از زمین و آسمان آتش میبارید. سرمای استخوان سوز زمستان میتوانست بدنهای گرم رزمندگان را در تسلط خود بگیرد. گردان خط شکن مسیر زیادی را به جلو آمده بود.
شهدای ایران:از زمین و آسمان آتش میبارید. لحظهای آتش خانه دشمن خاموش نمیشد، سوت خمپاره 60 هر چند ثانیه یکبار به گوش میرسید. خمپارهها کور شلیک میشوند. گردان، ستون یک در حال پیشروی بود فرماندهان نقشه خوبی برای طرح عملیات داشتند، سرمای استخوان سوز زمستان میتوانست بدنهای گرم رزمندگان را در تسلط خود بگیرد. گردان خط شکن مسیر زیادی را به جلو آمده بود صدای انفجاری در نزدیکی گردان همه را دراز کشیده روی زمین خم کرد. تله انفجاری یکی از بچهها را آسمانی کرده بود. سرستون گردان نگاهی به جلو انداخت، منطقه مقابل مین گذاری شده بود تا کسی نتواند به بلندیهای خط دشمن نزدیک شود.
فرمانده رو به نیروهایش کرد و گفت ما گردان خط شکن هستیم باید برای سایر نیروها معبر باز کنیم حالا که تا اینجا پیش آمدهایم، مسیر را هم نمیتوانیم بازگردیم. دشمن به منطقه اشراف پیدا کرده است. چند نیروی شهادت طلب میخواهم تا معبری برای دیگران باز کنند. برخی جملات فرمانده بین سوتهای انفجار گم میشد دشمن گرای بچهها را پیدا کرده بود و نزدیک و نزدیکتر میزد. وقت تأمل زیادی نبود هنوز صحبتهای فرمانده تمام نشده بود که اولین داوطلب جلو رفت و با ذکر یا حسین(ع) پا به میدان مین گذاشت، چند ثانیه بعد یکی دیگر از مینها منفجر شد، نفر دوم و نفر سوم...
پسرک که تا آن لحظه گاهی سعی میکرد دستانش را با نفسهایش گرم کند، به فکر فرو رفت. پیش خودش گفت مگر ما چه چیزی از شهدای پیروزی انقلاب کم داریم، خون ما که رنگینتر از آنها نیست که برای پیروزی این انقلاب خون دادند. به راحتی به دستش نیاوردیم که راحت آن را از دست بدهیم. ما هم مثل آنها سربازان خمینی هستیم. رد تفکراتش به اتمام نرسیده بود که او هم داوطلبانه جلو رفت و در پاکسازی معبر به گردان شهادت پیوست...
*****
به همراه سایر نیروها محتاطانه جلو میرفت، منطقه خطرناکی بود. نگهداریاش برای داعش مهم و حساس بود و به همین خاطر تمام انرژیاش را به کار گرفته بود تا رزمندگان مقاومت نتوانند جلو بیایند. سوز سرمای سوریه باعث تردید رزمندگان نشده بود. فرمانده با دوربین تپهها را برانداز میکرد، پرچمهای سیاه تروریستها در همه جا مشهود بود، زیرلب میگفت: «چند ساعتی نیز به عمر این پرچمها نمانده است. به خواست خدا همه پرچمها را پایین میکشیم...»
نوع عبورشان از منطقه حساس بود، تک تیراندازهای تکفیری دندان تیز کرده بودند تا چنانچه رزمندگان را در تیررس خود دیدند بلافاصله بزنند. بچهها، هم باید احتیاط دوری از محوطه دید تک تیراندازها را میکردند و هم مواظب کورنتهایی میشدند که گاه گاهی شلیک میشد. یاد جنایتهایی که تروریستها نسبت به زن و بچههای مردم شهر مرتکب شده بودند، عزم و ارادهشان را برای باز پسگیری شهر دو چندان میکرد، بچههای خطشکن جلوتر از بقیه حرکت میکردند. چند روزی بیشتر از فتح مهم منطقه قبلی به دست رزمندگان فاطمیون نمیگذشت، شجاعت و برابری فاطمیون در دل بچههای ایرانی نیز زبانه کشیده بود. فرمانده دستور توقف داد، بچهها را جمع کرد و گفت: «به مهمترین و خطرناکترین گردنه راه رسیدیم، اینجا چند کیلومتری شهر، هیچ جانپناهی برای سنگر گرفتن وجود ندارد و 100 متر را باید یکی یکی تا انتهای گردنه بدویم، هر کس داوطلب نخست است به نام غیرت حضرت عباس (ع) بسم الله...»
جملات فرمانده تمام نشده بود که داوطلبین دست بلند کردند. نفر اول با شتاب دوید، تک تیرانداز چند باری هدف گرفت اما نتوانست او را بزند اما داوطلب دوم در چند متری نیروها نقش زمین شد، پسرک سربندش را محکم کرد، در دلش گفت ما که کمتر از شهدای هشت سال دفاع مقدس نیستیم، ما خونمان رنگینتر از حسین فهمیده 13 ساله که نیست. برای برقراری اسلام این همه خون داده شد ما هم یکی از آن 200 هزار نفری که در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند. نگاهش را از روی زمین برداشت و به فرمانده اشاره کرد که به عنوان داوطلب بعدی برود. ذکر لبیک یا زینب(س) را با خود تکرار میکرد و به پیش میرفت که طعمه تک تیرانداز داعشی شد و به آسمانها پیوست....
*****
با اینکه شب از نیمه گذشته بود اما صدای شعار و هیاهو و انفجار همه محل را پر کرده بود. اصلا تصور هم نمیکردی این صدا از خیابان پاسداران پایتخت باشد. انفجار باک بنزین خودروهای پارک شده در خیابان و نعره اغتشاشگران برای ایجاد توحش و آشوب، امنیت را از دل خانوادههای ساکن در محل گرفته بود. سوز زمستان هنوز توی کوچهها حضور خود را یادآوری میکرد. گستاخی اغتشاشگران منصوب به دراویش گنابادی از حد خود گذشته بود. همه جور سلاح سرد و گرمی را با خود به خیابان آورده بودند. هرچند مأموران نیروی انتظامی به صحنه آمده و سعی در متفرق کردنشان داشتند اما گویا قصد نداشتند به این راحتیها صحنه را ترک نکنند. صدمه به جمهری اسلامی از افتخاراتشان محسوب میشد. مانده بودند تا جایی که میتوانند شهر را به آشوب بکشند.
هرچند جنگی در میان نبود و خاکریز و جبههای بنا نشده بود، اما پسرک پیش خودش تکرار میکرد وقتی امنیت نظام اسلامی به خطر میافتد چه فرقی میکند که تو لباس رزم بر تن داشته باشی یا نه؟ وقتی 8 سال رزمندگان ما در خط مقدم جنگیدند و سالهاست مدافعان حرم در سوریه اسلحه به دست دارند تا این امنیت برقرار باشد، چرا من باید تماشاچی یک عده اغتشاشگر باشم که به این راحتی میخواهند خون این شهدا را به هدر بدهند؟ مگر خون من از این شهدا رنگین تر است؟ نحیف و لاغر اندام و کم سن و سال بود اما غیرت مردانهاش از او یک رزمنده مقتدر ساخته بود. عزم خود را جزم کرد و برای آرام کردن شهر به کمک مردان در صحنه رفت. اما طولی نگذشت که پیکر سوراخ سوراخ شده و خون آلودش روی دست ملائک دست به دست میشد...
*****
شهادت میراث این نسل است. نسلی که از روی خط امام حسین(ع) مشق کرد و جلو آمد و نسل به نسل آن را به آیندگان انتقال داد. خط شهادت امتداد پیدا کرد و تکثر یافت تا روز به روز خونهای شهدا انقلاب اسلامی را آبیاری کند و این فرهنگ را ماندگار کند. جبهه هشت سال دفاع مقدس، جبهه دفاع از حریم اهل بیت(ع)، جبهه تأمین امنیت کشور و...همه یک حرف دارند...
مرزها سهم زمینند و تو اهل آسمان
آسمان شام با ایران چه فرقی میکند؟
قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم
حصر «الزهرا» و «آبادان» چه فرقی میکند؟
مرز ما عشق است هر جا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزه، حلب، تهران چه فرقی میکند؟
هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند؟
(شعر از سید محمدمهدی شفیعی)
فرمانده رو به نیروهایش کرد و گفت ما گردان خط شکن هستیم باید برای سایر نیروها معبر باز کنیم حالا که تا اینجا پیش آمدهایم، مسیر را هم نمیتوانیم بازگردیم. دشمن به منطقه اشراف پیدا کرده است. چند نیروی شهادت طلب میخواهم تا معبری برای دیگران باز کنند. برخی جملات فرمانده بین سوتهای انفجار گم میشد دشمن گرای بچهها را پیدا کرده بود و نزدیک و نزدیکتر میزد. وقت تأمل زیادی نبود هنوز صحبتهای فرمانده تمام نشده بود که اولین داوطلب جلو رفت و با ذکر یا حسین(ع) پا به میدان مین گذاشت، چند ثانیه بعد یکی دیگر از مینها منفجر شد، نفر دوم و نفر سوم...
پسرک که تا آن لحظه گاهی سعی میکرد دستانش را با نفسهایش گرم کند، به فکر فرو رفت. پیش خودش گفت مگر ما چه چیزی از شهدای پیروزی انقلاب کم داریم، خون ما که رنگینتر از آنها نیست که برای پیروزی این انقلاب خون دادند. به راحتی به دستش نیاوردیم که راحت آن را از دست بدهیم. ما هم مثل آنها سربازان خمینی هستیم. رد تفکراتش به اتمام نرسیده بود که او هم داوطلبانه جلو رفت و در پاکسازی معبر به گردان شهادت پیوست...
*****
به همراه سایر نیروها محتاطانه جلو میرفت، منطقه خطرناکی بود. نگهداریاش برای داعش مهم و حساس بود و به همین خاطر تمام انرژیاش را به کار گرفته بود تا رزمندگان مقاومت نتوانند جلو بیایند. سوز سرمای سوریه باعث تردید رزمندگان نشده بود. فرمانده با دوربین تپهها را برانداز میکرد، پرچمهای سیاه تروریستها در همه جا مشهود بود، زیرلب میگفت: «چند ساعتی نیز به عمر این پرچمها نمانده است. به خواست خدا همه پرچمها را پایین میکشیم...»
نوع عبورشان از منطقه حساس بود، تک تیراندازهای تکفیری دندان تیز کرده بودند تا چنانچه رزمندگان را در تیررس خود دیدند بلافاصله بزنند. بچهها، هم باید احتیاط دوری از محوطه دید تک تیراندازها را میکردند و هم مواظب کورنتهایی میشدند که گاه گاهی شلیک میشد. یاد جنایتهایی که تروریستها نسبت به زن و بچههای مردم شهر مرتکب شده بودند، عزم و ارادهشان را برای باز پسگیری شهر دو چندان میکرد، بچههای خطشکن جلوتر از بقیه حرکت میکردند. چند روزی بیشتر از فتح مهم منطقه قبلی به دست رزمندگان فاطمیون نمیگذشت، شجاعت و برابری فاطمیون در دل بچههای ایرانی نیز زبانه کشیده بود. فرمانده دستور توقف داد، بچهها را جمع کرد و گفت: «به مهمترین و خطرناکترین گردنه راه رسیدیم، اینجا چند کیلومتری شهر، هیچ جانپناهی برای سنگر گرفتن وجود ندارد و 100 متر را باید یکی یکی تا انتهای گردنه بدویم، هر کس داوطلب نخست است به نام غیرت حضرت عباس (ع) بسم الله...»
جملات فرمانده تمام نشده بود که داوطلبین دست بلند کردند. نفر اول با شتاب دوید، تک تیرانداز چند باری هدف گرفت اما نتوانست او را بزند اما داوطلب دوم در چند متری نیروها نقش زمین شد، پسرک سربندش را محکم کرد، در دلش گفت ما که کمتر از شهدای هشت سال دفاع مقدس نیستیم، ما خونمان رنگینتر از حسین فهمیده 13 ساله که نیست. برای برقراری اسلام این همه خون داده شد ما هم یکی از آن 200 هزار نفری که در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند. نگاهش را از روی زمین برداشت و به فرمانده اشاره کرد که به عنوان داوطلب بعدی برود. ذکر لبیک یا زینب(س) را با خود تکرار میکرد و به پیش میرفت که طعمه تک تیرانداز داعشی شد و به آسمانها پیوست....
*****
با اینکه شب از نیمه گذشته بود اما صدای شعار و هیاهو و انفجار همه محل را پر کرده بود. اصلا تصور هم نمیکردی این صدا از خیابان پاسداران پایتخت باشد. انفجار باک بنزین خودروهای پارک شده در خیابان و نعره اغتشاشگران برای ایجاد توحش و آشوب، امنیت را از دل خانوادههای ساکن در محل گرفته بود. سوز زمستان هنوز توی کوچهها حضور خود را یادآوری میکرد. گستاخی اغتشاشگران منصوب به دراویش گنابادی از حد خود گذشته بود. همه جور سلاح سرد و گرمی را با خود به خیابان آورده بودند. هرچند مأموران نیروی انتظامی به صحنه آمده و سعی در متفرق کردنشان داشتند اما گویا قصد نداشتند به این راحتیها صحنه را ترک نکنند. صدمه به جمهری اسلامی از افتخاراتشان محسوب میشد. مانده بودند تا جایی که میتوانند شهر را به آشوب بکشند.
هرچند جنگی در میان نبود و خاکریز و جبههای بنا نشده بود، اما پسرک پیش خودش تکرار میکرد وقتی امنیت نظام اسلامی به خطر میافتد چه فرقی میکند که تو لباس رزم بر تن داشته باشی یا نه؟ وقتی 8 سال رزمندگان ما در خط مقدم جنگیدند و سالهاست مدافعان حرم در سوریه اسلحه به دست دارند تا این امنیت برقرار باشد، چرا من باید تماشاچی یک عده اغتشاشگر باشم که به این راحتی میخواهند خون این شهدا را به هدر بدهند؟ مگر خون من از این شهدا رنگین تر است؟ نحیف و لاغر اندام و کم سن و سال بود اما غیرت مردانهاش از او یک رزمنده مقتدر ساخته بود. عزم خود را جزم کرد و برای آرام کردن شهر به کمک مردان در صحنه رفت. اما طولی نگذشت که پیکر سوراخ سوراخ شده و خون آلودش روی دست ملائک دست به دست میشد...
*****
شهادت میراث این نسل است. نسلی که از روی خط امام حسین(ع) مشق کرد و جلو آمد و نسل به نسل آن را به آیندگان انتقال داد. خط شهادت امتداد پیدا کرد و تکثر یافت تا روز به روز خونهای شهدا انقلاب اسلامی را آبیاری کند و این فرهنگ را ماندگار کند. جبهه هشت سال دفاع مقدس، جبهه دفاع از حریم اهل بیت(ع)، جبهه تأمین امنیت کشور و...همه یک حرف دارند...
مرزها سهم زمینند و تو اهل آسمان
آسمان شام با ایران چه فرقی میکند؟
قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم
حصر «الزهرا» و «آبادان» چه فرقی میکند؟
مرز ما عشق است هر جا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزه، حلب، تهران چه فرقی میکند؟
هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند؟
(شعر از سید محمدمهدی شفیعی)