دختركي پنج-شش ساله در حالي كه سوار بر دوچرخه اش به سمتم مي آمد دستش را مثل رئيس جمهورهايي كه در جمع مردم اظهار ارادت مي كنند بالا آورد و بلند گفت: «سلام آيت الله!» و بعد هم دستش را دراز كرد به سمت ناني كه در دست داشتم. واقعاً خنديدم و ...
به گزارش شهدای ایران، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ)، اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای حمید وحیدی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.
* بیوگرافی
آقای حمید وحیدی در سال 1362 در شهر تربت حیدریه چشم به دنیا آمد و هم اکنون ساکن شهر مقدس قم است. وی در سطح سه حوزه ی علمیه ی قم مشغول به تحصیل است. او سفرهای تبلیغی به استان های خراسان رضوی، فارس، تهران و کرمان داشته و در خارج از مرزها در کشورهای امارات و اتریش امر تبلیغ را پیگیری کرده است. از آثار وی می توان به رواق آینه ها، سبک زندگی اهل بیت، اشارات فی شرح سفر الامارات و مقاله های متعدد در نشریه های معتبر می توان اشاره کرد. گذراندن دوره های تبلیغات بین المللی در کارنامه ی علمی و فرهنگی او دیده می شود.
* تا آسمان ...
- «حاج آقا مي خواستم زير بگيرمت ولي ديدم ماشينم كثيف ميشه!»
اين جمله را جوانكي از نوع فشن در حالي كه سرش را از ماشينش بيرون آورده بود نعره زد و رد شد. ساعت حدود يك نيمه شب بود و وقتي پس از پايان كار نمايشگاه به سمت خانه مي رفتم در حاشيه ميدان تجريش اين فرمايش را نوش جان نمودم.
محلّ سكونتمان امامزاده قاسم و محلّ فعّاليت تبليغي مان امامزاده صالح عليهماالسلام بود كه صدالبتّه بايد قربان فضاي با صفا و نوراني حرمهاي باصفاي همه اهل بيت و فرزندانشان عليهم السلام رفت؛ به خصوص اين دو بزرگوار كه حقّاً مهمان نوازي كردند و تحويلمان گرفتند. امّا بين الحرميني كه بسياري از شبها مجبور بودم آن را پياده گز كنم خيابان «دربند» و «فناخسرو» بود كه نميدانم چند بار در سال يك روحاني پياده آن را طي ميكند.
ناگفته پيداست كه براي خيلي از اهالي اين منطقه كه اصحاب عمامه و عبا را بيشتر از پشت شيشههاي دودي ديدهاند كه برايشان فقط مصداق «خنديد و رفت ...» بودهاند، يك روحاني تنها و پياده سيبل مناسبي بود براي نشانه گيري ذوق و ادب و خرج كردن قطعههاي هنري و بداههگوييهاي هنرمندانهاشان! و اين مسأله در شبهاي جمعه كه اين خيابان هاي تاريك و باريك به شدّت شلوغ ميشد بيشتر رخ مينماياند و جلوه ميكرد.
در اين شبها خوش بينانه خويش را ميگفتم كه لابدّ اين جماعت مؤمنين و مؤمنات در اين شب رحمت و مغفرت ميروند آن بالاترها كه به خداوندِ كريم نزديكتر است تا دسته جمعي دعاي كميل بخوانند و «كم من قبيح سترته» سر دهند!
برخي كه معلوم بود نمودار سطح فرهنگشان خيلي سقوط كرده وقتي از كنارم ردّ ميشدند از آن جيغهاي مولتي بنفش ميكشيدند كه اگر آمادگي قبلي نبود حكماً دچار تركيدگي زهره (يا همان كيسه صفراء) مي شدم.
برخي ديگر امّا هريك به طريقي دل ما مينواختند و اظهار اردت ميكردند كه خوشمزه ترينشان در حالي كه به زيبايي صداي شيلا (همان پرنده سياه و بانمك) را تقليد ميكرد فرياد ميزد: سندباد جونم ...سندبادجونم! يك موتورسوار هم شبي كنارم ايستاد و خيلي جدّي و در حالي كه قيافه يك حقيقت جوي واقعي را داشت پرسيد :«آخه تو به چه اميدي زندهاي؟!»
البتّه براي اينكه ناشكري نباشد و خداي مهربان قهرش نگيرد بايد اين را هم بگويم كه به بركت لباس پيامبري كه برتن داشتيم احترام و ادب و محبّت هم كم شامل حالمان نميشد؛ امّا اين برايم مشهود بود كه گرچه از نظر كمّي، محبّتها بسيار بيشتر و مفصّلتر از طعنهها و زخمزبانها بود امّا از نظر صداقت واقعاَ نظرات گروه دوّم بسي صادقانهتر حواله ميشد تا گروه اوّل.
يكبار هم كه براي عالم عزيزي كه حق پدري برگردنم دارد و هماره شرمنده الطاف كريمانهاش هستم جريان اين بيمهريها را گفتم، لبخندزنان فرمود: «از آن محبّتها برداريد بگذاريد جاي اين كنايهها تا سر به سر شود!»
از احترامها گفتم بد نيست يادي كنم از آن بعد از ظهر گرمي كه نان سنگك به دست به سمت خانه ميرفتم و گرما و تشنگي ناشي از روزه در مرداد ماه كلافهام كرده بود؛ دختركي پنج-شش ساله در حالي كه سوار بر دوچرخه اش به سمتم مي آمد دستش را مثل رئيس جمهورهايي كه در جمع مردم اظهار ارادت مي كنند بالا آورد و بلند گفت: «سلام آيت الله!» و بعد هم دستش را دراز كرد به سمت ناني كه در دست داشتم. واقعاً خنديدم و در حالي كه خم ميشدم تا راحتتر بتواند يك چهارم فوقاني نان را جدا كند مثل آيت الله ها برايش دعا كردم كه خدا حفظت كند و از اين دست تعابير علمايي.
وقتي هم كه ركاب زنان دور مي شد هنوز مشغول خنده بودم از اين صفا و صداقت و البته جسارت و شهامت كه احتمالا فقط در منطقه يك تهران يافت مي شود!
تمام اينها را نوشتم تا تصويري از محل تبليغ امسال گروهمان در امام زاده صالح عليه السلام تجريش ارائه شود. پايگاهي كه مجمع العجايبي است از مردمان اين زمانه. امام زاده اي كه در منتهي اليه دو خيابان طويل تهران يعني ولي عصر (عجل الله فرجه الشريف) و شريعتي قرار گرفته و قدرت خدا همه جور زائري در آن پيدا مي شود از اعضاي تيم هاي ملي و مرفهين و خارجنشينها گرفته تا پايين شهري هاي مستضعفي كه به بركت سامانه اتوبوس هاي تندرو با صد تومان مي توانند از میدان راه آهن تا میدان تجريش سفر درون شهري كنند.
سفرهاي قبل و سوژه هاي عجيب و غريبي كه در غرفه مشاوره نمايشگاه با آنها برخورد داشتم به اين فكرم واداشت كه شمه اي از درددل ها و مشكلات مخاطبين را در قالب نوشتاري در بياورم تا هم اظهار فضلي شده باشد و هم اظهار علمي و شايد هم گزارشي باشد از بازخورد و ميزان تأثير اين گونه برنامه ها و شايدتر هم مشت قابل تأمّلي باشد از خروار مشكلات و دغدغه هاي جاري و ساري در جامعه امروزي و حتي شايد خداي ناكرده اين چند ورق به دست مسؤولي افتاد و خداي ناكرده تر او هم خواند و حتي العياذ بالله تأثيري در برنامه ريزي ها و سياست گزاري ها به ويژه در عرصه فرهنگ داشت!
اين را هم بنويسم كه گروهي كه زحمت سخت افزاري و نرم افزاري برگزاري اين نمايشگاه را در ايام تبليغي چند سال گذشته در امامزاده صالح عليه السلام مي كشند. عده اي از طلاب بي نام و نشان و - به استثناء صاحب اين قلم - مخلصي هستند كه عمدتا در مدرسه شهيدين قم پرورش يافتهاند و با پشتيباني سازمان اوقاف آستين همت بالا زده اند تا شايد گره گشاي بخش كوچكي از مشكلات فرهنگي جامعه باشند.
گروهي كوچك كه روزهاي ماه مبارك و در گرماي تابستان با زبان روزه بنر نصب مي كردند و زحمت عملي مي كشيدند و شبها لباس مقدس روحانيت بر تن مي كردند و زحمت علمي را متقبل مي شدند.
البته نه منتي بر جايي داريم و نه توقعي از كسي و نه حتي رنجيده ايم از بي مهري ها و كم لطفيها؛ چراكه لباس تبليغ دين به تن كردن يعني آماده تحمل خاكسترهاي فروريخته از بام هاي كوته فكران و دندان سپر كردن در مقابل سنگ هاي جهالت و ممنون الطاف و كرامات الهي هستيم كه چنين توفيق بزرگي را نصيبمان ساخته و اجازه پوشيدن اين لباس مقدّس را گرچه استحقاقش را نداشتيم ارزانيمان كرده و خداي مهربان! چقدر راست گفته اند كه «مبتدئاً بالنعم قبل استحقاقها» هستي.
آنچه نوشتهام مختصري است از جلسات متعدد مشاوره و بعضاً مشاجرهاي كه در آستان حضرت امام زاده صالح بن موسي بن جعفر عليه السلام داشتم.
ملاحظاتي وجود داشت كه از نوشتن تفصيلي برخي مطالب و توضيح و تفصيل و تصويرگري جزئيات مشكلات مانع مي شد اگر اجمال و ابهامي هم ديده مي شود از همين باب است اين را هم تذكر دهم كه نقل قول ها غالبا نقل به مضمون است و در برگرداندن گفتار به نوشتار ناگزير دست خوش تغييرات شده است.
هنوز هم نميدانم به بركت باز شدن گره يكي از صدها مخاطبي كه داشتيم لبخند رضايتي بر چهره زيباي صاحب غايبم نشست يا نه و نمي دانم آيا تأثيري در هدايت قلب يك نفر از تاريكي به نور داشتيم يا نه. اما اين را خوب مي دانم كه طرف حسابمان كريم است و «با كريمان كارها دشوار نيست»
الهنا عاملنا بفضلك و لا تعاملنا بعدلك.
- پنج-پنج به نفع داورِ حكيم!
به قيافهاش ميخورد وضعش خوب باشد كه البته بعدها فهميدم وضعش خيلي خوب است.
عضو تيم ملّي واليبال بود و از بهترينهايشان بهترينِ آسيا هم شده بود.
سرويس كلامش را اينگونه زد كه به خاطر خستگي روحي از خانه زده بود بيرون و به قول خودش با اينكه ميتوانست خيلي جاهاي ديگر برود امّا آمده امامزاده تا دلش باز شود و اتّفاقي نمايشگاه را ديده و آمده مشورت كند.
خاكي بود و برخلاف خيلي از مشهورين و مشهورات باد غرور در دماغ نداشت. وضعش طبق حدس خوب بود و دستي هم بر آتش تجارت داشت.
* بیوگرافی
آقای حمید وحیدی در سال 1362 در شهر تربت حیدریه چشم به دنیا آمد و هم اکنون ساکن شهر مقدس قم است. وی در سطح سه حوزه ی علمیه ی قم مشغول به تحصیل است. او سفرهای تبلیغی به استان های خراسان رضوی، فارس، تهران و کرمان داشته و در خارج از مرزها در کشورهای امارات و اتریش امر تبلیغ را پیگیری کرده است. از آثار وی می توان به رواق آینه ها، سبک زندگی اهل بیت، اشارات فی شرح سفر الامارات و مقاله های متعدد در نشریه های معتبر می توان اشاره کرد. گذراندن دوره های تبلیغات بین المللی در کارنامه ی علمی و فرهنگی او دیده می شود.
* تا آسمان ...
- «حاج آقا مي خواستم زير بگيرمت ولي ديدم ماشينم كثيف ميشه!»
اين جمله را جوانكي از نوع فشن در حالي كه سرش را از ماشينش بيرون آورده بود نعره زد و رد شد. ساعت حدود يك نيمه شب بود و وقتي پس از پايان كار نمايشگاه به سمت خانه مي رفتم در حاشيه ميدان تجريش اين فرمايش را نوش جان نمودم.
محلّ سكونتمان امامزاده قاسم و محلّ فعّاليت تبليغي مان امامزاده صالح عليهماالسلام بود كه صدالبتّه بايد قربان فضاي با صفا و نوراني حرمهاي باصفاي همه اهل بيت و فرزندانشان عليهم السلام رفت؛ به خصوص اين دو بزرگوار كه حقّاً مهمان نوازي كردند و تحويلمان گرفتند. امّا بين الحرميني كه بسياري از شبها مجبور بودم آن را پياده گز كنم خيابان «دربند» و «فناخسرو» بود كه نميدانم چند بار در سال يك روحاني پياده آن را طي ميكند.
ناگفته پيداست كه براي خيلي از اهالي اين منطقه كه اصحاب عمامه و عبا را بيشتر از پشت شيشههاي دودي ديدهاند كه برايشان فقط مصداق «خنديد و رفت ...» بودهاند، يك روحاني تنها و پياده سيبل مناسبي بود براي نشانه گيري ذوق و ادب و خرج كردن قطعههاي هنري و بداههگوييهاي هنرمندانهاشان! و اين مسأله در شبهاي جمعه كه اين خيابان هاي تاريك و باريك به شدّت شلوغ ميشد بيشتر رخ مينماياند و جلوه ميكرد.
در اين شبها خوش بينانه خويش را ميگفتم كه لابدّ اين جماعت مؤمنين و مؤمنات در اين شب رحمت و مغفرت ميروند آن بالاترها كه به خداوندِ كريم نزديكتر است تا دسته جمعي دعاي كميل بخوانند و «كم من قبيح سترته» سر دهند!
برخي كه معلوم بود نمودار سطح فرهنگشان خيلي سقوط كرده وقتي از كنارم ردّ ميشدند از آن جيغهاي مولتي بنفش ميكشيدند كه اگر آمادگي قبلي نبود حكماً دچار تركيدگي زهره (يا همان كيسه صفراء) مي شدم.
برخي ديگر امّا هريك به طريقي دل ما مينواختند و اظهار اردت ميكردند كه خوشمزه ترينشان در حالي كه به زيبايي صداي شيلا (همان پرنده سياه و بانمك) را تقليد ميكرد فرياد ميزد: سندباد جونم ...سندبادجونم! يك موتورسوار هم شبي كنارم ايستاد و خيلي جدّي و در حالي كه قيافه يك حقيقت جوي واقعي را داشت پرسيد :«آخه تو به چه اميدي زندهاي؟!»
البتّه براي اينكه ناشكري نباشد و خداي مهربان قهرش نگيرد بايد اين را هم بگويم كه به بركت لباس پيامبري كه برتن داشتيم احترام و ادب و محبّت هم كم شامل حالمان نميشد؛ امّا اين برايم مشهود بود كه گرچه از نظر كمّي، محبّتها بسيار بيشتر و مفصّلتر از طعنهها و زخمزبانها بود امّا از نظر صداقت واقعاَ نظرات گروه دوّم بسي صادقانهتر حواله ميشد تا گروه اوّل.
يكبار هم كه براي عالم عزيزي كه حق پدري برگردنم دارد و هماره شرمنده الطاف كريمانهاش هستم جريان اين بيمهريها را گفتم، لبخندزنان فرمود: «از آن محبّتها برداريد بگذاريد جاي اين كنايهها تا سر به سر شود!»
از احترامها گفتم بد نيست يادي كنم از آن بعد از ظهر گرمي كه نان سنگك به دست به سمت خانه ميرفتم و گرما و تشنگي ناشي از روزه در مرداد ماه كلافهام كرده بود؛ دختركي پنج-شش ساله در حالي كه سوار بر دوچرخه اش به سمتم مي آمد دستش را مثل رئيس جمهورهايي كه در جمع مردم اظهار ارادت مي كنند بالا آورد و بلند گفت: «سلام آيت الله!» و بعد هم دستش را دراز كرد به سمت ناني كه در دست داشتم. واقعاً خنديدم و در حالي كه خم ميشدم تا راحتتر بتواند يك چهارم فوقاني نان را جدا كند مثل آيت الله ها برايش دعا كردم كه خدا حفظت كند و از اين دست تعابير علمايي.
وقتي هم كه ركاب زنان دور مي شد هنوز مشغول خنده بودم از اين صفا و صداقت و البته جسارت و شهامت كه احتمالا فقط در منطقه يك تهران يافت مي شود!
تمام اينها را نوشتم تا تصويري از محل تبليغ امسال گروهمان در امام زاده صالح عليه السلام تجريش ارائه شود. پايگاهي كه مجمع العجايبي است از مردمان اين زمانه. امام زاده اي كه در منتهي اليه دو خيابان طويل تهران يعني ولي عصر (عجل الله فرجه الشريف) و شريعتي قرار گرفته و قدرت خدا همه جور زائري در آن پيدا مي شود از اعضاي تيم هاي ملي و مرفهين و خارجنشينها گرفته تا پايين شهري هاي مستضعفي كه به بركت سامانه اتوبوس هاي تندرو با صد تومان مي توانند از میدان راه آهن تا میدان تجريش سفر درون شهري كنند.
سفرهاي قبل و سوژه هاي عجيب و غريبي كه در غرفه مشاوره نمايشگاه با آنها برخورد داشتم به اين فكرم واداشت كه شمه اي از درددل ها و مشكلات مخاطبين را در قالب نوشتاري در بياورم تا هم اظهار فضلي شده باشد و هم اظهار علمي و شايد هم گزارشي باشد از بازخورد و ميزان تأثير اين گونه برنامه ها و شايدتر هم مشت قابل تأمّلي باشد از خروار مشكلات و دغدغه هاي جاري و ساري در جامعه امروزي و حتي شايد خداي ناكرده اين چند ورق به دست مسؤولي افتاد و خداي ناكرده تر او هم خواند و حتي العياذ بالله تأثيري در برنامه ريزي ها و سياست گزاري ها به ويژه در عرصه فرهنگ داشت!
اين را هم بنويسم كه گروهي كه زحمت سخت افزاري و نرم افزاري برگزاري اين نمايشگاه را در ايام تبليغي چند سال گذشته در امامزاده صالح عليه السلام مي كشند. عده اي از طلاب بي نام و نشان و - به استثناء صاحب اين قلم - مخلصي هستند كه عمدتا در مدرسه شهيدين قم پرورش يافتهاند و با پشتيباني سازمان اوقاف آستين همت بالا زده اند تا شايد گره گشاي بخش كوچكي از مشكلات فرهنگي جامعه باشند.
گروهي كوچك كه روزهاي ماه مبارك و در گرماي تابستان با زبان روزه بنر نصب مي كردند و زحمت عملي مي كشيدند و شبها لباس مقدس روحانيت بر تن مي كردند و زحمت علمي را متقبل مي شدند.
البته نه منتي بر جايي داريم و نه توقعي از كسي و نه حتي رنجيده ايم از بي مهري ها و كم لطفيها؛ چراكه لباس تبليغ دين به تن كردن يعني آماده تحمل خاكسترهاي فروريخته از بام هاي كوته فكران و دندان سپر كردن در مقابل سنگ هاي جهالت و ممنون الطاف و كرامات الهي هستيم كه چنين توفيق بزرگي را نصيبمان ساخته و اجازه پوشيدن اين لباس مقدّس را گرچه استحقاقش را نداشتيم ارزانيمان كرده و خداي مهربان! چقدر راست گفته اند كه «مبتدئاً بالنعم قبل استحقاقها» هستي.
آنچه نوشتهام مختصري است از جلسات متعدد مشاوره و بعضاً مشاجرهاي كه در آستان حضرت امام زاده صالح بن موسي بن جعفر عليه السلام داشتم.
ملاحظاتي وجود داشت كه از نوشتن تفصيلي برخي مطالب و توضيح و تفصيل و تصويرگري جزئيات مشكلات مانع مي شد اگر اجمال و ابهامي هم ديده مي شود از همين باب است اين را هم تذكر دهم كه نقل قول ها غالبا نقل به مضمون است و در برگرداندن گفتار به نوشتار ناگزير دست خوش تغييرات شده است.
هنوز هم نميدانم به بركت باز شدن گره يكي از صدها مخاطبي كه داشتيم لبخند رضايتي بر چهره زيباي صاحب غايبم نشست يا نه و نمي دانم آيا تأثيري در هدايت قلب يك نفر از تاريكي به نور داشتيم يا نه. اما اين را خوب مي دانم كه طرف حسابمان كريم است و «با كريمان كارها دشوار نيست»
الهنا عاملنا بفضلك و لا تعاملنا بعدلك.
- پنج-پنج به نفع داورِ حكيم!
به قيافهاش ميخورد وضعش خوب باشد كه البته بعدها فهميدم وضعش خيلي خوب است.
عضو تيم ملّي واليبال بود و از بهترينهايشان بهترينِ آسيا هم شده بود.
سرويس كلامش را اينگونه زد كه به خاطر خستگي روحي از خانه زده بود بيرون و به قول خودش با اينكه ميتوانست خيلي جاهاي ديگر برود امّا آمده امامزاده تا دلش باز شود و اتّفاقي نمايشگاه را ديده و آمده مشورت كند.
خاكي بود و برخلاف خيلي از مشهورين و مشهورات باد غرور در دماغ نداشت. وضعش طبق حدس خوب بود و دستي هم بر آتش تجارت داشت.
يك ساعتي با هم نشستيم و گفتيم و شنيديم كه البته بايد اعتراف كنم اين دو فعل را تقريبا به يك اندازه صرف كرديم؛ چراكه برايم پر واضح شده است كه بسياري از مراجعين غير از راهكار خواستن و دنبال حل مشكل بودن دنبال گوش شنوايي هستند براي دردهاي دلشان و به نظر ميرسد خوب گوش دادن نيمي، بلكه نيمي و اندي از كار ماست.
متديّن بود و خودش ميگفت قبلاً نماز شب خوان هم بوده و بخشي از قرآن را هم از حفظ داشته؛ از پدر و مادرش هم خيلي تعريف ميكرد و صحّه ميگذاشت بر اينكه شاكله اصلي تربيت يك فرزند در خانه و توسّط پدر و مادر شكل ميگيرد.
از وضعيت خوب حاكم بر تيم ملّي واليبال هم در دوره هاي قبل گفت كه خيلي برايم جالب بود. ميگفت: در دورههاي گذشته مسؤولين خيلي به معنويات بچّهها توجّه داشتند و برنامههاي خوبي برگزار ميكردند مثال هم ميزد به زيارت بردن تيم و حاج منصور آوردن براي تيم!
