گاهی حال و روزت به جایی کشیده می شود که دلت میخواهد عاشق شوی .... عاشق ! .. دلت میخواهد کسی بیاید قلبت را باز کند و یک مُشت حس ِ خوب حقیقت را روی آن بپاشد .... آن وقت است که به نفس نفس می افتی ....
حس ربیع الاول دارم ! یک حس ِ ناب ِ خیس .... انگار که کسی آمده باشد و بلیط کربلا را روی چشم هایت گذاشته باشد ! انگار که گفته باشند امروز عطر گل ها ، خیابان منتهی به امامزاده صالح را پر کرده است ...
حس کنی امروز ، آسمان را شسته اند و چشم ها ، عجیب بوی باران بدهد ... .
سر چهار راه همه دستفروش ها را ببینی که گل های نرگس هایشان را می بوسند و روی چشم هایشان میگذارند و گریه می کنند !
بهتر بگویم ، حس میکنی در کنج امامزاده ، کسی قرآن به سر گرفته است !
شک میکنی ، نکند امشب ، شب قدر اوست ؟ مگر می شود ؟
چقدر امروز همه چیز برایت عجیب است ، فقط امروز ؟ امشب ؟ ..این شب ها ....
وقتی همه چیز عجیب میشود ، قبل تر ها که ناشی بود ، نمیفهمید چه خبر است ... نمیفهمید این انقلاب محیط ، از کجا آب میخورد ! این خیابان که تا دیروز همان خیابان بوده ..این دست فروش ها ..این آسمان ...این مهر و تسبیح سجاده ...پس این روزها چه شده که همه چیز خوشمزه شده است ؟
این شب ها کم کم دارد میفهمد چه اتفاقی دارد می افتد ، می فهمد... خوب میفهمد .... کار ، کار عشق است !
بوی جهادی که بپیچد دیگر هیچ هیچ نمیفهمد ..... می آید و دیوانه ات میکند ، آنقدر دیوانه می شوی که هر روز را صدبار تسبیح میکنی ! باز کم میاوری ....میشماری ...می شماری تا غرق شوی در لحظات جهادی ! ...
جهادی ، یک خاصیت عجیبی دارد ! یک میان بُر عالیست برای کندن از شهر ! یک قطار عمودی رو به آسمان ! انگار که گیت ورودی هم نداشته باشد و تو با هر مقدار گناه هم که بار کرده باشی ببرندت ! یک فرصت کوتاه کوتاه تا بفهمی چقد لذیذ است عاشق شدن !
یک دریچه به آسمان تا آغوشش را ببینی .... اینکه ببینی چقدر کیف دارد فقط و فقط برای « او » باشی ! چقدر کیف دارد دفتر اعمالت را برادری و قول بدهی که دیگر فقط میخواهی برای او باشی و خط بزنی بد بودن هایت را ....
چقدر کیف دارد بفهمی همه این ها که اسیرش شده ای ، فقط بال هایت را زخمی کرده ... چقدر کیف دارد پریدن را تمرین کنی ، وقتی او دارد تو را میبیند و منتظر پروازت است .... چقدر کیف دارد او را روبرویت ببینی و حواست پرت شود بی آنکه بلد باشی آداب پرواز را ، اما به شوق او بال بال بزنی ......
انگار که رنگ روحت با هر خصوصیت اخلاقی َت تیره و تیره تر شده باشد ، حتی با هر فکر و حس ِ بد وجودت ، در روح تو به معنای حقیقی عینیت پیدا کرده و حالاااااا تو چقدرررر محتاج تطهیری.... کاش باورت میشد ریحان ! روح ، چقدر لطیف است و چقدر مراقبت می خواهد ! و تو خوب میدانی تا طاهر نشوی از هجوم این رنگ های تیره ، بالت جان ِ پرواز نخواهد داشت .....
در جهادی ، یادت می آید که شرط ورود به عالم عاشقی ، این است که کارهایت را فقط و فقط برای خدا باید انجام دهی تا او کیف کند ! کیف ..کیف .....
آنگاه وجودت بال می گیرد .... نهایت لذت را می چشی ... دلت می سوزد برای خود ِ شهری َت که برای همه چیز پوچ ِ شهر و تعلقات ِ هوشمند ش ، تا به حال اسیر شده است ....
دلت میخواهد ، یک سجاده را فقط برای کیف های نابت در شهر ، از کویرهای کرمان به تهران بیاوری ...دلت میخواهد عاشق بمانی !
مخلص کلام اینکه جهادی بستر عاشقیست .....
جهادی ؛ عاشق می کند ....
و حالا بعد از یکسال حسرت ِ تام ، لحظه لحظه هایم را سجده میکنم تا باز تصاویر ممتدی که از پشت پنجره ی قطار تهران - کرمان (بخوانید زمین به آسمان ! ) میگذرد را ببوسم ..... ببوسم .... همه آن کویر را .... همه همه ی آن مقدمه ی عاشقی را !