مریم طربی مادر شهید حسن قاسمی دانا درباره شهادت فرزندش گفت: هیچگاه از شهید شدن فرزندم پشیمان نیستم. باید جوانان جانشان را فدا کنند که پرچم اسلام به دست صاحبالزمان (ع) برسد.
شهدای ایران:مادر شهید حسن قاسمی دانا، شهید مدافع حرم گفت: هیچگاه از شهید شدن فرزندم پشیمان نیستم. باید جوانان جانشان را فدا کنند که پرچم اسلام به دست صاحبالزمان (ع) برسد. او نگذاشت در آخرین دیدار رویش را ببوسم چون نمی خواست پایش برای رفتن سست شود.
شهید مدافع حرم «حسن قاسمی دانا» از بسیجیان مشهد در روز دوم شهریور 1363 به دنیا آمد، او دومین پسر خانواده بود و به غیر از خودش سه برادر دیگر هم داشت، حسن پس از اخذ دیپلم در دانشگاه حقوق شهرستان «بردسکن» قبول شد، اما به آنجا نرفت و در نانوایی پدر مشغول به کار شد.
او از روحیه نظامیگری برخوردار بود و به رزم علاقه داشت و این خصوصیت، از او یک بسیجی فعال ساخته بود که همیشه در رزمایشهای عمومی، داوطلبانه حضور داشت.
شهید قاسمی دانا به اهل بیت عصمت و طهارت ارادت ویژهای داشت و این دوستی به گونهای بود که دو ماه محرم و صفر را عزاداری میکرد و لباس مشکی از تنش خارج نمیشد.
همیشه به شهادت فکر میکرد. دلنوشتههای زیادی از او برجای مانده که از خدا مرگ باعزت و جاندادن برای ائمه (ع) را خواهان است.
او به طور داوطلبانه به سوریه رفت و در مدت کوتاهی که در آنجا بود، لیاقتهای خود را نشان داد. اما پس از مدت کوتاهی بر اثر اصابت چند گلوله به شهادت رسید. پیکر پاکش هم زمان با سالروز وفات حضرت زینب (س) در مشهد تشییع و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد.
* روی مرا نبوس تا پایم سست نشود
مریم طربی مادر شهید حسن قاسمی دانا درباره شهادت فرزندش گفت: هیچگاه از شهید شدن فرزندم پشیمان نیستم. باید جوانان جانشان را فدا کنند که پرچم اسلام به دست صاحبالزمان (ع) برسد.
وی درباره خصوصیات بارز شهید خود افزود: حسن مردم دوست، مهربان، عاشق ولایت و رهبری بود و خط قرمزش خط ولایت بود.
مادر شهید مدافع حرم قاسمی دانا درباره لحظه خداحافظی پسرش این طور ادامه می دهد: «دقیقا لحظه لحظهاش را یادداشت کردم، سهشنبه بود، ساعت دو و بیست دقیقه، یک کوله داشت که هر وقت میخواست برود سفر از آن استفاده میکرد، آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانهاش بود را نشویم، آن را همانطور همراه با چفیه در ساکش گذاشت، دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست، برادر کوچکترش هم بود.
موقع خداحافظی احساسی داشتم، میدانستم که دارد به جنگ میرود، سرش را انداخت پایین و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم، یکباره به او گفتم پسرم بیا با هم خداحافظی کنیم. دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد، دویدم به سمتش، آینه و قرآن را برداشتم و از زیر آن قرآن که ردش کردم به سمت ماشین رفت، دیگر طاقت نیاوردم با تشر گفتم حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم. برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه نداد، دستهایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینهاش کشید و عقب رفت.»
مادر این شهید گفت: «اتفاقا همرزمش بعد از شهادت به من گفت که از حسن پرسیده چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود. خیلی با عاطفه و مهربان بود، امکان نداشت کاری از او بخواهم و انجام ندهد. بعد شهادتش هم این را به دوستانش گفتم که شهدای سوری اغلب سر ندارند، روزی که او و 3 نفر از همرزمانش را تشییع کردند، سه نفر بیسر بودند، اما حسن من سر داشت، شاید چون نمیخواست دل مادرش را بشکند، موقع تشییع پیکرش حسابی صورت به صورتش گذاشتم و بوسیدمش.»
مادر شهید دانا توصیه کرد: باید خونها ریخته شود تا اسلام پایدار بماند. من سه پسر دیگر دارم که آرزو میکنم سه فرزند دیگرم هم شهید شوند.
حاجیه خانم طربی افزود: ما نباید تنها شهدا را یاد کنیم، بلکه الگوبرداری از رفتار و کردار شهیدانی که رفتند و کاری حسینی انجام دادند مدنظر است. ما هم که ماندیم باید کار زینبی انجام دهیم.
* خاطره شهید مدافع حرم از حسن قاسمی دانا
شهید «مصطفی صدرزاده» با ذکر خاطراتی در مورد شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا، گفته است: «حسن کار همه را راه میانداخت، از صبح تا شب برنامه اش یک چیز بود، آن هم خدمت به رزمندگان؛ همه بچهها میگفتند «حسن آخر معرفت است»، همه را میخنداند، همه به یک طریقی عاشقش شده بودند.
«یک روز که میخواستیم غذا به دست بچهها برسانیم با موتور راه افتادیم، وسط راه حسن را گم کردم، یک لحظه خیلی ترسیدم، بعد از مدتی حسن برگشت، من تو اوج ناراحتی برگشتم به حسن گفتم خیلی بیمعرفتی، خیلی ناراحت شد، گفتم من را تنها رها کردی گفت نمی دانستم که راه را بلد نیستی. تا شب حرفی نزد، حتی شب شام هم نخورد.
وقت خواب آمد کنارم و گفت دیگه به من بی معرفت نگو، من تمام وجودم را برای همه شما می گذارم، هر چی میخواهی بگی بگو، ولی به من بی معرفت نگو. با این حرف حسن، من گرای او را پیدا کردم، بعد از شهادتش هر وقت کارش داشتم به او متوسل میشدم و میگفتم اگر جواب من را ندهی خیلی بیمعرفتی، خیلی جاها به کمک من آمد، خیلی داداش حسن رو دوست دارم، با اینکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبودیم، اما انگار که ٢٢ سال با هم بودیم، روحمان به هم نزدیک شده بود، همیشه کنارم حسش میکنم.»
یادش گرامی و راهشان پر رهرو باد.
*ایرنا