محمد نیکنفس گفت: «ایوب پاشایی هم با من بود و غریبانه پرپر شدن برادرش را نظاره میکرد. اسماعیل وکیلزاده دستش را روی چهره علی میگرفت که ایوب بیش از این صورت خون آلود برادر را نبیند.»
به گزارش شهدای ایران، هشت سال دفاع مقدس همانند تئاتری است که شاید صحنههای آن برای برخی به دور از تحمل و یا باور باشد. برای شکستن ابهت ابرقدرتهای غرب و شرق، یک، دو و گاهی کل اعضای یک خانواده به میدان نبرد نابرابر جنگ ایران و عراق آمدند. گاهی رخ میداد که در صحنه جنگ؛ اعضای خانواده شاهد شهادت عزیز خود بودند اما برای دفاع از کشور و اسلام، روحیه خود را از دست ندادند.
در گفتوگوی ما با «محمد نیکنفس» از رزمندگان لشکر 31 عاشورا، پرده از صحنه شهادت «علی پاشایی» برداشته که برادرش شاهد شهادتش بود اما تا پایان جنگ مقاوم ایستاد.
نیکنفس در این گفتگو اظهار داشت: خرداد ماه سال 1366 و درست بعد از گذشت سه ماه و نیم از عملیات کربلای 5، خط پدافندی شلمچه را تحویل گرفتیم. خط پدافندی شلمچه برای همسنگرانی که آنجا را دیدهاند، به خصوص همسنگران گردان حبیب ابن مظاهر، خاطرات جگرسوزی دارد.
هر وقت از خط پدافندی شلمچه یاد میکنم، بلافاصله جاده پر از دستاندازهای سهمگین در ذهنم مجسم میشود. جادهای که از میان انبوه موانع عبور میکرد و پس از هشت کیلومتر پیشروی در عمق خاک عراق، ما را به خط اول پدافندی میرساند.
حین عبور از این جاده؛ سیم خاردار، خورشیدی، نبشی و تله منورهایی که بچهها در شب اول عملیات کربلای پنج از آنها به طور معجزهآسا عبور کرده بودند، همگی جلوی چشممان خودنمایی میکرد.
خط پدافندی شلمچه به خط عراقیها خیلی نزدیک بود. فاصله ما با آنها به طور معمول 150 متر و در بعضی از جاها مثل قسمت هلالی، حتی به 50 متر هم میرسید. هلالی، همان قسمتی از خط شلمچه را میگفتند که به طرف خط عراق قوس برداشته بود و فاصله دو خط را به هم نزدیکتر میکرد. به همین خاطر عراقیها این قسمت از خط را با نارنجک تفنگی هم به راحتی میزدند.
استقرار گروهان دوم گردان حبیب ابن مظاهر (لشکر 31 عاشورا) به فرماندهی شهید علی پاشایی از نقطه هلالی خط شلمچه شروع و به سمت جنوب خط پدافندی امتداد یافته و به گروهان سوم الحاق شده بود.
در قسمت هلالی خط پدافندی، دسته یک به فرماندهی علیرضا سارخانی، در قسمت ال شکلی خط، دسته دو به فرماندهی مهدی قنبری و در قسمت بعدی آن که تا گروهان سوم امتداد یافته و دسته سوم به فرماندهی سید محمد فقیه مستقر بود. سنگر فرماندهی گروهان نیز در قسمت دشوار خط پدافندی یعنی ابتدای هلالی قرار داشت.
طول خط شلمچه سختیهای فراوانی داشت ولی سختیهای قسمت هلالی و اطراف آن قابل مقایسه با جاهای دیگر خط نبود. شدت آتش، تلفات زیاد، فشار به اندک نیروهای موجود در خط را بیشتر میکرد.
پس از این که علیرضا سارخانی زخمی و به بیمارستان اعزام شد این قسمت را حاج علی پاشایی به بنده واگذار کرد. ایوب پاشایی برادر کوچک حاج علی هم کنار من بود.
شب دوم حضورم در هلالی، از ناحیه پاشنه پا مجروح شدم اما در خط ماندم. فردای همان روز علیرضا سارخانی با همان حال مجروحش به خط برگشت تا کمبود نیرو جبران شده و روحیه نیروها متعادل شود.
نزدیک ظهر 27 خرداد بود که مهدی قنبری از سنگرهای عراقی واقع در خطوط پشت سرمان که در کربلای پنج بدستمان افتاده بود، مقداری مهمات پیدا و بار تویوتا وانت کرده و در جلوی سنگر علی پاشایی تخلیه کرد؛ ناگهان آتش عراقیها شدت گرفت و با نارنجک تفنگی و خمپاره شصت ما را زیر آتش گرفتند. خمپارهای در کنار ما منفجر شد. من و مهدی قنبری مجروح شدیم و به سنگر اجتماعی برگشتم تا نیروها متوجه مجروحیتم نشوند، ولی شدت خونریزی و خونآلود بودن لباسهایم همه چیز را بیان میکرد.
ایوب پاشایی، کنارم در داخل سنگر اجتماعی بود. حمید غمسوار سراسیمه سر رسید و با دلهره گفت دوربین عکاسیات را بده، حاج علی پاشایی در حال شهید شدن است.
حدود سی متری فاصله داشتم؛ وقتی برگشتم پیکر مطهر و خون آلود علی را در آغوش اسماعیل وکیلزاده دیدم. ترکشی گلوی وی را بریده بود و خون از راه دهان و گوش و سوراخ بینیاش بیرون میزد.
ایوب پاشایی هم با من بود و غریبانه پرپر شدن برادرش را نظاره میکرد. اسماعیل وکیلزاده دستش را روی چهره علی میگرفت که ایوب بیش از این صورت خون آلود برادر را نبیند.
در گفتوگوی ما با «محمد نیکنفس» از رزمندگان لشکر 31 عاشورا، پرده از صحنه شهادت «علی پاشایی» برداشته که برادرش شاهد شهادتش بود اما تا پایان جنگ مقاوم ایستاد.
نیکنفس در این گفتگو اظهار داشت: خرداد ماه سال 1366 و درست بعد از گذشت سه ماه و نیم از عملیات کربلای 5، خط پدافندی شلمچه را تحویل گرفتیم. خط پدافندی شلمچه برای همسنگرانی که آنجا را دیدهاند، به خصوص همسنگران گردان حبیب ابن مظاهر، خاطرات جگرسوزی دارد.
هر وقت از خط پدافندی شلمچه یاد میکنم، بلافاصله جاده پر از دستاندازهای سهمگین در ذهنم مجسم میشود. جادهای که از میان انبوه موانع عبور میکرد و پس از هشت کیلومتر پیشروی در عمق خاک عراق، ما را به خط اول پدافندی میرساند.
حین عبور از این جاده؛ سیم خاردار، خورشیدی، نبشی و تله منورهایی که بچهها در شب اول عملیات کربلای پنج از آنها به طور معجزهآسا عبور کرده بودند، همگی جلوی چشممان خودنمایی میکرد.
خط پدافندی شلمچه به خط عراقیها خیلی نزدیک بود. فاصله ما با آنها به طور معمول 150 متر و در بعضی از جاها مثل قسمت هلالی، حتی به 50 متر هم میرسید. هلالی، همان قسمتی از خط شلمچه را میگفتند که به طرف خط عراق قوس برداشته بود و فاصله دو خط را به هم نزدیکتر میکرد. به همین خاطر عراقیها این قسمت از خط را با نارنجک تفنگی هم به راحتی میزدند.
استقرار گروهان دوم گردان حبیب ابن مظاهر (لشکر 31 عاشورا) به فرماندهی شهید علی پاشایی از نقطه هلالی خط شلمچه شروع و به سمت جنوب خط پدافندی امتداد یافته و به گروهان سوم الحاق شده بود.
در قسمت هلالی خط پدافندی، دسته یک به فرماندهی علیرضا سارخانی، در قسمت ال شکلی خط، دسته دو به فرماندهی مهدی قنبری و در قسمت بعدی آن که تا گروهان سوم امتداد یافته و دسته سوم به فرماندهی سید محمد فقیه مستقر بود. سنگر فرماندهی گروهان نیز در قسمت دشوار خط پدافندی یعنی ابتدای هلالی قرار داشت.
طول خط شلمچه سختیهای فراوانی داشت ولی سختیهای قسمت هلالی و اطراف آن قابل مقایسه با جاهای دیگر خط نبود. شدت آتش، تلفات زیاد، فشار به اندک نیروهای موجود در خط را بیشتر میکرد.
پس از این که علیرضا سارخانی زخمی و به بیمارستان اعزام شد این قسمت را حاج علی پاشایی به بنده واگذار کرد. ایوب پاشایی برادر کوچک حاج علی هم کنار من بود.
شب دوم حضورم در هلالی، از ناحیه پاشنه پا مجروح شدم اما در خط ماندم. فردای همان روز علیرضا سارخانی با همان حال مجروحش به خط برگشت تا کمبود نیرو جبران شده و روحیه نیروها متعادل شود.
نزدیک ظهر 27 خرداد بود که مهدی قنبری از سنگرهای عراقی واقع در خطوط پشت سرمان که در کربلای پنج بدستمان افتاده بود، مقداری مهمات پیدا و بار تویوتا وانت کرده و در جلوی سنگر علی پاشایی تخلیه کرد؛ ناگهان آتش عراقیها شدت گرفت و با نارنجک تفنگی و خمپاره شصت ما را زیر آتش گرفتند. خمپارهای در کنار ما منفجر شد. من و مهدی قنبری مجروح شدیم و به سنگر اجتماعی برگشتم تا نیروها متوجه مجروحیتم نشوند، ولی شدت خونریزی و خونآلود بودن لباسهایم همه چیز را بیان میکرد.
ایوب پاشایی، کنارم در داخل سنگر اجتماعی بود. حمید غمسوار سراسیمه سر رسید و با دلهره گفت دوربین عکاسیات را بده، حاج علی پاشایی در حال شهید شدن است.
حدود سی متری فاصله داشتم؛ وقتی برگشتم پیکر مطهر و خون آلود علی را در آغوش اسماعیل وکیلزاده دیدم. ترکشی گلوی وی را بریده بود و خون از راه دهان و گوش و سوراخ بینیاش بیرون میزد.
ایوب پاشایی هم با من بود و غریبانه پرپر شدن برادرش را نظاره میکرد. اسماعیل وکیلزاده دستش را روی چهره علی میگرفت که ایوب بیش از این صورت خون آلود برادر را نبیند.