ما کارهای تکثیر و پخش اعلامیههای امام را انجام میدادیم. یک روز امام هیئتهای مذهبی را خواستند. آن روز وقتی از گروه ما، بنده و آقای عسگر اولادی خدمت ایشان رفتیم، دیدیم دو گروه دیگر هم آنجا حضور دارند. امام به داخل تشریف بردند و...
به گزارش شهدای ایران، راوی خاطرات و تحلیلهایی که در پی میآید، از یاران قدیمی رهبرکبیر انقلاب و مبارزان دیرین نهضت اسلامی است. حاج ابوالفضل توکلیبینا که علایق سیاسی را از دوران نهضت ملی ایران در خویش یافته است، از جمله آغازین چهرههایی است که از میان هیئات مذهبی تهران و جوانان پرشور آن، با امام خمینی دستِ بیعت داد و مورد اعتماد وثیق ایشان قرار گرفت. توکلیبینا تا هماینک نیز در کمند آن بیعت و دلدادگی به پیر مراد باقی مانده است. آنچه پیش روی دارید، شمهای از خاطرات او از دوران تکوین نهضت اسلامی است که در آستانه سالروز رحلت حضرت امام (ره) در گفتوشنود با «جوان» بیان داشته است. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
پیش از آنکه به نهضت اسلامی بپیوندید و وارد جمعیتهای موتلفه اسلامی شوید، مشغول چه کاری بودید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در بازار حضرتی تهران چینی ژاپنی و بلور امریکایی به صورت عمدهفروشی به شهرستانها میفروختم. بارها مأموران رژیم مرا بازداشت کرده بودند که آخرینبار سر قضیه ترور منصور دستگیر شدم. سال ۴۳ به زندان رفتم و بعد از دو سال که بیرون آمدم، آنجا را فروختم و شروع کردم به تلاش برای جمع آوری سرمایه. آن روزها برای مبارزه پول خیلی کم بود. برای همین با آقای هاشمی به قم رفتیم و در آنجا شهرکی را تأسیس کردیم و ایشان مرا مدیر آنجا کرد. این وضع ادامه داشت تا سال ۵۵ که به آقای هاشمی گفتم طلایههای پیروزی انقلاب پیداست و ما باید هر کار دیگری را رها کنیم و به مبارزه بپردازیم.
بد نیست در این بخش از گفتوگو به زمینههای شکلگیری حزب موتلفه اسلامی اشارهای داشته باشید.
بعد از قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی، ما کارهای تکثیر و پخش اعلامیههای امام را انجام میدادیم. یک روز امام هیئتهای مذهبی را خواستند. آن روز وقتی از گروه ما بنده و آقای عسگر اولادی خدمت ایشان رفتیم، دیدیم دو گروه دیگر هم آنجا حضور دارند. امام به داخل تشریف بردند و ما سه گروه را نیز دعوت کردند. از آنجا که امام سمبل وحدت بودند، به ما گفتند: «شما مبارزه کردید و زحمت کشیدید. حیف نیست که شما سه گروه مؤمن جدا از یکدیگر باشید. بیایید و با هم یکی شوید.»
پس از آن ما به تهران آمدیم و از هر گروه چهار نفر آمدند و شورای مرکزی مؤتلفه را با ۱۲ نفر تشکیل دادیم.
اسامی آن ۱۲ نفر را میفرمایید؟
مرحوم مهدی عراقی، مرحوم حبیبالله عسگراولادی و مرحوم حبیب الله شفیق از گروه ما بودند. گروه دیگر شهید صادق امانی، عباس مدرسی، سید اسدالله لاجوردی و آقای رحمانی. گروه سوم اصفهانیها بودند و عبارت بودند از علاءالدین میرمحمد صادقی، مهدی بهادران، عزتالله خلیلی و علی حبیبالهی.
پس از ادغام و تشکیل یک حزب واحد، نظر امام را در خصوص عملکرد این تشکل جویا شدید؟
بله، جلسه چهارم وقتی خدمت امام رفتیم و گفتیم طبق فرمایش شما ائتلاف کردیم. ایشان بسیار از این حرکت ما استقبال کردند و فرمودند: «برای این تشکیلات به دنبال عضوگیری نباشید، بلکه برادریابی کنید. چون احزاب به این شکل هستند که هر کسی فرم را پر میکند، میتواند وارد آن حزب شود. دوم اینکه هر کسی را به داخل حزبتان راه ندهید. اینها هر وقت که شرایط دشوار میشود شما را رها خواهند کرد. سوم اینکه در تصمیمگیریهایتان اقلیت را قانع کنید.» از آنجا که این نصایح بسیار کلیدی بودند، بعد از یکیدو ماه به این نتیجه رسیدیم که یک شورای فقهی هم داشته باشیم که برای هر مطلبی خدمت امام نرویم. به همین جهت با این آقایان صحبت کردیم و آنها هم پذیرفتند.
از چه کسانی برای شورای فقهی حزب دعوت به عمل آوردید؟
چهار نفر روحانی بزرگوار که عبارتند از: آقای مطهری، آقای بهشتی، آقای انواری، آقای مولایی. آنها هم درخواست ما را پذیرفتند و ما بعد از چند ماه خدمت امام رفتیم و گفتیم که ما این چهار نفر را برای مشورت فقهی انتخاب کردیم که برای هر کاری مزاحم شما نشویم. ایشان هم فرمودند: این افراد مورد تأیید من هستند.
