عبدالصمد امام پناه اندیشهای فرا جغرافیایی در سر داشت و دلش برای تمام مظلومانی میتپید که در اقصی نقاط جهان گرفتار ظلم و ستم دژخیمان بودند.
شهدای ایران: شهدا حقایق جاودانه حیات بشریتاند که ادارک ما برای استنباط آرمانهای الهی ایشان ناتوان است. کسانی که سرِ بزنگاه هوشیارانه راه حق را شناختند و برای نصرت جبهه حق شتافتند، باید در کنار انبیاء و ائمه(ع) شفاعت کنندهی امت پیامبر(ص) نیز باشد.
کسانی چون سیدعبدالصمد امامپناه که در دورانی دم از جبهه مقاومت اسلامی زد که هنوز ادبیات این تفکر نه در بین مردم عادی که حتی در بین بسیاری از رزمندگان و پیشکسوتان جنگ رخنه نکرده بود.
از حجرهی طلبگی در قم تا نبرد دلاورانه در بیروت
جهان بینی این جوان تبریزی که با دست نوشتههای چمران پیکر بندی شده بود، او را از گوشهی دنج و پر معرفت حجرهی طلبگیِ قم به بیابانهای بیروت گسیل داد و مبارزهی مستقیم با اسرائیل را برگزید. صمد اندیشه ای فرا جغرافیایی در سر داشت؛ دل او برای همه مسلمانان می تپید؛ همه مسلمانانی که در اقصی نقاط این جهان زیر بار ظلم و ستم دژخیمان کمر خم کرده بودند؛ شاید این حس او از همان عرق شیعی او سر چشمه می گرفت و خواب خوش را از چشمان او می ربود تا اینکه پس از هشت ماه نبرد دلیرانه در رکاب سیدحسن نصرالله به فوزی عظیم رساند.
میر یعقوب امام پناه میگوید: عبدالصمد متولد 15 آذرماه سال 1348 در شهر تبریز بود. با توجه به اینکه خودم از شاگردان مکتب امام خمینی(ره) بودم و در خط انقلاب و جبهه فعالیت میکردم عبدالصمد نیز مرید این مرام شده بود اما به خاطر درس و مدرسه او را از حضور در جبهه منع کرده بودم. میگفتم این جنگ به این زودیها تمام نمیشود تو مشغول درس باش؛ البته ایشان هم به حرفم گوش میداد. تا اینکه دیپلم گرفت و به سربازی در سپاه پاسداران رفت.
فرار از سربازی برای پیوستن به صف مبارزین لبنانی
وقتی به مرخصی آمد، هنگام برگشت تصمیم گرفته بود که برود لبنان لذا به سمت مرز ترکیه رفته بود. در مرز نیروهای سپاه او را دستگیر کرده و بازگردانده بودند.
گفتم عزیزم شما سرباز دولت هستید و مسئولیت دارید. چشمی گفت و دوباره برگشت به پادگان تا اینکه سربازیاش تمام شد و دوباره هوای رفتن به سرش زد که باز مانع شدم گفتم شما حتی زبان آنها را بلد نیستی میخواهی بروی چه بگویی؟ اما میدانستم که برای اسلام در مختصات ذهنی او مرزی تعریف نشده است.
تا اینکه به خواست خودش راهی قم شد و چهارسال طلبگی در محضر علما را تجربه کرد. در آنجا هم زبان عربی را آموخته بود هم با دست نوشتههای شهید چمران و گروه چریکی مانوس شده و با رزمندگان سپاه قدس هم آشنایی بهم زده بود. و بلاخره به طریق اولی با مسیر خودش به راه افتاد. ابتدا به سوریه رفت و از آن جا وارد لبنان شد تا در کنار سایر برادران دینی مقابل ظلم صهیونیست بایستد. صمد در یکی از دست نوشته اش این گونه نگاشته: «مسلمانان دو قبله دارند، کعبه برای عبادت و قدس برای شهادت»
آخرین دیدار
پیش از اینکه اعزام شود به تبریز آمد. آنموقع ما درگیر عروسی داییاش بودیم. او هم مراعات کرده و چیزی نگفته بود؛ حتی در وصیت نامهاش نوشته بود "پدر و مادر گرامی برای آخرین بار دستتان را میبوسم امیدوارم همیشه ایام را مثل امروز خوش بگذرانید." وقتی بعد از رفتنش به خانه برگشتیم وصیت نامه اش را پیدا کردم و از متنی که نگاشته بود به این باور رسیدم که دیگر او را نخواهیم دید و عبدالصمد خود را برای شهادت مهیا کرده است.
عبدالصمد مدت 8 ماه در جبهه ی لبنان جنگید و یک دستش را در راه دفاع از اسلام به پیشگاه احدیت تقدیم کرد و بالاخره در تاریخ 26 فروردین 75 در سن 27 سالگی ملکوت را مقابل چشمانش دید و با آغوش باز پذیرایش شد ولی بر آستان حضرتش بی سر و بی دست باید رفت. او ابایی نداشت و سر و دست را با کمال میل تقدیم کرد و با اصابت راکتهای اسرائیلی به خودرشان که در راه بیروت بود به شهادت رسید. 5 روز بعد پیکر خون آلودش به تبریز آمد و غریبانه تشیع و تدفین شد.
بخشی از وصیت نامه شهید جبهه مقاومت اسلامی؛
"پدر و مادر گرامی برای آخرین بار دستتان را میبوسم امیدوارم همیشه ایام را مثل امروز خوش بگذرانید. چون دیدم آمادگی پذیرش واقعیت را ندارید لذا مجبورم این گونه خداحافظی کنم. ولی راضی نمیشوم دلم می خواست صاف کنار هم بایستید و من پایتان را ببوسم و بعد با روی گشاده و بشاش از هم دیگر جدا شویم. البته باز هم به همدیگر می رسیم. انشاءالله اگر خداوند بخواهد در آن دنیا تلافی می کنم. چون این دنیا را کوچکتر و پستتر از آن دیدم که بتوانم بوسیله اشیائش شما را مسرور کنم. من این را از خداوند سالهاست که خواستهام و منتظر بودم. حال خداوند راضی شده و جوابم را داده است. پس شما هم راضی باشید به رضای خداوند و بدانید هر حرفی غیر این کفر و وسوسه شیطان است.
وقتی به مرخصی آمد، هنگام برگشت تصمیم گرفته بود که برود لبنان لذا به سمت مرز ترکیه رفته بود. در مرز نیروهای سپاه او را دستگیر کرده و بازگردانده بودند.
گفتم عزیزم شما سرباز دولت هستید و مسئولیت دارید. چشمی گفت و دوباره برگشت به پادگان تا اینکه سربازیاش تمام شد و دوباره هوای رفتن به سرش زد که باز مانع شدم گفتم شما حتی زبان آنها را بلد نیستی میخواهی بروی چه بگویی؟ اما میدانستم که برای اسلام در مختصات ذهنی او مرزی تعریف نشده است.
تا اینکه به خواست خودش راهی قم شد و چهارسال طلبگی در محضر علما را تجربه کرد. در آنجا هم زبان عربی را آموخته بود هم با دست نوشتههای شهید چمران و گروه چریکی مانوس شده و با رزمندگان سپاه قدس هم آشنایی بهم زده بود. و بلاخره به طریق اولی با مسیر خودش به راه افتاد. ابتدا به سوریه رفت و از آن جا وارد لبنان شد تا در کنار سایر برادران دینی مقابل ظلم صهیونیست بایستد. صمد در یکی از دست نوشته اش این گونه نگاشته: «مسلمانان دو قبله دارند، کعبه برای عبادت و قدس برای شهادت»
آخرین دیدار
پیش از اینکه اعزام شود به تبریز آمد. آنموقع ما درگیر عروسی داییاش بودیم. او هم مراعات کرده و چیزی نگفته بود؛ حتی در وصیت نامهاش نوشته بود "پدر و مادر گرامی برای آخرین بار دستتان را میبوسم امیدوارم همیشه ایام را مثل امروز خوش بگذرانید." وقتی بعد از رفتنش به خانه برگشتیم وصیت نامه اش را پیدا کردم و از متنی که نگاشته بود به این باور رسیدم که دیگر او را نخواهیم دید و عبدالصمد خود را برای شهادت مهیا کرده است.
عبدالصمد مدت 8 ماه در جبهه ی لبنان جنگید و یک دستش را در راه دفاع از اسلام به پیشگاه احدیت تقدیم کرد و بالاخره در تاریخ 26 فروردین 75 در سن 27 سالگی ملکوت را مقابل چشمانش دید و با آغوش باز پذیرایش شد ولی بر آستان حضرتش بی سر و بی دست باید رفت. او ابایی نداشت و سر و دست را با کمال میل تقدیم کرد و با اصابت راکتهای اسرائیلی به خودرشان که در راه بیروت بود به شهادت رسید. 5 روز بعد پیکر خون آلودش به تبریز آمد و غریبانه تشیع و تدفین شد.
بخشی از وصیت نامه شهید جبهه مقاومت اسلامی؛
"پدر و مادر گرامی برای آخرین بار دستتان را میبوسم امیدوارم همیشه ایام را مثل امروز خوش بگذرانید. چون دیدم آمادگی پذیرش واقعیت را ندارید لذا مجبورم این گونه خداحافظی کنم. ولی راضی نمیشوم دلم می خواست صاف کنار هم بایستید و من پایتان را ببوسم و بعد با روی گشاده و بشاش از هم دیگر جدا شویم. البته باز هم به همدیگر می رسیم. انشاءالله اگر خداوند بخواهد در آن دنیا تلافی می کنم. چون این دنیا را کوچکتر و پستتر از آن دیدم که بتوانم بوسیله اشیائش شما را مسرور کنم. من این را از خداوند سالهاست که خواستهام و منتظر بودم. حال خداوند راضی شده و جوابم را داده است. پس شما هم راضی باشید به رضای خداوند و بدانید هر حرفی غیر این کفر و وسوسه شیطان است.
اگر بغضی هم دست داد فقط و فقط به یاد مصایب اباعبدالله الحسین (ع) اشک بریزند. چون من گناهکار و عاصی چیزی نیستم که قابل این باشم. هر چه هست در دامن این بزرگواران است. گریه کنید تا دست همه ما را بگیرند. از مادرم حضرت زهرا (س) صبر بخواهید. همو بود که مرا به ساحل نجات رسانید و الا خدا میداند در چه سرگردانیای بودم. مبادا فکر کنید که مرا از دست دادهاید. بهتر است از قول شهید بهشتی برایتان بگویم که میگفت: ما شهیدان را از دست ندادهایم. بلکه به دست آوردهایم و غلط است که میگویند از دست رفته خودمان هم موقعی به دست میآییم که روزی به شهادت برسیم. وصیتی هم دارم که نگذارید بعد سوء استفادهای بشود. از همه آشنایان حلالیت بخواهید. و السلام علیکم و رحمهالله و برکاته"
*آناج