در يك آبشار زيبا گفت موفّقيت هاي چشمگير تيم در گذشته هم بيشتر به خاطر همين تقويت روحيه معنوي و اهميت دادن به ارزش هاي اخلاقي بود.
سؤال شرعي هم داشت در مورد اينكه ميتواند به خاطر فشار تمرين روزه نگيرد كه با دفاع روي تور مواجه شد و برايش گفتم حتّي اگر شده براي فرار از روزه يك سفر تا مسافت شرعي بروي بايد اين كار را بكني و بعداً روزه ها را قضا كني و صرفِ تمرين و سختيِ آن مجوّز روزه خواري نميشود كه نميشود.
سه ست گذشته بود و همچنان توپ كلام بينمان ردّ و بدل ميشد كه كمي هم از گرفتاري هايش گفت و نگراني هايش و از اينكه دير عصباني ميشود ولي وقتي ميشود چه ميشود!
ناراحتيها و افسردگي هايش كه كمي يادش رفت، وقت استراحتي هم گرفتيم و صحبتهاي معمولي و گهگاهي شوخي هاي پاستوريزهاي هم مهمانش كرديم تا رو به پايينيِ دو طرف لب هايش را كمي رو به بالا كنيم كه به لطف خدا اين اتّفاق هم افتاد. يا من هو اضحك و ابكي!
اگر نبود سوت پايان نمايشگاه دو سِت ديگر هم حرف ميزديم كه نشد و كركره نمايشگاه را كشيدند پايين و ما هم به رسم بازيهاي جوانمردانه دست داديم و خوشحال از نتيجه پنج بر پنجي كه به نفع داور حكيم به دست آورده بوديم يكديگر را به خدا سپرديم و رفتيم براي اردوي آماده سازي خويش در شبهاي قدر!
- نه همين لباس جين است ...
تي شرت عجيب و غريبي كه به تن داشت در تمام طول مشاوره حواسم را پرت كرده بود. لباسي كه لايه سفيد بيروني اش را گويا با برس سيمي چاك چاك كردهاند و اگر نبود لايه مشكي داخلي اش هر آينه تمام محتوياتش پيدا بود.
شلوار جينش هم البتّه دست كمي از لباسش نداشت و به لحاف چهل تكّه بيشتر شبيه بود تا ساتر نيمكره جنوبي بدن!
تنها اثري كه از ريشش (يا بهتر بگويم ريش سابقش) ميشد يافت خط نازكي بود كه از زير لبش آغاز ميشد و به چانه نرسيده هم تمام.
خلاصه تيپ ظاهري اش به نقّاشي هاي كوبيسمِ پيكاسو شبيه تر بود تا يك جوان سي ساله مجرّد البتّه باتوجّه به اين تجربه كه هرگز با ظاهر كسي به قضاوت ننشينم صميمانه پاي سخنش نشستم و بعدها هم فهميدم قضاوتم درباره قضاوت نكردن درست بوده است و بنده خدا دلش خيلي مثل لباس و شلوارش نيست.
خودش هم نمي دانست كه از كجا شروع كند و ظاهراً تا آن لحظه با روحاني جماعت از اين فاصله برخوردي نداشت لذا وقتي با موضوع كنار آمد و باورش شد كه «زلال احكام» و «سمت خدا» ي تلويزيون نيستيم و چهره در چهره يك آخوندِ غير مجازي نشسته است. باب سخن گشود و مثل بسياري از مردم با اين پيش زمينه كه ما با اين لباسمان حتماً دستمان به جايي ميرسد و كارهاي در اين مملكت هستيم رفت سراغ حلّ معضلات اجتماعي و راهكار ارائه كردن براي برون رفت از بحران هاي موجود اجتماع!
مهمترين دغدغهاي كه داشت بحران مهاجرين افغاني بود و بدجوري احساس ملّي گرايي اذيّتش ميكرد و نگران هزينه هايي بود كه اين عدّه براي كشور داشته اند و دارند و مثل خيلي از كارشناس نمايان بيكاري را هم خيلي راحت مي انداخت گردن حضور همين بندگان خدا.
اين بخش كلامش را كه بايد مهاجرين افغاني سامان دهي شوند و نظارت درستي بر ورود و خروج و رفت و آمدهاي مرزي صورت بگيرد را به عنوان نقطه اشتراكمان تاييد كردم؛ امّا با تذكّر اين نكته كه بيكارهاي ما تحصيل كرده اند و سوداي مشاغلي شيك و تميز دارند؛ ولي مهاجرين غالباً كارهاي دست پاييني را انجام ميدهند كه هرگز بيكاران كشورمان سراغ آنها نمي روند سعي در تعديلش نمودم.
از ارتباط سنّتي و پيشينه فرهنگي مشتركمان با اين كشور و مردمانش و از اين كه بسياري از اين مرزبندي براي ايجاد تفرقه است و از اين قبيل منبرها هم برايش رفتم و توصيه اش كردم حتماً كتاب زيباي «جانستانِ كابلستان» جناب اميرخاني را بخواند. با اينكه بعيد ميدانستم كسي را پيدا كنم كه اين كتاب را بخواند و ديدش نسبت به افاغنه تغيير نكند با كمال تعجّب ديدم ميگويد كتاب را خوانده ام! و من نيز فهميدم آن كس را كه بعيد مي دانستمش پيدا كردم.
كتاب مذكور كه سفرنامه اي شيرين از اميرخاني است واقعا ستودني و خواندني و حتّي نيوشيدني است و پايان زيباي كتاب نيز از آن پايانهايي است كه هرگز از خاطرم محو نميشود. خدا عاقبت همه نويسندگان متعهّد را عموماً و عاقبت اميرخاني را خصوصاً ختم به خير كند آمين.
سي سال از خدا عمر گرفته بود ولي هنوز زن نگرفته بود شاعر هم شده بود! (هيچ بعيد نميدانستم در اثر تجرّد سر از بيابان شاعري در آورده باشد)
البتّه شعر سپيد مي سرود تا دغدغه وزن و قافيه اعصابش را خرد نكند چند بيتي هم مهمانمان كرد كه همانگونه كه حدس ميزدم مضاميني بس مبهم داشت و براي گروه سنّي بنده و امثال بنده قدري سنگين مينمود. مضاميني از اين دست كه از ديوار نترس و ماه پشتت آب ميريزد و مانند اينها.
جرأت انتشار شعر را نداشت و انتشاراتي ها تحويلش نميگرفتند و قدر هنرش را نميدانستند. خودش معتقد بود در فضاي نشر و چاپ، از شعر «تو سري خور»تر نداريم كه ظاهراً حقّ هم داشت البتّه اين را كه اين توسري ها حقّ شعرها و شاعرها هست يا نه را نميدانم ولي تو سري خور بودنش را خود نيز قبول دارم.
اعتقاد جالبي كه داشت اين بود كه علّت رواج خشونت در جامعه امروزمان دوري از شعر و شاعري است! و پاي اين حرفش خيلي هم استدلال ميآورد كه در گذشته ها كه ايرانمان آرام بوده و آرامش داشته به بركت رونق اين هنر آسماني در جامعه بوده است.
توصيهاش هم كردم كه از عالم تجرّد خارج شود و دينش را كامل كند و ثواب نمازش را هفتاد برابر. در مقابل اين نصيحت شيخ مشفق فقط لبخندي مختصر تحويل ميداد و سري بالا و پايين ميكرد كه تا آخر هم نفهميدم از سر حجب و حيا و خجالت بود يا از روي اين كه در دلش ميگذشت :«اي حاج آقا دلت خوشه كي حال داره زن بگيره» و از اين قبيل حرفها.
در بين صحبتمان نگاه برخي رهگذران نيز برايم جالب بود ظاهراً هنوز خيلي از مردم باورشان نميشد كه ما با اين مدل جوان ها هم مي توانيم خوش بگوييم و گل بشنويم. تقصير كيستش را نميدانم امّا اين را ميدانم كه فاصله و ديوار كشي و انتخاب مخاطب پاستوريزه نه به صلاح ما خواهد بود و نه به صلاح جامعه.
به هر حال نشست با بركتي بود و هم او خارج از چارچوب جعبه جادو لباس ما را ديد و هم ما بيشتر و بيشتر باورمان شد كه «نه همين لباس جين است مانع آدميّت!»
- العياذ بالله!
در نگاه اوّل هم ميشد افسردگي و سرخوردگي را در خطوط در هم پيچيده چهره اش فهميد! گفت حاج آقا چندتا سوال داشتم با همان شوخي قديمي و نخ نما؛ ولي مفيد هميشگي گفتم: اين جا صف يه دونه ايه! امّا حالا شما چون مشتري خوبي هستي بفرما!
خنده اش آن قدر محو بود كه شايد لبخند ناميدنش مناسب تر باشد ولي براي باز كردن يخ حاكم بر فضا بد نبود. طبق معمول اين تيپ مخاطب معتقد بود به هركاري دست ميزند بد ميآورد و قدم نامباركش تا به دريا ميرسد دود بر ميآورد و خلاصه كلام اين كه گويا خدا العياذ بالله با او لج كرده و العياذبالله تر كأنّ تمام كارهايش را كنار گذاشته و مشغول گرفتن حال او شده!
مثلا پيش دستانه برايش حدس زدم كه لابد طوري شدي كه هر كاري را ميخواهي انجام بدي ميگي اين يكي هم مثل بقيه خراب ميشه! تاييد كرد و معلوم شد كه بيشتر چوب همين تلقينش را ميخورد تا بخت سياهش!
خواستم آماري از بدبختي هايش را ليست كند كه پس از كلّي فشار آوردن به مغزش نهايتاً حدود سه مورد از بدبختي هاش را نام برد كه بدترينش تاخير افتادن نوبت وامش بود كه آن را هم خودش قبول داشت حكمتي بس بزرگ داشته.
بدبيني و سوء ظن به تقديرات الهي جزء شايع ترين مشكلات اخلاقي و منشأ نااميدي هاي مزمن و افسردگيهاي حادّ در بين جوانان امروزه شده و چقدر شيطان سوء استفاده كرده از اين ابزار براي گمراه و گمراه تر كردن بشر.
يادش بخير آن عالمي كه در اوج ناراحتي و بيماري پاهايش از او پرسيديم :«آقا پايتان چطور است؟» و ايشان در حالي كه دست بر پاي دردناكش ميكشيد گفت:«الحمد لله درد ميكند!» و چه زيباست ذكر «الهي صد هزار مرتبه شكرت» كه هميشه زمزمه لب قديمي ترها بود.
- مثل آدم بزرگا!
حاج آقا شما فقط به آدم بزرگا مشاوره ميديد يا به بچه ها هم مشاوره ميدين؟
اين را دخترکي با نمك پرسيد كه بعدها فهميدم از سنش بيشتر ميفهمد و به گفته خودش پدر و مادرش به ويژه مادرش او را درك نميكنند!
موهاي آشفته جلوي سرش صورتش را تقريباً پوشانده بود و هر از گاهي با حركتي صددرصد دخترانه به وسيله انگشت كوچكش زلفش را از رويش كنار ميزد.
پيراهن و شلواري كه به تن داشت و حجابي كه نداشت باعث شد سنّش را بپرسم تا از مكلّف نبودنش مطمئن شوم! وقتي گفت هشت سال و اندي دارد برايش مهربانانه گفتم كه يواش يواش بايد براي حجاب آماده شود و يك خانم با حجاب خيلي با شخصيتتر و قابل احترامتر است.
بعد سراپا گوش شدم تا بحران زندگيش را برايم شرح دهد و مشورت بگيرد. چالش بزرگ زندگي كوچكش درگيري با مادري بود كه او را درك نميكرد و به خواسته هايش احترام نمي گذاشت!
شاهد مدّعايش هم اين بود كه همين امروز داشته تلويزيون ميديده و برنامه هم خيلي جذّاب بوده (حدس زدم يا خاله پورنگ برنامه داشته يا عمو شادونه!) ولي مادرش او را صدا زده كه بيا غذاتو بخور و با اينكه او سه بار چَشم گفته مادرش بازهم با صداي بلند او را براي غذا خوردن فراخوان ميكرده است!
در حالي كه از اين همه نمك و درك در اين سن و سال خندهام گرفته بود، سعي كردم خيلي جدّي و مثل آدم بزرگا به تمامي دردهاي دل كوچكش گوش بدهم تا احساس شخصيتي كه داشت از دست ندهد و همانطور به صحبتهاي شيرينش ادامه دهد.
آخر سر هم راهكار خواست كه چطور ميشود دختر خوبي باشم و وقتي عصباني ميشم داد وبيداد نكنم و سر مادرم فرياد نكشم؟!
پرسيدم دختر خوب ميدوني چرا خدا تو لبهاي آدما استخون نذاشته؟ لبخند زنان پرسيد: چرا؟ گفتم : براي اينكه وقتي عصباني ميشي راحت بتوني اونا رو روي هم فشار بدي و دردت نگيره شما هم تنها كاري كه لازمه موقع عصبانيتت انجام بدي همينه كه لبهاتو محكم روي هم فشار بدي و هيچ حرفي نزني بعدشم تا وقتي آروم نشدي و عصبانيتت فروكش نكرد هيچيِ هيچي نگي!
با وجود اينكه سرش را خيلي بالا و پايين ميبرد و تاييد ميكرد امّا دلش را نمي دانستم چقدر بالا و پايين مي شد!
كمي هم لكنت داشت و معلوم بود شرايط جسمي هم در حسّاس شدنش بي تأثير نبوده است اگر مادرش را مي يافتم- كه نيافتم- حتماً از او ميخواستم كه از كم خون نبودن و كمبود آهن نداشتنش مطمئن شوند؛ چراكه هم شنيده بودم و هم ديده بودم بسياري از ضعف اعصاب ها و ناراحتي هاي روحي در اثر همين عوامل پيش پا افتاده ناشي ميشود كه درمان هايي ساده دارد و بسيار آسانتر از آن چه به نظر ميرسد قابل جلوگيري و اصلاح است.
هر چند از تاثير حرفهايم -كه به قاعده يك منبر مختصر شد- خيلي مطمئن نبودم ولي به اين اطمينان داشتم كه اين شخصيت دادن و مثل بزرگترها برخورد كردن با اين قبيل كودكان تأثير بسزايي در شكل گيري شخصيت آنان خواهد داشت و باعث خواهد شد مثل آدم بزرگها! هم رفتار كنند و حتّي بفهمند.
- سيتي زن لس آنجلسي!
از همان اوّل كه نشست از شكل برخورد و رفتارهايش معلوم بود فرهنگ متفاوتي دارد و با ما فرق ميكند. وقتي فهميدم بزرگ شده آمريكاست و در ايالت كاليفرنيا و در لس آنجلس و همسايگي هاليوود (عليه اللعنه) زندگي ميكند علّت تفاوت ها را فهميدم.
برادر بزرگ ترش هم بعداً آمد ايرانيُ الأَب و آمريكايي الأمّ (پدر ایرانی و مادر آمریکایی) بودند و به اصطلاح خودشان سيتيزن يا همان شهروند آمريكا محسوب ميشدند.
عجيب اينكه سؤالات هردويشان كمي بيش از كنجكاوي هاي ساده و پيش پا افتاده جوانان بود و از عمق سوالات مذهبي شان ميشد حدس زد در باغ هستند و بيگانه از دين به شمار نميروند.
برادر برزگترش علوم فضايي مي خواند و ناسايي بود. كوچك خان هم دندانپزشكي را انتخاب كرده بود و همانقدر كه بزرگترشان دوست داشت بيايد و در ايران مشغول شود برادر كوچكتر آمريكا را ترجيح ميداد و دوست داشت آنجا بماند به شوخي گفتمش به خاطر دل ما بيا ايران تا ما هم رفيق دندان پزشك خارج درس خوانده داشته باشيم و براي ساخت دندان مصنوعي سراغ خودت بيايم!
شبهات اعتقادي روز دنيا را هم مطرح كردند و از فيزيكدان معروفي گفتند كه صبح از خواب بلند شده است و برهان نظم را زير سؤال برده است و گفته است كه خدايي در كار نيست و اين حرفها را آخوندها درست كردهاند!
خندان گفتم اين كه چيز جديدي نيست. كفّار مدرن امروزي فقط بلدند همان حرفهاي قديمي هايشان را در زر ورق هاي جديد بپيچند و به عنوان نظريات نوين به خورد مردم دهند. نهايت چيزي كه اين و اجداد اعتقاديشان ميگويند ايجاد ترديد و شبهه در براهين اثبات ذات باري است كه بسيار بچهگانه از نفي يك برهان به نفي خداوند ميرسند بدون توجّه به اينكه براي اثبات يك چيز يك برهان كافي است امّا براي نفي بايد تمام ادلّه ردّ شود تا انكار صحيح باشد و همين است كه قرآن دائماً تأكيد ميكند كه «و ما لهم به من سلطان» و يا «قل هاتوا برهانكم» و امثال اين تعابير.
گيرم كه با فرمول فيزيك ثابت كرديد كه برهان نظم قابل مناقشه است خب باشد؛ مگر براهين اثبات ذات منحصر در برهان نظم است و مگر با ترديد در يك مقدّمه يكي از چندين و چند برهان، ميتوان اصل آن را انکار کرد؟
- دنده چهار!
اوّل با احتياط پرسيد مي تواند حرف بزند يا خير؟ بعد هم كه كمي احساس صميميت كرد و مطمئن شد با نيروهاي امنيتي و سربازان گمنام مواجه نيست، ترمز دستي كلام را كشيد و پايش را تا آخر روي گازِ انتقاد و نقل مشكلات و حتّي بدگويي فشار داد و شروع كرد به زمين و زمان عنايت كردن!
اگر كمي مخاطب شناسيم را خرج ميكردم بايد از مدل نشستنش بر صندلي و لحن كلامش زودتر ميفهميدم كه از طايفه فرمانداران است و ماشين سنگين مي راند آن هم از نوع اتوبوسش! به قاعده يك مديرِ كلّ تازه به مسؤوليت رسيده پيشنهاد و نظر در ذهن داشت و به قاعده يك مجريِ صداي آمريكا انتقاد و اشكال به اول و آخر نظام نثار ميكرد. از آن ناشكرهايي بود كه اعصابِ تحمّل خودشان را هم نداشتند و آثار درگيريشان با خويش در روح و جانشان باقي مانده بود.
كلّي از وضعيت نان ناليد و از بي كيفيتي و جوش شيرين موجود در آن شكايت كرد و بعد رفت سراغ وضعيت جاده ها و راه ها و با دنده چهار از روي جنازه همه مسؤولين راه و ترابري رد شد. هر وقت هم كه در آينه بغلش نظري ميانداخت ذكر خيري از گراني ميكرد و گازوئيلِ قيمتِ 160 تومان مانند ابريشم و زعفران دست نايافتني ميدانست!
هر چه خواستم ترمز دستياش را پيدا كنم و كمي از سرعتش كم كند نمي شد و ظاهراً آرزوي معلّم شدني كه در كودكي داشت را ميخواست با آموزش به اين بنده كمترين تحقّق بخشد.
از سوي ديگر نيز به تور كسي افتاده بود كه از هيچ چيز مانند ناشكري متنفر نبود و از هيچ خصلتي مثل پرتوقّعي و كفران نعمت بدش نميآمد؛ لذا خيلي زودتر از مقدار معمول كاسه صبرم دچار سر رفتگي شد و به اصطلاح خودماني كم آوردم و مقابله به مثل را آغاز كردم و مثل خودش شدم آموزگاري عصباني كه هنگام تصحيح برگه اشتباهات شاگردش را چماق وار بر سرش مي كوبد.
از تغييرات و نعمات و بركاتي كه در سراسر زندگيمان موج ميزند گفتم و از اين كه نبايد وجود اشكالات و مشكلات – كه قابل انكار نيست و اصلا بر منكرش لعنت – باعث شود بي انصافي كنيم و حق را نبينيم و گذشته مان را فراموش كنيم.
از خاطرات سالي يك بار برنج خوردنِ پدرم گفتم كه او هم تاييد كرد.
- از سراب تا سرِ آب
آرام آغاز كرد آن قدر آرام كه باورم نميشد اين آغاز به آن انجام برسد. ازعرفان و كتب عرفاني پرسيد. بخش بدبين دلم ميگفت لابدّ از آن مردماني است كه با خواندن چند كرامت و خاطره از بزرگان و علما دچار گرفتگي جوّ شده اند و ميخواهند عارف شوند ولي بخشِ خوش بين دل اميدوارم ميكرد كه نه انشاءالله اينچنين نيست و دنبال حقيقت و بندگي خداست؛ خيلي زود هم فهميدم حقّ با اين بخش بوده نه آن بخش و بنده خدا سرشار از صداقت و معنويت است؛ حتّي اگر جرأت ميكردم نورانيت را هم اضافه ميكردم، امّا چون ميدانم تشخيص نورانيتِ به اين معنا حرفي است بزرگتر از دهان بنده و حتّي بزرگتر از بنده ها به همان معنويت اكتفا ميكنم.
برعكس بسياري از مخاطبين وقتي حرف ميزد حرصي براي زياده گويي نداشت و وقتي گوش ميداد فقط گوش ميداد و بر پابرهنه آمدن در ميان صحبت هيچ اصرار نميكرد (باز هم برعكس خيليها!)
از آن با همّت هايي بود كه به دنبال حقيقت و رسيدن به معنويت به هر جا سرزده اند و در هر گوشه و كناري كه نشاني از آن شنيده اند سراغش را گرفتهاند.
خودش ميگفت 15 سال به هر دري زده است تا به آرامش واقعي و معنويت حقيقي برسد و ظاهراً چون اوايل راهنماي خوبي نداشته حتّي در بيابان هاي عرفان هاي كاذب هم دنبال چشمهاي زلال گشته بود گرچه آنطور كه خودش ميگفت سرابهاي آب نما سيرابش نكردهاند و به نتيجه مطلوب و مقصد ومقصود خود نرسيده است.
از قريب به اتّفاق مكاتب و مذاهب عرفانيِ غربي و شرقي و شمالي و جنوبي هم آگاه بود و مزه شان كرده بود از زير شاخههاي عرفان كابالا و مكاتب آمريكاي جنوبي گرفته تا شعبه هايي از يوگا و تفكّرات اوشو و غيره و غيره اهل مراقبه بود.
از هدايتش و كمك الهي براي راه يافتنش به حق و حقيقت كه گفت داشت كار چشمم را به گريه ميكشاند. با عنايت خداي كريم از آن سرابِ تاريك تا سرِ آبِ حقيقت راه يافته بود و در اتّفاقي عجيب با مرحوم محمد حسن الهي طباطبايي -كه درجاتش افزون باد- ارتباط گرفته بود و به نوعي آغاز هدايتش را اثر عنايت ايشان ميدانست بعد هم خودرا در دامان الطاف مرحوم قاضي رحمة الله عليه ديده بود و عجيب به ايشان علاقه داشت.
اوايل كه از عرفان پرسيد و خواست چند كتاب عرفاني برايش معرّفي كنم متفكّرانه برايش منبر رفتم و از تفاوت عرفان عملي و عرفان نظري گفتم و از اينكه بايد براي خواندن عرفان نظري مقدّماتي را فراهم كرد امّا عرفان عملي با همان عمل به دستورات الهي حاصل ميشود و راهي است كه براي همه فراهم است و مقدّمه رسيدن به معرفت حقيقي و محبّت واقعي خداوند متعال محسوب ميشود، كلّي هم برايش از اينكه بايد دنبال بندگي خدا بود تا ايمان تقويت شود و امثال اين نصايح مشفقانه سخن راندم، امّا كمي كه حرف زد و از حالات و روحياتش برايم گفت به اين نتيجه رسيدم كه بايد بيشتر گوش باشم تا زبان.
خدا حفظ كند آن استاد آمريكايي معروف را كه برايمان ميگفت من تقريبا همه نوع مذهبي داشتم و حتّي مدّتي هم كلّا بيدين بودم تا اينكه ترجمهاي از نهجالبلاغه به زبان انگليسي به دستم رسيد و بيچارهام كرد. ميگفت چنان شيداي شخصيت شگفت انگيز مولا شده بودم كه قبل از اينكه مسلمان شوم شيعه مرتضي علي (عليه السلام) شدم. وي هم اكنون از انديشمندان بزرگ و تاثير گذاري است كه عدّه زيادي از طلّاب و فضلاء از مباحث علمي او بهرهميبرند.
امثال اين راه يافتگان به حق علاوه بر استواري و استحكام در مواضعي كه دارند به خاطر آشنايي به نقاط ضعف و اشكالات و مشكلات ساير مكاتب و مذاهب براي تبليغ و راهنمايي و دستگيري از ديگران نيز بسيار قابل استفادهاند،دقّت در اينكه بسياري از بهترين مبلّغين و مروّجينِ حقيقت هميشه مستبصرين و نجات يافتگان هستند نيز تاييدي است بر همين ادّعا.
به همين خاطر خواستمش كه باز هم به ما سر بزند و ارتباطش را قطع نكند تا هم اگر كمكي از دست ما برميآمد انجام دهيم و هم اينكه از تجربيات و زيباييهاي روح لطيفش بهرهمند شويم.
اهمّيت ارتباط داشتن با علمای ربّاني و عارفان واقعي را هم برايش گوشزد كردم و از لزوم بهره بردن و عرضه حالات و مكاشفات براي وليّ خدا برايش گفتم واقعاً مانند دانشآموز خوش استعدادي بود كه اگر معلّم و مدرسه و فضاي خوبي داشت حتماً در كنكور رتبه يك رقمي ميآورد.
آرامش آغاز به طوفاني در پايان تبديل شده بود طوفاني در درونم كه پس از رفتنش مدّتي ذهنم را درگير كرده بود و مبهوت از هدايتهاي لطيف پروردگار به او و ماجراهاي عجيب زندگانيش ميانديشيدم طوري كه بنده خدايي كه بعد از او در مقابلم نشست مجبور شد سوالش را دوباره بپرسد تا برگردم به باغ و جوابش را بدهم.
قربان «يهدي من يشاء» بودنش بروم كه برخي را در اوج ناآشنايي به سوي خود ميكشد و عدّهاي را با اينكه مقيم حرمند مَحرم نميداند و راهشان نميدهد.
خدا نكند حرم نشينِ نامحرم باشيم وچون شورهزاري نباشيم كه خود را از الطافِ باران مهر او محروم كنيم باراني كه در لطافت طبعش خلاف نيست...
- ختامه مسك
دو سه شب آخر كارمان باراني سيل آسا باريدن گرفت كه به همان ميزان كه دل مردم و هواي تهران را آباد كرد نمايشگاه بزرنتي ما را خراب نمود! به همين دليل شب عيد فطر ديگر كركره نمايشگاه را كشيديم پايين و مشتريان مشتاق را ميگفتيم كه شرمنده خميرمان تمام شد و ديگر پخت نداريم!
عزيزي هنرمند كه از موسم پربركت حجّ سال گذشته توفيق آشناييش را پيدا كرده بودم تماس گرفت و با افسوس گفت حاجآقا اومدم امامزاده صالح ببينمتون ولي اينجا خبري نيست و نشد يكديگر را ببينيم.
اشتياقي كه به ديدنش داشتم و خاطرات شيريني كه با ديدنش در ذهنم مرور ميشد باعث شد از او بخواهم همانجا بماند تا خودم را برسانم و تجديد عهدي كنيم.
به سرعت خود را به امامزاده رساندم و ديدار تازه كرديم گويندگي چندين و چند سالهاش در راديو يكي از هنرهايش بود كه به بركت طنين زيباي صدا و نفس گرمش خوب هم از پسش بر آمده بود. اهل خط هم بود و نستعليق هنرمندانه اش استاد بودنش را گواهي ميداد طرفه اينكه انگشتانش توفيق كتابت قرآن را هم پيدا كرده بود.
دستي هم بر آتش شعر داشت و يادگاري زيبايي كه در سفر حج از او داشتم تركيبي بود از هنر دوم و سومش يعني شعري كه سروده بود و به خط خودش برايم تحرير نموده بود.
خلاصه اينكه از دوستان دوست داشتني بود و ديدارش در شب آخر تجريش نشيني مسك الختام محسوب ميشد اگر خوف اين را نداشتم كه رفاقتش با بنده برايش گران تمام شود اسم و رسمش را هم افشا مينمودم!
رفيق شفيق زحمت كشيده بود و تابلوي زيباي ديگري از تراوشات كلك هنرش به رسم يادبود تحفه آورده بود و به درستي كه زيبايي شعر شكّرين سعدي و خطّ چشم نواز نستعليق در آن وانفساي دود و ماشين زدگي بالاي شهر حكم كيميا را داشت.
هدیه شیرین دوست دیرین عیدی شب عید فطرمان بود و و شاید شعر شکرین سعدی نیز برای این نوشتار مناسب ترین خاتمه باشد که بدانیم اگر اهل محبت الهی نباشیم علم و حکمتمان نیز سودی نخواهد داشت:
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی چشم جادوی تو دل میبرد از دست حکیم
- كمبريج يا كامبوج؟
كارشناسي ارشد داشت در يك رشته خاصّ و جالب. خيلي علاقمند به ادامه تحصيل بود. هم آمريكا مي توانست برود و هم سوئد و تنها مانع سر راهش مادر تنها و مهرباني بود كه نگرانِ تنها گذاشتنِ او بود.
در مورد دانشگاه هاي ايران هم ميگفت آزادهايشان را كه خدا بگم چه کارشان كند! برای دکتری پولي در حدود شصت ميليون تومان ميخواهند؛ براي دولتي هايشان هم بايد با رستم خان از خان هاي هفت گانه عبور كرد كه خدا نصيبِ ديو سپيد هم نكند! (البتّه آنها را ديگر لعن نكرد!)
پرسيدم تحصيل در خارج هزينهاي برايت ندارد؟ گفت:«در سوئد نه تنها هزينه ندارد كه حتّي بورسيه ميكنند و ماهي 4000 هزار دلار كمك هزينه ميدهند و التزامي هم براي ماندن نمي خواهند»گفتمش تصميم نهايي قطعا با خودِ توست امّا دو نكته برايت ميگويم كه شايد در تصميم گيري كمكت كند. يكي اين كه دين دار ماندن در محيط آنجا خيلي سخت تر از اين جاست و شما كه ظاهرا اين مسايل برايت مهمّ است بايد خيلي مراقبِ اين جهت باشي. زياد سراغ داريم كساني كه در محيط آنجا چوب حراج زدهاند به دين و ايمانشان و ياخيلي هاي ديگري كه «چو بيد برسر ايمان خويش لرزان» شدهاند.
نكته ديگر هم خاطره آن عزيزي بود كه گفته بود مي خواستم قم بمانم و درس بخوانم كه از شهرستان گفتند پدرت مريض است و به تو نياز دارد و جمله آن وليّ خدايي كه به ايشان گفته بود خدا مي تواند آنچه در قم به تو ميرسد در شهرستان به تو برساند و همان هم شد الحمدلله. (البتّه براي توضيح بيشتر اين را هم برايش گفتم كه نسبت حوزه قم نسبت به حوزه شهرستانها مثل نسبت دانشگاه كمبريج است به دانشگاه كامبوج!)
پيشنهاد دادم با مادر بماند و از مادر بخواهد دعايش كند تا به خواست خدا دست اندازهاي هفت خانِ دانشگاه هاي دولتي خودمان برايش هموار شود و مشكل ادامه تحصيلش حل گردد و خدا آنچه ميخواهد در سوئد و آمريكا نصيبش كند در همين ايران خودمان به او برساند البتّه تاكيد را موكّد كردم كه اين فقط يك پيشنهاد است و باز هم خودت بينديش كه كدام را انتخاب كني! انّا هديناه السبيل امّا شاكرا و امّا كفوراً!
- خدا هست يا نه؟
سه سال بود همسرش در زندان افتاده بود و براي تامين مخارج زندگي دچار مشكل بود با اين سوال شروع كرد كه آيا ميتوانم روزه ام را به خاطر سختي شرايط كار و فشار تشنگي افطار كنم ياخير؟ و بعد مشغول باز كردن سفره دلش شد و مهمانمان كرد به درد دل هاي سوزناكش كه همسرم را خودم معرّفي كردم و تاسه سال بچه هايم بالاسر ندارند.
يارانه هاي هدفمند را هم نمي تواست بگيرد و كميته امدادي ها هم گفته بودندش كه نميتوانيم خانواده يك مجرم را تامين كنيم كه او با خيال راحت خلاف كند!
هر چه راهكار پيشنهاد كردم قبلا آزموده بود تا اين كه تير هميشه خلاص را در كمان گذاشتم و گفتمش ظاهرا تنها راه پيش روي شما همان دعا و توكّل و توسّل است. پرسيدم: حضرت عبّاسي خدا هست يا نه؟ وآيا تا الانش رهايتان كرده و حيران مانده ايد؟ شكركنان و حمدگويان گفت نه الحمدلله تا الان كه الان است به خودمان واگذارمان نكرده است و چرخ زندگيمان چرخيده است.
گفتمش خوب شما كه چنين پشتيبان و پناهگاه محكمي داريد نبايد اينقدر نگران باشيد و غصّه بخوريد. نه يارانه ها بدون اراده خداوند ياراي ياري به عبد خدا را دارند و نه كمك كميته امداد تا خدا نخواهد گرهي از مشكلات ميگشايد و حال كه خدايي را قبول داريد كه تاكنون كمتان نگذاشته و بدهكارتان نشده است نگراني معنا ندارد.
خواندن واقعه و استغفار زياد را هم سفارش كردم كه خيلي در روايات براي برطرف شدن مشكلات و بركت يافتن زندگي بر آن تاكيد شده است.
متديّن بود و خودش ميگفت قبلاً نماز شب خوان هم بوده و بخشي از قرآن را هم از حفظ داشته؛ از پدر و مادرش هم خيلي تعريف ميكرد و صحّه ميگذاشت بر اينكه شاكله اصلي تربيت يك فرزند در خانه و توسّط پدر و مادر شكل ميگيرد.
از وضعيت خوب حاكم بر تيم ملّي واليبال هم در دوره هاي قبل گفت كه خيلي برايم جالب بود. ميگفت: در دورههاي گذشته مسؤولين خيلي به معنويات بچّهها توجّه داشتند و برنامههاي خوبي برگزار ميكردند مثال هم ميزد به زيارت بردن تيم و حاج منصور آوردن براي تيم!
در يك آبشار زيبا گفت موفّقيت هاي چشمگير تيم در گذشته هم بيشتر به خاطر همين تقويت روحيه معنوي و اهميت دادن به ارزش هاي اخلاقي بود.
سؤال شرعي هم داشت در مورد اينكه ميتواند به خاطر فشار تمرين روزه نگيرد كه با دفاع روي تور مواجه شد و برايش گفتم حتّي اگر شده براي فرار از روزه يك سفر تا مسافت شرعي بروي بايد اين كار را بكني و بعداً روزه ها را قضا كني و صرفِ تمرين و سختيِ آن مجوّز روزه خواري نميشود كه نميشود.
سه ست گذشته بود و همچنان توپ كلام بينمان ردّ و بدل ميشد كه كمي هم از گرفتاري هايش گفت و نگراني هايش و از اينكه دير عصباني ميشود ولي وقتي ميشود چه ميشود!
ناراحتيها و افسردگي هايش كه كمي يادش رفت، وقت استراحتي هم گرفتيم و صحبتهاي معمولي و گهگاهي شوخي هاي پاستوريزهاي هم مهمانش كرديم تا رو به پايينيِ دو طرف لب هايش را كمي رو به بالا كنيم كه به لطف خدا اين اتّفاق هم افتاد. يا من هو اضحك و ابكي!
اگر نبود سوت پايان نمايشگاه دو سِت ديگر هم حرف ميزديم كه نشد و كركره نمايشگاه را كشيدند پايين و ما هم به رسم بازيهاي جوانمردانه دست داديم و خوشحال از نتيجه پنج بر پنجي كه به نفع داور حكيم به دست آورده بوديم يكديگر را به خدا سپرديم و رفتيم براي اردوي آماده سازي خويش در شبهاي قدر!
- نه همين لباس جين است ...
تي شرت عجيب و غريبي كه به تن داشت در تمام طول مشاوره حواسم را پرت كرده بود. لباسي كه لايه سفيد بيروني اش را گويا با برس سيمي چاك چاك كردهاند و اگر نبود لايه مشكي داخلي اش هر آينه تمام محتوياتش پيدا بود.
شلوار جينش هم البتّه دست كمي از لباسش نداشت و به لحاف چهل تكّه بيشتر شبيه بود تا ساتر نيمكره جنوبي بدن!
تنها اثري كه از ريشش (يا بهتر بگويم ريش سابقش) ميشد يافت خط نازكي بود كه از زير لبش آغاز ميشد و به چانه نرسيده هم تمام.
خلاصه تيپ ظاهري اش به نقّاشي هاي كوبيسمِ پيكاسو شبيه تر بود تا يك جوان سي ساله مجرّد البتّه باتوجّه به اين تجربه كه هرگز با ظاهر كسي به قضاوت ننشينم صميمانه پاي سخنش نشستم و بعدها هم فهميدم قضاوتم درباره قضاوت نكردن درست بوده است و بنده خدا دلش خيلي مثل لباس و شلوارش نيست.
خودش هم نمي دانست كه از كجا شروع كند و ظاهراً تا آن لحظه با روحاني جماعت از اين فاصله برخوردي نداشت لذا وقتي با موضوع كنار آمد و باورش شد كه «زلال احكام» و «سمت خدا» ي تلويزيون نيستيم و چهره در چهره يك آخوندِ غير مجازي نشسته است. باب سخن گشود و مثل بسياري از مردم با اين پيش زمينه كه ما با اين لباسمان حتماً دستمان به جايي ميرسد و كارهاي در اين مملكت هستيم رفت سراغ حلّ معضلات اجتماعي و راهكار ارائه كردن براي برون رفت از بحران هاي موجود اجتماع!
مهمترين دغدغهاي كه داشت بحران مهاجرين افغاني بود و بدجوري احساس ملّي گرايي اذيّتش ميكرد و نگران هزينه هايي بود كه اين عدّه براي كشور داشته اند و دارند و مثل خيلي از كارشناس نمايان بيكاري را هم خيلي راحت مي انداخت گردن حضور همين بندگان خدا.
اين بخش كلامش را كه بايد مهاجرين افغاني سامان دهي شوند و نظارت درستي بر ورود و خروج و رفت و آمدهاي مرزي صورت بگيرد را به عنوان نقطه اشتراكمان تاييد كردم؛ امّا با تذكّر اين نكته كه بيكارهاي ما تحصيل كرده اند و سوداي مشاغلي شيك و تميز دارند؛ ولي مهاجرين غالباً كارهاي دست پاييني را انجام ميدهند كه هرگز بيكاران كشورمان سراغ آنها نمي روند سعي در تعديلش نمودم.
از ارتباط سنّتي و پيشينه فرهنگي مشتركمان با اين كشور و مردمانش و از اين كه بسياري از اين مرزبندي براي ايجاد تفرقه است و از اين قبيل منبرها هم برايش رفتم و توصيه اش كردم حتماً كتاب زيباي «جانستانِ كابلستان» جناب اميرخاني را بخواند. با اينكه بعيد ميدانستم كسي را پيدا كنم كه اين كتاب را بخواند و ديدش نسبت به افاغنه تغيير نكند با كمال تعجّب ديدم ميگويد كتاب را خوانده ام! و من نيز فهميدم آن كس را كه بعيد مي دانستمش پيدا كردم.
كتاب مذكور كه سفرنامه اي شيرين از اميرخاني است واقعا ستودني و خواندني و حتّي نيوشيدني است و پايان زيباي كتاب نيز از آن پايانهايي است كه هرگز از خاطرم محو نميشود. خدا عاقبت همه نويسندگان متعهّد را عموماً و عاقبت اميرخاني را خصوصاً ختم به خير كند آمين.
سي سال از خدا عمر گرفته بود ولي هنوز زن نگرفته بود شاعر هم شده بود! (هيچ بعيد نميدانستم در اثر تجرّد سر از بيابان شاعري در آورده باشد)
البتّه شعر سپيد مي سرود تا دغدغه وزن و قافيه اعصابش را خرد نكند چند بيتي هم مهمانمان كرد كه همانگونه كه حدس ميزدم مضاميني بس مبهم داشت و براي گروه سنّي بنده و امثال بنده قدري سنگين مينمود. مضاميني از اين دست كه از ديوار نترس و ماه پشتت آب ميريزد و مانند اينها.
جرأت انتشار شعر را نداشت و انتشاراتي ها تحويلش نميگرفتند و قدر هنرش را نميدانستند. خودش معتقد بود در فضاي نشر و چاپ، از شعر «تو سري خور»تر نداريم كه ظاهراً حقّ هم داشت البتّه اين را كه اين توسري ها حقّ شعرها و شاعرها هست يا نه را نميدانم ولي تو سري خور بودنش را خود نيز قبول دارم.
اعتقاد جالبي كه داشت اين بود كه علّت رواج خشونت در جامعه امروزمان دوري از شعر و شاعري است! و پاي اين حرفش خيلي هم استدلال ميآورد كه در گذشته ها كه ايرانمان آرام بوده و آرامش داشته به بركت رونق اين هنر آسماني در جامعه بوده است.
توصيهاش هم كردم كه از عالم تجرّد خارج شود و دينش را كامل كند و ثواب نمازش را هفتاد برابر. در مقابل اين نصيحت شيخ مشفق فقط لبخندي مختصر تحويل ميداد و سري بالا و پايين ميكرد كه تا آخر هم نفهميدم از سر حجب و حيا و خجالت بود يا از روي اين كه در دلش ميگذشت :«اي حاج آقا دلت خوشه كي حال داره زن بگيره» و از اين قبيل حرفها.
در بين صحبتمان نگاه برخي رهگذران نيز برايم جالب بود ظاهراً هنوز خيلي از مردم باورشان نميشد كه ما با اين مدل جوان ها هم مي توانيم خوش بگوييم و گل بشنويم. تقصير كيستش را نميدانم امّا اين را ميدانم كه فاصله و ديوار كشي و انتخاب مخاطب پاستوريزه نه به صلاح ما خواهد بود و نه به صلاح جامعه.
به هر حال نشست با بركتي بود و هم او خارج از چارچوب جعبه جادو لباس ما را ديد و هم ما بيشتر و بيشتر باورمان شد كه «نه همين لباس جين است مانع آدميّت!»
- العياذ بالله!
در نگاه اوّل هم ميشد افسردگي و سرخوردگي را در خطوط در هم پيچيده چهره اش فهميد! گفت حاج آقا چندتا سوال داشتم با همان شوخي قديمي و نخ نما؛ ولي مفيد هميشگي گفتم: اين جا صف يه دونه ايه! امّا حالا شما چون مشتري خوبي هستي بفرما!
خنده اش آن قدر محو بود كه شايد لبخند ناميدنش مناسب تر باشد ولي براي باز كردن يخ حاكم بر فضا بد نبود. طبق معمول اين تيپ مخاطب معتقد بود به هركاري دست ميزند بد ميآورد و قدم نامباركش تا به دريا ميرسد دود بر ميآورد و خلاصه كلام اين كه گويا خدا العياذ بالله با او لج كرده و العياذبالله تر كأنّ تمام كارهايش را كنار گذاشته و مشغول گرفتن حال او شده!
مثلا پيش دستانه برايش حدس زدم كه لابد طوري شدي كه هر كاري را ميخواهي انجام بدي ميگي اين يكي هم مثل بقيه خراب ميشه! تاييد كرد و معلوم شد كه بيشتر چوب همين تلقينش را ميخورد تا بخت سياهش!
خواستم آماري از بدبختي هايش را ليست كند كه پس از كلّي فشار آوردن به مغزش نهايتاً حدود سه مورد از بدبختي هاش را نام برد كه بدترينش تاخير افتادن نوبت وامش بود كه آن را هم خودش قبول داشت حكمتي بس بزرگ داشته.
بدبيني و سوء ظن به تقديرات الهي جزء شايع ترين مشكلات اخلاقي و منشأ نااميدي هاي مزمن و افسردگيهاي حادّ در بين جوانان امروزه شده و چقدر شيطان سوء استفاده كرده از اين ابزار براي گمراه و گمراه تر كردن بشر.
يادش بخير آن عالمي كه در اوج ناراحتي و بيماري پاهايش از او پرسيديم :«آقا پايتان چطور است؟» و ايشان در حالي كه دست بر پاي دردناكش ميكشيد گفت:«الحمد لله درد ميكند!» و چه زيباست ذكر «الهي صد هزار مرتبه شكرت» كه هميشه زمزمه لب قديمي ترها بود.
- مثل آدم بزرگا!
حاج آقا شما فقط به آدم بزرگا مشاوره ميديد يا به بچه ها هم مشاوره ميدين؟
اين را دخترکي با نمك پرسيد كه بعدها فهميدم از سنش بيشتر ميفهمد و به گفته خودش پدر و مادرش به ويژه مادرش او را درك نميكنند!
موهاي آشفته جلوي سرش صورتش را تقريباً پوشانده بود و هر از گاهي با حركتي صددرصد دخترانه به وسيله انگشت كوچكش زلفش را از رويش كنار ميزد.
پيراهن و شلواري كه به تن داشت و حجابي كه نداشت باعث شد سنّش را بپرسم تا از مكلّف نبودنش مطمئن شوم! وقتي گفت هشت سال و اندي دارد برايش مهربانانه گفتم كه يواش يواش بايد براي حجاب آماده شود و يك خانم با حجاب خيلي با شخصيتتر و قابل احترامتر است.
بعد سراپا گوش شدم تا بحران زندگيش را برايم شرح دهد و مشورت بگيرد. چالش بزرگ زندگي كوچكش درگيري با مادري بود كه او را درك نميكرد و به خواسته هايش احترام نمي گذاشت!
شاهد مدّعايش هم اين بود كه همين امروز داشته تلويزيون ميديده و برنامه هم خيلي جذّاب بوده (حدس زدم يا خاله پورنگ برنامه داشته يا عمو شادونه!) ولي مادرش او را صدا زده كه بيا غذاتو بخور و با اينكه او سه بار چَشم گفته مادرش بازهم با صداي بلند او را براي غذا خوردن فراخوان ميكرده است!
در حالي كه از اين همه نمك و درك در اين سن و سال خندهام گرفته بود، سعي كردم خيلي جدّي و مثل آدم بزرگا به تمامي دردهاي دل كوچكش گوش بدهم تا احساس شخصيتي كه داشت از دست ندهد و همانطور به صحبتهاي شيرينش ادامه دهد.
آخر سر هم راهكار خواست كه چطور ميشود دختر خوبي باشم و وقتي عصباني ميشم داد وبيداد نكنم و سر مادرم فرياد نكشم؟!
پرسيدم دختر خوب ميدوني چرا خدا تو لبهاي آدما استخون نذاشته؟ لبخند زنان پرسيد: چرا؟ گفتم : براي اينكه وقتي عصباني ميشي راحت بتوني اونا رو روي هم فشار بدي و دردت نگيره شما هم تنها كاري كه لازمه موقع عصبانيتت انجام بدي همينه كه لبهاتو محكم روي هم فشار بدي و هيچ حرفي نزني بعدشم تا وقتي آروم نشدي و عصبانيتت فروكش نكرد هيچيِ هيچي نگي!
با وجود اينكه سرش را خيلي بالا و پايين ميبرد و تاييد ميكرد امّا دلش را نمي دانستم چقدر بالا و پايين مي شد!
كمي هم لكنت داشت و معلوم بود شرايط جسمي هم در حسّاس شدنش بي تأثير نبوده است اگر مادرش را مي يافتم- كه نيافتم- حتماً از او ميخواستم كه از كم خون نبودن و كمبود آهن نداشتنش مطمئن شوند؛ چراكه هم شنيده بودم و هم ديده بودم بسياري از ضعف اعصاب ها و ناراحتي هاي روحي در اثر همين عوامل پيش پا افتاده ناشي ميشود كه درمان هايي ساده دارد و بسيار آسانتر از آن چه به نظر ميرسد قابل جلوگيري و اصلاح است.
هر چند از تاثير حرفهايم -كه به قاعده يك منبر مختصر شد- خيلي مطمئن نبودم ولي به اين اطمينان داشتم كه اين شخصيت دادن و مثل بزرگترها برخورد كردن با اين قبيل كودكان تأثير بسزايي در شكل گيري شخصيت آنان خواهد داشت و باعث خواهد شد مثل آدم بزرگها! هم رفتار كنند و حتّي بفهمند.
- سيتي زن لس آنجلسي!
از همان اوّل كه نشست از شكل برخورد و رفتارهايش معلوم بود فرهنگ متفاوتي دارد و با ما فرق ميكند. وقتي فهميدم بزرگ شده آمريكاست و در ايالت كاليفرنيا و در لس آنجلس و همسايگي هاليوود (عليه اللعنه) زندگي ميكند علّت تفاوت ها را فهميدم.
برادر بزرگ ترش هم بعداً آمد ايرانيُ الأَب و آمريكايي الأمّ (پدر ایرانی و مادر آمریکایی) بودند و به اصطلاح خودشان سيتيزن يا همان شهروند آمريكا محسوب ميشدند.
عجيب اينكه سؤالات هردويشان كمي بيش از كنجكاوي هاي ساده و پيش پا افتاده جوانان بود و از عمق سوالات مذهبي شان ميشد حدس زد در باغ هستند و بيگانه از دين به شمار نميروند.
برادر برزگترش علوم فضايي مي خواند و ناسايي بود. كوچك خان هم دندانپزشكي را انتخاب كرده بود و همانقدر كه بزرگترشان دوست داشت بيايد و در ايران مشغول شود برادر كوچكتر آمريكا را ترجيح ميداد و دوست داشت آنجا بماند به شوخي گفتمش به خاطر دل ما بيا ايران تا ما هم رفيق دندان پزشك خارج درس خوانده داشته باشيم و براي ساخت دندان مصنوعي سراغ خودت بيايم!
شبهات اعتقادي روز دنيا را هم مطرح كردند و از فيزيكدان معروفي گفتند كه صبح از خواب بلند شده است و برهان نظم را زير سؤال برده است و گفته است كه خدايي در كار نيست و اين حرفها را آخوندها درست كردهاند!
خندان گفتم اين كه چيز جديدي نيست. كفّار مدرن امروزي فقط بلدند همان حرفهاي قديمي هايشان را در زر ورق هاي جديد بپيچند و به عنوان نظريات نوين به خورد مردم دهند. نهايت چيزي كه اين و اجداد اعتقاديشان ميگويند ايجاد ترديد و شبهه در براهين اثبات ذات باري است كه بسيار بچهگانه از نفي يك برهان به نفي خداوند ميرسند بدون توجّه به اينكه براي اثبات يك چيز يك برهان كافي است امّا براي نفي بايد تمام ادلّه ردّ شود تا انكار صحيح باشد و همين است كه قرآن دائماً تأكيد ميكند كه «و ما لهم به من سلطان» و يا «قل هاتوا برهانكم» و امثال اين تعابير.
گيرم كه با فرمول فيزيك ثابت كرديد كه برهان نظم قابل مناقشه است خب باشد؛ مگر براهين اثبات ذات منحصر در برهان نظم است و مگر با ترديد در يك مقدّمه يكي از چندين و چند برهان، ميتوان اصل آن را انکار کرد؟
- دنده چهار!
اوّل با احتياط پرسيد مي تواند حرف بزند يا خير؟ بعد هم كه كمي احساس صميميت كرد و مطمئن شد با نيروهاي امنيتي و سربازان گمنام مواجه نيست، ترمز دستي كلام را كشيد و پايش را تا آخر روي گازِ انتقاد و نقل مشكلات و حتّي بدگويي فشار داد و شروع كرد به زمين و زمان عنايت كردن!
اگر كمي مخاطب شناسيم را خرج ميكردم بايد از مدل نشستنش بر صندلي و لحن كلامش زودتر ميفهميدم كه از طايفه فرمانداران است و ماشين سنگين مي راند آن هم از نوع اتوبوسش! به قاعده يك مديرِ كلّ تازه به مسؤوليت رسيده پيشنهاد و نظر در ذهن داشت و به قاعده يك مجريِ صداي آمريكا انتقاد و اشكال به اول و آخر نظام نثار ميكرد. از آن ناشكرهايي بود كه اعصابِ تحمّل خودشان را هم نداشتند و آثار درگيريشان با خويش در روح و جانشان باقي مانده بود.
كلّي از وضعيت نان ناليد و از بي كيفيتي و جوش شيرين موجود در آن شكايت كرد و بعد رفت سراغ وضعيت جاده ها و راه ها و با دنده چهار از روي جنازه همه مسؤولين راه و ترابري رد شد. هر وقت هم كه در آينه بغلش نظري ميانداخت ذكر خيري از گراني ميكرد و گازوئيلِ قيمتِ 160 تومان مانند ابريشم و زعفران دست نايافتني ميدانست!
هر چه خواستم ترمز دستياش را پيدا كنم و كمي از سرعتش كم كند نمي شد و ظاهراً آرزوي معلّم شدني كه در كودكي داشت را ميخواست با آموزش به اين بنده كمترين تحقّق بخشد.
از سوي ديگر نيز به تور كسي افتاده بود كه از هيچ چيز مانند ناشكري متنفر نبود و از هيچ خصلتي مثل پرتوقّعي و كفران نعمت بدش نميآمد؛ لذا خيلي زودتر از مقدار معمول كاسه صبرم دچار سر رفتگي شد و به اصطلاح خودماني كم آوردم و مقابله به مثل را آغاز كردم و مثل خودش شدم آموزگاري عصباني كه هنگام تصحيح برگه اشتباهات شاگردش را چماق وار بر سرش مي كوبد.
از تغييرات و نعمات و بركاتي كه در سراسر زندگيمان موج ميزند گفتم و از اين كه نبايد وجود اشكالات و مشكلات – كه قابل انكار نيست و اصلا بر منكرش لعنت – باعث شود بي انصافي كنيم و حق را نبينيم و گذشته مان را فراموش كنيم.
از خاطرات سالي يك بار برنج خوردنِ پدرم گفتم كه او هم تاييد كرد.
- از سراب تا سرِ آب
آرام آغاز كرد آن قدر آرام كه باورم نميشد اين آغاز به آن انجام برسد. ازعرفان و كتب عرفاني پرسيد. بخش بدبين دلم ميگفت لابدّ از آن مردماني است كه با خواندن چند كرامت و خاطره از بزرگان و علما دچار گرفتگي جوّ شده اند و ميخواهند عارف شوند ولي بخشِ خوش بين دل اميدوارم ميكرد كه نه انشاءالله اينچنين نيست و دنبال حقيقت و بندگي خداست؛ خيلي زود هم فهميدم حقّ با اين بخش بوده نه آن بخش و بنده خدا سرشار از صداقت و معنويت است؛ حتّي اگر جرأت ميكردم نورانيت را هم اضافه ميكردم، امّا چون ميدانم تشخيص نورانيتِ به اين معنا حرفي است بزرگتر از دهان بنده و حتّي بزرگتر از بنده ها به همان معنويت اكتفا ميكنم.
برعكس بسياري از مخاطبين وقتي حرف ميزد حرصي براي زياده گويي نداشت و وقتي گوش ميداد فقط گوش ميداد و بر پابرهنه آمدن در ميان صحبت هيچ اصرار نميكرد (باز هم برعكس خيليها!)
از آن با همّت هايي بود كه به دنبال حقيقت و رسيدن به معنويت به هر جا سرزده اند و در هر گوشه و كناري كه نشاني از آن شنيده اند سراغش را گرفتهاند.
خودش ميگفت 15 سال به هر دري زده است تا به آرامش واقعي و معنويت حقيقي برسد و ظاهراً چون اوايل راهنماي خوبي نداشته حتّي در بيابان هاي عرفان هاي كاذب هم دنبال چشمهاي زلال گشته بود گرچه آنطور كه خودش ميگفت سرابهاي آب نما سيرابش نكردهاند و به نتيجه مطلوب و مقصد ومقصود خود نرسيده است.
از قريب به اتّفاق مكاتب و مذاهب عرفانيِ غربي و شرقي و شمالي و جنوبي هم آگاه بود و مزه شان كرده بود از زير شاخههاي عرفان كابالا و مكاتب آمريكاي جنوبي گرفته تا شعبه هايي از يوگا و تفكّرات اوشو و غيره و غيره اهل مراقبه بود.
از هدايتش و كمك الهي براي راه يافتنش به حق و حقيقت كه گفت داشت كار چشمم را به گريه ميكشاند. با عنايت خداي كريم از آن سرابِ تاريك تا سرِ آبِ حقيقت راه يافته بود و در اتّفاقي عجيب با مرحوم محمد حسن الهي طباطبايي -كه درجاتش افزون باد- ارتباط گرفته بود و به نوعي آغاز هدايتش را اثر عنايت ايشان ميدانست بعد هم خودرا در دامان الطاف مرحوم قاضي رحمة الله عليه ديده بود و عجيب به ايشان علاقه داشت.
اوايل كه از عرفان پرسيد و خواست چند كتاب عرفاني برايش معرّفي كنم متفكّرانه برايش منبر رفتم و از تفاوت عرفان عملي و عرفان نظري گفتم و از اينكه بايد براي خواندن عرفان نظري مقدّماتي را فراهم كرد امّا عرفان عملي با همان عمل به دستورات الهي حاصل ميشود و راهي است كه براي همه فراهم است و مقدّمه رسيدن به معرفت حقيقي و محبّت واقعي خداوند متعال محسوب ميشود، كلّي هم برايش از اينكه بايد دنبال بندگي خدا بود تا ايمان تقويت شود و امثال اين نصايح مشفقانه سخن راندم، امّا كمي كه حرف زد و از حالات و روحياتش برايم گفت به اين نتيجه رسيدم كه بايد بيشتر گوش باشم تا زبان.
خدا حفظ كند آن استاد آمريكايي معروف را كه برايمان ميگفت من تقريبا همه نوع مذهبي داشتم و حتّي مدّتي هم كلّا بيدين بودم تا اينكه ترجمهاي از نهجالبلاغه به زبان انگليسي به دستم رسيد و بيچارهام كرد. ميگفت چنان شيداي شخصيت شگفت انگيز مولا شده بودم كه قبل از اينكه مسلمان شوم شيعه مرتضي علي (عليه السلام) شدم. وي هم اكنون از انديشمندان بزرگ و تاثير گذاري است كه عدّه زيادي از طلّاب و فضلاء از مباحث علمي او بهرهميبرند.
امثال اين راه يافتگان به حق علاوه بر استواري و استحكام در مواضعي كه دارند به خاطر آشنايي به نقاط ضعف و اشكالات و مشكلات ساير مكاتب و مذاهب براي تبليغ و راهنمايي و دستگيري از ديگران نيز بسيار قابل استفادهاند،دقّت در اينكه بسياري از بهترين مبلّغين و مروّجينِ حقيقت هميشه مستبصرين و نجات يافتگان هستند نيز تاييدي است بر همين ادّعا.
به همين خاطر خواستمش كه باز هم به ما سر بزند و ارتباطش را قطع نكند تا هم اگر كمكي از دست ما برميآمد انجام دهيم و هم اينكه از تجربيات و زيباييهاي روح لطيفش بهرهمند شويم.
اهمّيت ارتباط داشتن با علمای ربّاني و عارفان واقعي را هم برايش گوشزد كردم و از لزوم بهره بردن و عرضه حالات و مكاشفات براي وليّ خدا برايش گفتم واقعاً مانند دانشآموز خوش استعدادي بود كه اگر معلّم و مدرسه و فضاي خوبي داشت حتماً در كنكور رتبه يك رقمي ميآورد.
آرامش آغاز به طوفاني در پايان تبديل شده بود طوفاني در درونم كه پس از رفتنش مدّتي ذهنم را درگير كرده بود و مبهوت از هدايتهاي لطيف پروردگار به او و ماجراهاي عجيب زندگانيش ميانديشيدم طوري كه بنده خدايي كه بعد از او در مقابلم نشست مجبور شد سوالش را دوباره بپرسد تا برگردم به باغ و جوابش را بدهم.
قربان «يهدي من يشاء» بودنش بروم كه برخي را در اوج ناآشنايي به سوي خود ميكشد و عدّهاي را با اينكه مقيم حرمند مَحرم نميداند و راهشان نميدهد.
خدا نكند حرم نشينِ نامحرم باشيم وچون شورهزاري نباشيم كه خود را از الطافِ باران مهر او محروم كنيم باراني كه در لطافت طبعش خلاف نيست...
- ختامه مسك
دو سه شب آخر كارمان باراني سيل آسا باريدن گرفت كه به همان ميزان كه دل مردم و هواي تهران را آباد كرد نمايشگاه بزرنتي ما را خراب نمود! به همين دليل شب عيد فطر ديگر كركره نمايشگاه را كشيديم پايين و مشتريان مشتاق را ميگفتيم كه شرمنده خميرمان تمام شد و ديگر پخت نداريم!
عزيزي هنرمند كه از موسم پربركت حجّ سال گذشته توفيق آشناييش را پيدا كرده بودم تماس گرفت و با افسوس گفت حاجآقا اومدم امامزاده صالح ببينمتون ولي اينجا خبري نيست و نشد يكديگر را ببينيم.
اشتياقي كه به ديدنش داشتم و خاطرات شيريني كه با ديدنش در ذهنم مرور ميشد باعث شد از او بخواهم همانجا بماند تا خودم را برسانم و تجديد عهدي كنيم.
به سرعت خود را به امامزاده رساندم و ديدار تازه كرديم گويندگي چندين و چند سالهاش در راديو يكي از هنرهايش بود كه به بركت طنين زيباي صدا و نفس گرمش خوب هم از پسش بر آمده بود. اهل خط هم بود و نستعليق هنرمندانه اش استاد بودنش را گواهي ميداد طرفه اينكه انگشتانش توفيق كتابت قرآن را هم پيدا كرده بود.
دستي هم بر آتش شعر داشت و يادگاري زيبايي كه در سفر حج از او داشتم تركيبي بود از هنر دوم و سومش يعني شعري كه سروده بود و به خط خودش برايم تحرير نموده بود.
خلاصه اينكه از دوستان دوست داشتني بود و ديدارش در شب آخر تجريش نشيني مسك الختام محسوب ميشد اگر خوف اين را نداشتم كه رفاقتش با بنده برايش گران تمام شود اسم و رسمش را هم افشا مينمودم!
رفيق شفيق زحمت كشيده بود و تابلوي زيباي ديگري از تراوشات كلك هنرش به رسم يادبود تحفه آورده بود و به درستي كه زيبايي شعر شكّرين سعدي و خطّ چشم نواز نستعليق در آن وانفساي دود و ماشين زدگي بالاي شهر حكم كيميا را داشت.
هدیه شیرین دوست دیرین عیدی شب عید فطرمان بود و و شاید شعر شکرین سعدی نیز برای این نوشتار مناسب ترین خاتمه باشد که بدانیم اگر اهل محبت الهی نباشیم علم و حکمتمان نیز سودی نخواهد داشت:
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی چشم جادوی تو دل میبرد از دست حکیم
- كمبريج يا كامبوج؟
كارشناسي ارشد داشت در يك رشته خاصّ و جالب. خيلي علاقمند به ادامه تحصيل بود. هم آمريكا مي توانست برود و هم سوئد و تنها مانع سر راهش مادر تنها و مهرباني بود كه نگرانِ تنها گذاشتنِ او بود.
در مورد دانشگاه هاي ايران هم ميگفت آزادهايشان را كه خدا بگم چه کارشان كند! برای دکتری پولي در حدود شصت ميليون تومان ميخواهند؛ براي دولتي هايشان هم بايد با رستم خان از خان هاي هفت گانه عبور كرد كه خدا نصيبِ ديو سپيد هم نكند! (البتّه آنها را ديگر لعن نكرد!)
پرسيدم تحصيل در خارج هزينهاي برايت ندارد؟ گفت:«در سوئد نه تنها هزينه ندارد كه حتّي بورسيه ميكنند و ماهي 4000 هزار دلار كمك هزينه ميدهند و التزامي هم براي ماندن نمي خواهند»گفتمش تصميم نهايي قطعا با خودِ توست امّا دو نكته برايت ميگويم كه شايد در تصميم گيري كمكت كند. يكي اين كه دين دار ماندن در محيط آنجا خيلي سخت تر از اين جاست و شما كه ظاهرا اين مسايل برايت مهمّ است بايد خيلي مراقبِ اين جهت باشي. زياد سراغ داريم كساني كه در محيط آنجا چوب حراج زدهاند به دين و ايمانشان و ياخيلي هاي ديگري كه «چو بيد برسر ايمان خويش لرزان» شدهاند.
نكته ديگر هم خاطره آن عزيزي بود كه گفته بود مي خواستم قم بمانم و درس بخوانم كه از شهرستان گفتند پدرت مريض است و به تو نياز دارد و جمله آن وليّ خدايي كه به ايشان گفته بود خدا مي تواند آنچه در قم به تو ميرسد در شهرستان به تو برساند و همان هم شد الحمدلله. (البتّه براي توضيح بيشتر اين را هم برايش گفتم كه نسبت حوزه قم نسبت به حوزه شهرستانها مثل نسبت دانشگاه كمبريج است به دانشگاه كامبوج!)
پيشنهاد دادم با مادر بماند و از مادر بخواهد دعايش كند تا به خواست خدا دست اندازهاي هفت خانِ دانشگاه هاي دولتي خودمان برايش هموار شود و مشكل ادامه تحصيلش حل گردد و خدا آنچه ميخواهد در سوئد و آمريكا نصيبش كند در همين ايران خودمان به او برساند البتّه تاكيد را موكّد كردم كه اين فقط يك پيشنهاد است و باز هم خودت بينديش كه كدام را انتخاب كني! انّا هديناه السبيل امّا شاكرا و امّا كفوراً!
- خدا هست يا نه؟
سه سال بود همسرش در زندان افتاده بود و براي تامين مخارج زندگي دچار مشكل بود با اين سوال شروع كرد كه آيا ميتوانم روزه ام را به خاطر سختي شرايط كار و فشار تشنگي افطار كنم ياخير؟ و بعد مشغول باز كردن سفره دلش شد و مهمانمان كرد به درد دل هاي سوزناكش كه همسرم را خودم معرّفي كردم و تاسه سال بچه هايم بالاسر ندارند.
يارانه هاي هدفمند را هم نمي تواست بگيرد و كميته امدادي ها هم گفته بودندش كه نميتوانيم خانواده يك مجرم را تامين كنيم كه او با خيال راحت خلاف كند!
هر چه راهكار پيشنهاد كردم قبلا آزموده بود تا اين كه تير هميشه خلاص را در كمان گذاشتم و گفتمش ظاهرا تنها راه پيش روي شما همان دعا و توكّل و توسّل است. پرسيدم: حضرت عبّاسي خدا هست يا نه؟ وآيا تا الانش رهايتان كرده و حيران مانده ايد؟ شكركنان و حمدگويان گفت نه الحمدلله تا الان كه الان است به خودمان واگذارمان نكرده است و چرخ زندگيمان چرخيده است.
گفتمش خوب شما كه چنين پشتيبان و پناهگاه محكمي داريد نبايد اينقدر نگران باشيد و غصّه بخوريد. نه يارانه ها بدون اراده خداوند ياراي ياري به عبد خدا را دارند و نه كمك كميته امداد تا خدا نخواهد گرهي از مشكلات ميگشايد و حال كه خدايي را قبول داريد كه تاكنون كمتان نگذاشته و بدهكارتان نشده است نگراني معنا ندارد.
خواندن واقعه و استغفار زياد را هم سفارش كردم كه خيلي در روايات براي برطرف شدن مشكلات و بركت يافتن زندگي بر آن تاكيد شده است.
*حوزه