پس از سخنرانی امام خمینی در خصوص لایحه کاپیتولاسیون در سال ۱۳۴۳ و تهییج مردم نسبت به تصویب آن، چه عاملی سبب شد رژیم از اعمال خشونت نسبت به ایشان خودداری و تنها به تبعید ایشان به ترکیه اکتفا کند؟
مسئله دستگیری و حصر امام در دو مقطع رخ داد. مقطع اول در ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ و یکی هم در ۱۳ آبان سال ۱۳۴۳. در مقطع اول، علم نخستوزیر بود و اعلام کرد که عدهای از علمای بزرگ به دادگاه نظامی سپرده میشوند و وقتی خبرنگارهای داخلی و خارجی سؤال کردند که اعدامی هم در میانشان وجود دارد، علم این مسئله را تأیید میکند، منتها ایستادگی و قیام مردم در شهرهای بزرگی مثل مشهد، شیراز، اصفهان، قم، آبادان و اعتصاب بازاریان باعث شد که رژیم یک درجه عقب نشینی کند. سرنیزه بالای سر بازاریان بود، ولی آنها ایستادگی کردند. بازار تهران پشتوانه قوی انقلاب بود و رژیم به همین واسطه عقبنشینی کرد. کار بزرگی که حزب مؤتلفه اسلامی در این دوران انجام داد این بود که تمام علمای بزرگ سراسر ایران را به تهران دعوت کرد و به این صورت هجرت علما به تهران شکل گرفت و همین مراجع هم مرجعیت امام را اعلام کردند.
کدامیک از علما حکم مرجعیت امام را تأیید کردند؟
آیتالله میلانی از مشهد، آیتالله محلاتی از شیراز، آخوند ملاعلی از همدان و آشیخ محمد هاشمیان از رفسنجان. همانطور که میدانید طبق قانون اساسی مرجع را نمیتوان محاکمه کرد. در آن روزها رژیم امام را پس از چند روز به خانهای در داوودیه منتقل کرد. از طرفی ما هم در فکر این بودیم که جای مناسبی را برای امام تدارک ببینیم که ساواک منزل آقای روغنی را در چهارراه قنات قیطریه برای اقامت امام در نظر گرفت و امام ۱۰ ماه در آنجا در حصر بودند. سپس در سال ۱۳۴۳ برای بار دوم مأموران امام را در شب ۱۳ آبان در قم بازداشت کردند و به تهران آوردند و بلافاصله هم با هواپیمای سی ۱۳۰ نظامی به ترکیه بردند.
چه عاملی سبب شد که شما پس از تبعید حضرت امام به ترکیه درصدد ترور حسنعلی منصور برآیید؟
شرایط کشور بسیار بحرانی بود. ۶۰-۵۰ هزار مستشار امریکایی در ایران مأموران سیآیای بودند و سه رکن اصلی کشور یعنی ارتش، آموزشوپرورش و برنامه و بودجه و امور مالی در دست آنها بود. در واقع مستشارهای امریکایی همه کاره کشور بودند. حتی آنان حسابی در پنتاگون باز کرده بودند که پولهای ایران را خودشان برداشت کنند و رژیم ایران حق نداشت به آن حساب دست بزند. از طرفی عدهای از جوانان در زندان بودند. شاه مملکت هم کارهای نبود و الکی به او میگفتند بزرگ ارتش داران و آریامهر و خدایگان! علاوه بر اینکه اردشیر جی رئیس دفتر شاه هم جاسوس ملکه انگلیس بود و هر روز صبح به او گزارش میداد. فردوست در رابطه با دامنه فعالیتهای این شخص در خاطراتش مینویسد وقتی نوبت به اردشیر جی میرسید، شاه میگفت: هر کاری که او میگوید را انجام بدهید. کشوری با چند هزار سال سابقه تاریخی، جاسوس انگلیس همه کارهاش بود؛ لذا فردای روزی که امام به ترکیه تبعید شدند، ما در منزل یکی از اعضای شورای مرکزی در محله نظام آباد از ۶ صبح تا ۱۲ شب، جلسه گذاشتیم و ۱۲ شب به این جمعبندی رسیدیم که سه نفر مفسد فیالارض هستند: شاه، نصیری رئیس سازمان امنیت و حسنعلی منصور عنصر آلودهای که به امام توهین و ایشان را به ترکیه تبعید کرد. وی همچنین لایحه کاپیتولاسیون را بیسر و صدا در مجلس به تصویب رسانده بود. توصیه من این است که سه جلد کتاب «ظهور و سقوط پهلوی» که فردوست رئیس دفتر شاه نوشته، دو جلد خاطرات فرح پهلوی به نام دختر یتیم و دیگری «یادداشتهای علم» را نسل جوان حتماً بخوانند تا بفهمند که این رژیم چقدر کثیف و آلوده بوده است.
برای انجام این کار از آقایان علما اجازهنامه گرفته بودید؟
بله. برای اینکه نگویند چند جوان نشستند و تصمیم گرفتند که اینها را بکشند، از آنجا نظام ما نظام الهی است، از مرحوم آیتالله میلانی در مشهد فتوا گرفتیم. این را برای ثبت در تاریخ میگویم، والا اکثر ما هم تحصیلات دانشگاهی داشتیم و هم در حوزه درس خوانده بودیم. ما در حزب موتلفه شاخه نظامی هم داشتیم به همین خاطر بعد از تصمیمگیری، از طریق شهید عراقی که رابط شورای مرکزی با شاخه نظامی بود، خبر را به آنها نیز ابلاغ کردیم که این سه نفر باید از بین بروند. همچنین ما ۱۲ نفر عهد کردیم که اگر در این عملیات کسی دستگیر شد ما هیچکاره هستیم، چون رژیم اگر صد نفر را هم میگرفت همان حکم را میداد، دو نفر را هم میگرفت همان حکم را میداد و هیچ فرقی نمیکرد که دو نفر یا کل گروه دستگیر شوند. ما این تعهد را دادیم که همه تشکل از بین نرود.
