شهدای ایران :دفاع از حریم اسلام و اهل بیت علیهمالسلام گفتنیهای بسیاری دارد... از سفرهای عاشقانه و داوطلبانه گرفته تا شهادت و جانبازی و هزار حرف ریز و درشت دیگر... رزمندههای این جبهه دست کمی از بچههای دوران دفاع مقدس ندارند... همه چیز شبیه کربلاست؛ تبعیت از ولایت، شهادت، صبر، جانبازی، حماسه و جاری کردن حیات در تاریخ آدمها...
کاش امروز هم در میان شاعرها یک قیصر امین پور داشتیم تا کربلای جبههها را برایمان تصویر کند؛ خوشا از نی، خوشا از سر سرودن / خوشا نی نامهای دیگر سرودن... قصۀ این روایت، شرح مختصر زندگی کوتاه مرد جوانی است که در سوریه شهید شد... شرح زندگی عاشقانۀ حسین معز غلامی...
حسین متولد 1373 بود، تربیت شده در خانوادهای مذهبی و مومن ولایی، همین تربیت او را به سمت مسجد و پایگاه بسیج و هیئت و ورزش متمایل کرد، به سبک روایت نگاری از فرهنگ مقاومت و آسمانی شدن، با خانواده و دوستان حسین معز غلامی همکلام شدیم، هر کسی که آمد از بزرگیهای او گفت. گفت وگو با علی اکبر معزغلامی، شنیدنیهای بسیاری داشت... تا سال 95 او را با عنوان یک ارتشیِ رزمندۀ برادرِ شهید میشناختیم و از سال 96 با نشان بیهمتای پدر شهید، دل حاجی پر بود؛ پر از یاد پسر، پر از شعرهای سوخته، پر از حرفهای نگفتنی...
مادر حسین به گونهای دیگر از پسرش برایم حرف زد، مادر است و شوق تماشای قد و بالای پسر در رخت دامادی؛ بگذریم!... مادر است و امید تکیه بر پسر در روز پیری؛ از این هم بگذریم... مادر است و نبودنهای ممتد حسین؛ از هر چه بگذریم اینجا محل توقف همیشگی چشمان اوست.
جوان ورزشکار و خوش اخلاق روایت ما، فرزند آخر خانواده بود... بدیهی است که وابستگی پدر و مادر به ته تغاریها بیشتر میشود.
حسین بسیجی بود؛ از آن بچه بسیجیهای پای کار... این اواخر بیشتر وقتاش را صرف تربیت نوجوانها میکرد... حضور در مأموریتها و فعالیتهای متعدد و مختلف به گواه خاطرهها و دل تنگ رفقا، جای حسین در بین آنها خالی خالی است.
هیئت و مداحی و به قول معروف نوکری دستگاه حضرت اباعبدالله علیهالسلام یکی دیگر از نمایههای زندگی اوست، حسین دانش آموخته و مبلغ مکتب عاشورا بود.
حسین معز غلامی عاشق و دلدادۀ شهادت بود... چند نفری از دوستان و یارانش در جبهۀ دفاع از حرم پر کشیدند. شهادت رفقا به ویژه جواد اللهکرم آتش دلش را بیشتر کرد، جواد یک سال پیشتر از او در جبهۀ دفاع از اسلام، حاجت روا شده بود.
با اینکه وضع مالی خانوادهاش خوب بود ولی حسین دلبستگی به مال دنیا نداشت... برای ترویج فرهنگ انقلابی در جامعه خیلی تلاش میکرد، رعایت حلال و حرام و توجه به مسائل شرعی برای شخصیتی مثل حسین چیز عجیبی نیست.
خواهر شهید هم از برادر برای ما گفت؛ از برادر کوچکتر.بعد از هر گفت وگو یک گام دیگر به شخصیت حسین معز غلامی نزدیکتر میشدیم.
خانواده و دوستان شهید از بخشندگی، مسئولیتپذیری و اثرگذاریاش حرفهای بسیاری داشتند، حسین بعد از پایان دوران مدرسه، دانشگاه امام حسین علیهالسلام را برای ادامۀ تحصیل و زندگی انتخاب کرد؛ «سری سرمست شور و بیقراری / چو مجنون در هوای نی سواری..»
رخت سبز پاسداری هم برازندۀ قامتاش بود. حسین دو مرتبه برای کمک به محور مقاومت راهی سوریه شد و به سلامت برگشت. پدر و مادر هر چقدر هم که قوی باشند، بدرقۀ فرزند به سوی قتلگاه کار دشواری است، به دشواری داستان کربلا؛ به دشواری دیروزِ جبههها و به دشواری دل کندن از آرزوها...
