کتاب "آخرین وداع" بیانگر خاطرات آخرین دیدار 72 تن از مادران شهدای استان قزوین با فرزندانشان است که حدیث پیکر بیسر، مشتی استخوان، سر بیبدن و آخرین دیدار با جگر گوشههایشان را بازگو میکند.
به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ "آخرین وداع" قصه صبوری مادرانی است که عمری را به پای فرزندانشان گذاشتند، خون دل خوردند تا آنان همانند سرو قد کشیدند و بعد درب تابوتی را باز کردند و به آنها گفتند این یک مشت پوست، گوشت و استخوان؛ همان عزیز دردانهات هست که طاقت دوریاش را حتی برای دقیقهای هم نداشتی.
اغلب خاطرات این کتاب در حالی جمعآوری شده است که مادران شهدا در کنار قبور مطهر شهیدانشان حضور داشته و در حال دعا و درد دل با عزیزان شان هستند و به ترسیم لحظات آغازین سالهای فراق از فرزندانشان میپرداختند که تا همیشه عمر برایشان ادامه داشت.
کتاب آخرین وداع را نگارنده تقدیم به مادرش کرده است، مادری که اشکهایش هیچگاه تا آخرین روز حیاتش امان نداد تا نحوه آخرین وداع با پسر دلبند شهیدش را بیان کند.
در یکی از خاطرات کتاب، از زبان مادر شهید علیاصغر دودانگه آمده است:
حدود سه ماهی مانده بود که سربازیاش تمام شود. در اصفهان مشغول خدمت بود که چند روزی به مرخصی آمد.ایام مرخصیاش مصادف بود با عید "قربان"؛ گفت: "مادر این سه ماه باقی مانده را میخواهم به جبههها بروم و خدمت کنم."
اغلب خاطرات این کتاب در حالی جمعآوری شده است که مادران شهدا در کنار قبور مطهر شهیدانشان حضور داشته و در حال دعا و درد دل با عزیزان شان هستند و به ترسیم لحظات آغازین سالهای فراق از فرزندانشان میپرداختند که تا همیشه عمر برایشان ادامه داشت.
کتاب آخرین وداع را نگارنده تقدیم به مادرش کرده است، مادری که اشکهایش هیچگاه تا آخرین روز حیاتش امان نداد تا نحوه آخرین وداع با پسر دلبند شهیدش را بیان کند.
در یکی از خاطرات کتاب، از زبان مادر شهید علیاصغر دودانگه آمده است:
حدود سه ماهی مانده بود که سربازیاش تمام شود. در اصفهان مشغول خدمت بود که چند روزی به مرخصی آمد.ایام مرخصیاش مصادف بود با عید "قربان"؛ گفت: "مادر این سه ماه باقی مانده را میخواهم به جبههها بروم و خدمت کنم."
گفتم: این چند ماه باقی مانده را هم، همان اصفهان خدمت کن و بعد از تمام شدن خدمت سربازیات اگر خواستی به جبهه برو.
گفت: نه مادرم، میخواهم به کردستان بروم، فقط شما دعا کنید که اسیر و یا مجروح نشوم؛ اگر شهید هم شدم که شهادت افتخار است.
مرخصیاش تمام شده بود و داشت برای رفتن آماده میشد. گفت: مادر زیر پایم درد میکند.
گفتم: به خاطر پوتینهایی است که میپوشی، از این به بعد دمپایی بپوش.
گفت: نه مادر پاهای من حنا میخواهد. من هم سر و دستها و پاهایش را حنا گذاشتم و ساکش را بستم.
داخل حمام بود که صدایم کرد، گفتم: چه کار داری؟
گفت: مادر خیلی وقته که دستهای شما، سر مرا نشسته." آب گرم را آوردم و روی سرش میریختم و دست میکشیدم که خوب شسته شود.
دست کشیدن به موهایش حال عجیبی به من میداد، حالی که قبلا نداشتم و هم احساس میکردم بهانه گرفته که من دست بیشتری به سرش بکشم.
لباسهایش را که پوشید، برایش قربانی کرده و از زیر قرآن ردش کردم. آب را که پشت سرش ریختم، دوباره برگشت و گفت: مادر مواظب خودت باش!
او آن روز رفت اما هنوز صدای آبی که پشت سرش ریختم، توی گوشم است. این گذشت تا اینکه شبی در خواب دیدم پسرم شهید شده است و صبح آن روز خبر شهادتش را آوردند.
"آخرین وداع" بیستمین اثر حسن شکیب زاده در حوزه دفاع مقدس است که توسط انتشارات «دانش امروز» در شمارگان 2000 نسخه به چاپ رسیده است.