شهدای ایران shohadayeiran.com

در این حمله، به دستور سرهنگ جلالی، از موشک ماوریک برای انهدام زاغه مهمات دشمن استفاده شد و تمامی مهمات‌ در یک چشم بر هم زدن به تلی از آتش مبدل گردید.
به گزارش گروه سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛ هوانیروز در طول دفاع مقدس نقش بسزایی در جابجایی نیروها و ادوات داشت. باهم روایتی در این زمینه می خوانیم.

***

 

دومین مأموریت به یادماندنی من، پس از چند روز پرواز شناسایی، شکل گرفت که روز دوم خردادماه شصت برای انجام آن عازم شدیم. این بار نیز، من، به همراه ستوان حسینی خلبان تیم نجات بودیم. مأموریت اصلی، آزمایش پرتاب موشک ماوریک، به وسیله هلی‌کوپتر کبرا، جهت انهدام پل مارد بود.

نام عملیات، «امید» بود و افسر عملیات نیز، سرتیپ جلالی- وزیر محترم اسبق دفاع - بودند که در آن زمان، با درجه سرهنگی، فرماندهی گروه رزمی کرمان را به عهده داشتند.

عملیات، ساعت پنج و نیم صبح شروع شد و ما با یک فروند هلی‌کوپتر نجات و سه فروند هلی کوپتر کبرا عازم منطقه مورد نظر شدیم. موشک بر روی یکی از هلی کوپترهای کبرا نصب شده بود و همگی برای انجام مأموریت کاملاً آماده بودیم.

پس از مدتی پرواز، بالاخره به نزدیکی پل رسیدیم، اما به دلیل مه‌گرفتگی و شرجی بودن هوا، هرچه جلو رفتیم، پل در دید قرا نگرفت. نیروهای دشمن که متوجه ما شده بودند، از هر طرف و با هر نوع سلاحی شروع به تیراندازی نمودند. با به وجود آمدن این وضعیت، جناب سرهنگ جلالی که در هلی‌کوپتر من، ناظر عملیات بودند، گفتند:

«به بچه‌ها بگو به پایگاه برمی‌گردیم تا هوا بهتر شود و موشک را در موقعیت بهتری آزمایش کنیم.»

با این دستور، در حالی که از وضعیت نامساعد جو و با تعویق افتادن عملیات پکر بودیم، عازم پایگاه شدیم. به جاده اهواز - خرمشهر رسیده بودیم که ناگهان، ما بین ایستگاه حسینیه و ایستگاه آهو، به یک واحد مجهز ارتش عراق، که گویا شب قبل حرکت کرده و در آنجا استقرار یافته بودند، برخورد کردیم.

هلی‌کوپترهای کبرا بلافاصله و به تلافی عملیات انجام نشده حمله را شروع کردند و نفرات و تجهیزات آنها را که شامل خودروها، تانکها، سلاح‌های سبک و سنگین و سنگرهای اجتماعی و انفرادی بود، یکی پس از دیگری منهدم ساختند. در این حمله، به دستور سرهنگ جلالی، از موشک ماوریک برای انهدام زاغه مهمات دشمن استفاده شد و کلیه مهمات‌ها در یک چشم بر هم زدن به تلی از آتش مبدل گردید.

پس از این درگیری، برای سوخت‌گیری مجدد و زدن مهمات، به محل استقرار خود در ماهشهر برگشتیم و بعد از انجام کارهای لازم و خداحافظی با بچه‌ها و فرمانده عملیات مرحله اول، مجدداً با همان تیم، جهت انهدام کامل دشمن، عازم منطقه عملیاتی شدیم.

به محض رسیدن به محل درگیری، دشمن زبون با باقیمانده نیروهای خود به سمت ما آتش گشود،‌ اما چیزی نگذشت که با حمله و رشادت هلی‌کوپترهای کبرا، تیراندازی‌ها قطع شد و عراقی‌ها به سوراخ‌های‌شان خزیدند. در همین حین، من با هلی‌کوپتر خود در منطقه فرود آمدم و بلافاصله، گروهبان یکم محسنی (کروچیف) به همراه دو نفر پزشکیار و دو درجه‌دار دیگر از هلی‌کوپتر خارج شده و مشغول دستگیری اسرا و جمع‌آوری تجهیزات سبک دشمن شدند.

