شهدای ایران shohadayeiran.com

شفیع‌زاده همان سرداری که ایده‌ی تاسیس توپخانه‌ی سپاه را داد و خود پیشقدم به سرانجام رساندن ‌آن شد، سرداری که هنوز در شهر خودش غریب است.
شهدای ایران:مردان بزرگ هر کدام قصه‌ای در پس زندگی چریکی خود دارند که به دور از خوی توفنده و جنگنده‌ی ظاهری ایشان است. مردان الهی که در دامان مادری پاک سرشت قد علم کرده و معادلات جهانیان را در هشت سال جنگ تحمیلی بهم ریختند و حماسه‌ای خلق کردند که آوازه‌ی آن تا سال‌ها در گوش جهان طنین‌انداز خواهد شد.


عصبانیت شهید از احتکار اجناس توسط مغازه دار تبریزی / خود را برای همه دربان می‌نامید

حسن شفیع‌زاده نیز بی‌شک یکی از همان سرداران عاشورایی است که نامش دل‌های دوستان را گرم و پشت دشمنان را به لرزه می‌انداخت. همان شیربچه‌ی آذربایجان که توپخانه‌ی سپاه را بنا نهاد و نامش را در دفتر هشت سال دفاع مقدس با رنگ خونین شهادت ماندگار کرد.

اینک هم‌نشین خواهری شده‌ایم که در سایه‌ی حسن بزرگ شد و زبان گویای زندگانی سردار عاشورایی گردیده است.

آناج: از خودتان بگویید.

زهرا شفیع‌زاده هستم متولد سال 1338 در خیابان هفده شهریور تبریز که البته قدیم به محله لیل آباد معروف بود؛ آبا و اجداد ما در همانجا سکونت کرده بودند. پدرم بازاری و بین اهل محل از اعتبار ویژه‌ای برخوردار بود. چهار بچه بودیم؛ حسن، حسین، من و محسن.

پدر و مادرم محیط خانه را کاملا آرام و به دور از بگو مگوهای روزمره و مرسوم بین خانواده‌ها کرده و از همان ابتدا یادمان داده بودند که به هم احترام بگذاریم. همین حرمت نگه داشتن باعث شده بود که بستر رشد و تعالی بچه‌ها فراهم شود.

وقتی 9 سالم بود پدرم به رحمت خدا رفت. حسن (سردار شهید حسن شفیع‌زاده) بعد از فوت پدر احساس مسئولیت ویژه‌ای در منزل می‌کرد. البته شرایط ما به نحوی نبود که نیاز باشد از نظر اقتصادی کمک خرج هزینه‌های زندگی شود ولی از نظر معنوی پشتیبانی قوی برای مادرم بود.

از همان کودکی رفتار و منش بزرگی داشت با اینکه کوچک بود و اختلاف سنی ایشان با برادر دومم، تنها یک سال بود اما در همان عالم بچگی عفو گذشت ویژه خودش را داشت و خودش را خیلی وقت‌ها به ندیدن می‌زد. خیلی‌ها می‌گفتند که «حسن چوخ آقا مَنش دی»

وقتی می‌خواستیم بیرون برویم همیشه حواسش به ما بود که خدای نکرده هیچ مسئله‌ای خاطر ما را مکدر نکند. در خانه هم وقتی روزنامه یا مجله‌ای از دست میهمان باقی می‌ماند اول خودش بر می‌داشت بررسی می‌کرد، اگر موردی داشت از دسترس ما دور می‌کرد. اهل امر و نهی نبود و محبت و مهربانی زیادی در ارتباط با ما داشت.

آناج: از علایق شهید شفیع‌زاده بگویید، با درس و مدرسه چه میانه‌ای داشت؟

در درس‌خواندن متوسط بود، آنچنان میل و رغبت شدید که ممتاز باشد نداشت ولی مقاطع درسی را با موفقیت طی می‌کرد. اما به ورزش علاقه‌ی خاصی داشت، در گروه ورزشی هندبال و بوکس دبیرستان عضو بود و تا جایی که می‌توانست به ورزش می‌پرداخت. فوتبال بازی کردن که جزء لاینفک پسربچه‌ها هست و ایشان هم بی رغبت نبود. یکی از دیگر رشته‌های ورزشی مورد علاقه‌اش وزنه برداری بود.

