نیز در کف توست، بگذار در خلسهای به رنگ افق به عبادت مشغول شوم، بگذار شهود تو را درک کنم با شهادت.
همانگونه که شهید مظلوم نیروی انتظامی «شهید سید مجتبی حسینی»، شهودت را درک کرد.
14 مرداد ماه 1356، چراغ خانوادهای از سادات علوی روشن شد و نوگل خوشبویی از بوستان فاطمی چشم به جهان گشود و فضای خانه سادات را معطر به عطر احمدی کرد و یک مجتبی دیگر در شهر مزین به نام قائم آل محمد(ص) «قائمشهر» به کره خاکی افزون شد.
عالمی به فدای نام پاک امام حسن مجتبی(ع)، همان امامی که شهره به غریب مدینه است و سید مجتبی حسینی هم به تأسی از امامش، رسم نامش را به عالیترین شکل،در غریبترین دیار ادا کرد.
یادم نمیرود آن لحظهای را که خبر شهادت سید مجتبی، سروده قلبم شد، قد و قامت رعنایش مقابل چشمانم ظاهر شد و مسیر افکارم به سوی طفل سه سالهای رفت که حال بیبابا شده.
سیده فاطمه را میگویم، همان نازدانه سه سالهای که، آغوش گرم پدر برای او به انتها رسید. چه کسی از حال او باخبر است.
یادش بخیر لحظهای که سید مجتبی میخواست نام مبارک فاطمه را بر جان این نازدانه بنهد، به مادرش گفته بود: «فاطمه، ستون زندگی است و همه خانهها باید یک فاطمه داشته باشند.»
عشق به فاطمه زهرا(س)، شفیع زیباترین لحظات زندگیاش شد و به خوبی حضرت زهرا(س) پاسخ محبتهای این سید پاک را با مثله مثله شدنش داد.
سید مجتبی از قافله فداییان روح الله جا مانده بود ولی این بار سید علی او را به سربازی برگزید، پدرش نقل میکند: «زمان جنگ پسرم سنی نداشت اما مثل خیلی از نوجوانانی که دم مسیحایی امام دلشان را به تلاطم انداخته بود، به این در و آن در میزد برای رفتن به جبهه. رفته بود سپاه بلکه یک جوری قبولش کنند، بیفایده بود،شاید از کاروان شهدای دفاع مقدس جا ماند اما تمام تلاش خودش را کرد که از قافله شهیدان جا نماند.
در همان ایام خوابی دیده بودم، خواب عجیبی که سالها بعد تعبیرش برایم آشکار شد،آن زمان شهدا را از جنوب یا غرب کشور میآوردند اما من در عالم خواب دیده بودم، تابوت شهیدی را از شرق کشور برایم به ارمغان میآورند اما آن روز نمیدانستم این شهید، میوه دلم، سید مجتبی است.»
به دلیل کمی سن و سال، آن روز سید مجتبی را در صف سربازان امام قرار ندادند ولی همان روز قرعه به نامش افتاده بود و در خیل ملکوتیان او را جا داده بودند.
سید مجتبی به عضویت نیروی انتظامی در آمد و آغازی شد برای پیمودن ره صدسالهاش.
بعد از چند سال قرعه به نام او افتاد، او را به سیستان و بلوچستان برای مقابله با جنود شیطان منتقل کردند، بعد از چند ماه خدمت عاشقانه و صادقانه، نوبت به این سید پاک و فاطمی رسید.
این بار شهر سراوان، میخواست در نخستین روز محرم، کربلا بشود.
کربلای سیدمجتبی!
خوبیها و زیباییها در او جمع شده بود.
صبحگاه دوشنبه 9 دی ماه 1387 فرا رسید، سید مجتبی که شب، قبل مشغول به نصب کتیبه و پرچم عزا در حسینیه قرارگاه بود، به فرماندهاش پیشنهاد داد که به مناسبت نخستین روز محرم و اعلام عزای عمومی از سوی مقام معظم رهبری (به مناسبت فاجعه غزه) مراسم صبحگاه را لغو کند و بهجای صبحگاه برای عزاداری حضرت سید الشهدا(ع) به حسینیه بروند و زیارت عاشورا بخوانند.
فرمانده با حدود 300 تن از افسران عالی رتبه و سربازان برای سوگواری سالار شهیدان به حسینیه رفتند و مشغول به عزاداری شدند.
لحظه موعود فرا میرسد و آرام آرام سید مجتبی بوی سیب حرم جدش، عطر محمدی اهل بیتش را احساس میکند.
زمان پر کشیدن فرا میرسد، ثانیهها دارند یکی پس از دیگری میروند.
در همین لحظه سید مجتبی دم درب دژبانی قرارگاه، مسئول حفاظت از قرارگاه بود که شیاد پلیدی از یزیدیان زمان، خبیثی از هم پیالهگان وهابیون خائن، با ماشینی که بارش چندصد کیلوگرم مواد منفجره بود، با بیشرمی تمام، طی عملیاتی انتحاری، زنجیر دژبانی را پاره کرده و وارد پادگان میشود. به خیال اینکه همه افسران و سربازان امام زمان(عج) در صبحگاه ایستادند.
با دیدن این صحنه سید مجتبی به دنبال ماشین میرود که یک مرتبه، صدای انفجار مهیبی که پرواز یک کبوتر خونین بال را فریاد میزند، میآید و دود سیاهی همه جا را فرا میگیرد.
اینجا بود که سید مجتبی پر میکشد، آسمانی میشود و در نخستین روز محرم، به استقبال از عاشورا به ندای جدش لبیک میگوید و خود را به کاروان عاشورا میرساند و همچون علی اکبر(ع) قطعه قطعه شده و به دست نوشت خودش که در دفترش نوشته بود، صحت میبخشد:
«دوست دارم کز غم جانسوز عاشورا بمیرم.»
دیگر قلم مرا به عجز میآورد و توان نوشتن را از من میگیرد، فقط به این جمله بسنده میکنم:
زیر تابوتش را گرفتم، خیلی سبک بود، تنها مقداری از تکهتکههای بدن سید مجتبی، آزین بخش تابوت بود، پیکر بابا را چگونه میخواهند به نازدانهاش نشان دهند؟!
در میان راه خواهی رسید به هر چه شب است که زنده به یادش سحر، طلوع میشود.
چند قدم جلوتر تمام لحظههایت را به سجده میکشاند.
عطر خاک و خون، نفس نفس،هم نفست میشوند و هزار قدم مانده تا انتها.
شاید که ناتمام شود، هر قدم شاید هزار قدم شود و یک شبه ره صدساله به منزل رسد.
گفتم من ماندهام و این راه ناتمام.
نورسیده کودکی شاید! قدمهایم بیثبات و بیرمق، زانوانم خم شده در میان راه.
میدانم ای خدا، گرد پوتینهایش، کفشهایم را کفایت میکند.
برای شروع،دلخوشم به ذکر دائم روی لبش، فقط و فقط یا زهرا(س).
راه ناتمامت اگر تا کربلاست، خواهم گذشت از جان به بهای دیدار خدایت ای سید مجتبای شهید قطعه قطعه...
میدانم این راه، بهشت را پشت سر میگذارد،ابتدایش صراط و انتهایش کربلاست.
باز هم یک روز دیگر، چشم خورشید بر تن زمین افتاد و روزی دیگر آغاز شد.
باز هم با خودم میگویم یعنی عاشق خدا شدن این قدر سخت است؟ تمنای خون بهایی او چه تاوانی دارد که از من بر نمیآید؟
خدایا! قصد من عاشق شدن است،بندهای در مقابلت به زانو نشسته،به دستانش نگاه کن! چه دارد جز هیچ،چه دارد جز جانی بیبها.
چه کنم که آن نیز در کف توست، بگذار در خلسهای به رنگ افق به عبادت مشغول شوم، بگذار شهود تو را درک کنم با شهادت.
همانگونه که شهید مظلوم نیروی انتظامی «شهید سید مجتبی حسینی»، شهودت را درک کرد.
14 مرداد ماه 1356، چراغ خانوادهای از سادات علوی روشن شد و نوگل خوشبویی از بوستان فاطمی چشم به جهان گشود و فضای خانه سادات را معطر به عطر احمدی کرد و یک مجتبی دیگر در شهر مزین به نام قائم آل محمد(ص) «قائمشهر» به کره خاکی افزون شد.
عالمی به فدای نام پاک امام حسن مجتبی(ع)، همان امامی که شهره به غریب مدینه است و سید مجتبی حسینی هم به تأسی از امامش، رسم نامش را به عالیترین شکل،در غریبترین دیار ادا کرد.
یادم نمیرود آن لحظهای را که خبر شهادت سید مجتبی، سروده قلبم شد، قد و قامت رعنایش مقابل چشمانم ظاهر شد و مسیر افکارم به سوی طفل سه سالهای رفت که حال بیبابا شده.
سیده فاطمه را میگویم، همان نازدانه سه سالهای که، آغوش گرم پدر برای او به انتها رسید. چه کسی از حال او باخبر است.
یادش بخیر لحظهای که سید مجتبی میخواست نام مبارک فاطمه را بر جان این نازدانه بنهد، به مادرش گفته بود: «فاطمه، ستون زندگی است و همه خانهها باید یک فاطمه داشته باشند.»
عشق به فاطمه زهرا(س)، شفیع زیباترین لحظات زندگیاش شد و به خوبی حضرت زهرا(س) پاسخ محبتهای این سید پاک را با مثله مثله شدنش داد.
سید مجتبی از قافله فداییان روح الله جا مانده بود ولی این بار سید علی او را به سربازی برگزید، پدرش نقل میکند: «زمان جنگ پسرم سنی نداشت اما مثل خیلی از نوجوانانی که دم مسیحایی امام دلشان را به تلاطم انداخته بود، به این در و آن در میزد برای رفتن به جبهه. رفته بود سپاه بلکه یک جوری قبولش کنند، بیفایده بود،شاید از کاروان شهدای دفاع مقدس جا ماند اما تمام تلاش خودش را کرد که از قافله شهیدان جا نماند.
در همان ایام خوابی دیده بودم، خواب عجیبی که سالها بعد تعبیرش برایم آشکار شد،آن زمان شهدا را از جنوب یا غرب کشور میآوردند اما من در عالم خواب دیده بودم، تابوت شهیدی را از شرق کشور برایم به ارمغان میآورند اما آن روز نمیدانستم این شهید، میوه دلم، سید مجتبی است.»
به دلیل کمی سن و سال، آن روز سید مجتبی را در صف سربازان امام قرار ندادند ولی همان روز قرعه به نامش افتاده بود و در خیل ملکوتیان او را جا داده بودند.
سید مجتبی به عضویت نیروی انتظامی در آمد و آغازی شد برای پیمودن ره صدسالهاش.
بعد از چند سال قرعه به نام او افتاد، او را به سیستان و بلوچستان برای مقابله با جنود شیطان منتقل کردند، بعد از چند ماه خدمت عاشقانه و صادقانه، نوبت به این سید پاک و فاطمی رسید.
این بار شهر سراوان، میخواست در نخستین روز محرم، کربلا بشود.
کربلای سیدمجتبی!
خوبیها و زیباییها در او جمع شده بود.
صبحگاه دوشنبه 9 دی ماه 1387 فرا رسید، سید مجتبی که شب، قبل مشغول به نصب کتیبه و پرچم عزا در حسینیه قرارگاه بود، به فرماندهاش پیشنهاد داد که به مناسبت نخستین روز محرم و اعلام عزای عمومی از سوی مقام معظم رهبری (به مناسبت فاجعه غزه) مراسم صبحگاه را لغو کند و بهجای صبحگاه برای عزاداری حضرت سید الشهدا(ع) به حسینیه بروند و زیارت عاشورا بخوانند.
فرمانده با حدود 300 تن از افسران عالی رتبه و سربازان برای سوگواری سالار شهیدان به حسینیه رفتند و مشغول به عزاداری شدند.
لحظه موعود فرا میرسد و آرام آرام سید مجتبی بوی سیب حرم جدش، عطر محمدی اهل بیتش را احساس میکند.
زمان پر کشیدن فرا میرسد، ثانیهها دارند یکی پس از دیگری میروند.
در همین لحظه سید مجتبی دم درب دژبانی قرارگاه، مسئول حفاظت از قرارگاه بود که شیاد پلیدی از یزیدیان زمان، خبیثی از هم پیالهگان وهابیون خائن، با ماشینی که بارش چندصد کیلوگرم مواد منفجره بود، با بیشرمی تمام، طی عملیاتی انتحاری، زنجیر دژبانی را پاره کرده و وارد پادگان میشود. به خیال اینکه همه افسران و سربازان امام زمان(عج) در صبحگاه ایستادند.
با دیدن این صحنه سید مجتبی به دنبال ماشین میرود که یک مرتبه، صدای انفجار مهیبی که پرواز یک کبوتر خونین بال را فریاد میزند، میآید و دود سیاهی همه جا را فرا میگیرد.
اینجا بود که سید مجتبی پر میکشد، آسمانی میشود و در نخستین روز محرم، به استقبال از عاشورا به ندای جدش لبیک میگوید و خود را به کاروان عاشورا میرساند و همچون علی اکبر(ع) قطعه قطعه شده و به دست نوشت خودش که در دفترش نوشته بود، صحت میبخشد:
«دوست دارم کز غم جانسوز عاشورا بمیرم.»
دیگر قلم مرا به عجز میآورد و توان نوشتن را از من میگیرد، فقط به این جمله بسنده میکنم:
زیر تابوتش را گرفتم، خیلی سبک بود، تنها مقداری از تکهتکههای بدن سید مجتبی، آزین بخش تابوت بود، پیکر بابا را چگونه میخواهند به نازدانهاش نشان دهند؟!