این تصمیم چطور به مرحله اجرا رسید؟
برای به ثمر رسیدن تصمیممان اعضای شاخه نظامی بررسی کردند که این سه نفر را چگونه میشود از بین برد. آنها به دنبال این بودند که ببینند این سه نفر در چه وضعیتی هستند. در نهایت متوجه شدند حسنعلی منصور دقیقاً چه روزهایی به مجلس میآید و جلوی در آهنی از ماشین پیاده میشود و به مجلس میرود. دو گروه دیگر هم تمرین کردند که وقتی محمد بخارایی حکم را اجرا میکند او را فراری دهند. بخارایی ۱۸ سال داشت که عضو مؤتلفه شد. یک جوان زیبای قدبلند بود و هنوز توی صورتش مو نداشت. اهل کاشان بود. میگویند که کاشانیها ترسو هستند، ولی او جوان فوقالعاده شجاعی بود که مأمور اجرای این حکم شد. در واقع انگلیسها دو قرن مردم ما را به حاشیه بردند و به جان هم انداختند. این یزدی است، این اصفهانی است، این قمی است و... تا از آب گلآلود ماهی بگیرند؛ لذا صبح روز یکم بهمن ۴۳، محمد بخارایی و آن دو گروه مهیا بودند. وقتی منصور از ماشین پیاده میشود، محمد با نامهای به سمت او میرود و به محض اینکه منصور نامه را میگیرد، او اسلحه را به طرفش نشانه میگیرد، دو تا گلوله به حنجرهاش و یکی هم به شکمش میزند. آن دو گروه هم تیراندازی میکنند و محافظان منصور گیج میشوند. محمد به طرف مدرسه مطهری میرود که از آنجا او را ببرند، منتها زمین لغزنده بود و لیز خورد و مأموران کلانتری مجلس او را دستگیر میکنند و به کلانتری میبرند. نصیری میآید و از او میپرسد تو کیستی؟ محمد بخارایی میگوید تو خودت که هستی؟ نصیری میگوید رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور. بخارایی میگوید هر کسی که میخواهی باش، من جواب نمیدهم.
علت شلیک شهید محمدبخارایی به گلوی منصور چه بود؟
در دادگاه وقتی از او پرسیدند چرا گلوله را به حنجرهاش زدی؟ محمدبخارایی جواب میدهد میخواستم گلوله را به حنجرهای بزنم که به مرجع و رهبر ما توهین کرد. رئیس و دادستان دادگاه رجزخوانی میکنند که تو جوانی و تو را گول زدهاند. بخارایی میگوید مادامی که امام و رهبر ما در تبعید باشد، همه شما به سزای اعمالتان خواهید رسید، اینقدر رجزخوانی نکنید.
با توجه به عهدی که برای لو نرفتن تشکل بسته بودید، چه شد که مأموران دستگیرتان کردند؟
وقتی قضیه ترور منصور را به شاه اطلاع دادند برخی اعضا بازداشت و آییننامه حزب را پیدا کردند. از این طرف من و شهید عراقی و مرحوم عسگراولادی و شهید صادق امانی هم دستگیر شدیم. البته دو نفر از بچهها فرار کردند و به لندن و عراق رفتند. بعد از آنکه شمس آبادی شاه را ترور کرد، ما را به زندانهای انفرادی پادگان عشرتآباد منتقل کردند که محل آموزش افسران گارد بود. ما حدود سه ماه در انفرادی بودیم و شکنجه میشدیم. هر وقت مرا بازداشت میکردند به فاطمه زهرا (س) متوسل میشدم. با اینکه همه ما را خیلی اذیت کردند، اما حتی یک خط هم از ما گزارش نداشتند منتها بعد از سه ماه ما را به زندان شماره ۳ قصر بردند. نا گفته نماند وقتی ما را به عشرتآباد بردند، دوبار اعتصاب غذا کردیم. بار دوم بود که ما را به حالت اعتصاب غذا بردند کمیته مشترک که از ما عکس بگیرند، ما در آنجا گفتیم دزد نیستیم و اجازه نمیدهیم از ما عکس بگیرند. مأموران با بهزادنیا تماس گرفتند و او هم پذیرفت که ما را به زندان قصر ببرند.
با توجه به علت دستگیریتان چه حکمی برایتان صادر شد؟
ما را به سه گروه و سه طریق محکوم کردند. چهار نفر به دو سال زندان، دو نفرمان ۵/۱ سال و یک نفر هم یک سال. من جزو دو سالیها بودم.
خاطرهای از دورانی که در زندان قصر به سر میبردید به خاطر دارید؟
آن زمان مسئول زندان قصر آدم خوبی به نام ساقی بود. آذری و قد بلند بود. وقتی میفهمید که شما مبارز و مقاوم هستید، از پشت سر حمایت میکرد. بعد از انقلاب هم آقای هاشمی برایش خانهای ساخت. به همین روی وقتی ما را به زندان قصر آوردند ما از رئیس زندان خواستیم که با دادستان صحبت کنیم. او هم جواب داده بود که شما بروید یک هفته دیگر با شما ملاقات و به حرفهایتان گوش میکنم. اگر نکردم دو مرتبه اعتصاب غذا کنید. ما هم در زندان قصر یک سطل بزرگ ماست گرفتیم و اعتصاب غذایمان را شکستیم. ما حدود ۱۰ ماه در آن زندان بودیم. بعد از ۱۰ ماه بازپرسیهای ما شروع شد. ما را به بازپرسی ارتش در سوم اسفند میبردند و بازپرسی میکردند. همه فرقهای در زندان قصر بود. کردهای تجزیهطلب، خوزستان آزاد، معاودین روسیه، جاسوسهای وزارتخانهها، حزب توده با شاخههای مختلفش، گروه دکتر ارانی، افسران انقلابی حزب توده و... خلاصه جنگلی بود، حتی اجازه نمیدادند کسی نماز بخواند. مسخره میکردند. در آن دوران مرحوم آیتالله طالقانی در زندان شماره ۴ بودند و نهضت آزادیها هم در آن زندان بودند. آقای طالقانی از طریق دکتر حسن عالی یکی از اعضای نهضت آزادی به من پیغام دادند که در زندانی که دو گروه مسلمان هستند، خوب نیست دو کمون داشته باشند. یکی بشوید. من هم گفتم چشم! اجازه بدهید من با رفقای خودم صحبت کنم. صحبت کردیم و یکی شدیم. اتاقهایمان جدا بود، ولی سر غذا و مسائل دیگر یکی شدیم. بعد حزب ملیها را گرفتند و به زندان آوردند. بعد از آن ما را به زندان شماره ۴ پیش آقای طالقانی بردند.
دورانی که در زندان بودید آیا از طرف دوستان کمکی به خانواده هایتان شد؟
یک دوستی به نام حاج محمد علمدار داشتم که اهل یزد و بسیار پولدار بود. وقتی که من در زندان بودم او میرود نجف خدمت امام و پول زیادی را هم میبرد و به ایشان میگوید از رفقای حاج آقای توکلی بینا هستم و این پول را آوردهام. امام پول را برمیگردانند و میگویند جوانها در زندان هستند و شما این پول را ببرید و به خانوادههای آنها برسید. علمدار میگوید من وضعم خیلی خوب است. شما این پول را قبول کنید و من تعهد میکنم که بروم و آنها هرچه گرفتاری داشته باشند رفع کنم؛ لذا بعد از بازگشتش با خانم من به زندان آمد ولی من کمکش را قبول نکردم و به خانمم گفتم ما فرش داریم. همانها را بفروش و بنای نیمه تمام خانه را تمام کن. چون پیش از دستگیریام خانهای کلنگی که در امیریه داشتم را خراب کرده بودم و تازه پایههایش بالا رفته بود که مرا گرفتند.
چرا مدرسه رفاه برای اقامت امام در نظر گرفته شد و چرا بعد امام را به مدرسه علوی بردند؟
وقتی امام به پاریس رفتند، من دیدم همه طرفداران جبهه ملی به پاریس میروند. به شهید عراقی که از دوره دبستان با او دوست بودم زنگ زدم و گفتم همه جبهه ملیها دارند به پاریس میروند و من میترسم ذهن امام را خراب کنند. ما هم که حق خروج از کشور را نداریم. گفت: عدهای از مأموران رژیم فرار کردهاند و اوضاع سست شده است. من افسری را در اداره گذرنامه میشناسم که گفته اگر پاسپورتهایتان را بیاورید کار خروجتان را درست میکنم. شهید عراقی پاسپورت مرا آورد و من بلیت پاریس و آدرسها را گرفتم. آن زمان یک ایرانی در کشان پاریس دفتری را به امام داده بود. نوفل لوشاتو حدود ۴۰ کیلومتر با پاریس فاصله داشت و فردی به نام عسگری در آنجا ویلای بسیار بزرگ و زیبایی داشت که حاضر شده بود ویلا را در اختیار امام بگذارد. چند نفر که همراه امام بودند مخالفت میکنند و میگویند حالا چه کسی تا پاریس میآید، چه رسد به اینکه بخواهد ۴۰ کیلومتر آن طرفتر برود؟ امام میگویند خودم میآیم میبینم. امام خیلی خوش ذوق بودند. حتی فرح پهلوی هم در کتابش نوشته نمیدانم در سیمای این مرد روحانی چه بود که جهان را جذب خودش کرد. ایشان وقتی میروند و میبینند که چه جای سرسبز و زیبایی است، میپذیرند آنجا اقامت داشته باشند.
ما چهار روز بعد از اینکه امام به پاریس رفتند به آنجا رسیدیم. حدود سه روزی که امام در حومه پاریس بودند مأموران اجازه ندادند ایشان مصاحبه کنند. شاه به اروپاییها و امریکاییها خیلی باج میداد. ژیسکاردستن زنگ میزند به شاه که من با این آیتالله خمینی چه کنم؟ شاه میگوید من مخالفتی با بودنش ندارم. موقعی که امام به نوفل لوشاتو رفتند، روزی ۳۰۰، ۴۰۰ خبرنگار از سراسر دنیا به آنجا میآمدند. قویترین پلیس فرانسه، ژاندارم است. ۳۰۰، ۴۰۰ ژاندارم به آن روستا آمدند و دو سه شیفت پاس میدادند.
بر خلاف بسیاری تنها فردی که از ابتدا روی خوشی به مبارزات منافقین علیه رژیم شاه نشان نداد، حضرت امام است. با توجه به فعالیتها و ارتباطتان، خاطرهای از برخورد امام با جریان دارید؟
منافقین ابتدا خیلی به نماز و شعائر دینی تظاهر میکردند به همین خاطر اکثر دوستان روحانی ما هم گول اینها را خوردند. همه هم جذب اینها شدند، اما امثال رضاییها آمدند و اینها را به سمت و سوی مارکسیسم بردند و تغییر ساختار دادند. تنها کسی هم که اینها را نپذیرفت و آنقدر تیز بود که ماهیت اینها را خیلی خوب فهمید، امام بود.
گویا منافقین برای اینکه تأیید بشوند نزد امام به نجف هم رفته بودند.
بله. اینها به نجف میروند و چند روز هم با امام بحث میکنند و میگویند که چه کاری انجام میدهند ولی امام به نزدیکان خود میگویند که اینها در مرز و لبه کمونیسم هستند. امام فقیه، معلم اخلاق و فوقالعاده زیرک و کمنظیر بود. این مسئله مربوط به زمانی میشود که آقای هاشمی، آقای باهنر و دیگر دوستان ما به اینها کمک میکردند. آن روزها مسعود رجوی، عضو نبود، سمپات سازمان بود. من هم با اجازه تامی که برای مصرف وجوهات از امام داشتم به اینها پول زیادی دادم، منتها وقتی اینها بعد از انقلاب یک کتاب ۴۰۰ صفحهای درباره تغییر مواضعشان نوشتند، دیگر حتی یک ریال هم به آنها پول ندادم و ناراحت پولهایی که قبلا به آنها دادم هم شدم که فردای قیامت گیر نباشم. ناراحتیام ادامه داشت تا اینکه مدتی قائم مقام وزارت ارشاد و رئیس سازمان حج و زیارت شدم. آن زمان برای مذاکره قصد داشتم به عربستان بروم. به خاطر اینکه سعودیها گفته بودند هر کس که امسال برای مذاکره میآید، باید تامالاختیار باشد. آن موقع آقای خاتمی وزیر ارشاد بود. به او گفتم: بیا برویم ریاض برای مذاکره که گفت: من نمیآیم. من هم میدانستم که اگر بخواهم بروم، باید تامالاختیار باشم. به احمد آقا زنگ زدم و گفتم باید بیایم و نظر امام را بگیرم و بر مبنای همان عمل کنم. صبح زود نزد امام رفتم و ایشان فرمودند که به این سفر بروم و بگویم که من یکی از مسئولان نظام هستم و ضوابط شما را هم قبول دارم. اما اگر خواستند برای برائت از مشرکین و این مسائل امضا بگیرند، بگویم امام در اینجا نماینده دارد و باید با او صحبت کنید و مسئولیت را روی شانه او بیندازم. در آخر صحبت هایم به ایشان گفتم بر حسب اجازه تامی که به من دادید من به منافقین زیاد پول دادهام. واسطه ما هم آقای رجایی بود، اما به محض اینکه کتاب چهارصفحهای را منتشر و تغییر ایدئولوژیک را اعلام کردند، دیگر دیناری به آنها ندادهام. امام گفتند نظرت کمک بوده و مشکلی نیست.