وقتی در خانه می‌خواستند با حسین کشتی بگیرند، حسن اهل مدارا بود و هر جا مادر می‌گفت تمام کنید انگار سوت داور بود و پسرها فورا بازی را تمام می‌کردند.

آناج: وقتی انقلاب شد چند سالتان بود؟ آن روزها حسن آقا در چه حال و هوایی بودند؟

وقتی انقلاب شد 19 سن داشتم و حسن در خدمت نظام وظیفه سربازی بود. دوره آموزشی را در عجب شیر گذرانده و بعد از آن در پادگان تبریز حضور داشت. از همان ابتدا در پادگان با چند درجه‌دار انقلابی که اهل شیراز بودند، دوست شده بود. شهید از طریق ایشان با آیت الله مدنی و آیت الله دستغیب ارتباط گرفته و به واسطه ایشان دائم کتاب‌های استاد مطهری و شریعتی و نوارکاست‌های سخنرانی امام(ره) را جا به جا می‌کردند.

همین جمع در پادگان مکانی به عنوان نماز خانه آماده کرده بودند که در اوقات فراغت سربازان را با اصول شرعی و دینی خود آشنا می‌کردند. این کارهای حسن در ارتش دوران طاغوت، خطرناک و حساسیت­ برانگیز ولی بزرگ و با ارزش بودند. حتی رونوشت اعلامیه‌های امام(ره) را نیز در پادگان انجام می‌دادند. ما نیز به واسطه‌ی حسن رشد پیدا می‌کردیم و از موضوعات و اخبار روز آگاه می‌شدیم.

بعدها که راهپیمایی و تظاهرات مردمی در تبریز شروع شد، حسن به واسطه‌ی حضور در ارتش مسیرهای حضور گشت ارتشی‌ها را اطلاع رسانی می‌کرد و به این ترتیب تا ارتشی‌ها سر برسند مردم پراکنده می‌شدند. ما نیز بعد از گذشت مدتی کم کم به جرگه‌ی تظاهرات کنندگان پیوستیم.

آناج: بقیه‌ی پسرها چقدر همرکاب شهید بودند؟

حسن که بیشتر اوقات را در پادگان بود اما به واسطه‌ی کارها و فعالیت‌هاش برادرهای دیگه هم در مسیر انقلاب قرار گرفته بودند و هر کسی پاتوق خودش را داشت. محسن آن ایام خیلی کوچک بود اما همیشه می‌رفت مسجد قزلی؛ مخصوصا اوقاتی که حکومت نظامی بود مادر خیلی نگران می‌شد و چادر به سر، در کوچه منتظر می‌ماند تا بیاید. آن وقت می‌دیدیم محسن در نهایت آرامش به سمت منزل می‌آید.

آناج: در آن برهه که امام(ره) به سربازان فرمان خروج از پادگان را دادند، حسن آقا چه کردند؟

امام به سربازان فرمان ترک پادگان ها را داد ولی اینها هر قدمی که بر می‌داشتند زیر نظر آیت الله شهید مدنی بود. ایشان هم صلاح ندیده بودند که بچه‌های انقلابی پادگان‌ها را ترک کنند. معتقد بودند باید عده‌ای از بچه‌ها بمانند تا در صورت لزوم از پادگان سلاح و مهمات بیاورند. به جهت فعالیت‌هایی که در پادگان داشت به پادگان مرند تبعید می‌شود.

آناج: و بعد از انقلاب...

انقلاب اسلامی که در بهمن 57 به پیروزی رسید حسن مثل بقیه‌ی مردم آرام و قرار نداشت. هرجایی که لازم بود حضور پیدا می‌کرد. یادم می‌آید بعد از پیروزی انقلاب با یکسری از بچه‌ها به مناطق اطراف شهر رفته بودند تا برای پرچیدن سیستم ارباب رعیتی و خان سالاری کمک حال مردم باشند.

در تبریز هم یک فروشگاه به نام رفاه زده بودند که در آنجا ارزاق عمومی خانواده‌ها را تامین می‌کردند. تا مردم بیش از این در مضیقه نیفتند و ملزومات اولیه همه به صورت برابر تامین شود. بیش از آنکه بتوانم توصیف کنم دغدغه‌ی مردم را داشت و در آن راستای تلاش می‌کرد.

