این فرماندهان پاسدار بودند و لباس سپاه برایشان مقدس بود؛ در وصیتنامههایشان مینوشتند: «مرا با لباس سپاه دفن کنید» تا در روز قیامت در همین لباس با مولایشان امام حسین(ع) محشور شوند.
به گزارش شهدای ایران، پاسدار بودن و لباس سپاه برایشان مقدس بود؛ میخواستند لباس آخرتشان هم لباس سپاه باشد تا در روز قیامت در همین لباس با مولایشان امام حسین(ع) محشور شوند.
شهید حسن باقری
میبینیم که فرمانده شهید «حسن باقری» در وصیتنامهاش بیان کرده است: «در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی، جان دادن و مال دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام با خلوص نیت را پیدا کنیم. در مورد درآمدها، چیزی به آن صورت ندارم و همین بضاعت مزجاه را هم خمسش را دادهام و بقیه را هم در راه کمک رساندن به جنگجویان و سربازان اسلام با سپاه کفر خرج کنند... در صورت امکان با لباس سپاه مرا دفن کنید».
شهید نادر مهدوی
فرمانده شهید «نادر مهدوی» در وصیتنامهاش نوشته بود: «ما مرد جنگیم و از کشته شدن نمیهراسیم و مرگ را با جان و دل می خریم. برای ما یکسان است که مرگ به جانب ما بیاید یا ما به جانب مرگ برویم ... مرا با لباس سپاه دفن کنید. خونهای بدنم را هم پاک نکنید».
شهید عبدالرحمان عطوان
و روایت میکنیم از فرمانده شهید «عبدالرحمان عطوان»، شهیدی که همین وصیت را کرد و «قیصر امینپور» برای او شعری سرود.
***
عبدالرحمان نماز ظهر و عصرش را که خواند دو زانو روبروی مادر نشست.
ـ مادر، میخواهم برای یکی که خیلی برام عزیزه کادو بخری!.
ـ دوست داری کادوی گرونی باشه یا ارزون؟! اصلاً خودت بگو قیمتش چقدر باشه.
ـ نه مادر! او اون قدر برام عزیزه که مطمئنم در هیج مغازه و بازاری چیزی وجود نداره که ارزش اون را داشته باشه!
ـ مگه اون کیه که این قدر برای تو عزیزه و اصلاً چرا من باید براش هدیه بخرم؟!
ـ اون عزیز، خداست!
مادر که همه ماجرا را فهمیده بود از اینکه او با ایماء و اشاره حرفش را گفته بود بر آشفت.
ـ یعنی میگی تو رو به خدا کادو بدم؟!
بعد هم بغضش ترکید و زار زار گریه کرد.
عبدالرحمان مجبور شد لحن خودش را عوض کند و از راه دیگری وارد شود.
ـ مادر من! این همه تو جبهه تعریف تو رو کردهام و به بچهها گفتم مادرم خیلی صبر و استقامت داره! اون وقت تو میخوای من جلو دیگرون سرافکنده بشم؟! از تو میخوام که پدر و خواهران و برادرانم را دلداری بدی و سمبلی از استقامت باشی.
این را گفت و دست مادر را بوسید و با بدرقهاش راهی منطقه عملیاتی شوش شد.
عبدالرحمان، ساعاتی بعد وصیتنامه کوتاه خود را مینویسد و وسایل شخصیاش را به دوستانش میدهد و تنها عکس امام و لباس سپاه را نزد خودش نگاه میدارد؛ وقتی یکی از دوستان تقاضای عکس امام را از او میکند، ناراحت شده و میگوید: «من دو چیز را برای خودم باقی میگذارم همین عکس امام و لباس پاسداریام را!».
عبدالرحمان بامداد سیامین روز از بهار سال 1360 با گلوله دشمن آسمانی شد و خانواده و دوستانش این چند کلمه را از «عبدالرحمن عطوان» به یادگار در گوشه قلبشان نشاندند:
1 ـ تفنگ و وسایل جنگیام را به برادر بزرگم در صورتی که سپاه اجازه دهد، بدهید.
2ـ کتابخانهام نصیب بچههای محل.
3 ـ مرا با همان لباس سبز سپاه و بدون غسل دفن کنید.
زندهیاد «قیصر امینپور» در وصف شهید «عبدالرحمن عطوان» شعری سرود:
این سبز سرخ کیست؟
این سبز سرخ چیست که میکارید؟
این زن که بود
که بانگ «خوانگریو» محلی را
از یاد برده بود
با گردنی بلندتر از حادثه
بالاتر از تمام زنان ایستاده بود
و با دلی وسیعتر از حوصله
در ازدحام و همهمه «کل» میزد؟
این مادر که بود که میخندید؟
وقتی که لحظه، لحظه رفتن بود
آن سبز، با سخاوت خورشید
بخشید هر چه داشت
جز آن لباس سبز
و نقش آن کلام الهی را
رهتوشه شهید همین بس
یک جامه یک کلام
تصویری از امام
او را چنان که خواست
با آن لباس سبز بکارید
تا چون همیشه سبز بماند
تا چون همیشه سبز بخواند
او را
وقتی که کاشتند
هم سبز بود هم سرخ
آنگاه
آن یار بیقرار
آرام در حضور خدا آسود
هر چند سرخ سرخ به خاک افتاد
اما
این ابتدای سبزی او بود...
*فارس