سفر سوم حسین، همه چیز خانوادۀ معزغلامی را عوض کرد، در چهارمین روز از سال 96، آرزوهایشان پر پر شد، خبر شهادتش در هنگام دید و بازدید نوروزی به گوش خانواده رسید.
باورش سخت بود؛ باور وداع با همۀ دلخوشیها و امیدها و رویاها... «دل نی نالهها دارد از آن روز/ از آن روز است نی را ناله پر سوز..»
در روز تشییع ، خیلیها آمده بودند... دوستان، همرزمها، فامیل و حتی غریبهها؛ خیابان شلوغ شلوغ بود... خانواده او را در کنار دوست صمیمی و یار همیشگیاش، شهید محمد کامران به خاک سپردند... در قطعۀ 50 بهشت حضرت زهرا سلام الله علیها... «اگر نی پردهای دیگر بخواند / نیستان را به آتش میکشاند..»
حالا او در شهر شهیدان، فعالیتهای فرهنگیاش را ادامه میدهد؛ با قدرتی چند صد برابر... مزارش محفل گردهمایی بچه بسیجی هاست... بچههای پایگاه، چیزهای بسیاری از او آموختند و بارها با نوای مخلصانهاش کربلایی شدند...
بعد از شهادت حسین، روزی هزار بار پسر در ثانیههای زندگی مادر و پدر تکثیر میشود... گاهی تماشای تصویرش دلشان را هوایی میکند و گاهی ذکر نام قشنگش، هر چه هست شوریدگی و شیدایی و دلتنگی است... «سزد گر چشمها در خون نشیند / چو دریا را به روی نیزه بیند...»
تصویر و خبر شهادت حسین معز غلامی خیلی زود در شبکههای اجتماعی دست به دست شد... لازم نبود که او را بشناسند؛ همین که شهید راه دفاع از اسلام و اهل بیت علیهمالسلام است یعنی حکومت بر دلهای عاشق...
شهید معز غلامی در وصیتنامهاش نوشت: تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست... أللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم... حسین جان! دعا برای ظهور آقا از ما و آمیناش با شما... خدا کند که یکی از أللهم عجل لولیک الفرجهای ما در انتهای برنامهها مستجاب شود...
خدایا! میدانم که با حداقلهای یک منتظر حقیقی فاصله دارم، میدانم که زبانم لایق نام مبارک حضرتاش نیست، ولی دلم به عنایت و کرم و نگاه شهیدان خوش است تا شاید نام من هم در جمع منتظران ظهور منجی عالم، وارث خاتم، بقیهًْالله الأعظم ، امام زمان (عج) نوشته شود... ز دست عشق عالم در هیاهوست / تمام فتنهها زیر سر اوست...
استعداد حسین در مداحی
بینظیر بود
مادر شهید میگوید: حسین فروردین سال 73 در پایگاه پنجم شکاری امیدی اهواز به دنیا آمد و اوج جوانی در چهارم فروردین سال 96 به شهادت رسید. یک روز پس از شهادتش که همزمان با سالروز تولد او بود، خبر آسمانی شدنش را به ما دادند.حسین همزمان با آغاز اذان ظهر چشم به جهان گشود و پس از گذر از 13 ماهگی به علت شغل نظامی پدرش از پایگاه پنجم شکاری امیدی اهواز به قصر فیروزه تهران واقع در افسریه منتقل شدیم.
مادر شهید درباره علایق او میافزاید: حسین از 6 سالگی علاقه ویژه به مداحی خود را نشان داد که خواهران و پدرش به رشد او در این زمینه کمک کردند. در نهایت در هیئت حضرت علیاصغر و مسجد قصر فیروزه به مدیحه سرایی مشغول شد.حسین برای نخستین بار شعری را به کمک خواهران و پدرش به خاطر سپرد و سپس در هیئت مذکور آن را خواند. او به واسطه علاقهای که به این عرصه داشت توانست در زمینه مداحی نام آور شود.نخستین باری که حسین به مداحی پرداخت توجه عده زیادی به استعداد خدادادی او جلب شد.
علایق، خصوصیات و فروتنی حسین با هم سنهای خود متفاوت بود، طوری که هنگام نشستن من و پدرش پاهای ما را میبوسید. البته ما این عمل او را بارها سرزنش کردیم و میگفتیم که پاهای ما آلوده است و این کار باعث بیماری تو میشود اما او معتقد بود که این عملش نوعی عبادت محسوب میشود.
مادر شهید باز هم از فرزندش برایمان میگوید: حسین ارادت ویژهای به ائمه اطهار داشت و این حس ارادت، او را در سیزدهم آذر سال 94 برای دفاع از حرم اهل بیت اعزام به سوریه کرد.فکر میکنم تمام مادرها علاقه زیادی به فرزند پسر خود دارند، این حس علاقه در من بسیار شدید بود، به طوری که حتی اگر دقیقهای دیرتر از زمان روزمره به منزل میرسید برای او نگران میشدم.
علیرغم اینکه وابستگی زیادی به حسین داشتم اما مانع حس ارادت او به اهل بیت و دفاع از حرم حضرت زینب نشدم و به اعزام او برای جنگ رضایت دادم.
او در طول جنگ چند باری به خانه بازگشت که سومین مرتبه آن در دهه نخست ایام فاطمیه سال 95 بود. در طول این مدت در عملیات حلب، سه قسمت مختلف بدنش ترکش خورده بود اما برای اینکه او را برای مداوا به تهران بازنگردانند بدون اینکه کسی متوجه جراحتش شود، ترکشها را با ناخن گیر از بدنش درآورد.
حسین آخرین مداحی خود را شب شهادت امام حسین(ع) که همزمان با دهه نخست ایام فاطمیه بود در هیئت منتطران مهدی انجام داد.در طول دورانی که حسین در جنگ بود از او خبری نداشتم و تنها در شب عید پیامک کوتاهی مبنی بر تبریک سال نو و آرزوی طول عمر تا ظهور حضرت حجت(عج) فرستاده بود و پس از آن دیگر هرگز از حسین خبری نداشتم.
مادر شهید میگوید: پس از شب سال نو دیگر تماسی با حسین نداشتم و نگرانیهای من شدت میگرفت. اخبار را مدام پیگیری میکردم و متوجه وجود درگیری شدید در منطقه نظامی حما شدم.
درگیریها در حما شدت گرفته بود و از حسین هیچ خبری نداشتم، فرزندان دیگرم مرا با بهانه مشکلات مخابراتی دلداری میدانند اما نگرانیهای بیپایان دلم مرا از یک مصیبت جدی خبر میداد.
مادر شهید میگوید: مدام چشم به راه رسیدن پیامی از حسین بودم، حتی شبها گوشی همراه خود را روی قلبم میگذاشتم تا اگر پیامکی برای من ارسال کرد خواب مانع از متوجه نشدن آن نشود. این کار را هر شبانهروز ادامه میدادم تا اینکه پیامی با عکس حسین که خبر از شهادت آن داشت به دست من رسید.
شهیدی که الگوی حسین بود
پدر شهید درباره خصوصیات بارز و شهادت فرزندش میگوید: هر زمان که میخواهم آرامش روحی کسب کنم، از خداوند آرامش روح حسین و محشور شدنش را با شهداء میخواهم.
حسین شبهای جمعه حتما به مرقد مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی میرفت و با شهدای گمنام، شهدای مدافع حرم و شهدای هشت سال دفاع مقدس در بهشت زهرا انس میگرفت.
او علاوهبر مرقد مطهر حضرت عبدالعظیم، در کهف الشهداء و اماکنی که متعلق به شهداء بود هم حضور پررنگی داشت، به عبارت دیگر هر مکانی که بوی شهدا را میداد حسین به آن مکان علاقه ویژهای نشان میداد.
در میان خانواده و اقوام هم علاقه ویژهای به عموی شهیدش که در سال 1363 در منطقه کمین منافقین کردستان به همراه 10تن از شهدای مظلوم جهاد سازندگی به شهادت رسید، داشت. او به قدری با عموی شهید خود انس گرفته بود که به دنبال ثبت و بازسازی زندگیش بود.
همان طور که میدانید یک جوان برای پدر و مادرش ارزش ویژهای دارد، حتی در مقاتل هم به عشق والای حضرت اباعبدالله الحسین(ع) به فرزند رشیدش حضرت علی اکبراشاره میشود. ما با نگاه به قد و بالای حسین بهرهمند میشدیم؛ ولی آنچه مسلم است اسلام از هر چیزی برایمان عزیزتر است. خدا خواسته تا حسین و امثال او، شهدای مدافع حرم بشوند و خانوادههاشان در فراغ فرزندانشانگریان و بیتاب باشند؛ اما آنچه مهم تراست اینکه اسلام از هر چیزی عزیزتراست.
وی در ادامه میگوید: یکی از فرماندهان مستقیم حسین که در سوریه فعال بود جملهای را گفت که شیرین بود و منطبق با قرآن: حسین در طول زندگی رزمی خودش نهایت سعی و تلاش خود را در دفاع از حریم اهل بیت علیهمالسلام داشت و منطقهای که حسین در آن به شهادت رسیده منطقهای بوده که تمام نیروهای معارض در سوریه سعی داشتند آن نقطه را به نوعی در اختیار بگیرند که به خیلی از اماکن جغرافیایی مسلط بشوند.اما حسین تا آخرین فشنگ و تا آخرین قطره خونش را هدیه کرد تا آنجا احیاء شود و بماند.
دوست شهید هم میگوید: شهید حسین معز غلامی از سال91هیئت منتظران مهدی(عج) را تأسیس کرد و از آن موقع مهمترین و اصلیترین دغدغه او برپایی و کیفیت این هیئت بود و آنجا را مرکز کارهای فرهنگی خود قرار داده بود. میدیدم که مواقعی هم که کار خاصی ندارد، یا جای خاصی نباید برود، کمتر میخوابید، یا گاهی کمتر غذا میخورد و میگفت باید تمرین کند که تحملش را بالا ببرد تا پس فردا در منطقه عملیاتی یا در جبهه اگر مشکلی پیش آمد بتواند دوام بیاورد.
مرگ را به سخره میگرفت
خواهر شهید میگوید: با توجه به اینکه پدرمان هم نظامی بود و دشواریهای این شغل را لمس کرده بودیم، رضایت نداشتیم که حسین هم نظامیشود. تا اینکه یک روز به من گفت من حتی پزشکی هم قبول بشوم، برمیگردم به سپاه، وقتی این حرف را زد حجت بر ما تمام شد، به مادرم گفتم حسین آقا راهش را انتخاب کرده، میخواهد برود سپاه، ما نمیتوانیم مانعش بشویم، هرکسی مسیر زندگیاش را خودش تعیین میکند. وارد سپاه که شد،تقریباً چهل روز دوره هجرت برادرم برای ما خیلی سخت گذشت. من از سر کار میآمدم مستقیم میرفتیم آنجایی که حسین مستقر بود. فکر کنم ما جزء معدود خانوادهایی بودیم که هر روز و هر هفته که امکان داشت، به دیدار فرزندمان میرفتیم. آن چهل روز شاید مقدمهای بود، برای اینکه ما را آگاه کند که کاری که حسین کرده، راهی که حسین انتخاب کرده، همیشه همین خواهد بود؛ یعنی هجرت همیشگی.
مسائل سوریه که پیش آمد، من چون خواهرش بودم به طور طبیعی با رفتن او مخالفت کردم. به او میگفتم که نرو، تک پسری، تنها امید خانواده هستی، من فقط تو یک برادر را دارم. بار اول که رفت خیلی سخت گذشت، شرایط من و خواهرم هم طوری بودکه واقعاً هنوز هم میگویم که دور اولی که حسین رفت، شاید از شهادتش برای ما سختتر گذشت. به ویژه اینکه یکی از سختترین مقاطع جنگ در سوریه بود، وقتی که حلب واقعاً در آشوب و فتنه میسوخت، اما من واقعاً نمیدانم چطور یک پسر 20 ساله که همه جور امکانات مادی و رفاهی در خانه برایش مهیا بود، چطور توانست از آنها بگذرد و اینطور شجاعانه به جنگ برود. لحظهای که میرفت، حتی یک درصد از اضطراب و دلهره هم در وجودش ندیدم، خیلی آرام رفت. ما گریه میکردیم، در همان لحظه برگشت گفت آرام باشید اتفاقی نمیافتد، من انشاءالله سالم برمیگردم.
خیلی سخت بود. یک برادر، آن هم برادری که در عمق وجود ما ریشه داشت، به سفری پر خطر میرفت. لحظهای که شهادت حسین آقا را دیدم انگار خودش یا شاید حالا وجود مبارک ائمه به من آرامش دادند. ناراحت بودیم و خیلیگریه کردیم، اما آرامشی که مدام توصیه کرده بود که نکند صداتون را نامحرم بشنود، چه در معراج شهداء، چه در شبی که شهادتش را اعلام کردند، وجود خودش به ما آرامش داد.
خواهر شهید ادامه میدهد: شنیدید درباره یک نفر میگویند که فلانی عزیز دردانه خانه است، حسین آقا به معنی واقعی کلمه این گونه بود، برای همه عزیز دردانه خانه بود. مادرم ما را وابسته به هم بار آورده بود، عین حلقههای زنجیر؛ «کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را؟» اصلاً روزی نبوده که ما از هم جدا یا دور باشیم.
وی درباره لحظه وداع با برادرش میگوید: دستش را گذاشت زیر چانه من سرم را بالا آورد و گفت کهگریه نکن، مواظب باش بقیه همگریه نکنند. بعد سرم را بالا گرفتم، گفتم نه عزیزم منگریه نمیکنم، افتخار میکنم به داشتن چنین برادر مردی؛ ولی فقط مواظب خودت باش. گفت دعا کن، هر چه خدا بخواهد همان پیش میآید. گفتم حسین آقا من همیشه برای شما دعای شهادت میکنم؛ کسی که در این سن، در عنفوان جوانی به این مراحل از رشد رسیده که مرگ را به سخره میگیرد، شهادت اصلاً برایش دور از انتظار نیست.
کاش امروز هم در میان شاعرها یک قیصر امین پور داشتیم تا کربلای جبههها را برایمان تصویر کند؛ خوشا از نی، خوشا از سر سرودن / خوشا نی نامهای دیگر سرودن... قصۀ این روایت، شرح مختصر زندگی کوتاه مرد جوانی است که در سوریه شهید شد... شرح زندگی عاشقانۀ حسین معز غلامی...
حسین متولد 1373 بود، تربیت شده در خانوادهای مذهبی و مومن ولایی، همین تربیت او را به سمت مسجد و پایگاه بسیج و هیئت و ورزش متمایل کرد، به سبک روایت نگاری از فرهنگ مقاومت و آسمانی شدن، با خانواده و دوستان حسین معز غلامی همکلام شدیم، هر کسی که آمد از بزرگیهای او گفت. گفت وگو با علی اکبر معزغلامی، شنیدنیهای بسیاری داشت... تا سال 95 او را با عنوان یک ارتشیِ رزمندۀ برادرِ شهید میشناختیم و از سال 96 با نشان بیهمتای پدر شهید، دل حاجی پر بود؛ پر از یاد پسر، پر از شعرهای سوخته، پر از حرفهای نگفتنی...
مادر حسین به گونهای دیگر از پسرش برایم حرف زد، مادر است و شوق تماشای قد و بالای پسر در رخت دامادی؛ بگذریم!... مادر است و امید تکیه بر پسر در روز پیری؛ از این هم بگذریم... مادر است و نبودنهای ممتد حسین؛ از هر چه بگذریم اینجا محل توقف همیشگی چشمان اوست.
جوان ورزشکار و خوش اخلاق روایت ما، فرزند آخر خانواده بود... بدیهی است که وابستگی پدر و مادر به ته تغاریها بیشتر میشود.
حسین بسیجی بود؛ از آن بچه بسیجیهای پای کار... این اواخر بیشتر وقتاش را صرف تربیت نوجوانها میکرد... حضور در مأموریتها و فعالیتهای متعدد و مختلف به گواه خاطرهها و دل تنگ رفقا، جای حسین در بین آنها خالی خالی است.
هیئت و مداحی و به قول معروف نوکری دستگاه حضرت اباعبدالله علیهالسلام یکی دیگر از نمایههای زندگی اوست، حسین دانش آموخته و مبلغ مکتب عاشورا بود.
حسین معز غلامی عاشق و دلدادۀ شهادت بود... چند نفری از دوستان و یارانش در جبهۀ دفاع از حرم پر کشیدند. شهادت رفقا به ویژه جواد اللهکرم آتش دلش را بیشتر کرد، جواد یک سال پیشتر از او در جبهۀ دفاع از اسلام، حاجت روا شده بود.
با اینکه وضع مالی خانوادهاش خوب بود ولی حسین دلبستگی به مال دنیا نداشت... برای ترویج فرهنگ انقلابی در جامعه خیلی تلاش میکرد، رعایت حلال و حرام و توجه به مسائل شرعی برای شخصیتی مثل حسین چیز عجیبی نیست.
خواهر شهید هم از برادر برای ما گفت؛ از برادر کوچکتر.بعد از هر گفت وگو یک گام دیگر به شخصیت حسین معز غلامی نزدیکتر میشدیم.
خانواده و دوستان شهید از بخشندگی، مسئولیتپذیری و اثرگذاریاش حرفهای بسیاری داشتند، حسین بعد از پایان دوران مدرسه، دانشگاه امام حسین علیهالسلام را برای ادامۀ تحصیل و زندگی انتخاب کرد؛ «سری سرمست شور و بیقراری / چو مجنون در هوای نی سواری..»
رخت سبز پاسداری هم برازندۀ قامتاش بود. حسین دو مرتبه برای کمک به محور مقاومت راهی سوریه شد و به سلامت برگشت. پدر و مادر هر چقدر هم که قوی باشند، بدرقۀ فرزند به سوی قتلگاه کار دشواری است، به دشواری داستان کربلا؛ به دشواری دیروزِ جبههها و به دشواری دل کندن از آرزوها...
سفر سوم حسین، همه چیز خانوادۀ معزغلامی را عوض کرد، در چهارمین روز از سال 96، آرزوهایشان پر پر شد، خبر شهادتش در هنگام دید و بازدید نوروزی به گوش خانواده رسید.
باورش سخت بود؛ باور وداع با همۀ دلخوشیها و امیدها و رویاها... «دل نی نالهها دارد از آن روز/ از آن روز است نی را ناله پر سوز..»
در روز تشییع ، خیلیها آمده بودند... دوستان، همرزمها، فامیل و حتی غریبهها؛ خیابان شلوغ شلوغ بود... خانواده او را در کنار دوست صمیمی و یار همیشگیاش، شهید محمد کامران به خاک سپردند... در قطعۀ 50 بهشت حضرت زهرا سلام الله علیها... «اگر نی پردهای دیگر بخواند / نیستان را به آتش میکشاند..»
حالا او در شهر شهیدان، فعالیتهای فرهنگیاش را ادامه میدهد؛ با قدرتی چند صد برابر... مزارش محفل گردهمایی بچه بسیجی هاست... بچههای پایگاه، چیزهای بسیاری از او آموختند و بارها با نوای مخلصانهاش کربلایی شدند...
بعد از شهادت حسین، روزی هزار بار پسر در ثانیههای زندگی مادر و پدر تکثیر میشود... گاهی تماشای تصویرش دلشان را هوایی میکند و گاهی ذکر نام قشنگش، هر چه هست شوریدگی و شیدایی و دلتنگی است... «سزد گر چشمها در خون نشیند / چو دریا را به روی نیزه بیند...»
تصویر و خبر شهادت حسین معز غلامی خیلی زود در شبکههای اجتماعی دست به دست شد... لازم نبود که او را بشناسند؛ همین که شهید راه دفاع از اسلام و اهل بیت علیهمالسلام است یعنی حکومت بر دلهای عاشق...
شهید معز غلامی در وصیتنامهاش نوشت: تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست... أللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم... حسین جان! دعا برای ظهور آقا از ما و آمیناش با شما... خدا کند که یکی از أللهم عجل لولیک الفرجهای ما در انتهای برنامهها مستجاب شود...
خدایا! میدانم که با حداقلهای یک منتظر حقیقی فاصله دارم، میدانم که زبانم لایق نام مبارک حضرتاش نیست، ولی دلم به عنایت و کرم و نگاه شهیدان خوش است تا شاید نام من هم در جمع منتظران ظهور منجی عالم، وارث خاتم، بقیهًْالله الأعظم ، امام زمان (عج) نوشته شود... ز دست عشق عالم در هیاهوست / تمام فتنهها زیر سر اوست...
استعداد حسین در مداحی
بینظیر بود
مادر شهید میگوید: حسین فروردین سال 73 در پایگاه پنجم شکاری امیدی اهواز به دنیا آمد و اوج جوانی در چهارم فروردین سال 96 به شهادت رسید. یک روز پس از شهادتش که همزمان با سالروز تولد او بود، خبر آسمانی شدنش را به ما دادند.حسین همزمان با آغاز اذان ظهر چشم به جهان گشود و پس از گذر از 13 ماهگی به علت شغل نظامی پدرش از پایگاه پنجم شکاری امیدی اهواز به قصر فیروزه تهران واقع در افسریه منتقل شدیم.
مادر شهید درباره علایق او میافزاید: حسین از 6 سالگی علاقه ویژه به مداحی خود را نشان داد که خواهران و پدرش به رشد او در این زمینه کمک کردند. در نهایت در هیئت حضرت علیاصغر و مسجد قصر فیروزه به مدیحه سرایی مشغول شد.حسین برای نخستین بار شعری را به کمک خواهران و پدرش به خاطر سپرد و سپس در هیئت مذکور آن را خواند. او به واسطه علاقهای که به این عرصه داشت توانست در زمینه مداحی نام آور شود.نخستین باری که حسین به مداحی پرداخت توجه عده زیادی به استعداد خدادادی او جلب شد.
علایق، خصوصیات و فروتنی حسین با هم سنهای خود متفاوت بود، طوری که هنگام نشستن من و پدرش پاهای ما را میبوسید. البته ما این عمل او را بارها سرزنش کردیم و میگفتیم که پاهای ما آلوده است و این کار باعث بیماری تو میشود اما او معتقد بود که این عملش نوعی عبادت محسوب میشود.
مادر شهید باز هم از فرزندش برایمان میگوید: حسین ارادت ویژهای به ائمه اطهار داشت و این حس ارادت، او را در سیزدهم آذر سال 94 برای دفاع از حرم اهل بیت اعزام به سوریه کرد.فکر میکنم تمام مادرها علاقه زیادی به فرزند پسر خود دارند، این حس علاقه در من بسیار شدید بود، به طوری که حتی اگر دقیقهای دیرتر از زمان روزمره به منزل میرسید برای او نگران میشدم.
علیرغم اینکه وابستگی زیادی به حسین داشتم اما مانع حس ارادت او به اهل بیت و دفاع از حرم حضرت زینب نشدم و به اعزام او برای جنگ رضایت دادم.
او در طول جنگ چند باری به خانه بازگشت که سومین مرتبه آن در دهه نخست ایام فاطمیه سال 95 بود. در طول این مدت در عملیات حلب، سه قسمت مختلف بدنش ترکش خورده بود اما برای اینکه او را برای مداوا به تهران بازنگردانند بدون اینکه کسی متوجه جراحتش شود، ترکشها را با ناخن گیر از بدنش درآورد.
حسین آخرین مداحی خود را شب شهادت امام حسین(ع) که همزمان با دهه نخست ایام فاطمیه بود در هیئت منتطران مهدی انجام داد.در طول دورانی که حسین در جنگ بود از او خبری نداشتم و تنها در شب عید پیامک کوتاهی مبنی بر تبریک سال نو و آرزوی طول عمر تا ظهور حضرت حجت(عج) فرستاده بود و پس از آن دیگر هرگز از حسین خبری نداشتم.
مادر شهید میگوید: پس از شب سال نو دیگر تماسی با حسین نداشتم و نگرانیهای من شدت میگرفت. اخبار را مدام پیگیری میکردم و متوجه وجود درگیری شدید در منطقه نظامی حما شدم.
درگیریها در حما شدت گرفته بود و از حسین هیچ خبری نداشتم، فرزندان دیگرم مرا با بهانه مشکلات مخابراتی دلداری میدانند اما نگرانیهای بیپایان دلم مرا از یک مصیبت جدی خبر میداد.
مادر شهید میگوید: مدام چشم به راه رسیدن پیامی از حسین بودم، حتی شبها گوشی همراه خود را روی قلبم میگذاشتم تا اگر پیامکی برای من ارسال کرد خواب مانع از متوجه نشدن آن نشود. این کار را هر شبانهروز ادامه میدادم تا اینکه پیامی با عکس حسین که خبر از شهادت آن داشت به دست من رسید.
شهیدی که الگوی حسین بود
پدر شهید درباره خصوصیات بارز و شهادت فرزندش میگوید: هر زمان که میخواهم آرامش روحی کسب کنم، از خداوند آرامش روح حسین و محشور شدنش را با شهداء میخواهم.
حسین شبهای جمعه حتما به مرقد مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی میرفت و با شهدای گمنام، شهدای مدافع حرم و شهدای هشت سال دفاع مقدس در بهشت زهرا انس میگرفت.
او علاوهبر مرقد مطهر حضرت عبدالعظیم، در کهف الشهداء و اماکنی که متعلق به شهداء بود هم حضور پررنگی داشت، به عبارت دیگر هر مکانی که بوی شهدا را میداد حسین به آن مکان علاقه ویژهای نشان میداد.
در میان خانواده و اقوام هم علاقه ویژهای به عموی شهیدش که در سال 1363 در منطقه کمین منافقین کردستان به همراه 10تن از شهدای مظلوم جهاد سازندگی به شهادت رسید، داشت. او به قدری با عموی شهید خود انس گرفته بود که به دنبال ثبت و بازسازی زندگیش بود.
همان طور که میدانید یک جوان برای پدر و مادرش ارزش ویژهای دارد، حتی در مقاتل هم به عشق والای حضرت اباعبدالله الحسین(ع) به فرزند رشیدش حضرت علی اکبراشاره میشود. ما با نگاه به قد و بالای حسین بهرهمند میشدیم؛ ولی آنچه مسلم است اسلام از هر چیزی برایمان عزیزتر است. خدا خواسته تا حسین و امثال او، شهدای مدافع حرم بشوند و خانوادههاشان در فراغ فرزندانشانگریان و بیتاب باشند؛ اما آنچه مهم تراست اینکه اسلام از هر چیزی عزیزتراست.
وی در ادامه میگوید: یکی از فرماندهان مستقیم حسین که در سوریه فعال بود جملهای را گفت که شیرین بود و منطبق با قرآن: حسین در طول زندگی رزمی خودش نهایت سعی و تلاش خود را در دفاع از حریم اهل بیت علیهمالسلام داشت و منطقهای که حسین در آن به شهادت رسیده منطقهای بوده که تمام نیروهای معارض در سوریه سعی داشتند آن نقطه را به نوعی در اختیار بگیرند که به خیلی از اماکن جغرافیایی مسلط بشوند.اما حسین تا آخرین فشنگ و تا آخرین قطره خونش را هدیه کرد تا آنجا احیاء شود و بماند.
دوست شهید هم میگوید: شهید حسین معز غلامی از سال91هیئت منتظران مهدی(عج) را تأسیس کرد و از آن موقع مهمترین و اصلیترین دغدغه او برپایی و کیفیت این هیئت بود و آنجا را مرکز کارهای فرهنگی خود قرار داده بود. میدیدم که مواقعی هم که کار خاصی ندارد، یا جای خاصی نباید برود، کمتر میخوابید، یا گاهی کمتر غذا میخورد و میگفت باید تمرین کند که تحملش را بالا ببرد تا پس فردا در منطقه عملیاتی یا در جبهه اگر مشکلی پیش آمد بتواند دوام بیاورد.
مرگ را به سخره میگرفت
خواهر شهید میگوید: با توجه به اینکه پدرمان هم نظامی بود و دشواریهای این شغل را لمس کرده بودیم، رضایت نداشتیم که حسین هم نظامیشود. تا اینکه یک روز به من گفت من حتی پزشکی هم قبول بشوم، برمیگردم به سپاه، وقتی این حرف را زد حجت بر ما تمام شد، به مادرم گفتم حسین آقا راهش را انتخاب کرده، میخواهد برود سپاه، ما نمیتوانیم مانعش بشویم، هرکسی مسیر زندگیاش را خودش تعیین میکند. وارد سپاه که شد،تقریباً چهل روز دوره هجرت برادرم برای ما خیلی سخت گذشت. من از سر کار میآمدم مستقیم میرفتیم آنجایی که حسین مستقر بود. فکر کنم ما جزء معدود خانوادهایی بودیم که هر روز و هر هفته که امکان داشت، به دیدار فرزندمان میرفتیم. آن چهل روز شاید مقدمهای بود، برای اینکه ما را آگاه کند که کاری که حسین کرده، راهی که حسین انتخاب کرده، همیشه همین خواهد بود؛ یعنی هجرت همیشگی.
مسائل سوریه که پیش آمد، من چون خواهرش بودم به طور طبیعی با رفتن او مخالفت کردم. به او میگفتم که نرو، تک پسری، تنها امید خانواده هستی، من فقط تو یک برادر را دارم. بار اول که رفت خیلی سخت گذشت، شرایط من و خواهرم هم طوری بودکه واقعاً هنوز هم میگویم که دور اولی که حسین رفت، شاید از شهادتش برای ما سختتر گذشت. به ویژه اینکه یکی از سختترین مقاطع جنگ در سوریه بود، وقتی که حلب واقعاً در آشوب و فتنه میسوخت، اما من واقعاً نمیدانم چطور یک پسر 20 ساله که همه جور امکانات مادی و رفاهی در خانه برایش مهیا بود، چطور توانست از آنها بگذرد و اینطور شجاعانه به جنگ برود. لحظهای که میرفت، حتی یک درصد از اضطراب و دلهره هم در وجودش ندیدم، خیلی آرام رفت. ما گریه میکردیم، در همان لحظه برگشت گفت آرام باشید اتفاقی نمیافتد، من انشاءالله سالم برمیگردم.
خیلی سخت بود. یک برادر، آن هم برادری که در عمق وجود ما ریشه داشت، به سفری پر خطر میرفت. لحظهای که شهادت حسین آقا را دیدم انگار خودش یا شاید حالا وجود مبارک ائمه به من آرامش دادند. ناراحت بودیم و خیلیگریه کردیم، اما آرامشی که مدام توصیه کرده بود که نکند صداتون را نامحرم بشنود، چه در معراج شهداء، چه در شبی که شهادتش را اعلام کردند، وجود خودش به ما آرامش داد.
خواهر شهید ادامه میدهد: شنیدید درباره یک نفر میگویند که فلانی عزیز دردانه خانه است، حسین آقا به معنی واقعی کلمه این گونه بود، برای همه عزیز دردانه خانه بود. مادرم ما را وابسته به هم بار آورده بود، عین حلقههای زنجیر؛ «کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را؟» اصلاً روزی نبوده که ما از هم جدا یا دور باشیم.
وی درباره لحظه وداع با برادرش میگوید: دستش را گذاشت زیر چانه من سرم را بالا آورد و گفت کهگریه نکن، مواظب باش بقیه همگریه نکنند. بعد سرم را بالا گرفتم، گفتم نه عزیزم منگریه نمیکنم، افتخار میکنم به داشتن چنین برادر مردی؛ ولی فقط مواظب خودت باش. گفت دعا کن، هر چه خدا بخواهد همان پیش میآید. گفتم حسین آقا من همیشه برای شما دعای شهادت میکنم؛ کسی که در این سن، در عنفوان جوانی به این مراحل از رشد رسیده که مرگ را به سخره میگیرد، شهادت اصلاً برایش دور از انتظار نیست.