تنها به این فکر می‌کرد که امام(ره) چند سال سختی تبعید را به جان خریده و الان وظیفه‌ی همه ماست که در انقلاب اسلامی و برافراشتن پرچم اسلام تلاش کنیم.

از جمله دیگر فعالیت‌های حسن در تبریز ایفای نقش موثر و فعال در تاسیس سپاه تبریز بود، مسئولیت آموزش و عملیات نیروهای سپاه را نیز بر عهده گرفته بود. متاسفانه در آن جریان نمی‌دانیم چه اتفاقی افتاد که حسن حاضر شد تمام تعلقات خود را رها کند و از تبریز برود.

یکی از توصیه‌های همیشگی حسن این بود که باید کارها به نفع انقلاب پیش برود و وقتی در سپاه تبریز اختلافاتی ایجاد شد با این استدلال که الان وقت درگیری و سهم خواهی نیست، خودشان تبریز را ترک کردند.

ایستاده از راست سردار شهید حسن شفیع زاده، سردار حسن طهرانی مقدم، سردار زاهدی

آناج: واکنش مادر در خصوص فعالیت‌های حسن آقا و حتی رفتن ایشان از تبریز چه بود؟

از ابتدای امر که حسن آقا در راه انقلاب فعالیت داشت، مادرم لحظه‌ای مانع یا ناراحت نمی‌شدند چون می‌دانستند که در مسیر علما در حال حرکت هستند و این مسیر بی‌هیچ کم و کاستی به سمت سعادت است. لذا حتی یک بار هم گلایه نکردند که حسن شب را به خانه برگردد یا مثلا در تظاهرات و درگیری‌ها شرکت نکند!

هرگز چنین نمی‌گفتند فقط توصیه‌های مادرانه را برای مراقبت از خود داشتند اما اینکه جریاناتی باعث شد حسن از تبریز برود، برای مادر بسیار ناراحت کننده و غم‌بار بود. می‌گفت پسرم کارهایی که در ارومیه و یا اهواز انجام می‌دهد را در شهر خودش هم می‌توانست اما چه کردند که این بچه ترک وطن کرد! دست مادر فقط در دعا بود و تنها در راز و نیازهایش این بود که خدایا چشم من را در راه نگذار. چون می‌دانم عاقبت این بچه ختم به شهادت است و اگر شهید شد چشم به راه پیکرش نمانم.

آناج: بعد از اینکه تبریز را ترک کردند...

ابتدا به کردستان رفتند، برای مقابله با دموکرات و کومله و تا حدی در بین ایشان نفوذ کرده بودند که حسن آقا را در جمع خود راه داده بودند اما بعد از مدتی که ماهیت ایشان لو می‌رود یک شب تصمیم می‌گیرند او را به شهادت برسانند که حسن متوجه شده و از دست آنها گریخته بود.

مدتی هم فرماندهی عملیات سپاه ارومیه را عهده‌دار بود که جنگ شروع می‌شود. از آنجا با سردار شهید آقا مهدی باکری تنها با یک خمپاره‌انداز 120 به آبادان می‌روند. خودشان را وقف جبهه کرده بودند و بعد از مدتی به اصفهان می‌روند. در آنجا به واسطه‌ی نشست و برخواستی که با فرماندهان ارتشی داشته به این نتیحه می‌رسد که باید سپاه خودش یک توپخانه مستقل داشته باشد و از نظر جغرافیایی و نزدیکی به جبهه، اصفهان بهترین شهر برای این کار است.

حسن گفته بود وقتی توپخانه گذاشته شده لازمه‌اش این است که دانشکده اینجا برپا شود و تعداد بیشتری در این زمینه آموزش ببینند و وقتی به جبهه می‌روند نیروی متخصصی باشند. لذا دانشکده را تاسیس کرده و خودش هم جزو اساتید بود.

نه تنها در اصفهان میدان داده بودند بلکه تمام همت را برای راه اندازی طرح از صفر داشتند از سوی دیگر چون حسن در آنجا فردی ناشناس بود می‌توانست سرش را پایین بیندازد و کارش را انجام دهد. دیگر ماجراهای تبریز در کار نبود لذا طرح مد نظرش را در اصفهان به جای خود نشاند.

