زنگ تلفن به صدا در می آید؛ بنا بر پیگیری های قبلی شماره تلفن مادر شهیدی را به من می دهند که گویا مادر جوانترین شهید استان البرز است، سعی می کنم کمی اطلاعات به دست آورم و بعد با مادر شهید تماس بگیرم با یک جستجو متوجه می شوم که فرزند دلبندش در سن 12 سالگی به شهادت رسیده و گویا نابغه دوران خود بوده است تلفن را بر می دارم و تماس می گیرم بعد از چند بوق صدای زنی خسته و مسن را می شنوم خودم را معرفی می کنم و قرار ملاقاتی ترتیب می دهم، قرار ملاقاتمان ساعت 11 صبح روز بعد است بعد از تشکر خداحافظی می کنم، این روزها شهر پر از تراکت ها و پلاکاردهای دفاع مقدس شده سر هر چهارراهی عکسهای از شهدا را می توان دید، تلوزیون که روشن می کنیم تصاویر جنگ را نشان می دهد، تصاویر، گواهی بر رشادت ها و از جان گذشتگی افرادی است که با ما نسبتی نداشتند ولی برای امنیت ما از جان خود گذشتند تا با خون خود از ارزش های حاکم بر جامعه دفاع کنند.
شهید پناهی هنگام آموزش نظامی
صداقت چیزی است که در این دوران در حال رخت بر بستن و رفتن است ولی صداقت و فلسفه شهادت، پیوندی ناگسستنی دارند که هر کدام بدون دیگری معنا ندارد. وقتی عمیق به مسئله شهادت فکر کنیم قطعا به این نتیجه خواهیم رسید که شهدا با پشت کردن به وابستگی، سبکبال به سوی خدا شتافته اند و به راستی که هر کسی لیاقت این افتخار بزرگ را نخواهد داشت.
امروز، فردای دیروز است به ساعتم نگاه می کنم کم کم وقت رفتن به خانه شهیدی است که دیروز از مادرش وقت گرفته ام، کاغذ و قلم بر می دارم و به راه می افتم وقتی به کوچه شان نزدیک می شوم چند کودک و نوجوان در حال بازی هستند از کنارشان که رد می شوم با خود فکر می کنم که فرزند شهید این مادری که هم اکنون به دیدارش می روم هنگام شهادت هم سن و سال این بچه ها بود که اینجا در حال بازی هستند، چه بر او گذشته که لحظات خوب بازی با هم سن و سال های خود را که هیچ کودک و نوجوانی حاضر نیست با چیزی عوض کند به حضور در جبهه ترجیح داده است.
شهید رضا پناهی در جمع هم رزمانش
به پلاک های منازل نگاه می کنم دقیقا انتهای کوچه پلاک 184 است زنگ در را می زنم و بعد از گذشت چند دقیقه ای صدای پایی می آید که در حال پایین آمدن از پله هاست در را که باز می کند، در قاب در تصویر زنی ظاهر می شود با چادری رنگی، شکسته به نظر می رسد، خود را معرفی می کنم و با گرمی به داخل منزل راهنماییم می کند وقتی وارد حیات می شوم اولین حسی که به سراغم می آید این است که چقدر او تنهاست، در گوشه ایوان تکه فرش کهنه ای پهن است که احتمالا هنگام غروب روی این فرش می نشیند صدایی نیست، چند پله بالا می روم و روبروی من اتاق کوچکی است که مادر شهید با دست آنجا را نشان می دهد وارد اتاق که می شوم گوشه اتاق شبیه سقاخانه ای کوچکی به نظر می رسد سقاخانه ای که مردم برای حاجت روا شدن در آن شمع روشن می کنند ولی تفاوت این با آن در این است که از شمع خبری نیست پر است از عکس های شهید که گویا مادر با این عکسها حاجت می گیرد و هر روز آنها را گردگیری می کند چون اثری از گرد و غبار بر روی آن نیست، در حال تماشای عکس ها و فضای اتاق هستم که متوجه حضور مادر می شوم با سینی ای از چای وارد می شود و می نشیند خوش آمد می گوید حال عجیبی دارم سوالی یادم نمی آید که از او بپرسم در حال نگاه کردن به او هستم که خودش شروع می کند.
خانه شهید رضا پناهی
هفته دفاع مقدس که می شود به یاد ما می افتید؟ سوالش کوهی از شرمندگی بر سرم می ریزد جوابی ندارم ولی خیلی سریع خودش موضوع را عوض می کند و از شهید می گوید.
مادر شهید رضا پناهی جوانترین شهید استان البرز گفت: وقتی جنگ شروع شد رضا 11 ساله بود ویژگی رضا که او را از دیگر هم سن و سالهایش جدا می کرد فهم و درک او از جنگ و جبهه بود خیلی بیشتر از سن خودش می فهمید، یک روز که از مدرسه به خانه آمد گفت می خواهم به جبهه برم اولش جدی نگرفتیم ولی وقتی متوجه شدیم هدفش رفتن است سعی کردیم که او را منصرف کنیم به او گفتیم که تو کوچکی و در آنجا دست و پا گیر خواهی شد بگذار کمی بزرگتر که شدی آن وقت برو، در جواب حرفمان گفت "که به شما ثابت خواهم کرد که اگر از نظر جسمی کوچک هستم ولی قدرت این را دارم که در جبهه علیه دشمنان بجنگم.."
شهید رضا پناهی هنگام اعزام به جبهه
مادر شهید پناهی در ادامه گفت: پدرش نیز به خاطر سن کمش راضی نبود که رضا به جبهه برود چند مدتی گذشت و علاقه رضا به رفتن به جبهه بیشتر و بیشتر می شد دیگر به همه ما ثابت شده بود که رضا در صدد رفتن است یک روز به من گفت می توانم بروم ولی رضایت قلبی شما و پدر برایم خیلی مهم است من نیز به پدرش این حرف رضا را منتقل کردم وقتی شنید بی درنگ گفت راضیم به رضای خدا، فردای آن روز به رضا گفتم که پدرت راضی شده که به جبهه بروی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید در چشم بر هم زدنی رفت و کاغذ و قلم را آورد تا برایش رضایت نامه بنویسم وقتی که خواستم رضایت نامه را بنویسم سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم خدایا من چیزی ندارم که در راه تو ببخشم رضا را به پیشگاهت هدیه می کنم.
در ادامه مادر شهید تاکید کرد: روز بعد به مدرسه رضا رفتم تا اجازه او را از مدیر مدرسه نیز بگیرم مدیر رو به من کرد و گفت "بالاخره کار خودش را کرد می دانستم که به هدفش می رسد" رضایت نامه ها را در دست داشت و با افتخار به سمت پایگاه بسیج محله که محل ثبت نام و اعزام به جبهه بود رفتیم در ابتدا به خاطر سن و سال کمش گفتند که نمی شود اعزام شود ولی با سماجتی که رضا به خرج داد فرم اعزام را گرفت و بعد از نوشتن اطلاعات فرم را تحویل برادران بسیجی داد، روز اعزام که فرا رسید 1000 نفری حضور داشتند رضا کوچکترین عضو این 1000 نفر بود وقتی خواست سوار ماشین شود، جلویش را گرفتند، خودم را از میان جمعیت به آنان رساندم و به برادر بسیجی گفتم سد راهش نشوید ما تمام تلاشمان را کردیم موفق نشدیم، گفت اگر از این سد هم عبور کند به قرارگاه که برسد آنجا دیگر اجازه نخواهند داد که عبور کند و برش می گردانند، گفتم بگذارید برود راهش ندادند، برمی گردد. برادر بسیجی خودش را کنار کشید و با علامت دست به رضا گفت که سوار ماشین شود رضا رفت و با سماجتی که داشت مطمئن شدم از سد قرارگاه نیز عبور خواهد کرد.
روز اعزام شهید رضا پناهی به جبهه
وی در ادامه اظهار داشت: همیشه آرزویم بود که محل شهادت رضا را از نزدیک ببینم خدا یاری کرد و به منطقه رفتیم و از نزدیک با هم رزمانش دیدن کردیم بعد از بازدید از محل شهادت رضا با فرمانده گردانشان دید و بازدیدی داشتیم که برایمان از روزی گفت که رضا را در قرار گاه دیده است. گفت به او خبر دادند که فرد کم سن و سالی برای اعزام به خط آمده و اصرار دارد که در قرارگاه نماند و اعزام شود فرمانده گردانشان گفت به بچه ها گفتم بگوید بیاید ببینم چه می گوید، رضا در برخورد اول با فرمانده قرارگاه می گوید که آمده که به میهن خود خدمت کند و اصلا قصد برگشتن ندارد فرمانده نیز وقتی با اصرارهای رضا مواجه می شود چاره ای جز تسلیم شدن در مقابل اصرارهای رضا ندارد و می گوید که بماند.
مادر شهید خاطر نشان کرد: در دید و بازدیدی که با هم رزمان رضا داشتم از خاطراتش برایم می گفتند، یکی از هم رزمانش می گفت وقتی فصل زمستان شروع شده بود لباس گرم بین رزمندگان پخش می شد ولی هیچ کدام از لباس ها اندازه رضا نبودند کوچکترین سایز را برایش آوردیم ولی باز آستین لباس را چند بار تا زدیم که اندازه رضا شود، یکی دیگر از هم رزمانش به او "لقب کوچک مرد بزرگ" داده بود، یکی دیگر تعریف کرد که چون قدش نمی رسید صندوق مهمات را زیر پای خود می گذاشت تا بیرون از سنگر را ببیند، یکی دیگر از هم رزمانش که در لحظه شهادت در کنار او بوده از شهادتش می گوید، " رضا در سنگر بود داشتیم با هم صحبت می کردیم روز قبل عکسی گرفته بود از جیبش بیرون آورد و پشتش را امضا کرد و به من داد و گفت این را بعد از شهادتم به مادرم بده، برای چند لحظه ای برای کاری از سنگر بیرون آمدم و به سنگر دیگری رفتم وقتی وارد سنگر دیگر شدم صدای مهیب انفجاری همه جا را فرا گرفت چند لحظه ای گذشت تا به خود آمدم وقتی از سنگر بیرون آمدم متوجه شدم که خمپاره به سنگری اصابت کرده که رضا در آنجا بود و من چند لحظه پیش آنجا را ترک کرده بودم به طرف سنگر دویدم و پیکر رضا را غرق در خون دیدم..."
تشییع پیکر شهید رضا پناهی
به اینجا که می رسم ادامه تهیه گزارش برایم سخت است از مادر شهید می خواهم که از لحظه ای بگوید که خبر شهادت رضا را شنیده است.
مادر رضا گفت: نزدیک عید بود حس می کردم که مهمانی بزرگی در پیش دارم ولی دلشوره ای نیز همرا این حس در من در حال جوش و خروش بود یک روز که در حیات منزل مشغول کار کردن بودم در را زدند در را که باز کردم یکی از آشنایان بود گفت می خواهم همراه من به بیمارستان بیایی کمی ناخوش احوال هستم و می خواهم که شما من را همراهی کنید ولی به چهره من نگاه نمی کرد گویی که توان نگاه کردن ندارد به او گفتم چیزی شده؟ گفت نه فقط با من به بیمارستان بیا و دیگر طاقت نیاورد و صورتش خیس اشک شد متوجه شدم که رضا به شهادت رسیده است بی اختیار جیغی کشیدم پدر رضا که در نزدیکی منزل بود سراسیمه خود را به منزل رساند و همسایه ها نیز جمع شده بودند پدرش به من نزدیک شد و گفت یادت هست که برایم تعریف کردی که به خدا چه گفته ای وقتی که رضایتنامه رضا را می نوشتی " گفتی من چیزی ندارم که به پیشگاهت تقدیم کنم و رضا را هدیه می کنم" حال با جیغ زدن و بی تابی کردن یعنی اینکه می خواهی هدیه را از خدا پس بگیری مگر می شود هدیه را پس گرفت؟ این حرف پدر رضا آرامشی به من داد که از آن پس دیگر بی تابی نکردم و اگر بی تاب و دلتنگ می شوم در خلوت گریه میکنم.
مادر شهید رضا پناهی
وقتی به اینجای صحبت هایش می رسد نمی تواند خود را کنترل کند و گریه می کند و بریده بریده می گوید وقتی دلگیر می شوم گریه می کنم دلم برای رضا تنگ شده، در این حال من نیز به یاد کسانی می افتم که دوستشان دارم و یک لحظه به این می اندیشم که نباشند چه بر من خواهد گذشت، اشک در چشمانم حلقه می زند بی اختیار اشک میریزم و دلتنگی را در نگاههای مادری میبینم که سالهاست تنهایی با او مانوس شده و یاد فرزندش در خلوت تنهایی همراه با هق هق و اشک همیشه کمی او را تسلی داده است.
به راستی چه زیباست که اگر دلمان تنگ می شود و اشکی میریزیم دلیل زیبایی و پر معنایی مانند عشق داشته باشد عشق به کسانی که دوستشان داریم.
آنقدر شنیدنی ها هست که بیتابانه دلم می خواهد بدانم ولی اشک های مادر رضا اجازه نمی دهد که ادامه دهم بعد از اینکه آرام تر می شود از او تشکر میکنم و دیگر به خود اجازه نمی دهم که خاطر او را متلاطم کنم از او خداحافظی میکنم و از خانه بیرون می آیم و با خود فکر میکنم که مانند رضاها زیاد بودند که این دنیا ظرفیت این را نداشت که آنان را در خود جای دهد با رفتنشان درسهای بزرگی به ما داده اند و مانند مادر رضاهای زیادی وجود دارد که در تنهایی به سر میبرند و تنها بهانه دیدنشان فقط هفته دفاع مقدس نیست....
.......................
گزارش: ساره نوری
عکس: سید علی مجیدی