اگر بروم پشت میز، میمیرم
آدم بسیار آرمانگرایی بود و از اول تا آخر در راه رسیدن به اهدافش کوتاه نیامد. قبل از اینکه از تبریز برود و به نیروی قدس سپاه در تهران ملحق شود و خدمتش را شروع کند تلاش میکردیم و خانواده تلاش میکردند محمودرضا در تبریز ازدواج کند. تا پنج مورد انتخاب شد و تا مرحله خواستگاری پیش رفت ولی در جلسه خواستگاری وقتی صحبت از محل کار شد تبریز یا تهران [چون تبریزیها دختر به غیر تبریزی نمیدهند] وقتی حرف از انتقال محل خدمت از تهران به تبریز میشد، محمودرضا همانجا قضیه را منتفی میکرد و بلند میشد.
با محمودرضا بحث کردم که بالاخره تبریز میآیی یا نه؟ گفت: «من تبریز بیا نیستم. من تهران را از دست بدهم یعنی نهضت جهانی اسلام را از دست دادم. تبریز بیایم باید بروم پشت میز و قسمت پشتیبانی فعالیت کنم. اگر بروم پشت میز، میمیرم». تا نزدیک شهادتش هم این تفکر در او وجود داشت. محمودرضا در این حال و هوا بود و هرگز لحظهای از آرمانش کوتاه نیامد و نزول نکرد.
احمدرضا بیضائی، برادر شهید
پیکر غرق در خون و زیبا
وقتی پیکر محمودرضا آمد معراج شهدا، رفتم او را ببینم، با آمبولانس او را آوردند. لباسهای رزمش هنوز تنش بود و پیکرش سر تاپا غرق در خون بود. پیکر به بهشت زهرا(س) آمد و لباسهای رزم از تنش خارج شد، بازوی چپ از کتف جدا بود و با چند عضله به بدن بند بود. روی بازو در اثر ترکشها و موج انفجار تا روی مچ به شدت آسیب دیده بود. پهلوی چپ پر از جراحت بود. بعداً شمردم روی پهلوی پیراهن 25 جای اصابت ترکش بود. سر یکی از ترکشهایی که اصابت کرده بود از زیر کتف راست خارج شده بود. ساق پای چپ شکسته بود و ترکش کوچکی هم به سرش گرفته بود.
با همه جراحاتی که جلوی چشمانم بر پیکرش میدیدم، زیبا بود. زیباتر از این نمیشد. به او غبطه میخوردم. زیر لب گفتم: «ماشاءالله داداش! ای والله! حقا شبیه حسین(ع) شدهای. اما نه، شبیه زهرا(س) بیشتر...» آنهایی که بالای سرش رسیده بودند میگفتند: «نفسهای آخرش بود و حرف نمیزد.» نمیدانم... شاید وقتی با موج انفجار به دیوار کانال خورد، «یا زهرا(س)» گفته باشد.
احمدرضا بیضائی، برادر شهید
صمیمیتِ شهید مسیب زاده و شهید بیضائی به روایت شهید رسول خلیلی
شهید رسول خلیلی از صمیمیت شهید بیضایی و شهید مسیبزاده چنین روایت میکند: آموزش عمومی پاسداری که تمام شد، برای مراسم افتتاحیه آماده شدیم؛ البته مراسم ما همزمان بود با مراسم اختتامیه بچههای دوره قبل. محمودرضابیضائی، مرتضی مسیبزاده،حسن غفاری و محمد قریب از بچههای دوره قبل بودندکه با هم آشنا شدیم. محمودرضا و مرتضی بیشتر شبیه دوقلوها بودند، همه جا باهم بودند و اگر قرار بود حرفی بینشان رد و بدل شود، ترکی باهم صحبت میکردند. شیرینی لهجه آذری محمودرضا و مرتضی از آن طعمهایی بود که بر دل مینشست.
کتاب رفیق مثل رسول فصل پنجم ص89
شهید شجاع و انتقام شهید بیضایی
شهید هادی شجاع، دانشجوی مهندسی نقشه کشی ساختمان در دانشگاه آزاد دامغان بود ولی پای حریم ناموس آل الله که وسط آمد و بعد از شهادت محمودرضا در سال 92 ، دیگر برای ادامه تحصیل از کاردانی به کارشناسی اقدام نکرد و برای اعزام به سوریه وارد سپاه شد و در کمتر از دو سال بعد به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت نائل شد. شهید محمودرضا بیضایی مربی او بود و همیشه میگفت ما باید انتقام شهید بیضایی را از این تکفیریها بگیریم. قاب عکس شهید را به دیوار خانه زده بود و قول گرفته بود هیچوقت عکس را برندارد.
یکی از همرزمان شهید
پاسپورتی پر از مُهر سوریه
اربعین میخواست برود کربلا اما نگران مهرهای پاسپورتش بود. میگفت: پاسپورتم آنقدر مهر سوریه خورده که هر کسی در مرز پاسپورتم را چک کند، میفهمد که من پاسدارم. بچههای عراق گفته بودند، بیا شلمچه، قاچاقی میبریمت ولی قبول نکرد. آخر سر هم قسمت نشد تا اینکه 27 روز بعد از اربعین شهید شد.
یکی از همرزمان شهید