اینها را البته ما بعد از شهادتش فهمیدیم. وقتی که سردار صفوی به تبریز آمدند و شرح حال دلاوری‌های حسن را برایمان گفتند چون در خانه اصلا صحبتی از کارهایش در جبهه نداشت.

آناج: هیچ وقت تصمیمی برای ازدواج حسن آقا نگرفته بودید؟ چه ملاک‌هایی برای ازدواج داشت؟

وقتی جبهه رفت خدمت سربازی را تمام کرده بود و دوستانش در جبهه حسن را به مرخصی می فرستادند که برو ازدواج کن. حسن آقا هم هر بار قبل آمدن در این خصوص صحبتی انجام می‌داد و ما هم افرادی در نظر می‌گرفتیم.

مادرم می‌گفت من چطور به خواستگاری دختر مردم بروم در حالی که تو حتی یک روز هم تبریز نیستی؟ اگر بگویند چه کاری داری چه بگویم؟ می‌گفت هر کسی پرسید بگویید حسن در جبهه نگهبان و دربان است!

ما می‌دانستیم که به هر حال در آنجا نیروی حرفه‌ای است و دوره‌های نظامی را طی کرده ولی خودش اینطور می‌خواست. بعد از اینکه به شهادت رسید خیلی از خانواده‌هایی که به خواستگاری رفته و گفته بودیم حسن دربان است در مراسم حضور داشتند و می‌گفتند پس حسن آقا اینگونه دربانی بوده است!

والدین ما از بچگی حلال و حرام را مد نظر می‌گرفتند لذا اولین سوالی که حسن می‌پرسید این بود که شغل پدر دختر خانم چیست و از نحوه‌ی کسب و کار ایشان خبر می‌گرفت. قبل از خواستگاری خودش به محل کار پدر دختر سر می‌زد و تحقیق می‌کرد.

حتی یک بار هم دختر یکی از آشناییان را بهش معرفی کرده بودیم که وقتی رفت مغازه پدرش و برگشت گفت به خاطر ایشان من را به تبریز کشیدید؟ کسی که در زمان جنگ ایامی که همه مردم نیازمند هستند اجناس را تا سقف در مغازه خود انبار کرده در حالی که اگر به جبهه می‌بخشید بخشی از مسائل و مشکلات حل می‌شد.

تبریز هم که می آمد به سراغ خیرین بازار می‌رفت و مواد مورد نیاز را جمع آوری می‌کرد و به جبهه می‌فرستاد.

آناج: برادران دیگرتان هم به جبهه می‌رفتند؟

حسین هم به جبهه می‌رفت اما محسن کوچک بود و اجازه اعزام به او نمی‌دادند. همانطور که گفتم هر کدام از پسرها مسیر خودشان را داشتند. اینطور هم نبود که حسن و حسین دائم در جبهه همدیگر را ببینند. بلکه ممکنه بود در هر اعزام فقط یک بار بتوانند دیداری داشته باشند. ما فکر می‌کردیم آنجا کار دفتری انجام می‌دهند.

آناج: وقتی در جبهه بودند برای مادر نامه می‌نوشتند یا ارتباط تلفنی داشتید؟

اولا که خیلی دیر به دیر می آمد تبریز، آنهم زمانی بود که عملیات به اتمام رسیده بود. یکی دو روز قبل از عملیات همیشه زنگ می‌زد و هر وقت تماس می‌گرفت ما حدس می زدیم که جریانی در پیش است. یکی دو بار هم اوایل جنگ نامه فرستاده بود. می‌گفت نگران من نباشید بادمجان بم آفت ندارد همه‌ی آنهایی که بعد از ما آمده‌اند رخت شهادت بر تن کرده‌اند و ما مانده‌ایم.

همیشه به مادر می‌گفت که دعایم کنید! می‌گفت شما و بقیه‌ی خانم‌ها باید راه زینبی را ادامه دهید و با حجابتان نگذارید خون شهدا هدر برود.

آناج: در پشت جبهه خودتان فعالیت داشتید؟

در زمان جنگ من جذب آموزش پرورش شده و در دبیرستان درس بینش را تدریس می‌کردم. اما در فعالیت‌های پشت جبهه بیشتر کارهای خیاطی انجام می‌دادم. یکی از آشنایان ما در خانه‌شان بساط خیاطی به راه انداخته بودند و ما برای مناطق جنگ زده لباس می‌دوختیم.

وقتی حسن تبریز می آمد اگر موقعیت مناسب بود سوال پیچش می‌کردم که در جبهه چکاری انجام می‌دهی آیا جلو رفته‌ای؟ با کدام سلاح‌ها کار کرده‌ای؟ خیلی کنجکاو بودم و ایشان در مقابل همیشه یک لبخند ملیحی داشت که می‌گفت همین قدر که می‌دانی کافی است. ما واقعا نمی‌دانستیم مشغول چه کاری است.

آناج: چطور از شهادت حسن آقا مطلع شدید؟

سال 66 وقتی حسن شهید شد، من ازدواج کرده و در خانه خودم بودم. لذا کمی دیرتر متوجه شدم. وقتی اتفاقی به سمت خانه مادرم می‌رفتم متوجه انبوه مردمی شدم که در خیابان‌های اطراف و کوچه منزل مادر در حال تردد بودند. حتی وزیر سپاه آن موقع آقای محسن رفیق دوست هم آمده بودند و ما نمی‌دانستیم که حسن در جبهه چه کاری انجام می‌داده که فرماندهانی مثل سردار رضایی، صفوی و شمخانی به مراسم ایشان آمده‌اند.

در جریان شهادتش هم یکی از بچه‌های سپاه به حسین آقا گفته بود که عده‌ای از رزمندگان به شهادت رسیده‌اند و وظیفه ماست به خانواده‌هایشان خبر دهیم. اتفاقا صبح همان روز حسین بعد از نماز صبح در خواب دیده بودند که حسن شهید شده است لذا از خواب هراسان می‌پرد و بعد از مدتی وقتی دوباره می‌خوابد ادامه همان خواب را می‌بینند و برایش یقین می‌شود که حسن شده است. لذا وقتی آن فرد سپاهی حسین را صدا می‌زند، داداش خودش پیش دستی می‌کند و می‌گوید می‌دانم حسن هم در بین شهداست.

حسین برای اینکه خبر شهادت حسن را به مادر بدهد می‌گوید مادر باید برویم منزل برخی از رزمندگان که فرزندانشان به شهادت رسیده و خبر شهادت بدهیم( امری که در آن ایام مرسوم بود و مادر و خواهر رزمندگان خبر شهادت را به خانواده‌ها می‌دادند) مادر موافقت می‌کند. منتظر می‌شوند که مهمان‌ها بیایند و با هم بروند.

حسین برای اینکه زمینه چینی کند می‌گوید مادر بد نیست یک چایی هم بگذارید ... که با گفتن همین جمله مادرم متوجه شهادت حسن می‌شود. اولین کاری که انجام می‌دهد به سجده می‌افتد و خدا را شکر می‌کند و بعد از حسین می‌پرسد که پیکر برادرش بازگشته یا نه.. که البته پیکر حسن را گویا ابتدا به ارومیه برده بودند لذا با کمی تاخیر به تبریز آورده شد و ما هم به دیدار پیکرش رفتیم.

آناج: وقتی برای آخرین بار پیکر برادرتان را دیدید چه حس و حالی داشتید؟

نصف بدن سوخته بود و پیکر را یک طرفه گذاشته بودند، اطرافش هم پر بود از گل. در آن لحظه وقتی او را دیدم آرامش عجیبی داشتم و مثل مسافری که از راه می‌رسد فقط نوازشش می‌کردم و می‌بوسیدمش... تصویری که از پیکرش هنوز هم در ذهن دارم آرامش شدیدی است که در چهره‌اش موج می‌زد و همچون کودکی آرام و عمیق خوابیده بود.

در تشیع جنازه‌اش حتی یک قطره اشک نریختم چون باور داشتم سالیان سال است در راه این هدف تلاش کرده و به آنچه که دوست داشته رسیده است و امروز که به آن رسیده مبارکش باشد.

فقط آنچه به ذهنم می‌آمد این بود که اسم و رفتار و منش او کاملا یکسان بود. یعنی واقعا در هر رفتارش "حسن" بودنش را نشان می‌داد. هر فردی که می‌آید و خاطره ای می‌گوید ماجرایی تازه روایت می‌کند که کریمانه بودنش را نشان می‌دهد. رفتار و منشش همچون اسمش بود.

