شهدای ایران shohadayeiran.com

سیّد که تکاپوی ما را دید، سعی داشت از زمین بلند شود و ببیند دقیقاً چه اتّفاقی افتاده، درد زیادی داشت و سرش را گذاشت روی بازوی جدا شده اش و رو به بچه ها گفت : "عیبی نداره! فدای امام زمان(عجّل الله فرجه)! "
سرویس فرهنگی شهدای ایران: عباس مطهری در خاطراتش آورده است:گردان ما بچه های شاهرود، که گردان سیّدالشّهدا(علیه السّلام) بود، مأموریّت داشت تا برای شرکت در عملیّات "بیت المقدّس 6"به غرب اعزام شود. در مقرّ گردویی مستقر شدیم. من در دسته ی "حبیب ابن مظاهر"امدادگر بودم. بااین که اسم دسته حبیب بود، ولی "سیّدمحمّرضا حسینی"18 ساله، فرمانده دسته بود. او یکی از نیروهای شناتخته شده و محبوب گردان "حاج عبدالله عرب نجفی"، فرمانده گردان سیّدالشّهدا(علیه السّلام) بود. سیّد، مدّاحی می کرد و بسیار بشّاش و شوخ طبع بود. از این جهت بین بچه ها محبوبیّت داشت. تا آن موقع 2 سالی می شد که در جبهه حضور داشت.


انگشتر دو شهید در انگشت شهید محمدرضا حسینی

گردانِ سیدالشهدا / مقرِّ گردئی / چند روز قبل از عملیات
از راست: 1) محمد موحدی -جانشین گردان- 2) شهید محمدمهدی حجی 3) شهید منصور عبداللهی 4) شهید محمدرضا حسینی 5)شهید حاج عبدالله عرب نجفی -فرمانده گردان- 6) رضا حسام 7) رضا صانعی 8) شهید حسن عامری 9) جهانگیر (مهدی) جهانی 10) محمود حاج قاسمی -آن که پشتِ سر ایستاده-




مدّت زیادی به عملیّات نمانده بود که سیّد بچه های دسته را جمع کرد و گفت : "عملیّات نزدیکه، تا امروز قرار بود دسته ما خط شکن باشه، ولی امروز متوجّه شدم که قراره دسته ی دیگه ای به جای ما عمل کنه. "
سیّد پیشنهاد داد بچه ها به حاج عبدالله نامه بنویسند و تقاضا کنند تا دسته ای جای دسته ی حبیب را نگیرد. نامه را نوشتیم و امضا کردیم، سیّد هم با خودکار سبزش پایین نامه را امضا کرد. به لطف خدا نامه تأثیر خودش را گذاشت و دسته ی حبیب سر جای سابقش یعنی خط شکن باقی ماند.
شب عملیّات شد و بچه ها وسایل و وضعیّت خودشان را برای آخرین بار بررسی می کردند که سیّد آمد سراغم. پارچه ای دستش بود و گفت : "عبّاس! پدر تو خیّاطه، بیا این پارچه رو روی بازوم بدوز! "
روی پارچه ی سبزش با خطوط زیاد خودکار، پررنگ نوشته شده بود: "یا زهرا(سلام الله علیها)".
پارچه را روی بازوی راست سیّد به آستینش دوختم.
عملیّات شروع شد. همان ابتدا،"محمّدمهدی حجّی"شهید شد. تا ساعت چهار صبح مشغول پاک سازی سنگرها بودیم و پس از آن در خطّ مستقر شدیم. حاج عبدالله دائم بین خط می چرخید و با بچه ها هماهنگی های لازم را انجام می داد. یکی از بچه ها حین سرکشی حاج عبدالله گفت : "حاجی! منصور رفت. "
منظورش "منصور عبداللّهی"بود. روزهای ابتدایی صمیمیّتمان بود. من، سیّد و منصور. صبح شده بود و خط آرام گرفته بود. ساعت حدود هشت بود که سیّد آمد و گفت : "بریم سری به منصور بزنیم. "
مقرّ گردویی که بودیم، سیّد با منصور شوخی می کرد و به لحن مدّاحی می خواند : "منصور جان! می بینم که در عملیّات ترکش به سرت خورده... محاسنت به خون سرت خضاب شده... اون وقت من میآم بشکن می زنم! آی می خندم، صفا می کنم! "همگی به این شوخی ها می خندیدیم. حالا داشتیم می رفتیم سراغ منصور، روی صخره به پشت افتاده بود، فقط یک تیر به صورتش خورده بود. یک طرف صورتش به صخره، یک طرف دیگرش هم پر ازخون! ریش هایش که از همه ی ما پُرتر بود غرق خون بود. سیّد خضاب را به شوخی گفته بود. حالا تعبیر شوخی هایش را کنار منصور می دید. انگشتری دست منصور بود که مال محمّدمهدی حجّی بود، بعد از شهادت مهدی، منصور از دستش در آورده بود. کنار منصور زانو زد و انگشتر خونی را از انگشت منصور درآورد و دستش کرد. فقط چند ساعت ازشهادت میزبانان قبلی انگشتر گذشته بود.
یکی، دو روز گذشت و خبری از گردان جایگزین نبود. برای همین ما باید خط را که روی یال ارتفاع شیخ محمّد بود، نگه می داشتیم.
بعد از ظهر 29 اردیبهشت 67، برف روی ارتفاعات نشسته بود و من توی یک کیسه خواب غنیمتی، خواب بودم که با صدای محمّدرضا از خواب بیدار شدم. آمار و گزارش نگهبانی ها و پست ها را گرفت و از سنگر بیرون رفت، هنوز یک دقیقه از رفتنش نگذشته بودکه دو گلوله ی سنگین پشت سر هم به زمین نشست، نمی دانم خمپاره 120 بود یا کاتیوشا.
صدای گلوله دوم که آرام شد صدای سیّد بلند شد. "الله اکبر، الله اکبر... کمک! "
از جا پریدم، پوتین هایم را پوشیدم و از سنگر زدم بیرون. سیّد روی صخره به پهلوی راست افتاده بود و با ناله ضعیف می گفت : "آخ دستم! ".
دستش قطع شده بود و به چند رگ بند بود، آرنجش چرخیده بود و کاملاً آزاد بود. بچه ها دور سیّد جمع شده بودند. همه به دست سیّد خیره بودیم، دیدم از سمت پهلو و ران پایش خون زیادی جاریست. روی صخره خون جذب زمین نمی شد و بیشتر توی چشم بود. پهلویش را گرفتم و رو به آسمان خواباندمش! ناگهان دیدم از شکاف بزرگ پهلویش اعماء و احشایش روی زمین پخش شده، حتّی تکّه ای از جگرش جدا شده بود و روی صخره مانده بود. اندام داخلی اش را برگرداندم داخل شکمش و با چفیه بستم، سعی داشتیم با باند و چفیه جلوی خونریزی را بگیریم. سیّد که تکاپوی ما را دید، سعی داشت از زمین بلند شود و ببیند دقیقاً چه اتّفاقی افتاده، درد زیادی داشت و سرش را گذاشت روی بازوی جدا شده اش و رو به بچه ها گفت : "عیبی نداره! فدای امام زمان(عجّل الله فرجه)! "
و این آخرین جمله ی سیّد بود...

انگشتر دو شهید در انگشت شهید محمدرضا حسینی

غروب، سیّد را روی برانکارد گذاشته بودیم و از ارتفاع می آوردیم، حالا انگشتر شهیدان حجّی و عبداللّهی در انگشت شهید سیّدمحمّدرضا حسینی بود. دست قطع شده و صورت خونین و پهلوی شکافته اش شاید تعبیری از بازوبند یازهرا(سلام الله علیها)ی شب عملیّاتش بود!
حین پایین آمدن یاد نوحه ی علقمه ی سیّد افتاده بودم :
کنار علقمه غوغا شد/ وداع آخر مولا شد
چون حسین(علیه السّلام) سوی میدان می رفت/ گویا ز زینب(سلام الله علیها) جان می رفت
چهره را لاله گون خواهیم کرد/ دشمنان را زبون خواهیم کرد
ما که سازنده ی فرداییم/ کربلا سوی تو می آییم
واویلا واویلا واویلا/ واویلا واویلا واویلا

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار