وقتی به خانه میرسید، گویی جنگ را میگذاشت پشت در و میآمد داخل خانه. دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی.
به گزارش گروه سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛ از نگاه بینالمللی فرماندهان نظامی و ژنرالها شخصیتهایی خشن و زمختی هستند که شاید هیچگاه خاطره یا نوشتهای از احساسات روابط خانوادگی آنها شنیده نشده است. اینکه گفتهاند مؤمن جمع اضداد است حقیقتی است که در تاریخ دفاع مقدس ما بسیار دیده شده است. آنچه در ادامه میآید خاطراتی از چند سردار شهید در خصوص رفتار آنها در محیط خانوادههاشان است.
*اولینباری که جلوی پای من بلند نشد
تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت وقتی من وارد اتاق میشدم، بلند میشد و به قامت میایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: "نه! شما بد عادت شدهاید؟ من همیشه جلوی تو بلند میشوم. امروز خستهام. به زانو ایستادم." میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و میایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است./راوی: همسر سردار شهید عباس کریمی
*خانه را برای ورود من تمیز میکرد
شاید علاقهاش را خیلی به من نمیگفت، ولی در عمل خیلی به من توجه میکرد. با همین کارهایش غصه دوری از خانوادهام را فراموش میکردم. حقوق که میگرفت، میآمد خانه و تمام پولش را در کمد من میگذاشت. میگفت: "هر جور خودت دوست داری خرج کن." خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت میآمد و از من میگرفت. هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ میشد آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمیگرفت. از اصفهان که بر میگشتم، میدیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباسهایش را خودش میشست و آشپزخانه را مرتب میکرد./راوی:همسر سردار شهید یوسف کلاهدوز
*کفشهایم را جفت میکرد
خجالت میکشیدم که موقع راه رفتن پشت سرم بیاید تا کفشهایم را جفت کند. طعنههای دیگران را شنیده بودم که میگفتند: "آقا ولیالله کفشهای این جوجه رو براش جفت میکنه." آخر، ظاهرش خیلی خشن به نظر میآمد. باورشان نمیشد. باور نمیکردند که چقدر اصرار دارد به من کمک کند./راوی: همسر سردار شهید ولی الله چراغچی
*اجازه نمیداد لباسهایش را بشویم
وقتی به خانه میرسید، گویی جنگ را میگذاشت پشت در و میآمد داخل خانه. دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی. با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که میرسید خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز میگشت. با این حال سعی میکرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستیاش را نسبت به خانه صورت دهد.
به محض ورود میپرسید کم و کسری چی دارید؟ مریض که نیستید؟ چیزی نمیخواهید؟ بعد آستین بالا میزد و پا به پای من در آشپزخانه کار میکرد، غذا میپخت. ظرف میشست. حتی لباسهایش را نمیگذاشت من بشویم. میگفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است، تو نمیتوانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر میگشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون میکرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست میآورد، ما را میبرد گردش./راوی: همسر سردار شهید محمدرضا دستواره
*دستم را بخاطر خدمت به مادر خودم بوسید!
یک هفته بود که مادرم را در بیمارستان بستری کردیم. مصطفی به من سفارش کرد که "شما بالای سر مادرتان بمانید و حتی شبها رهایش نکنید." من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم.
یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید. میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: "برای چی مصطفی؟" گفت: "این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید." گفتم: "از من تشکر میکنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها میکنید." گفت "دستی که به مادرش خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید." هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم./راوی:همسر سردار شهید مصطفی چمران
*واقعاً احساس خوشبختی میکردم
وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه میآمد، آنقدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جادهها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمیداد. مینشست و به من میگفت در این چند روزی که نبودم چه کار کردهای؟ چه کتابی خواندهای؟ و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختی میکردم./راوی: همسر سردار شهید حسن باقری
*نمیگذاشت ناراحتیام بماند
نمیگذاشت اخمم باقی بماند. کاری میکرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام میشد./راوی: همسر سردار شهید عباس بابایی
*یک شب من بچهداری میکردم یک شب او
همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که میشد، قبل از حرف زدن لبخند میزد. عصبانی نمیشد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. گاهی وقتها از شدت خستگی خوابش نمیبرد. یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم. نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. اما با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود. مثلاً اجازه نمیداد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. میگفت: یک شب من، یک شب شما...
یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور میکرده که همسرشان به منزل نمیآید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست میخوریم... /راوی: همسر سردار شهید علیرضا عاصمی
*فقط تا پشت در فرمانده بود
فقط تا پشت در فرمانده بود. هیچوقت نشد بخواهد به زور حرفش را به من تحمیل کند. در تمام زندگیمان فقط یکبار صدایش را سرم بلند کرد./راوی:همسر سردار شهید اسماعیل دقایقی
*شرمندم که همسر خوبی نبودم
حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت "من شرمنده تو هستم. من نمیتوانم همسر خوبی برای تو باشم." پرسیدم "عملیات چطور بود؟" گفت "خوب بود." گفتم "شکستش خوب بود؟!" گفت "جنگ است دیگر." با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت "جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه." وقتی عباس به خانه میآمد، ما نمیفهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است/ راوی: همسر سردار شهید عباس کریمی
منبع: کتاب همسرداری سرداران شهید
*اولینباری که جلوی پای من بلند نشد
تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت وقتی من وارد اتاق میشدم، بلند میشد و به قامت میایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: "نه! شما بد عادت شدهاید؟ من همیشه جلوی تو بلند میشوم. امروز خستهام. به زانو ایستادم." میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و میایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است./راوی: همسر سردار شهید عباس کریمی
*خانه را برای ورود من تمیز میکرد
شاید علاقهاش را خیلی به من نمیگفت، ولی در عمل خیلی به من توجه میکرد. با همین کارهایش غصه دوری از خانوادهام را فراموش میکردم. حقوق که میگرفت، میآمد خانه و تمام پولش را در کمد من میگذاشت. میگفت: "هر جور خودت دوست داری خرج کن." خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت میآمد و از من میگرفت. هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ میشد آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمیگرفت. از اصفهان که بر میگشتم، میدیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباسهایش را خودش میشست و آشپزخانه را مرتب میکرد./راوی:همسر سردار شهید یوسف کلاهدوز
*کفشهایم را جفت میکرد
خجالت میکشیدم که موقع راه رفتن پشت سرم بیاید تا کفشهایم را جفت کند. طعنههای دیگران را شنیده بودم که میگفتند: "آقا ولیالله کفشهای این جوجه رو براش جفت میکنه." آخر، ظاهرش خیلی خشن به نظر میآمد. باورشان نمیشد. باور نمیکردند که چقدر اصرار دارد به من کمک کند./راوی: همسر سردار شهید ولی الله چراغچی
*اجازه نمیداد لباسهایش را بشویم
وقتی به خانه میرسید، گویی جنگ را میگذاشت پشت در و میآمد داخل خانه. دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی. با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که میرسید خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز میگشت. با این حال سعی میکرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستیاش را نسبت به خانه صورت دهد.
به محض ورود میپرسید کم و کسری چی دارید؟ مریض که نیستید؟ چیزی نمیخواهید؟ بعد آستین بالا میزد و پا به پای من در آشپزخانه کار میکرد، غذا میپخت. ظرف میشست. حتی لباسهایش را نمیگذاشت من بشویم. میگفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است، تو نمیتوانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر میگشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون میکرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست میآورد، ما را میبرد گردش./راوی: همسر سردار شهید محمدرضا دستواره
*دستم را بخاطر خدمت به مادر خودم بوسید!
یک هفته بود که مادرم را در بیمارستان بستری کردیم. مصطفی به من سفارش کرد که "شما بالای سر مادرتان بمانید و حتی شبها رهایش نکنید." من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم.
یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید. میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: "برای چی مصطفی؟" گفت: "این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید." گفتم: "از من تشکر میکنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها میکنید." گفت "دستی که به مادرش خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید." هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم./راوی:همسر سردار شهید مصطفی چمران
*واقعاً احساس خوشبختی میکردم
وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه میآمد، آنقدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جادهها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمیداد. مینشست و به من میگفت در این چند روزی که نبودم چه کار کردهای؟ چه کتابی خواندهای؟ و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختی میکردم./راوی: همسر سردار شهید حسن باقری
*نمیگذاشت ناراحتیام بماند
نمیگذاشت اخمم باقی بماند. کاری میکرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام میشد./راوی: همسر سردار شهید عباس بابایی
*یک شب من بچهداری میکردم یک شب او
همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که میشد، قبل از حرف زدن لبخند میزد. عصبانی نمیشد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. گاهی وقتها از شدت خستگی خوابش نمیبرد. یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم. نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. اما با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود. مثلاً اجازه نمیداد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. میگفت: یک شب من، یک شب شما...
یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور میکرده که همسرشان به منزل نمیآید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست میخوریم... /راوی: همسر سردار شهید علیرضا عاصمی
*فقط تا پشت در فرمانده بود
فقط تا پشت در فرمانده بود. هیچوقت نشد بخواهد به زور حرفش را به من تحمیل کند. در تمام زندگیمان فقط یکبار صدایش را سرم بلند کرد./راوی:همسر سردار شهید اسماعیل دقایقی
*شرمندم که همسر خوبی نبودم
حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت "من شرمنده تو هستم. من نمیتوانم همسر خوبی برای تو باشم." پرسیدم "عملیات چطور بود؟" گفت "خوب بود." گفتم "شکستش خوب بود؟!" گفت "جنگ است دیگر." با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت "جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه." وقتی عباس به خانه میآمد، ما نمیفهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است/ راوی: همسر سردار شهید عباس کریمی
منبع: کتاب همسرداری سرداران شهید