ناگهان، هواپیماهای میگ 23 دشمن که توسط بی‌سیم، از انهدام نیروهای‌شان به وسیله هلی‌کوپترهای ایرانی مطلع شده بودند، در آسمان ظاهر شدند. آنها با دیدن هلی‌کوپتر در میان سنگرهای عراقی،‌ اقدام به گشودن آتش کردند تا شاید مرا بزنند و یا وادار به ترک منطقه نمایند. اطراف هلی‌کوپتر به آتش توپهای 30 میلیمتری بسته شده بود. شرایط دشوار و خطرناکی بود. باید انتخاب می‌کردم، ماندن و کشته و اسیر شدن، یا ترک منطقه و به جا گذاشتن یاران هم‌رزم در میان دشمن شکست خورده و خشمگین؟در ظرف چند لحظه تصمیم خود را گرفتم و قرار را بر فرار ترجیح دادم. با خود گفتم یا همه باز می‌گردیم یا هیچکدام. با این فکر، فوراً هلی‌کوپتر را جابه‌جا نمودم تا هدف آتش مجدد هواپیماهای مهاجم قرار نگیرد و منتظر شدم تا بقیه بچه‌ها که برای آوردن اسیر و جمع‌آوری مدارک و اسناد نظامی و تجهیزات، هنوز در میدان نبرد و سنگرهای دشمن به این سو و آن سو می‌دویدند و با هلی‌کوپتر فاصله داشتند برگردند و سوار شوند.

هواپیماهای دشمن که می‌دانستند هلی‌کوپتر، حامل اسناد نظامی و نیروهای اسیر شده عراقی است، سعی می‌کردند با حملات پیاپی خود مرا هدف قرار دهند یا اینکه به نحوی از بچه‌ها دور کنند. پس از مدتی - که البته خیلی طولانی می‌نمود - در زیر آتش هواپیماهای دشمن، بچه‌ها بالاخره خود را به هلی‌کوپتر رساندند و بعد از اینکه همگی سوار شدند، در ارتفاع پایینی شروع به پرواز کردم.

این بار، میگ‌های عراقی با تعقیب هلی‌کوپتر و استفاده از راکت و مسلسل فشار بیشتری را وارد می‌آوردند. این تعقیب و گریز به مدت 16 تا 20 دقیقه ادامه داشت و در جریان این مانور هوایی، چندین‌بار، هلی‌کوپتر مورد اصابت گلوله توپ 23 میگ‌ها قرار گرفت. کروچیف ما، در حالی که درب عقب هلی‌کوپتر را بازکرده بود، با اسلحه ژ -3 به طرف هواپیماها تیراندازی می‌کرد و من همچنان به پرواز خود، به مقصد آن سوی کاروان ادامه می‌دادم.

در این گیرودار، کروچیف و دو نفر از پرسنل تیم پزشکی در اثر ترکش گلوله میگ‌ها مجروح شدند. اسیران عراقی با دیدن این صحنه ها مدام فریاد می‌کشیدند: «لا... لا....» بالاخره، در حالیکه هلی‌کوپتر هدف قرار گرفته بود و باوجود سر و صداهای زیاد اسیران عراقی و مجروحین ایرانی، به نزدیکی کارون رسیدیم. در این حین، هواپیمای دیگری به ما نزدیک شد و چند گلوله شلیک کرد، که این بار، کمک خلبان من، از ناحیه پهلوی راست مورد اصابت ترکش قرار گرفت.

در ارتفاع تقریبی 500 تا 600 پایی و در میانه کارون پرواز می‌کردیم و هلی‌کوپتر در آتش و دود غرق شده بود. حتی از اینسترومنت‌ها و یا عقربه‌های نشان‌دهنده جلوی هلی‌کوپتر چیزی باقی نمانده بود. دستم را روی پهلوی ستوان دشتی‌زاده گذاشتم اما او، با شهامت خود را عقب کشید تا ناخواسته به فرامین نزدیک نشود.

ناگهان جزیره‌ای در میان آب‌های خروشان کارون - مابین پتروشیمی و دارخوین - نمایان شد. می‌دانستم که دیگر قادر به پرواز تا آن سوی رودخانه نیستم و هر لحظه احتمال انفجار هلی‌کوپتر بیشتر می‌شود. بنابراین با یاد خدا، برای نشستن در جزیره آماده شدم و عمل بستن موتور (آتورتیشن) را به سمت درخت‌های جزیره انجام دادم. به لطف خدا و از شانس خوب بچه‌ها، درست در نقطه‌ای که کمترین درخت را داشت روی زمین نشستم.

پس از فرود، بچه‌ها و اسیران عراقی، بلافاصله از هلی‌کوپتر خارج شدند. من، سوئیچ و باطری و جنراتورهای هلی‌کوپتر را بستم تا انفجار دیرتر صورت بگیرد و بچه‌ها فرصت بیشتری برای دور شدن داشته باشند. دیگر آتش به نزدیکی صورتم رسیده بود. دستگیره خروج اضطراری را برای باز کردن درب هلی‌کوپتر کشیدم، اما درب، بر اثر گلوله‌هایی که به آن اصابت کرده بودند، باز نشد.

هر لحظه حرارت بیشتری را در اطراف خود حس می‌کردم. دود غلیظی داخل کابین را پر کرده بود و هر آن، احتمال انفجار باطری‌های جلوی هلی‌کوپتر می‌رفت. ناچار، برای نجات خود، با سر به شیشه هلی‌کوپتر - که حالا شعله‌ور شده بود - زدم و پس از شکستن آن، با سرعت از قسمت جلو خارج شده و شروع به دویدن کردم. پس از چند ثانیه و طی مسافتی کوتاه، خود را به حالت درازکش روی زمین انداختم و همزمان، هلی‌کوپتر منفجر شد.

با دیدن این صحنه، دوباره به سمت هلی‌کوپتر برگشتم و یکی از پزشکیاران را که زخمی بود و یک قبضه اسلحه ژ - 3 در دست داشت، پیدا کردم. پس از آن به جستجوی بچه‌های مجروح پرداختم و چند نفر از اسیران عراقی را نیز گرفتم. عراقی‌ها گیج و مبهود شده بودند با اینکه می دانستند بچه‌های ما زخمی‌اند و تعداد ما نسبت به آنها کمتر است، با این وجود از ترس و وحشت حادثه‌ای که رخ داده بود، به هیچ وجه به فکر از بین بردن ما و فرار و نجات خود نبودند.

هواپیماهای دشمن، چندین‌بار جزیره را به راکت و گلوله بستند و بعد، به خیال اینکه همه ما را از بین برده اند منطقه‌ را ترک کردند. وضع کمی آرامتر شد. با اینکه از ناحیه گردن و پشت به شدت آسیب دیده بودم اما دردی حس نمی‌کردم و بیشتر به فکر راه چاره‌ای بودم تا بچه‌‌ها را از جزیره دور کنم. مجروحین را بر دوش اسرای عراقی گذاشتیم و به سمت ساحل رودخانه به راه افتادیم.

در همین حین، هلی‌کوپتر نجات دسته دوم، که برای نجات ما آمده بود از بالای سرمان گذشت. ظاهراً آنها صحنه انفجار را دیده بودند و در تماس رادیویی‌شان گفته بودند که گویا همگی سوخته‌‌اند و کسی در اطراف هلی‌کوپتر نیست.

آنها چندین بار بر فراز منطقه گشت زدند، اما علی‌رغم داد و فریادهای ما و حتی شلیک چند گلوله، ما را در میان درختان انبوه ندیدند و از منطقه دور شدند. پس از مدتی پیاده‌روی به کارون رسیدیم. یکی از سربازان عراقی را بالای درختی فرستادم تا با پیراهن خود، به نیروهای ایرانی که در آن سوی رودخانه مستقر بودند، علامت دهد.

خوشبختانه، بچه‌هایی که از آن طرف شاهد درگیری هوایی ما بودند، اسیر عراقی را بر روی درخت می‌بینند و به خلبان هوانیروز اطلاع می‌دهند که بعضی از پرسنل بر روی درخت‌ها پرتاب شده‌‌اند و هنوز زنده‌اند.

با این خبر هلی‌کوپتر نجات دوباره برگشت و در میان درختان، به فاصله دورتری از ما، بر روی زمین نشست. ما به سمت صدای هلی‌کوپتر حرکت کردیم و پس از مقداری پیاده‌روی آن را یافتیم. از خلبان دوم هلی‌کوپتر پرسیدم: «خلبان کجاست؟» او گفت:

«خلبان فرامرزی به اتفاق گروهبان یکم سیروسی برای پیدا کردن شما رفته‌اند داخل درختان جزیره!»

چاره‌ای نبود. زخمی‌ها و اسرا را در هلی‌کوپتر جای دادیم و خودم، با همان گردن مجروح - که حالا درد آن بیشتر شده بود - پشت فرمان هلی‌کوپتر نشستم و برای یافتن خلبان و همراهش، مشغول گشت‌زنی بر روی درختان شدم. هر دوی آنها در نزدیکی محل سقوط بودند و دست‌های‌شان را تکان می‌دادند با دیدن آنها پایین آمدم و به صورت «هاور» ایستادم و پس از سوار شدن آنها، به سرعت از آنجا دور شده و به آنطرف رودخانه پرواز کردم.

بچه‌های تیم ما و تیم دوم پروازی که با نگرانی‌ انتظار می‌کشیدند تا شاید خبری به آنها برسد وقتی مرا پشت فرامین هلی‌کوپتر نجات دسته دوم دیدند، در خوشحالی بی‌حد و حصری غرق شدند. آنها با ناباوری نگاهم می‌کردند و در حالیکه شادی، در سیمای قهرمان‌شان موج می‌زد مرا غرق در بوسه‌های محبت‌آمیز خود می‌نمودند. بوسه‌هایی که با اشک شوق همراه بود. لحظه‌هایی فراموش نشدنی و پر التهاب!

حجت شاه محمدی،سید امیرمعصومی
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار