من فکر می کنم، تنها منجی روایت فتح، شهادت آوینی بود. اگر زنده مانده می ماند، پیش بینی من این بود که بعد از دو یا سه سال، درِ روایت تخته می شد. چرا؟ چون آدمی نبود که کوتاه بیاید و تغییر را بپذیرد. فشار های بیرونی هم فراوان بود. حتی بچه های قدیم روایت فتح هم با او به شدت مشکل داشتند، هیچ کدام هم به کمکش نیامدند. به عبارتی با همه ی این فشار ها، آوینی وقتی شهید شد، اوج آن بهایی را که می توانست برای حفظ این نهاد بدهد، داد تا این> حفظ شود.
شهدای ایران: در همان دوره که تازه جنگ تمام شده بود، مرتضی نیم نگاهی به لبنان داشت. بچه ها یک سفر به لبنان رفته بودند. خودش را به خاطر ندارم که رفته باشد، اما دو- سه گروه فرستاده بود که بروند و فیلم بگیرند و بیاورند. می خواست کاری درباره لبنان انجام دهد. مسئولین آن دوره ی جهاد تلویزیون، نه تنها کمکش نبودند، که به شدت در مقابلش ایستادند. حتی کار به جایی رسید که به او کلّی تهمت مالی زدند و می خواستند به خاطر این ماجرا دادگاهی اش کنند. می گفتند این آدم معلوم نیست کجاست و در عین حال حق ماموریت های کلان بچه ها را می گیرد. به شدت دل شکسته شد و رها کرد. ماجرایی که سر برنامه <<سراب>> هم پیش آمد، موُثر بود.در ماجرای <<سراب>> بچه های وزارت اطلاعات، سفارش دهنده ی کار بودند. قرار بود که در این کار، هم به علت مهاجرت پرداخته شود، هم به معلول<<تبعات مهاجرت>>، ولی مجموعه ای که به عنوان <<سراب>> کار می کردیم، تنها بخش اولش معلول بود. وقتی بخش اول تمام شد، دوستان سفارش دهنده زیر بار نرفتند که به علت هم پرداخته شود. مرتضی می گفت ما تبلیغات مهاجر را می گوییم که چه اتفاقی برای کسانی می افتد که مهاجرت می کنند، اما از یک سو هم باید خودمان را نقد کنیم و بگوییم چرا این افراد مملکت را ترک می کنند. چرا زندگی اش را به حراج می گذارد و همه ی هستی زن و بچه اش را بر می دارد و از کشور خارج می شود. می گفت این طرف ماجرا را هم باید بررسی کنیم. اما برای این بخش، آن دوستان زیر بار نرفتند و به همین خاطر، مرتضی هم قهر کرد و این کار را نیز رها کرد و با اتفاقات قبلی هم که در جهاد تلویزیون افتاده بود، کلاً جهاد را رها کرد.
به این شکل، هر دو اثر شاخصی که آوینی پس از جنگ کار کرد، یعنی <<انقلاب سنگ>> و <<سراب>> برای او به یک تجربه تلخ و درد آور تبدیل شد. اولی به خاطر تهمت هایی که شنید و دومی به خاطر نیمه کاره ماندن، و عجیب این جا است که یکی از آدم هایی که به شدت مقابل آوینی ایستاده بود و اگر جلویش را نمی گرفتند تا پای کشاندن آوینی به دادگاه ایستاده بود، با سرطان حنجره از دنیا رفت. من آدم خرافی نیستم، اما این اتفاق افتاد.
آن زمان در یک صحبت، << آقا >> گفته بودند که روایت فتح باید ادامه پیدا کند. از آوینی پرسیدم: آقا مرتضی! حالا آقا این مسئله را گفتند، تو چرا فکر میکنی که این کار وظیفه ی تو است؟ گفت: منظور آقا از<<روایت فتح>>، همان کاری است که در زمان جنگ پخش می شد، آن را هم من می ساختم، پس خطاب ایشان به من است. ماجرا را به صورت یک تکلیف می دید، علی رغم این که خود مرتضی هم انگیزه های شخصی فراوانی برای ادامه ی کار داشت.