با تشکر از فرصتی که در اختیارمان قرار دادید.
پیش از آنکه به نهضت اسلامی بپیوندید و وارد جمعیتهای موتلفه اسلامی شوید، مشغول چه کاری بودید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در بازار حضرتی تهران چینی ژاپنی و بلور امریکایی به صورت عمدهفروشی به شهرستانها میفروختم. بارها مأموران رژیم مرا بازداشت کرده بودند که آخرینبار سر قضیه ترور منصور دستگیر شدم. سال ۴۳ به زندان رفتم و بعد از دو سال که بیرون آمدم، آنجا را فروختم و شروع کردم به تلاش برای جمع آوری سرمایه. آن روزها برای مبارزه پول خیلی کم بود. برای همین با آقای هاشمی به قم رفتیم و در آنجا شهرکی را تأسیس کردیم و ایشان مرا مدیر آنجا کرد. این وضع ادامه داشت تا سال ۵۵ که به آقای هاشمی گفتم طلایههای پیروزی انقلاب پیداست و ما باید هر کار دیگری را رها کنیم و به مبارزه بپردازیم.
بد نیست در این بخش از گفتوگو به زمینههای شکلگیری حزب موتلفه اسلامی اشارهای داشته باشید.
بعد از قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی، ما کارهای تکثیر و پخش اعلامیههای امام را انجام میدادیم. یک روز امام هیئتهای مذهبی را خواستند. آن روز وقتی از گروه ما بنده و آقای عسگر اولادی خدمت ایشان رفتیم، دیدیم دو گروه دیگر هم آنجا حضور دارند. امام به داخل تشریف بردند و ما سه گروه را نیز دعوت کردند. از آنجا که امام سمبل وحدت بودند، به ما گفتند: «شما مبارزه کردید و زحمت کشیدید. حیف نیست که شما سه گروه مؤمن جدا از یکدیگر باشید. بیایید و با هم یکی شوید.»
پس از آن ما به تهران آمدیم و از هر گروه چهار نفر آمدند و شورای مرکزی مؤتلفه را با ۱۲ نفر تشکیل دادیم.
اسامی آن ۱۲ نفر را میفرمایید؟
مرحوم مهدی عراقی، مرحوم حبیبالله عسگراولادی و مرحوم حبیب الله شفیق از گروه ما بودند. گروه دیگر شهید صادق امانی، عباس مدرسی، سید اسدالله لاجوردی و آقای رحمانی. گروه سوم اصفهانیها بودند و عبارت بودند از علاءالدین میرمحمد صادقی، مهدی بهادران، عزتالله خلیلی و علی حبیبالهی.
پس از ادغام و تشکیل یک حزب واحد، نظر امام را در خصوص عملکرد این تشکل جویا شدید؟
بله، جلسه چهارم وقتی خدمت امام رفتیم و گفتیم طبق فرمایش شما ائتلاف کردیم. ایشان بسیار از این حرکت ما استقبال کردند و فرمودند: «برای این تشکیلات به دنبال عضوگیری نباشید، بلکه برادریابی کنید. چون احزاب به این شکل هستند که هر کسی فرم را پر میکند، میتواند وارد آن حزب شود. دوم اینکه هر کسی را به داخل حزبتان راه ندهید. اینها هر وقت که شرایط دشوار میشود شما را رها خواهند کرد. سوم اینکه در تصمیمگیریهایتان اقلیت را قانع کنید.» از آنجا که این نصایح بسیار کلیدی بودند، بعد از یکیدو ماه به این نتیجه رسیدیم که یک شورای فقهی هم داشته باشیم که برای هر مطلبی خدمت امام نرویم. به همین جهت با این آقایان صحبت کردیم و آنها هم پذیرفتند.
از چه کسانی برای شورای فقهی حزب دعوت به عمل آوردید؟
چهار نفر روحانی بزرگوار که عبارتند از: آقای مطهری، آقای بهشتی، آقای انواری، آقای مولایی. آنها هم درخواست ما را پذیرفتند و ما بعد از چند ماه خدمت امام رفتیم و گفتیم که ما این چهار نفر را برای مشورت فقهی انتخاب کردیم که برای هر کاری مزاحم شما نشویم. ایشان هم فرمودند: این افراد مورد تأیید من هستند.
پس از سخنرانی امام خمینی در خصوص لایحه کاپیتولاسیون در سال ۱۳۴۳ و تهییج مردم نسبت به تصویب آن، چه عاملی سبب شد رژیم از اعمال خشونت نسبت به ایشان خودداری و تنها به تبعید ایشان به ترکیه اکتفا کند؟
مسئله دستگیری و حصر امام در دو مقطع رخ داد. مقطع اول در ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ و یکی هم در ۱۳ آبان سال ۱۳۴۳. در مقطع اول، علم نخستوزیر بود و اعلام کرد که عدهای از علمای بزرگ به دادگاه نظامی سپرده میشوند و وقتی خبرنگارهای داخلی و خارجی سؤال کردند که اعدامی هم در میانشان وجود دارد، علم این مسئله را تأیید میکند، منتها ایستادگی و قیام مردم در شهرهای بزرگی مثل مشهد، شیراز، اصفهان، قم، آبادان و اعتصاب بازاریان باعث شد که رژیم یک درجه عقب نشینی کند. سرنیزه بالای سر بازاریان بود، ولی آنها ایستادگی کردند. بازار تهران پشتوانه قوی انقلاب بود و رژیم به همین واسطه عقبنشینی کرد. کار بزرگی که حزب مؤتلفه اسلامی در این دوران انجام داد این بود که تمام علمای بزرگ سراسر ایران را به تهران دعوت کرد و به این صورت هجرت علما به تهران شکل گرفت و همین مراجع هم مرجعیت امام را اعلام کردند.
