میدان مین باز و خط دشمن شکسته شد و سایر نیروها با استفاده از این فرصت پیشروی کرده و وارد مواضع دشمن شده و مشغول جنگ تن به تن با آنها بودند، طوری که «عباس» دکمه بیسیم را میزد و میگفت: «برادر «قربانی»! صدای عراقیها را میشنوی؟»
به گزارش شهدای ایران، عملیات رمضان سال ۱۳۶۱ در پنج مرحله در شب ۲۱ رمضان ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه شامگاه ۲۳ تیر ماه ۱۳۶۱ با رمز «یا صاحب الزمان ادرکنی» در منطقه عملیاتی «شلمچه» و «شرق بصره» آغاز شد. عملیات «رمضان» درحالی آغاز شد که عراقیها تا دندان مسلح بودند و مرتب آتش پدافندشان روی نیروها کار میکرد.
سردار «مرتضی قربانی» فرمانده تیپ ۲۵ کربلا حدس زده بود که باید متوقف کردن آتش دشمن را به گردان امام حسین (ع) واگذار کند؛ چون منطقهای بود که از «کارون» به ایستگاه «حسینیه» (جاده خرمشهر و اهواز) و از آنجا به دژ مرزی و سپس به سمت «شلمچه» میرفت. این جاده برای دشمن از اهمیت خاصی برخوردار بود. سردار «مرتضی قربانی» با دلگرمی و امید تمام میگفت: «این کار فقط از عهده گردان امام حسین (ع) بر میآید. مطلب را با «عباس عاصیزاده» مسئول گردان امام حسین (ع) در میان گذاشت و وی پذیرفت که با نیروهایش سعی در گشودن خط دفاعی دشمن داشته باشند تا سایر نیروها بتوانند به پیشروی خود ادامه دهند. درست از همان زمانی که بچههای گردان پشت میدان مین رسیدند، دشمن متوجه شد...
در ادامه بخشی از جانفشانیهای گردان امام حسین (ع) در عملیات رمضان را میخوانید:
پیش رو مین بود و بالای سر باران بیامان گلوله. نمیشد قدم از قدم برداشت یکی از بیسیمچیها گفت: عباس زمینگیر شدهایم. عباس با شهامت تمام فریاد کشید: نه گردان امام حسین (ع) زمینگیر نمیشود.
اما همین که بیسیم زد تا ۲ نفر از فرماندهان گروهانش جلوتر بیایند، بیسیمچی اطلاع داد که آنها شهید شدهاند. حجم آتش به حدی بود که کسی جرأت نمیکرد از جایش تکان بخورد. «اصلاً باورم نمیشد. نمیخواستم گردان امام حسین (ع) اینگونه ناتوان به زمین بچسبد.» آنها به «عباس» اعتماد کرده بودند. در این مواقع جنگ، انسان حس میکند که فرماندهی چه مسئولیت سنگینی است. هر کدام از بچهها که به زمین میافتادند کوهی بودند که روی شانه «عباس» فرود میآمدند. همه منتظر عملکرد این گردان بودند و حالا اینگونه زمینگیر شده است.
در همین حال صدای فریادی از میان بچهها بلند شد که میگفت: «ای امام زمان! چرا به بچهها کمک نمیکنی؟» شناختم. صدا صدای «عباس» بود که داشت با گریه و زاری از امام زمان (عج) کمک میطلبید. در همین حین معجزهای رخ داد. یک بسیجی شجاع از میان نیروها برخاست و با شلیک یک گلولۀ آر.پی.جی چهار لول عراق را که این آتش را روشن کرده بود، منهدم کرد.
سردار «مرتضی قربانی» فرمانده تیپ ۲۵ کربلا حدس زده بود که باید متوقف کردن آتش دشمن را به گردان امام حسین (ع) واگذار کند؛ چون منطقهای بود که از «کارون» به ایستگاه «حسینیه» (جاده خرمشهر و اهواز) و از آنجا به دژ مرزی و سپس به سمت «شلمچه» میرفت. این جاده برای دشمن از اهمیت خاصی برخوردار بود. سردار «مرتضی قربانی» با دلگرمی و امید تمام میگفت: «این کار فقط از عهده گردان امام حسین (ع) بر میآید. مطلب را با «عباس عاصیزاده» مسئول گردان امام حسین (ع) در میان گذاشت و وی پذیرفت که با نیروهایش سعی در گشودن خط دفاعی دشمن داشته باشند تا سایر نیروها بتوانند به پیشروی خود ادامه دهند. درست از همان زمانی که بچههای گردان پشت میدان مین رسیدند، دشمن متوجه شد...
در ادامه بخشی از جانفشانیهای گردان امام حسین (ع) در عملیات رمضان را میخوانید:
پیش رو مین بود و بالای سر باران بیامان گلوله. نمیشد قدم از قدم برداشت یکی از بیسیمچیها گفت: عباس زمینگیر شدهایم. عباس با شهامت تمام فریاد کشید: نه گردان امام حسین (ع) زمینگیر نمیشود.
اما همین که بیسیم زد تا ۲ نفر از فرماندهان گروهانش جلوتر بیایند، بیسیمچی اطلاع داد که آنها شهید شدهاند. حجم آتش به حدی بود که کسی جرأت نمیکرد از جایش تکان بخورد. «اصلاً باورم نمیشد. نمیخواستم گردان امام حسین (ع) اینگونه ناتوان به زمین بچسبد.» آنها به «عباس» اعتماد کرده بودند. در این مواقع جنگ، انسان حس میکند که فرماندهی چه مسئولیت سنگینی است. هر کدام از بچهها که به زمین میافتادند کوهی بودند که روی شانه «عباس» فرود میآمدند. همه منتظر عملکرد این گردان بودند و حالا اینگونه زمینگیر شده است.
در همین حال صدای فریادی از میان بچهها بلند شد که میگفت: «ای امام زمان! چرا به بچهها کمک نمیکنی؟» شناختم. صدا صدای «عباس» بود که داشت با گریه و زاری از امام زمان (عج) کمک میطلبید. در همین حین معجزهای رخ داد. یک بسیجی شجاع از میان نیروها برخاست و با شلیک یک گلولۀ آر.پی.جی چهار لول عراق را که این آتش را روشن کرده بود، منهدم کرد.
هر چند که تعدادی از نیروها شهید شدند، ولی میدان مین باز و خط دشمن شکسته شد و سایر نیروها با استفاده از این فرصت پیشروی کرده و وارد مواضع دشمن شده و مشغول جنگ تن به تن با آنها بودند، طوری که «عباس» دکمه بیسیم را میزد و میگفت: «برادر «قربانی»! صدای عراقیها را میشنوی؟ صدای فریادشان را که دارند فرار میکنند». اینها را میگفت و میخندید. بعدها به «عاصیزاده» گفتم: «عباس آیا واقعاً صدای آنها را میشنیدی؟» گفت: «بله من از توی سنگر فرماندهی فریادهای «دخیل دخیل» آنها را میشنیدم».
*دفاع پرس