"وقتی صدای تیر را شنیدم بهسمت ماشین حرکت کردم و پدرم را غرق در خون دیدم، بهسرعت ایشان را به بیمارستان رساندیم ولی گلولهها به نقطه حساس بدن ایشان یعنی سر، مغز و جمجمه اصابت کرده بود...".
شهدای ایران: در سالهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، وقتی هنوز رژیم طاغوت با قدرت بر سر کار بود، در ارتش شاهنشاهی چند افسر جوان، تشکلهای مخفیای را بهوجود آوردند که ویژگی بارز همه آنها ایمان و اعتقاد به مبانی دینی بود.
اگرچه شاید برخی از این تشکلها بدون اطلاع از یکدیگر شکل گرفت، اما بعدها (پس از پیروزی انقلاب) افراد شاخص این جمع، از فرماندهان ارتش شدند و در کوران انقلاب که تقریباً همه گروهها شعار انحلال ارتش را سر میدادند، اینها با حمایت امام خمینی(ره) ارتش را حفظ کردند.
از جمله این افراد، «علی صیاد شیرازی» بود که در آن مقطع در اصفهان خدمت میکرد.
دوران کودکی شهید صیادشیرازی
علی صیاد شیرازی اهل روستای درگز از توابع خراسان، در چهارم خرداد ماه سال 1323 از مادری با اصالتی نائینی و پدری اهل عشایر قشقایی متولد شد. پدرش بعدها به عضویت ژاندارمری درآمد و مدتی بعد نیز به ارتش پیوست.
«چون ما از تیره عشایر هستیم، قبلاً به ایشان «زیادخان» میگفتند. نام پدر بزرگ ما «صیادخان» بود و اصالتاً تیره عشایر ما مربوط به تیره «اخت افشار» است که در سرزمینی بین فارس و کرمان امتداد دارد. پدر من در 12سالگی بههمراه برادرانش به درگز کوچ میکنند، همان جا ازدواج میکند و من نیز در همان جا متولد میشوم».
خانواده صیاد چند سال در مشهد زندگی میکند و بعد از آن بهواسطه شغل پدر به گرگان منتقل شده و او نیز تحصیلات ابتدایی خود را در این شهر سپری میکند. بعد به شاهرود میروند و از آنجا به آمل و سپس گنبد رفته و در نهایت مجدداً به گرگان برمیگردند.
علی صیاد شیرازی دوران نوجوانی خود را ــ وقتی که حدود 9 سال داشت ــ اینگونه روایت میکند:
«یک بار در تابستان مادرم به من گفت "برو سراغ برادرت" ــ او کوچکتر از من بود و یک مقدار شر و با بچهای دیگر، رفته بود به باغ مردم ــ من بهقصد اینکه او را بیاورم، راه افتادم. وقتی رفتم، دیدم او و چند نفری از دوستانش رفتهاند بالای درخت و میوه میخورند. حقیقتش یک هوس شیطانی وسوسهام کرد، منتهی یک جنگی در درون من برپا شد که: "تو خودت آمدی برادرت را ببری، حالا چطور شده که میخواهی مثل آنها بالای درخت بروی؟"، این جنگ تا آنجا ادامه پیدا کرد که آن هوس بر من و آن عقل و منطقی که رنگ معنوی داشت، حاکم شد.
در نتیجه از دیوار بالا رفتم تا خودم را بیندازم توی باغ. به بالای دیوار که رسیدم، دیدم که ماری درست جلوی صورت من، زبانش را تکان میدهد. خیلی وحشتناک بود، آنقدر که از ترس خودم را پرت کردم پایین. دمپاییهایم را در آوردم و بهسرعت دویدم سمت منزل. طوری هم میرفتم که انگار مار دنبالم میکند. قدری که رفتم، ایستادم و دیدم از مار خبری نیست. هیچوقت یادم نمیرود، همان جا شروع کردم به محاکمه کردن خودم.
میگفتم: "مگر مادرت تو را نفرستاده که بروی جلو کار خلاف شرع برادرت را بگیری؟ حالا میخواستی خودت هم همین کار را انجام بدهی؟ دیدی سرنوشتت چطور شد؟ مار نزدیک بود تو را نیش بزند و خداوند نگذاشت بروم و گرفتار آن خطا بشوم" و این، برایم درس شد».
علی نوجوان، دوران متوسطه تحصیل خود را در گرگان ادامه میدهد و درحالی که هیچ کمکی نداشت، اما همیشه جزو شاگردان برتر کلاس بود.
ورود به دانشگاه افسری؛ آغاز راه فرمانده جوان
سپس برای گرفتن دیپلم به تهران آمده و مدرک خود را در سال 1342 از مدرسه امیرکبیر (رشته ریاضی) اخذ میکند و یک سال بعد وارد دانشکده افسری میشود.
«مسیر فکر و ذهن و ذوقم، فقط نظامی شدن بود و همیشه به همین فکر میکردم. هرچند دیگران مرا نهی میکردند که "تو درست خوب است و برو رشتههای دیگر"، اما علاقه من نظامیگری بود».
اخراج پدر از ارتش، خانواده را در تنگنای معیشتی قرار میدهد و او تصمیم میگیرد بار خود را از روی دوش خانواده بردارد:
«در تهران، دژبانها، پدرم را دستگیر میکنند، سرش را میتراشند و بازداشتش میکنند و چون به همه دستگاه و شاه دشنام داده بود، از ارتش هم اخراجش میکنند. این باعث شد وضع مالی پدرم بههم بریزد. من ناچار بودم خودم را بهیکشکلی اداره کنم. تدریس ریاضیات میکردم و همین، برایم ذخیرهای بود».
علی صیاد شیرازی وضعیت دانشکده افسری در آن مقطع را اینطور روایت میکند:
«دانشکده افسری، فضایی بسیار پاک بود. حتی من الآن هم با آنجا ارتباط درسی دارم، میبینم با آن زمان تفاوتی ندارد. خلئی که آن زمان بود، رسمیت نداشتن فرایض دینی بود که در متن برنامهها قرار نداشت و در حاشیه بود. کسی هم با حاشیه کاری نداشت. من بهترین روزههای مبارک را در دانشکده گرفتم. در گروهانمان موقعیت خاصی پیدا کردم و حتی منشی افتخاری گروهان شدم».
او علاوه بر اهتمام خود، دیگران را نیز به انجام فرائض دینی تشویق میکرد:
«تعدادی از سربازها روزه میگرفتند و عده دیگری نه. برای اینکه نگهبان، روزهبگیرها را بشناسد، اسم و محل استراحتشان را مشخص کرده بودم، مانده بود فرمانده گروهان، تا در صورت تصویب، اجرایی شود. فرمانده که این نمودار را دید، با گستاخی آن را کنار انداخت و گفت: «امسال کسی روزه نمیگیرد.»، تا این را گفت، خشمی درونی در من بهوجود آمد. در چنین حالتی هیچ چیز برایم مهم نبود که بعد از سه سال زحمت کشیدن، بیرونم میکنند، با تمسخر نگاهش کردم، گفتم: «مگر میشود روزه نگیرند و فریضه الهی را انجام ندهند؟!»، گفت: «حالا میبینی که میشود.»، من سریع این حرف را بین سربازان گروهان منتشر کردم.
همه آنهایی که نمیخواستند روزه بگیرند، گفتند: «ما میخواهیم روزه بگیریم.»، و بهیکباره وضع گروهان عوض شد. او آمد سخنرانی کرد و گفت: «همین خدمت شبانهروزی، روزه و عبادت ماست، دانشجو نباید خودش را ضعیف کند. با شکم گرسنه نمیشود مطالب علمی فهمید. پس بنابراین امسال کسی روزه نمیگیرد و من دستور دادهام جیره گروهان ما را در سحری قطع کنند».
این خبر به گروهانهای دیگر هم رسید و برای این فرمانده خیلی بد شد. قضیه مفصل است تا اینکه همین فرمانده با حالتی تمسخرآمیز آمد سخنرانی کرد و گفت: «من میخواستم ببینم کدام دانشجو روزه میگیرد و کدام یکی نمیگیرد»، و از آن لحظه به بعد، دستورش را عوض کرد».
او 3 سال در دانشکده افسری به تحصیل پرداخته و در سال 1346 با درجه ستواندومی در رسته توپخانه فارغالتحصیل میشود و دوره رنجری و چتربازی را نیز با رتبه خوبی پشت سر میگذارد و وارد توپخانه میشود.
«دوره توپخانه را در اصفهان گذراندم. پدر و مادرم را هم آورده بودم و به درسهای بچهها رسیدگی میکردم. البته هنوز مجرد بودم. تا اینکه دوره هم تمام شد و من منتقل شدم تبریز. در آنجا جزو افسران شاخص شده بودم. اینها را که میگویم، بهخاطر آن است که خداوند داشت ما را آماده میکرد تا به کارآیی بالاتری برسیم».
علی صیاد شیرازی در همان مقطع با خانم عفت شجاع از اقوام خود ازدواج میکند که ماحصل آن 2 فرزند پسر و 2 فرزند دختر است:
«خدای متعال در زندگی، دستم را خیلی گرفته است، از جمله در بعد ازدواج. من در شهرستانهای مختلفی که بودم، دنبال ازدواج هم بودم، ولی هر کس معرفی میشد، همان وضع ظاهرش را که میدیدم، احساس میکردم نمیتوانم با او زندگی کنم. پیش از اینها پدر و مادرم هرچه پیشنهاد میکردند، رد میکردم تا اینکه زمینه خواستگاری از همسرم فراهم شد. او دخترعمویم هست و من آنچه در ظاهر ایشان میدیدم حجاب بود و احساس میکردم میتوانم به چنین فردی اعتماد کنم و این طور شد که با خیال راحت انتخابم را بر همین مبنا نهادم».
دانشجوی نمونه ایرانی در آمریکا
صیاد شیرازی در همان سالها، برای تکمیل تخصص توپخانه به آمریکا اعزام شده و دوره سهماهه تخصص «هواسنجی بالستیک» را در شهر «فورتسیل» ایالت «اوکلاهما» با نمره عالی و احراز رتبه نخست میان 20 افسر آمریکایی و ایرانی به پایان میرساند.
«در سال 1352 بود که کنکور سراسری زبان انگلیسی افسران اعلام شد. با وجود آنکه مدتی از کتاب فاصله گرفته بودم اما با مروری سطحی وارد آزمایش و خوشبختانه قبول شدم. این پاداش خداوند بود. برای یک دوره فشرده به تهران رفتم که مربی این کلاسها آمریکاییها بودند.در این دوره هم قبول شدم و برای سه ماه به آمریکا اعزامم کردند؛ دوره تخصصی هواسنجی بالستیک که مربوط به توپخانه است. هنوز دوره تمام نشده بود که نامهای از پدرم به دستم رسید که در آن نوشته بود: "پسرم! فرزندت متولد شد، دختر است و ما اسم او را مریم گذاشتیم". من این دوره را با رتبه ممتاز گذراندم، طوری که تمام روزنامههای مرکز توپخانه، این خبر را پخش کردند».
پس از بازگشت به ایران، با دستور تیمسار غلامحسین اویسی (معدوم) فرمانده وقت نیروی زمینی، بهعنوان مربی از اسلامآباد به اصفهان منتقل میشود و این انتقال، سرآغاز دور جدیدی از زندگی این افسر جوان است:
«از همان روز ورودمان به اصفهان، برکات ظاهر شد. مؤمنین، آپارتمان مناسبی را برایمان دیدند و در دانشکده توپخانه ــ که آنقدر تراکم استاد بود ــ برایم سر و دست میشکستند.
برای طلبههای حوزه علمیه، آموزش زبان انگلیسی میگذاشتم و از طرفی خودم هم آموزش تفسیر قرآن و عربی میدیدم، به هر صورت فعالیتم در اصفهان زیاد بود.
در همان مقطع، عراق در مرز تحرکاتی کرده بود و سپهبد یوسفی ــ فرمانده لشکر تبریز ــ مأمور شده بود تا قرارگاهی تاکتیکی در کردستان ایجاد کند. او من را ــ که ستوانیک بودم ــ با تعدادی سرهنگ و سرگرد دیگر، برای ستادش انتخاب کرد. من شده بودم آجودان عملیاتیاش آن روزها نمیدانستم که روزی فرمانده عملیات غرب کشور خواهم شد و آگاهی داشتن از منطقه، آن هم در سطح قرارگاه برایم مهم خواهد بود و در اصفهان بود که اولین هسته تشکیلات ما بهصورت مخفی شکل گرفت و من با شهیدان «کلاهدوز» و «اقاربپرست» آشنا شدم».
صیاد شیرازی و دیگر دوستانش در اصفهان این جمع مخفی را تا پیروزی انقلاب حفظ کرده و بعد از پیروزی انقلاب، نقشی اساسی در حفظ و ارتقاء ارتش ایفا میکنند.
این تشکل البته بعدها در اواخر عمر رژیم پهلوی برای او دردسرهایی هم ایجاد کرد بهطوری که 3 روز قبل از پیروزی انقلاب، صیادشیرازی دستگیر و بازداشت میشود.
صیاد به شکار ضد انقلاب میرود
با پیروزی انقلاب، «غرب کشور» محل خدمت صیاد جوان و انقلابی میشود:
«همان روزها، ضدانقلاب توطئه سنگینی را آغاز کرده بود. 59 نفر پاسدار اصفهانی را در جاده سردشت ــ بانه بهشهادت رسانده بودند. من همراه برادرم «سردار صفوی» و در معیت «دکتر چمران» وارد سردشت شدیم. 17 روز طول کشید تا ما توانستیم طرحی را آماده و سپس سردشت را آزاد کنیم. شهر سنندج در تصرف ضدانقلاب بود. شهرهای دیگری مانند دیواندره، مریوان، سقز و بانه هم دست ضدانقلاب بودند که در کمتر از سه ماه این شهرها هم آزاد شدند.
با اعطای دو درجه موقت، بهعنوان فرمانده عملیات غرب کشور منصوب شدم. اما بهموجب سعایتهایی که علیه من شد، توسط بنیصدر، از این مسئولیت عزم شدم. دو درجهام را نیز گرفتند. با فرار بنیصدر و انتخاب رئیس جمهور جدید (شهیدرجایی) دوباره فراخوانی شده و با اعطای دو درجه، مجدداً مأموریت یافتم تا قرارگاه عملیاتی شمال غرب را فعال کنم که در همین مقطع موفق شدیم دو شهر اشنویه و بوکان را هم آزاد کنیم».
صیاد فرمانده نیروی زمینی ارتش میشود
صیاد شیرازی در 7 مهر سال 60، از سوی امام خمینی(ره) به فرماندهی نیروی زمینی ارتش منصوب شده و 5 سال در این سمت به خدمت میپردازد که برخی نقاط درخشان کارنامه او در این مدت، فرماندهی در عملیاتهای طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و دهها نبرد دیگر است.
بعد از استعفا از فرماندهی نیروی زمینی در سال 65، بنا به امر امام راحل، به نمایندگی ایشان در شورای عالی دفاع منصوب شده و تا پایان دفاع مقدس در این مسئولیت میماند.
از جمله نقاط درخشان کارنامه صیاد شیرازی، مقابله با عملیات گروهک منافقین در مرداد سال 67 در تنگه چهارزبر کرمانشاه است.
در این عملیات که به عملیات مرصاد معروف شد، صیاد شیرازی سوار بر یکی از هلیکوپترهای رزمی هوانیروز، فرماندهی مقابله با ستون نظامی منافقین را بهعهده داشت و توانست ضربات سنگینی بر آنها وارد کند. شاید یکی از دلایل ترور او در حدود یک دهه بعد، توسط منافقین به همین واقعه برگردد.
تشکیل هیئت معارف جنگ با توصیه رهبر انقلاب
با پایان جنگ و در زمان رهبری حضرت آیت الله خامنهای، با درخواست ستاد کل نیروهای مسلح، بهعنوان معاون بازرسی این ستاد کل منصوب شده و 4 سال در این سمت میماند.
او در همین مقطع است که هیئت معارف جنگ را تشکیل میدهد.
«یک سال و نیم قبل بود که دانشکده افسری ارتش از من دعوت کرد تا برای انتقال تجربیات به آن دانشکده بروم. چند جملهای که راجع به دفاع مقدس صحبت نمودم، احساس کردم باید مجموعهای را در این زمینه فعال کرد تا بدون وابستگی اداری، مهیای انجام وظیفه باشند. اولین مشورت را با مقام معظم رهبری نمودم که ایشان من را به انجام این کار ترغیب نمودند. سازمانی را تشکیل دادیم و مناطق عملیاتی را به دو بخش کردستان و جبهههای جنوب تقسیم کردیم، که در هر مرحله، همرزمانی را که در آن مناطق حضور داشتند، دعوت میکنیم و سپس بهصورت کاروانی عازم مناطق عملیاتی میشویم. این یک حرکت پژوهشی ــ آموزشی است».
با پایان دوره 4ساله در معاونت بازرسی، تیمسار صیاد شیرازی با حکم فرماندهی معظم کل قوا بهعنوان جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح منصوب میشود و 6 سال نیز در این سمت به انجام خدمت میپردازد.
4گلوله برای سرلشکر
در نهایت علی صیاد شیرازی در صبح روز شنبه 21 فروردین ماه سال 1378، در حالی که 5 روز قبل با یک درجه ارتقا به درجه سرلشکری نائل آمده بود، وقتی قصد عزیمت به محل کار خود را داشت، مقابل درب منزل مورد سوء قصد یکی از اعضای گروهک تروریستی منافقین قرار گرفت و بهشدت مجروح شد.
اهالی محل که از این حادثه مطلع شده بودند بلافاصله او را به بیمارستان انتقال دادند اما متأسفانه بر اثر شدت جراحات وارده، تلاش پزشکان برای نجات او بینتیجه ماند و امیر سرافراز ارتش اسلام پس از عمری مجاهدت در راه خدا به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
مهدی صیاد شیرازی فرزند شهید که خودش در لحظه وقوع این حادثه کنار پدر بوده، ماوقع آن روز را اینطور نقل میکند:
«در روز ترور من و برادرم برای رفتن به مدرسه آماده شده بودیم و قرار بود که پدرم ما را به مدرسه برسانند. بنده کمی زودتر وارد حیاط شدم و پدرم از حسینیهای که در طبقه پایین منزل ما بود با دو کیفی که در دست داشتند خارج شدند و آن دو کیف را در صندق عقب ماشین تویوتایی که داشتند قرار دادند و بنده هم کیف مدرسه خودم را در ماشین گذاشتم و درب پارکینگ را باز کردم و ایشان ماشین را ساعت شش و 30 دقیقه بود که از پارکینگ منزل خارج کردند و چند دقیقهای برای اینکه برادرم هم به ما ملحق بشوند در مقابل درب منزل توقف کردند.
در این لحظه من مشغول بستن درب پارکینگ بودم و شخصی را دیدم که با لباس نارنجیرنگ شهرداری در حالی که ماسک به صورت و یک جارو در دست داشت، و در حالی که مشغول جارو زدن زمین بود به ماشین نزدیک شد و نامهای را به پدرم داد و در حالی که پدرم مشغول مطالعه این نامه بودند، این فرد اسلحهای را از لباس خودش خارج کرد و چهار گلوله به سر ایشان شلیک کرد و بهسرعت بهسمت کوچه پایینی منزل ما فرار کرد و در همان لحظه صدای موتوری را شنیدم؛ لذا بهاحتمال زیاد این فرد تنها نبود.
وقتی بنده صدای تیر را شنیدم بهسمت ماشین حرکت کردم و پدرم را غرق در خون دیدم و دیگر اعضای خانواده نیز که صدای شلیک را شنیده بودند بهسمت درب منزل آمدند و ما بهسرعت ایشان را به بیمارستان رساندیم ولی بهدلیل اینکه گلولهها به نقطه حساس بدن ایشان یعنی سر، مغز و جمجمه اصابت کرده بود به فیض شهادت نائل شدند».
*تسنیم
اگرچه شاید برخی از این تشکلها بدون اطلاع از یکدیگر شکل گرفت، اما بعدها (پس از پیروزی انقلاب) افراد شاخص این جمع، از فرماندهان ارتش شدند و در کوران انقلاب که تقریباً همه گروهها شعار انحلال ارتش را سر میدادند، اینها با حمایت امام خمینی(ره) ارتش را حفظ کردند.
از جمله این افراد، «علی صیاد شیرازی» بود که در آن مقطع در اصفهان خدمت میکرد.
دوران کودکی شهید صیادشیرازی
علی صیاد شیرازی اهل روستای درگز از توابع خراسان، در چهارم خرداد ماه سال 1323 از مادری با اصالتی نائینی و پدری اهل عشایر قشقایی متولد شد. پدرش بعدها به عضویت ژاندارمری درآمد و مدتی بعد نیز به ارتش پیوست.
«چون ما از تیره عشایر هستیم، قبلاً به ایشان «زیادخان» میگفتند. نام پدر بزرگ ما «صیادخان» بود و اصالتاً تیره عشایر ما مربوط به تیره «اخت افشار» است که در سرزمینی بین فارس و کرمان امتداد دارد. پدر من در 12سالگی بههمراه برادرانش به درگز کوچ میکنند، همان جا ازدواج میکند و من نیز در همان جا متولد میشوم».
خانواده صیاد چند سال در مشهد زندگی میکند و بعد از آن بهواسطه شغل پدر به گرگان منتقل شده و او نیز تحصیلات ابتدایی خود را در این شهر سپری میکند. بعد به شاهرود میروند و از آنجا به آمل و سپس گنبد رفته و در نهایت مجدداً به گرگان برمیگردند.
علی صیاد شیرازی دوران نوجوانی خود را ــ وقتی که حدود 9 سال داشت ــ اینگونه روایت میکند:
«یک بار در تابستان مادرم به من گفت "برو سراغ برادرت" ــ او کوچکتر از من بود و یک مقدار شر و با بچهای دیگر، رفته بود به باغ مردم ــ من بهقصد اینکه او را بیاورم، راه افتادم. وقتی رفتم، دیدم او و چند نفری از دوستانش رفتهاند بالای درخت و میوه میخورند. حقیقتش یک هوس شیطانی وسوسهام کرد، منتهی یک جنگی در درون من برپا شد که: "تو خودت آمدی برادرت را ببری، حالا چطور شده که میخواهی مثل آنها بالای درخت بروی؟"، این جنگ تا آنجا ادامه پیدا کرد که آن هوس بر من و آن عقل و منطقی که رنگ معنوی داشت، حاکم شد.
در نتیجه از دیوار بالا رفتم تا خودم را بیندازم توی باغ. به بالای دیوار که رسیدم، دیدم که ماری درست جلوی صورت من، زبانش را تکان میدهد. خیلی وحشتناک بود، آنقدر که از ترس خودم را پرت کردم پایین. دمپاییهایم را در آوردم و بهسرعت دویدم سمت منزل. طوری هم میرفتم که انگار مار دنبالم میکند. قدری که رفتم، ایستادم و دیدم از مار خبری نیست. هیچوقت یادم نمیرود، همان جا شروع کردم به محاکمه کردن خودم.
میگفتم: "مگر مادرت تو را نفرستاده که بروی جلو کار خلاف شرع برادرت را بگیری؟ حالا میخواستی خودت هم همین کار را انجام بدهی؟ دیدی سرنوشتت چطور شد؟ مار نزدیک بود تو را نیش بزند و خداوند نگذاشت بروم و گرفتار آن خطا بشوم" و این، برایم درس شد».
علی نوجوان، دوران متوسطه تحصیل خود را در گرگان ادامه میدهد و درحالی که هیچ کمکی نداشت، اما همیشه جزو شاگردان برتر کلاس بود.
ورود به دانشگاه افسری؛ آغاز راه فرمانده جوان
سپس برای گرفتن دیپلم به تهران آمده و مدرک خود را در سال 1342 از مدرسه امیرکبیر (رشته ریاضی) اخذ میکند و یک سال بعد وارد دانشکده افسری میشود.
«مسیر فکر و ذهن و ذوقم، فقط نظامی شدن بود و همیشه به همین فکر میکردم. هرچند دیگران مرا نهی میکردند که "تو درست خوب است و برو رشتههای دیگر"، اما علاقه من نظامیگری بود».
اخراج پدر از ارتش، خانواده را در تنگنای معیشتی قرار میدهد و او تصمیم میگیرد بار خود را از روی دوش خانواده بردارد:
«در تهران، دژبانها، پدرم را دستگیر میکنند، سرش را میتراشند و بازداشتش میکنند و چون به همه دستگاه و شاه دشنام داده بود، از ارتش هم اخراجش میکنند. این باعث شد وضع مالی پدرم بههم بریزد. من ناچار بودم خودم را بهیکشکلی اداره کنم. تدریس ریاضیات میکردم و همین، برایم ذخیرهای بود».
علی صیاد شیرازی وضعیت دانشکده افسری در آن مقطع را اینطور روایت میکند:
«دانشکده افسری، فضایی بسیار پاک بود. حتی من الآن هم با آنجا ارتباط درسی دارم، میبینم با آن زمان تفاوتی ندارد. خلئی که آن زمان بود، رسمیت نداشتن فرایض دینی بود که در متن برنامهها قرار نداشت و در حاشیه بود. کسی هم با حاشیه کاری نداشت. من بهترین روزههای مبارک را در دانشکده گرفتم. در گروهانمان موقعیت خاصی پیدا کردم و حتی منشی افتخاری گروهان شدم».
او علاوه بر اهتمام خود، دیگران را نیز به انجام فرائض دینی تشویق میکرد:
«تعدادی از سربازها روزه میگرفتند و عده دیگری نه. برای اینکه نگهبان، روزهبگیرها را بشناسد، اسم و محل استراحتشان را مشخص کرده بودم، مانده بود فرمانده گروهان، تا در صورت تصویب، اجرایی شود. فرمانده که این نمودار را دید، با گستاخی آن را کنار انداخت و گفت: «امسال کسی روزه نمیگیرد.»، تا این را گفت، خشمی درونی در من بهوجود آمد. در چنین حالتی هیچ چیز برایم مهم نبود که بعد از سه سال زحمت کشیدن، بیرونم میکنند، با تمسخر نگاهش کردم، گفتم: «مگر میشود روزه نگیرند و فریضه الهی را انجام ندهند؟!»، گفت: «حالا میبینی که میشود.»، من سریع این حرف را بین سربازان گروهان منتشر کردم.
همه آنهایی که نمیخواستند روزه بگیرند، گفتند: «ما میخواهیم روزه بگیریم.»، و بهیکباره وضع گروهان عوض شد. او آمد سخنرانی کرد و گفت: «همین خدمت شبانهروزی، روزه و عبادت ماست، دانشجو نباید خودش را ضعیف کند. با شکم گرسنه نمیشود مطالب علمی فهمید. پس بنابراین امسال کسی روزه نمیگیرد و من دستور دادهام جیره گروهان ما را در سحری قطع کنند».
این خبر به گروهانهای دیگر هم رسید و برای این فرمانده خیلی بد شد. قضیه مفصل است تا اینکه همین فرمانده با حالتی تمسخرآمیز آمد سخنرانی کرد و گفت: «من میخواستم ببینم کدام دانشجو روزه میگیرد و کدام یکی نمیگیرد»، و از آن لحظه به بعد، دستورش را عوض کرد».
او 3 سال در دانشکده افسری به تحصیل پرداخته و در سال 1346 با درجه ستواندومی در رسته توپخانه فارغالتحصیل میشود و دوره رنجری و چتربازی را نیز با رتبه خوبی پشت سر میگذارد و وارد توپخانه میشود.
«دوره توپخانه را در اصفهان گذراندم. پدر و مادرم را هم آورده بودم و به درسهای بچهها رسیدگی میکردم. البته هنوز مجرد بودم. تا اینکه دوره هم تمام شد و من منتقل شدم تبریز. در آنجا جزو افسران شاخص شده بودم. اینها را که میگویم، بهخاطر آن است که خداوند داشت ما را آماده میکرد تا به کارآیی بالاتری برسیم».
علی صیاد شیرازی در همان مقطع با خانم عفت شجاع از اقوام خود ازدواج میکند که ماحصل آن 2 فرزند پسر و 2 فرزند دختر است:
«خدای متعال در زندگی، دستم را خیلی گرفته است، از جمله در بعد ازدواج. من در شهرستانهای مختلفی که بودم، دنبال ازدواج هم بودم، ولی هر کس معرفی میشد، همان وضع ظاهرش را که میدیدم، احساس میکردم نمیتوانم با او زندگی کنم. پیش از اینها پدر و مادرم هرچه پیشنهاد میکردند، رد میکردم تا اینکه زمینه خواستگاری از همسرم فراهم شد. او دخترعمویم هست و من آنچه در ظاهر ایشان میدیدم حجاب بود و احساس میکردم میتوانم به چنین فردی اعتماد کنم و این طور شد که با خیال راحت انتخابم را بر همین مبنا نهادم».
دانشجوی نمونه ایرانی در آمریکا
صیاد شیرازی در همان سالها، برای تکمیل تخصص توپخانه به آمریکا اعزام شده و دوره سهماهه تخصص «هواسنجی بالستیک» را در شهر «فورتسیل» ایالت «اوکلاهما» با نمره عالی و احراز رتبه نخست میان 20 افسر آمریکایی و ایرانی به پایان میرساند.
«در سال 1352 بود که کنکور سراسری زبان انگلیسی افسران اعلام شد. با وجود آنکه مدتی از کتاب فاصله گرفته بودم اما با مروری سطحی وارد آزمایش و خوشبختانه قبول شدم. این پاداش خداوند بود. برای یک دوره فشرده به تهران رفتم که مربی این کلاسها آمریکاییها بودند.در این دوره هم قبول شدم و برای سه ماه به آمریکا اعزامم کردند؛ دوره تخصصی هواسنجی بالستیک که مربوط به توپخانه است. هنوز دوره تمام نشده بود که نامهای از پدرم به دستم رسید که در آن نوشته بود: "پسرم! فرزندت متولد شد، دختر است و ما اسم او را مریم گذاشتیم". من این دوره را با رتبه ممتاز گذراندم، طوری که تمام روزنامههای مرکز توپخانه، این خبر را پخش کردند».
پس از بازگشت به ایران، با دستور تیمسار غلامحسین اویسی (معدوم) فرمانده وقت نیروی زمینی، بهعنوان مربی از اسلامآباد به اصفهان منتقل میشود و این انتقال، سرآغاز دور جدیدی از زندگی این افسر جوان است:
«از همان روز ورودمان به اصفهان، برکات ظاهر شد. مؤمنین، آپارتمان مناسبی را برایمان دیدند و در دانشکده توپخانه ــ که آنقدر تراکم استاد بود ــ برایم سر و دست میشکستند.
برای طلبههای حوزه علمیه، آموزش زبان انگلیسی میگذاشتم و از طرفی خودم هم آموزش تفسیر قرآن و عربی میدیدم، به هر صورت فعالیتم در اصفهان زیاد بود.
در همان مقطع، عراق در مرز تحرکاتی کرده بود و سپهبد یوسفی ــ فرمانده لشکر تبریز ــ مأمور شده بود تا قرارگاهی تاکتیکی در کردستان ایجاد کند. او من را ــ که ستوانیک بودم ــ با تعدادی سرهنگ و سرگرد دیگر، برای ستادش انتخاب کرد. من شده بودم آجودان عملیاتیاش آن روزها نمیدانستم که روزی فرمانده عملیات غرب کشور خواهم شد و آگاهی داشتن از منطقه، آن هم در سطح قرارگاه برایم مهم خواهد بود و در اصفهان بود که اولین هسته تشکیلات ما بهصورت مخفی شکل گرفت و من با شهیدان «کلاهدوز» و «اقاربپرست» آشنا شدم».
صیاد شیرازی و دیگر دوستانش در اصفهان این جمع مخفی را تا پیروزی انقلاب حفظ کرده و بعد از پیروزی انقلاب، نقشی اساسی در حفظ و ارتقاء ارتش ایفا میکنند.
این تشکل البته بعدها در اواخر عمر رژیم پهلوی برای او دردسرهایی هم ایجاد کرد بهطوری که 3 روز قبل از پیروزی انقلاب، صیادشیرازی دستگیر و بازداشت میشود.
صیاد به شکار ضد انقلاب میرود
با پیروزی انقلاب، «غرب کشور» محل خدمت صیاد جوان و انقلابی میشود:
«همان روزها، ضدانقلاب توطئه سنگینی را آغاز کرده بود. 59 نفر پاسدار اصفهانی را در جاده سردشت ــ بانه بهشهادت رسانده بودند. من همراه برادرم «سردار صفوی» و در معیت «دکتر چمران» وارد سردشت شدیم. 17 روز طول کشید تا ما توانستیم طرحی را آماده و سپس سردشت را آزاد کنیم. شهر سنندج در تصرف ضدانقلاب بود. شهرهای دیگری مانند دیواندره، مریوان، سقز و بانه هم دست ضدانقلاب بودند که در کمتر از سه ماه این شهرها هم آزاد شدند.
با اعطای دو درجه موقت، بهعنوان فرمانده عملیات غرب کشور منصوب شدم. اما بهموجب سعایتهایی که علیه من شد، توسط بنیصدر، از این مسئولیت عزم شدم. دو درجهام را نیز گرفتند. با فرار بنیصدر و انتخاب رئیس جمهور جدید (شهیدرجایی) دوباره فراخوانی شده و با اعطای دو درجه، مجدداً مأموریت یافتم تا قرارگاه عملیاتی شمال غرب را فعال کنم که در همین مقطع موفق شدیم دو شهر اشنویه و بوکان را هم آزاد کنیم».
صیاد فرمانده نیروی زمینی ارتش میشود
صیاد شیرازی در 7 مهر سال 60، از سوی امام خمینی(ره) به فرماندهی نیروی زمینی ارتش منصوب شده و 5 سال در این سمت به خدمت میپردازد که برخی نقاط درخشان کارنامه او در این مدت، فرماندهی در عملیاتهای طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و دهها نبرد دیگر است.
بعد از استعفا از فرماندهی نیروی زمینی در سال 65، بنا به امر امام راحل، به نمایندگی ایشان در شورای عالی دفاع منصوب شده و تا پایان دفاع مقدس در این مسئولیت میماند.
از جمله نقاط درخشان کارنامه صیاد شیرازی، مقابله با عملیات گروهک منافقین در مرداد سال 67 در تنگه چهارزبر کرمانشاه است.
در این عملیات که به عملیات مرصاد معروف شد، صیاد شیرازی سوار بر یکی از هلیکوپترهای رزمی هوانیروز، فرماندهی مقابله با ستون نظامی منافقین را بهعهده داشت و توانست ضربات سنگینی بر آنها وارد کند. شاید یکی از دلایل ترور او در حدود یک دهه بعد، توسط منافقین به همین واقعه برگردد.
تشکیل هیئت معارف جنگ با توصیه رهبر انقلاب
با پایان جنگ و در زمان رهبری حضرت آیت الله خامنهای، با درخواست ستاد کل نیروهای مسلح، بهعنوان معاون بازرسی این ستاد کل منصوب شده و 4 سال در این سمت میماند.
او در همین مقطع است که هیئت معارف جنگ را تشکیل میدهد.
«یک سال و نیم قبل بود که دانشکده افسری ارتش از من دعوت کرد تا برای انتقال تجربیات به آن دانشکده بروم. چند جملهای که راجع به دفاع مقدس صحبت نمودم، احساس کردم باید مجموعهای را در این زمینه فعال کرد تا بدون وابستگی اداری، مهیای انجام وظیفه باشند. اولین مشورت را با مقام معظم رهبری نمودم که ایشان من را به انجام این کار ترغیب نمودند. سازمانی را تشکیل دادیم و مناطق عملیاتی را به دو بخش کردستان و جبهههای جنوب تقسیم کردیم، که در هر مرحله، همرزمانی را که در آن مناطق حضور داشتند، دعوت میکنیم و سپس بهصورت کاروانی عازم مناطق عملیاتی میشویم. این یک حرکت پژوهشی ــ آموزشی است».
با پایان دوره 4ساله در معاونت بازرسی، تیمسار صیاد شیرازی با حکم فرماندهی معظم کل قوا بهعنوان جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح منصوب میشود و 6 سال نیز در این سمت به انجام خدمت میپردازد.
4گلوله برای سرلشکر
در نهایت علی صیاد شیرازی در صبح روز شنبه 21 فروردین ماه سال 1378، در حالی که 5 روز قبل با یک درجه ارتقا به درجه سرلشکری نائل آمده بود، وقتی قصد عزیمت به محل کار خود را داشت، مقابل درب منزل مورد سوء قصد یکی از اعضای گروهک تروریستی منافقین قرار گرفت و بهشدت مجروح شد.
اهالی محل که از این حادثه مطلع شده بودند بلافاصله او را به بیمارستان انتقال دادند اما متأسفانه بر اثر شدت جراحات وارده، تلاش پزشکان برای نجات او بینتیجه ماند و امیر سرافراز ارتش اسلام پس از عمری مجاهدت در راه خدا به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
مهدی صیاد شیرازی فرزند شهید که خودش در لحظه وقوع این حادثه کنار پدر بوده، ماوقع آن روز را اینطور نقل میکند:
«در روز ترور من و برادرم برای رفتن به مدرسه آماده شده بودیم و قرار بود که پدرم ما را به مدرسه برسانند. بنده کمی زودتر وارد حیاط شدم و پدرم از حسینیهای که در طبقه پایین منزل ما بود با دو کیفی که در دست داشتند خارج شدند و آن دو کیف را در صندق عقب ماشین تویوتایی که داشتند قرار دادند و بنده هم کیف مدرسه خودم را در ماشین گذاشتم و درب پارکینگ را باز کردم و ایشان ماشین را ساعت شش و 30 دقیقه بود که از پارکینگ منزل خارج کردند و چند دقیقهای برای اینکه برادرم هم به ما ملحق بشوند در مقابل درب منزل توقف کردند.
در این لحظه من مشغول بستن درب پارکینگ بودم و شخصی را دیدم که با لباس نارنجیرنگ شهرداری در حالی که ماسک به صورت و یک جارو در دست داشت، و در حالی که مشغول جارو زدن زمین بود به ماشین نزدیک شد و نامهای را به پدرم داد و در حالی که پدرم مشغول مطالعه این نامه بودند، این فرد اسلحهای را از لباس خودش خارج کرد و چهار گلوله به سر ایشان شلیک کرد و بهسرعت بهسمت کوچه پایینی منزل ما فرار کرد و در همان لحظه صدای موتوری را شنیدم؛ لذا بهاحتمال زیاد این فرد تنها نبود.
وقتی بنده صدای تیر را شنیدم بهسمت ماشین حرکت کردم و پدرم را غرق در خون دیدم و دیگر اعضای خانواده نیز که صدای شلیک را شنیده بودند بهسمت درب منزل آمدند و ما بهسرعت ایشان را به بیمارستان رساندیم ولی بهدلیل اینکه گلولهها به نقطه حساس بدن ایشان یعنی سر، مغز و جمجمه اصابت کرده بود به فیض شهادت نائل شدند».
*تسنیم