کدامیک از علما حکم مرجعیت امام را تأیید کردند؟
آیتالله میلانی از مشهد، آیتالله محلاتی از شیراز، آخوند ملاعلی از همدان و آشیخ محمد هاشمیان از رفسنجان. همانطور که میدانید طبق قانون اساسی مرجع را نمیتوان محاکمه کرد. در آن روزها رژیم امام را پس از چند روز به خانهای در داوودیه منتقل کرد. از طرفی ما هم در فکر این بودیم که جای مناسبی را برای امام تدارک ببینیم که ساواک منزل آقای روغنی را در چهارراه قنات قیطریه برای اقامت امام در نظر گرفت و امام ۱۰ ماه در آنجا در حصر بودند. سپس در سال ۱۳۴۳ برای بار دوم مأموران امام را در شب ۱۳ آبان در قم بازداشت کردند و به تهران آوردند و بلافاصله هم با هواپیمای سی ۱۳۰ نظامی به ترکیه بردند.
چه عاملی سبب شد که شما پس از تبعید حضرت امام به ترکیه درصدد ترور حسنعلی منصور برآیید؟
شرایط کشور بسیار بحرانی بود. ۶۰-۵۰ هزار مستشار امریکایی در ایران مأموران سیآیای بودند و سه رکن اصلی کشور یعنی ارتش، آموزشوپرورش و برنامه و بودجه و امور مالی در دست آنها بود. در واقع مستشارهای امریکایی همه کاره کشور بودند. حتی آنان حسابی در پنتاگون باز کرده بودند که پولهای ایران را خودشان برداشت کنند و رژیم ایران حق نداشت به آن حساب دست بزند. از طرفی عدهای از جوانان در زندان بودند. شاه مملکت هم کارهای نبود و الکی به او میگفتند بزرگ ارتش داران و آریامهر و خدایگان! علاوه بر اینکه اردشیر جی رئیس دفتر شاه هم جاسوس ملکه انگلیس بود و هر روز صبح به او گزارش میداد. فردوست در رابطه با دامنه فعالیتهای این شخص در خاطراتش مینویسد وقتی نوبت به اردشیر جی میرسید، شاه میگفت: هر کاری که او میگوید را انجام بدهید. کشوری با چند هزار سال سابقه تاریخی، جاسوس انگلیس همه کارهاش بود؛ لذا فردای روزی که امام به ترکیه تبعید شدند، ما در منزل یکی از اعضای شورای مرکزی در محله نظام آباد از ۶ صبح تا ۱۲ شب، جلسه گذاشتیم و ۱۲ شب به این جمعبندی رسیدیم که سه نفر مفسد فیالارض هستند: شاه، نصیری رئیس سازمان امنیت و حسنعلی منصور عنصر آلودهای که به امام توهین و ایشان را به ترکیه تبعید کرد. وی همچنین لایحه کاپیتولاسیون را بیسر و صدا در مجلس به تصویب رسانده بود. توصیه من این است که سه جلد کتاب «ظهور و سقوط پهلوی» که فردوست رئیس دفتر شاه نوشته، دو جلد خاطرات فرح پهلوی به نام دختر یتیم و دیگری «یادداشتهای علم» را نسل جوان حتماً بخوانند تا بفهمند که این رژیم چقدر کثیف و آلوده بوده است.
برای انجام این کار از آقایان علما اجازهنامه گرفته بودید؟
بله. برای اینکه نگویند چند جوان نشستند و تصمیم گرفتند که اینها را بکشند، از آنجا نظام ما نظام الهی است، از مرحوم آیتالله میلانی در مشهد فتوا گرفتیم. این را برای ثبت در تاریخ میگویم، والا اکثر ما هم تحصیلات دانشگاهی داشتیم و هم در حوزه درس خوانده بودیم. ما در حزب موتلفه شاخه نظامی هم داشتیم به همین خاطر بعد از تصمیمگیری، از طریق شهید عراقی که رابط شورای مرکزی با شاخه نظامی بود، خبر را به آنها نیز ابلاغ کردیم که این سه نفر باید از بین بروند. همچنین ما ۱۲ نفر عهد کردیم که اگر در این عملیات کسی دستگیر شد ما هیچکاره هستیم، چون رژیم اگر صد نفر را هم میگرفت همان حکم را میداد، دو نفر را هم میگرفت همان حکم را میداد و هیچ فرقی نمیکرد که دو نفر یا کل گروه دستگیر شوند. ما این تعهد را دادیم که همه تشکل از بین نرود.
این تصمیم چطور به مرحله اجرا رسید؟
برای به ثمر رسیدن تصمیممان اعضای شاخه نظامی بررسی کردند که این سه نفر را چگونه میشود از بین برد. آنها به دنبال این بودند که ببینند این سه نفر در چه وضعیتی هستند. در نهایت متوجه شدند حسنعلی منصور دقیقاً چه روزهایی به مجلس میآید و جلوی در آهنی از ماشین پیاده میشود و به مجلس میرود. دو گروه دیگر هم تمرین کردند که وقتی محمد بخارایی حکم را اجرا میکند او را فراری دهند. بخارایی ۱۸ سال داشت که عضو مؤتلفه شد. یک جوان زیبای قدبلند بود و هنوز توی صورتش مو نداشت. اهل کاشان بود. میگویند که کاشانیها ترسو هستند، ولی او جوان فوقالعاده شجاعی بود که مأمور اجرای این حکم شد. در واقع انگلیسها دو قرن مردم ما را به حاشیه بردند و به جان هم انداختند. این یزدی است، این اصفهانی است، این قمی است و... تا از آب گلآلود ماهی بگیرند؛ لذا صبح روز یکم بهمن ۴۳، محمد بخارایی و آن دو گروه مهیا بودند. وقتی منصور از ماشین پیاده میشود، محمد با نامهای به سمت او میرود و به محض اینکه منصور نامه را میگیرد، او اسلحه را به طرفش نشانه میگیرد، دو تا گلوله به حنجرهاش و یکی هم به شکمش میزند. آن دو گروه هم تیراندازی میکنند و محافظان منصور گیج میشوند. محمد به طرف مدرسه مطهری میرود که از آنجا او را ببرند، منتها زمین لغزنده بود و لیز خورد و مأموران کلانتری مجلس او را دستگیر میکنند و به کلانتری میبرند. نصیری میآید و از او میپرسد تو کیستی؟ محمد بخارایی میگوید تو خودت که هستی؟ نصیری میگوید رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور. بخارایی میگوید هر کسی که میخواهی باش، من جواب نمیدهم.
علت شلیک شهید محمدبخارایی به گلوی منصور چه بود؟
در دادگاه وقتی از او پرسیدند چرا گلوله را به حنجرهاش زدی؟ محمدبخارایی جواب میدهد میخواستم گلوله را به حنجرهای بزنم که به مرجع و رهبر ما توهین کرد. رئیس و دادستان دادگاه رجزخوانی میکنند که تو جوانی و تو را گول زدهاند. بخارایی میگوید مادامی که امام و رهبر ما در تبعید باشد، همه شما به سزای اعمالتان خواهید رسید، اینقدر رجزخوانی نکنید.
با توجه به عهدی که برای لو نرفتن تشکل بسته بودید، چه شد که مأموران دستگیرتان کردند؟
وقتی قضیه ترور منصور را به شاه اطلاع دادند برخی اعضا بازداشت و آییننامه حزب را پیدا کردند. از این طرف من و شهید عراقی و مرحوم عسگراولادی و شهید صادق امانی هم دستگیر شدیم. البته دو نفر از بچهها فرار کردند و به لندن و عراق رفتند. بعد از آنکه شمس آبادی شاه را ترور کرد، ما را به زندانهای انفرادی پادگان عشرتآباد منتقل کردند که محل آموزش افسران گارد بود. ما حدود سه ماه در انفرادی بودیم و شکنجه میشدیم. هر وقت مرا بازداشت میکردند به فاطمه زهرا (س) متوسل میشدم. با اینکه همه ما را خیلی اذیت کردند، اما حتی یک خط هم از ما گزارش نداشتند منتها بعد از سه ماه ما را به زندان شماره ۳ قصر بردند. نا گفته نماند وقتی ما را به عشرتآباد بردند، دوبار اعتصاب غذا کردیم. بار دوم بود که ما را به حالت اعتصاب غذا بردند کمیته مشترک که از ما عکس بگیرند، ما در آنجا گفتیم دزد نیستیم و اجازه نمیدهیم از ما عکس بگیرند. مأموران با بهزادنیا تماس گرفتند و او هم پذیرفت که ما را به زندان قصر ببرند.
با توجه به علت دستگیریتان چه حکمی برایتان صادر شد؟
ما را به سه گروه و سه طریق محکوم کردند. چهار نفر به دو سال زندان، دو نفرمان ۵/۱ سال و یک نفر هم یک سال. من جزو دو سالیها بودم.
خاطرهای از دورانی که در زندان قصر به سر میبردید به خاطر دارید؟
آن زمان مسئول زندان قصر آدم خوبی به نام ساقی بود. آذری و قد بلند بود. وقتی میفهمید که شما مبارز و مقاوم هستید، از پشت سر حمایت میکرد. بعد از انقلاب هم آقای هاشمی برایش خانهای ساخت. به همین روی وقتی ما را به زندان قصر آوردند ما از رئیس زندان خواستیم که با دادستان صحبت کنیم. او هم جواب داده بود که شما بروید یک هفته دیگر با شما ملاقات و به حرفهایتان گوش میکنم. اگر نکردم دو مرتبه اعتصاب غذا کنید. ما هم در زندان قصر یک سطل بزرگ ماست گرفتیم و اعتصاب غذایمان را شکستیم. ما حدود ۱۰ ماه در آن زندان بودیم. بعد از ۱۰ ماه بازپرسیهای ما شروع شد. ما را به بازپرسی ارتش در سوم اسفند میبردند و بازپرسی میکردند. همه فرقهای در زندان قصر بود. کردهای تجزیهطلب، خوزستان آزاد، معاودین روسیه، جاسوسهای وزارتخانهها، حزب توده با شاخههای مختلفش، گروه دکتر ارانی، افسران انقلابی حزب توده و... خلاصه جنگلی بود، حتی اجازه نمیدادند کسی نماز بخواند. مسخره میکردند. در آن دوران مرحوم آیتالله طالقانی در زندان شماره ۴ بودند و نهضت آزادیها هم در آن زندان بودند. آقای طالقانی از طریق دکتر حسن عالی یکی از اعضای نهضت آزادی به من پیغام دادند که در زندانی که دو گروه مسلمان هستند، خوب نیست دو کمون داشته باشند. یکی بشوید. من هم گفتم چشم! اجازه بدهید من با رفقای خودم صحبت کنم. صحبت کردیم و یکی شدیم. اتاقهایمان جدا بود، ولی سر غذا و مسائل دیگر یکی شدیم. بعد حزب ملیها را گرفتند و به زندان آوردند. بعد از آن ما را به زندان شماره ۴ پیش آقای طالقانی بردند.
دورانی که در زندان بودید آیا از طرف دوستان کمکی به خانواده هایتان شد؟
یک دوستی به نام حاج محمد علمدار داشتم که اهل یزد و بسیار پولدار بود. وقتی که من در زندان بودم او میرود نجف خدمت امام و پول زیادی را هم میبرد و به ایشان میگوید از رفقای حاج آقای توکلی بینا هستم و این پول را آوردهام. امام پول را برمیگردانند و میگویند جوانها در زندان هستند و شما این پول را ببرید و به خانوادههای آنها برسید. علمدار میگوید من وضعم خیلی خوب است. شما این پول را قبول کنید و من تعهد میکنم که بروم و آنها هرچه گرفتاری داشته باشند رفع کنم؛ لذا بعد از بازگشتش با خانم من به زندان آمد ولی من کمکش را قبول نکردم و به خانمم گفتم ما فرش داریم. همانها را بفروش و بنای نیمه تمام خانه را تمام کن. چون پیش از دستگیریام خانهای کلنگی که در امیریه داشتم را خراب کرده بودم و تازه پایههایش بالا رفته بود که مرا گرفتند.
چرا مدرسه رفاه برای اقامت امام در نظر گرفته شد و چرا بعد امام را به مدرسه علوی بردند؟
وقتی امام به پاریس رفتند، من دیدم همه طرفداران جبهه ملی به پاریس میروند. به شهید عراقی که از دوره دبستان با او دوست بودم زنگ زدم و گفتم همه جبهه ملیها دارند به پاریس میروند و من میترسم ذهن امام را خراب کنند. ما هم که حق خروج از کشور را نداریم. گفت: عدهای از مأموران رژیم فرار کردهاند و اوضاع سست شده است. من افسری را در اداره گذرنامه میشناسم که گفته اگر پاسپورتهایتان را بیاورید کار خروجتان را درست میکنم. شهید عراقی پاسپورت مرا آورد و من بلیت پاریس و آدرسها را گرفتم. آن زمان یک ایرانی در کشان پاریس دفتری را به امام داده بود. نوفل لوشاتو حدود ۴۰ کیلومتر با پاریس فاصله داشت و فردی به نام عسگری در آنجا ویلای بسیار بزرگ و زیبایی داشت که حاضر شده بود ویلا را در اختیار امام بگذارد. چند نفر که همراه امام بودند مخالفت میکنند و میگویند حالا چه کسی تا پاریس میآید، چه رسد به اینکه بخواهد ۴۰ کیلومتر آن طرفتر برود؟ امام میگویند خودم میآیم میبینم. امام خیلی خوش ذوق بودند. حتی فرح پهلوی هم در کتابش نوشته نمیدانم در سیمای این مرد روحانی چه بود که جهان را جذب خودش کرد. ایشان وقتی میروند و میبینند که چه جای سرسبز و زیبایی است، میپذیرند آنجا اقامت داشته باشند.
ما چهار روز بعد از اینکه امام به پاریس رفتند به آنجا رسیدیم. حدود سه روزی که امام در حومه پاریس بودند مأموران اجازه ندادند ایشان مصاحبه کنند. شاه به اروپاییها و امریکاییها خیلی باج میداد. ژیسکاردستن زنگ میزند به شاه که من با این آیتالله خمینی چه کنم؟ شاه میگوید من مخالفتی با بودنش ندارم. موقعی که امام به نوفل لوشاتو رفتند، روزی ۳۰۰، ۴۰۰ خبرنگار از سراسر دنیا به آنجا میآمدند. قویترین پلیس فرانسه، ژاندارم است. ۳۰۰، ۴۰۰ ژاندارم به آن روستا آمدند و دو سه شیفت پاس میدادند.
بر خلاف بسیاری تنها فردی که از ابتدا روی خوشی به مبارزات منافقین علیه رژیم شاه نشان نداد، حضرت امام است. با توجه به فعالیتها و ارتباطتان، خاطرهای از برخورد امام با جریان دارید؟
منافقین ابتدا خیلی به نماز و شعائر دینی تظاهر میکردند به همین خاطر اکثر دوستان روحانی ما هم گول اینها را خوردند. همه هم جذب اینها شدند، اما امثال رضاییها آمدند و اینها را به سمت و سوی مارکسیسم بردند و تغییر ساختار دادند. تنها کسی هم که اینها را نپذیرفت و آنقدر تیز بود که ماهیت اینها را خیلی خوب فهمید، امام بود.
گویا منافقین برای اینکه تأیید بشوند نزد امام به نجف هم رفته بودند.
بله. اینها به نجف میروند و چند روز هم با امام بحث میکنند و میگویند که چه کاری انجام میدهند ولی امام به نزدیکان خود میگویند که اینها در مرز و لبه کمونیسم هستند. امام فقیه، معلم اخلاق و فوقالعاده زیرک و کمنظیر بود. این مسئله مربوط به زمانی میشود که آقای هاشمی، آقای باهنر و دیگر دوستان ما به اینها کمک میکردند. آن روزها مسعود رجوی، عضو نبود، سمپات سازمان بود. من هم با اجازه تامی که برای مصرف وجوهات از امام داشتم به اینها پول زیادی دادم، منتها وقتی اینها بعد از انقلاب یک کتاب ۴۰۰ صفحهای درباره تغییر مواضعشان نوشتند، دیگر حتی یک ریال هم به آنها پول ندادم و ناراحت پولهایی که قبلا به آنها دادم هم شدم که فردای قیامت گیر نباشم. ناراحتیام ادامه داشت تا اینکه مدتی قائم مقام وزارت ارشاد و رئیس سازمان حج و زیارت شدم. آن زمان برای مذاکره قصد داشتم به عربستان بروم. به خاطر اینکه سعودیها گفته بودند هر کس که امسال برای مذاکره میآید، باید تامالاختیار باشد. آن موقع آقای خاتمی وزیر ارشاد بود. به او گفتم: بیا برویم ریاض برای مذاکره که گفت: من نمیآیم. من هم میدانستم که اگر بخواهم بروم، باید تامالاختیار باشم. به احمد آقا زنگ زدم و گفتم باید بیایم و نظر امام را بگیرم و بر مبنای همان عمل کنم. صبح زود نزد امام رفتم و ایشان فرمودند که به این سفر بروم و بگویم که من یکی از مسئولان نظام هستم و ضوابط شما را هم قبول دارم. اما اگر خواستند برای برائت از مشرکین و این مسائل امضا بگیرند، بگویم امام در اینجا نماینده دارد و باید با او صحبت کنید و مسئولیت را روی شانه او بیندازم. در آخر صحبت هایم به ایشان گفتم بر حسب اجازه تامی که به من دادید من به منافقین زیاد پول دادهام. واسطه ما هم آقای رجایی بود، اما به محض اینکه کتاب چهارصفحهای را منتشر و تغییر ایدئولوژیک را اعلام کردند، دیگر دیناری به آنها ندادهام. امام گفتند نظرت کمک بوده و مشکلی نیست.
با تشکر از فرصتی که در اختیارمان قرار دادید.
*جوان