مرتضی در آغاز، نگاهش به مسائل کلان جهان اسلام بود و اصلاً خودش را محدود به مرز های جغرافیایی نمی کرد، اما شرایط مجبورش کرد محدود شود، از طرفی فکر می کرد که اگر به حوزه ی جنگ برگردد، دیگر این حواشی که اطرافش شکل می گرفت، کم تر می شود.
قرار مرتضی اصلاً این نبود که خودش شخصاً فیلم بسازد. می گفت من یک فکری دارم و دوست دارم این فکر بسط و گسترش پیدا کند، نه این که خودم یک برنامه ساز بشوم، می خواهم خودم را تکثیر کنم.
مرتضی گروه ها را راه انداخت، آن هم از بین بچه هایی که می دانست واقعاً توانایی دارند، اما به شدت آنها را از خودش رنجاند، چون کار مطابق دیدش در نمی آمد، عصبانی می شد، می گفت: من می خواستم این طرف بروند، آن ها آن طرف رفتند. در نتیجه همه ی تصاویری را که گرفته بودند حذف کرد. مشکل این بود که نگاه بچه هایی که می رفتند و آن فیلم ها را می گرفتند، با نگاه آوینی متفاوت بود. یک جهان بیبنی را با دو جرقه، نمی شود از خود به دیگران منتقل کرد. نگاه های او یک شبه به دست نیامده بود که یک شبه منتقل شود و همین باعث شد که نگاه آوینی اصلاً منتقل نشود.
تا توانستند برایش حاشیه ساختند. حتی نزدیکانش به او می گفتند: فلانی! ببین این هم یک بازی جدید است. این بازی هارا در می آوری که خودت را نشان بدهی. یادم هست نشسته بودیم برای مونتاژ تصاویری که خودش به عنوان مصاحبه گر در تصویر بود، معنی هم نداشت که نباشد. چه بسا در بعضی جاها عمد داشت که خودش حضور داشته باشد. این را گذاشتند به حساب این که تو می خواهی بگویی من همان هستم که زمان جنگ بودم. آن زمان نبودی، الان یک فرصتی پیدا کردی به اسم جنگ که می خواهی خودت را معرفی کنی و بگویی من هم فیلم ساز بودم و فیلم ساختم. از شنیدن این حرف ها طوری عصبانی شد که گفت: همه ی تصاویر خودم را حذف کن. گفتم: تو این فیلم هارا با این شیوه گرفتی، دیگر چیزی نمی ماند. گفت: نه حذف کن. هرجا تصویرش بود، حذف کردم، اما سوال هایی که کرده بود، ماند. بعد، از آوینی ایراد گرفتند که چرا خودت سوال می کنی، چرا صدای خودت هست؟ بعد گفت: این ها را هم حذف کن. با این وضع عملاً هیچ چیز نمی ماند.
من فکر می کنم، تنها منجی روایت فتح، شهادت آوینی بود. اگر زنده مانده می ماند، پیش بینی من این بود که بعد از دو یا سه سال، درِ روایت تخته می شد. چرا؟ چون آدمی نبود که کوتاه بیاید و تغییر را بپذیرد. فشار های بیرونی هم فراوان بود. حتی بچه های قدیم روایت فتح هم با او به شدت مشکل داشتند، هیچ کدام هم به کمکش نیامدند. به عبارتی با همه ی این فشار ها، آوینی وقتی شهید شد، اوج آن بهایی را که می توانست برای حفظ این نهاد بدهد، داد تا این<< نهاد>> حفظ شود.
به این شکل، هر دو اثر شاخصی که آوینی پس از جنگ کار کرد، یعنی <<انقلاب سنگ>> و <<سراب>> برای او به یک تجربه تلخ و درد آور تبدیل شد. اولی به خاطر تهمت هایی که شنید و دومی به خاطر نیمه کاره ماندن، و عجیب این جا است که یکی از آدم هایی که به شدت مقابل آوینی ایستاده بود و اگر جلویش را نمی گرفتند تا پای کشاندن آوینی به دادگاه ایستاده بود، با سرطان حنجره از دنیا رفت. من آدم خرافی نیستم، اما این اتفاق افتاد.
آن زمان در یک صحبت، << آقا >> گفته بودند که روایت فتح باید ادامه پیدا کند. از آوینی پرسیدم: آقا مرتضی! حالا آقا این مسئله را گفتند، تو چرا فکر میکنی که این کار وظیفه ی تو است؟ گفت: منظور آقا از<<روایت فتح>>، همان کاری است که در زمان جنگ پخش می شد، آن را هم من می ساختم، پس خطاب ایشان به من است. ماجرا را به صورت یک تکلیف می دید، علی رغم این که خود مرتضی هم انگیزه های شخصی فراوانی برای ادامه ی کار داشت.
مرتضی در آغاز، نگاهش به مسائل کلان جهان اسلام بود و اصلاً خودش را محدود به مرز های جغرافیایی نمی کرد، اما شرایط مجبورش کرد محدود شود، از طرفی فکر می کرد که اگر به حوزه ی جنگ برگردد، دیگر این حواشی که اطرافش شکل می گرفت، کم تر می شود.
قرار مرتضی اصلاً این نبود که خودش شخصاً فیلم بسازد. می گفت من یک فکری دارم و دوست دارم این فکر بسط و گسترش پیدا کند، نه این که خودم یک برنامه ساز بشوم، می خواهم خودم را تکثیر کنم.
مرتضی گروه ها را راه انداخت، آن هم از بین بچه هایی که می دانست واقعاً توانایی دارند، اما به شدت آنها را از خودش رنجاند، چون کار مطابق دیدش در نمی آمد، عصبانی می شد، می گفت: من می خواستم این طرف بروند، آن ها آن طرف رفتند. در نتیجه همه ی تصاویری را که گرفته بودند حذف کرد. مشکل این بود که نگاه بچه هایی که می رفتند و آن فیلم ها را می گرفتند، با نگاه آوینی متفاوت بود. یک جهان بیبنی را با دو جرقه، نمی شود از خود به دیگران منتقل کرد. نگاه های او یک شبه به دست نیامده بود که یک شبه منتقل شود و همین باعث شد که نگاه آوینی اصلاً منتقل نشود.
تا توانستند برایش حاشیه ساختند. حتی نزدیکانش به او می گفتند: فلانی! ببین این هم یک بازی جدید است. این بازی هارا در می آوری که خودت را نشان بدهی. یادم هست نشسته بودیم برای مونتاژ تصاویری که خودش به عنوان مصاحبه گر در تصویر بود، معنی هم نداشت که نباشد. چه بسا در بعضی جاها عمد داشت که خودش حضور داشته باشد. این را گذاشتند به حساب این که تو می خواهی بگویی من همان هستم که زمان جنگ بودم. آن زمان نبودی، الان یک فرصتی پیدا کردی به اسم جنگ که می خواهی خودت را معرفی کنی و بگویی من هم فیلم ساز بودم و فیلم ساختم. از شنیدن این حرف ها طوری عصبانی شد که گفت: همه ی تصاویر خودم را حذف کن. گفتم: تو این فیلم هارا با این شیوه گرفتی، دیگر چیزی نمی ماند. گفت: نه حذف کن. هرجا تصویرش بود، حذف کردم، اما سوال هایی که کرده بود، ماند. بعد، از آوینی ایراد گرفتند که چرا خودت سوال می کنی، چرا صدای خودت هست؟ بعد گفت: این ها را هم حذف کن. با این وضع عملاً هیچ چیز نمی ماند.
من فکر می کنم، تنها منجی روایت فتح، شهادت آوینی بود. اگر زنده مانده می ماند، پیش بینی من این بود که بعد از دو یا سه سال، درِ روایت تخته می شد. چرا؟ چون آدمی نبود که کوتاه بیاید و تغییر را بپذیرد. فشار های بیرونی هم فراوان بود. حتی بچه های قدیم روایت فتح هم با او به شدت مشکل داشتند، هیچ کدام هم به کمکش نیامدند. به عبارتی با همه ی این فشار ها، آوینی وقتی شهید شد، اوج آن بهایی را که می توانست برای حفظ این نهاد بدهد، داد تا این<< نهاد>> حفظ شود.
محمد علی فارسی
*کتاب تکرار یک تنهایی،انتشارات نشر یازهراص69