چه حسن باشد چه حسن هایی که رفته اند اگر اینها از جان خود گذشته اند راه را ارجح تشخیص داده‌اند و آنهایی که هستند خواسته این است که راه حق پیموده شود.

یکی از همرزمان حسن تعریف می‌کرد حسن به عنوان فرمانده وقتی به منطقه می‌رود موقع بازگشت راننده کمی دیر می‌کند و حسن آقا هی به ساعت خود نگاه می‌کردند و اطرافیان هم متوجه تاخیر راننده می‌شوند. بعد از بازگشت راننده، حسن آقا کلمه‌ای اعتراض و گلایه انجام نمی‌دهند و سوار ماشین می‌شوند. هنگامی که راننده ماشین را روشن می‌کند، متوجه دود سیاهی می‌شوند که از ماشین بلند می‌شود.

همان لحظه حسن یک کاغذ از جیبش در آورده و مطلبی می‌نویسد و دست راننده می‌دهد. آن بنده خدا می‌گوید حسن آقا مگر من چه کاری انجام دادم که اکنون این نوشته را دستم دادید؟ حسن می‌گوید من احساس کردم تو نیاز داری به مرخصی بروی و به خانواده و مشکلاتت برسی!

راننده می‌گوید من که از مشکلات خودم چیزی نگفتم از کجا فهمیدید؟ که حسن در پاسخ می‌گوید از همان جایی که رفتنی بنزین بزنی ولی گازوئیل زدی و این نشان می‌دهد که چقدر درگیری ذهنی داری لذا چند روز مرخصی برایت لازم است.

این نکته ی کوچکی است که می‌تواند برای جامعه امروز نسخه‌ی شفابخشی باشد. اینکه مدیران و مسئولان باید چطور هوای زیر دست‌ها و کارکنان خود را داشته باشند. آیا واقعا مسئولان ما امروز این رفتار را پیاده می‌کنند؟

شهید جان خود را برای خط امام(ره) داد مگر خط امام(ره) چه چیزی بود جز اینکه برای پابرهنگان قیام کردیم الان این پا برهنه‌های ما کجا هستند؟ آن زمان جوانان به خاطر حرف امام(ره) رفتند و دشمن را از مملکت بیرون راندند تا امنیت و رفاه و آرامش برقرار باشد، امروز مسئولین در قبال این ایثار چگونه رفتار می‌کنند؟

آناج: بعد از شهادت حسن آقا واکنش مسئولین تبریزی چگونه بود؟

وقتی حسن شهید شد در تبریز آنچنان شناخته شده نبود و نمی‌دانستند چه عناوینی در جبهه داشته است. شهید ما جزو افرادی بود که هر نام نیکی کسب کرده مدیون همت خودش بوده و سرمایه‌ای است که خودش کسب کرده بود.

در شهر تبریز هنوز هم خیلی‌ها نمی‌دانند حسن چه کسی بوده! اما آنطور که در اصفهان او را می‌شناسند یک گوشه‌ی آن را در تبریز نمی‌دانند. مسئولین تبریز شاید چند خط بیشتر نتوانند از حسن بگویند. تا جایی که گفتم پیکر شهید اول به اصفهان یا ارومیه رفته و سپس به تبریز آمده بود. از سوی دیگر تا امروز یک فرمانده تبریزی نداشته‌ایم که در مراسم‌ها پشت تریبون رفته و از حسن گفته باشد!

در فکر امورات دنیوی مقام، منصب و عنوان نبود. حتی از حسن یک فیلم چند دقیقه‌ای و چند قطعه عکس هم بیشتر نداریم چون روحیه‌اش اینطور بود.

حتی زمان جنگ با سردار شمخانی مسافرتی به کره برای تهیه‌ی سلاح داشتند چند مدت بعد یکی دوتا عکس از آن سفر به خانه آورد که وقتی پرس و جو می‌کردیم چرا کره رفته بودید می‌گفت مسافرتی بود که ما هم رفتیم. بعدها فهمیدیم هدف از آن سفر چه بوده است. با سردار شمخانی دوست صمیمی بودند و با هم عهد کرده بودند هرکه زودتر شهید شود دیگری در مراسم تشیع او سخنرانی کند. اینطور شد که سخنران مراسم حسن آقا را دوست صمیمی‌اش انجام داد!


*آناج
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار