هوا هنوز روشن نشده بود که بچهها زدند به خط مقدم عراق. ناگهان صدای جیغ، ناله وگریه دخترکی از داخل سنگرهای عراقی بهگوش رسید.
به گزارش شهدای ایران، حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس مطلبی در صفحه اینستاگرام خود با عنوان "معصومیت به غارت رفته" منتشر کرد.
اواخر زمستان۶۶عملیات والفجر10درغرب کشورجریان داشت.بچهها به هرزحمتی بود،دوشکای دشمن راخفه کردند وبهدنبال فرارنیروهای عراق،ریختند توی سنگرها برای پاکسازی. بعضیشان که یک گوشه پنهان میشدند تابچهها میخواستند نارنجک بیندازند توی سنگر، میپریدندبیرون و با التماس و ناله: الدخیل الخمینی، الدخیل الخمینی
و التماس که ما بهدرگاه خمینی تسلیم هستیم و بهعنوان اسیر به عقب خط متتقل میشدند
هوا هنوز روشن نشده بود که بچهها زدند به خط مقدم عراق. ناگهان صدای جیغ، ناله وگریه دخترکی از داخل سنگرهای عراقی بهگوش رسید. همه تعجب کردند. بااحتیاط کامل به طرف سنگر رفتند؛ نزدیک که شدند، دیدند دختری حدودا 20 ساله، با احوالی زار و وضعیت ظاهری افتضاح، درون سنگر افتاده و گریه میکند.
خودش میگفت: "بچه تهران هستم. یک هفته است که با هدایت و راهنمایی سازمان مجاهدین خلق خواستم از طریق کردستان به عراق بروم. میخواستم به ارتش آزادیبخش ملی مجاهدین بپیوندم تابه کشورم خدمت کنم.هفته گذشته که خواستم از این منطقه بگذرم و بروم داخل عراق،گیر نگهبانهای بعثی افتادم. هرچه بهشان گفتم من یک مجاهدم و باید بروم پهلوی نیروهای رجوی،آنها فقط خندیدند. هرچه التماس کردم من و شما هدف واحدی داریم، همه میخواهیم حکومت ایران راسرنگون کنیم، به گوششان نرفت.
یک هفته تمام، من را دست بهدست و سنگر به سنگر به همدیگر پاس میدادند و هرکثافتکاری که میخواستند، بامن انجام دادند. شما را بهخدا کمکم کنید. من دیگر داغان شدم. من همه این کارها را بهخاطر رهبران سازمان انجام دادم. من هدفم خدمت به خلق ایران بود."
از آنچه دخترک 20ساله مجاهد تعریف کرد، بچههاگریه شان گرفت. هرچه که بود، ناموس آنها هم حساب میشد. بغض بچهها از بعثیهایشتر شد؛ ولی از دختری که رهبران منافقین خیلی بیشتر.که چرادختری جوان رابه بهانهی مبارزه،ازتهران میکشند به میان جماعتی گردن کلفت و کثیف بعثی! مگر آنها شرافت وغیرت وناموس سرشان نمیشود؟
گذاشتند در همان سنگر بماند تا باروشن شدن کامل هوا، باماشین به عقب خط منتقلش کنند. ساعتی بعد بچهها متوجه شدند سنگر خالی است و از دخترک خبری نیست. کمی آنسوتر، سیاهیای داشت بهطرف داخل خاک عراق میدوید. همان دختر مجاهد بود که با وجود تحمل آنهمه خفت، خواری و جنایت، امید داشت خود را به نیروهای مجاهدین در عراق برساند.
اینکه او موفق شد خود را به ارتش منافقین برساند، درجایی دیگر گرفتار جماعت دیگری از بعثیان شد و باز هفتهای را در سنگر آنان بهپایان رساند، یا اینکه صدای رگباری ازآنسوتر بهگوش رسید. دخترک دیگر نمیدوید! هم ازدست کثفتهای بعثی راحت شد هم از دست رهبران پلید و بی شرف مجاهدین.